۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شعری زیبا از پادشاه سخن آذربایجان زنده یاد محمد حسین شهریار

ترکی بیر چشمه ایسه ، من اونی دریا ائله دیم


بیر سویوق معرکه نی محشر کبرا ائله دیم


بیر ایشیلتیدی سوها اولدوزی تک گؤرسه نمه ز


گؤز یاشیملا من اونی عقد ثریا ائله دیم


امیدیم وار کی بو دریا هله اقیانوس اولا


اونا ضامن بو زمینه کی مهیا ائله دیم


عرفانا چاتماسا شعر و ادب ابقا اولماز


من ده عرفانه چاتیب ، شعریمی ابقا ائله دیم


ابدیتله یاناشدیم دوغولا حافظه تای


شیرازین شاهچراغین ، تبریزه اهدا ائله دیم


ترکی نین جانینی آلمیشدی حیاسیز طاغوت


من حیات آلدیم اونا ، حق اوچون احیا ائله دیم


( فیض روح القدس ) اولدی مددیم حافظ تک


من ده حافظ کیم اعجاز مسیحا ائله دیم


قمه قداره لر آغزیندا دیل اولموشدو سوگوش


من سه وینج ائتدیم اونی ، خنجری خرما ائله دیم


ایندی گؤیله رده گؤزه ل صفله صفا ایله گه زیر


منجلابلاردا اوزه ن اوردگی دورنا ائله دیم


باخ کی ( حیدربابا ) افسانه تک اولموش بیر قاف


من کیچیک بیر داغی سر منزل عنقا ائله دیم


بوردا ( روشن ضمیرین ) ده هنرین یاد ائده لیم


من اونوندا قلمین طوطی گویا ائله دیم


نه تک ایراندا منیم ولوله سالمیش قلمیم


باخ کی ترکیه ، ده قفقازدا نه غوغا ائله دیم


باخ کی تهراندا نه فرزانه لر اولموش واله


باخ کی تبریزده نه شاعرلری شیدا ائله دیم


هم ( سهندیه ) سهندین داغین ائتدی باش اوجا


هم من اؤز قارداشیمین حقینی ایفا ائله دیم


آجی دیلله رده شیرین ترکی اولوردی حنظل


من شیرین دیلله ره قاتدیم اونی حلوا ائله دیم


هرنه قالمیشدی کئچه نله رده ن اونا بال پتگی


اریدیب موملو بالین شهد مصفا ائله دیم


ترکی والله آنالار اوخشاغی لای لای دیلی دیر


دردیمی من بو دوا ایله مداوا ائله دیم


شهریار ، حیف ساووخدیر بو دگیرمان هله ده


دارتماغا یوخدی دنی ، من ده مدارا ائله دیم





۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

آیا ما را روز بیداری فرا خواهد رسید؟

قرن پانزدهم میلادی است، مردمانی در غرب اروپا آرام آرام ازخواب قرون و اعصار بر خاسته اند. کتابی را که تکیه گاه کلیسا است و قرنها در گوش ایشان لالایی “اساطیر الاولین” را زمزمه کرده و آنها را در خواب و نخوت طولانی قرنهای تاریک فروبرده است به کناری می نهند و گوش به فریاد رسای حقیقت می سپارند که “می اندیشم پس هستم”، پس روزی که نیاندیشم، نخواهم بود. بجای باد در غبغب انداختن و سخنان گزاف بافتن، باد را در بادبان کشتی هایشان به اسارت در می آورند و سینه دریاها را می شکافند و در فراسوی اقیانوسها، در سرزمینهای دور و ناشناخته، سنگلاخ ها را به اراده فولادین می کوبند و راه خویش را به سوی آینده ای که ازان ایشان است تسطیح می کنند. گاهی بیماریهای ناشناخته آنها را از پای می اندازد، گاهی در دل آبی بیکران آبها ره به ناکجا می برند اما چون پیش از به پا خواستن بیدار شده اند هرگز از پای نمی نشینند و امپراطوری را به پا میکنند که “خورشید در آن غروب نمی کند”. امپراطوری البسه خوش بافت از منچستر تا یورکشایر، سرزمین اندیشه متعالی، از کمبریج تا آکسفورد، از توماس هابز تا آدام اسمیت، از نیوتن تا راسل، سرزمین مردمان اندیشه، مردمان کار، که “دست هر کودک شهر شاخه معرفتی است”.

در گوشه ای دیگر، معماران و مجسمه سازان، انسان را برهنه تصویر و تجسم می کنند، “برهنه از آنگونه که عشق را نماز میبرد”، و اومانیسم آغاز میشود، اندیشه ای که تلبیس انسان را بر نمی تابد و ذهن انسان را عاری از اساطیر می جوید. اندیشمندی دیگر در دیار نقاشان و پیکرتراشان، لباس زهد و اخلاق از تن سیاست بدر می آورد و سیاست را عریان می نمایاند، آنگونه که هست و باید باشد، پس نام ماکیاولی در تاریخ اندیشه و بر جریده عقل ثبت می شود که نام عقلا که “پای استدلالشان چوبین بود” در جریده عشق ثبت نمی شود.

سرزمینی دیگر، در قلب اروپا، سرزمین شکوفایی موسیقی در میان مردمان آلمانی زبان، از درسدن تا وین، سرزمین فلسفه، از ینا تا بازل، سرزمین غولهای اندیشه، از کانت تا مارکس، از هگل تا نیچه، در پاییز سال هزار و نهصد و چهارده در جنگی خانمان سوز وارد می شود که بعدا جنگ عالم گیر اول نامیده می شود، و در اواخر سال هزار و نهصد و هجده، جز خاکستر و ویرانی از آن بجا نمانده است اما اندیشه را ویرانی متصور نیست. این مردمان بجای خزیدن در دیر و خلوت گزیدن در صومعه و سخن به گزاف گفتن، بر پای می ایستند و کمر راست می کنند. در کمتر از دو دهه کشورشان را چنان قدرتمند می سازند که چند سال رو در روی همه جهان می ایستد و پشت خم نمی کند. دوباره شکست می خورند و سرزمینشان زیر پوتین سربازانی از ملیتهای دیگر می رود وستونهای دروازه براندنبیرگ میشکند اما آنها مرثیه ساز نمی کنند و نقوش ستون شکسته بر قالی و گلیم نقش نمی کنند و زنان و دخترانشان بر هر ستون نیم ساخته و یا فروشکسته به نشانه نیاز پارچه ای نمی بندد که ملل بیدار نیاز خود را از اندیشه متعالی و دستان آفریننده خویش می جویند که اگر دست آفریننده به نزد چوب و سنگ و خرسنگ دراز کنی، “کفران نعمت می شود و تباهی آغاز می یابد”.

در گوشه دیگر از جهان اما، مردمانی میزیند که خفتگان ایستاده اند، خفتگان خواب چند هزار ساله که در خواب غفلت میزیند، جهد برای زنده مانی می کنند و نه زندگانی که زندگانی خفتگان را متصور نیست و می میرند بدون آنکه بیدار شوند و “غم این خفته چند، اشک در چشم تر” معدود بیداران این قوم می شکند. در درخشانترین دوره تاریخ خود، که بدان بسیار می بالند، یکبار در سرزمین یونانیان مغلوب ایشان شده اند و یک بار در خانه شکست از یونانیان را به جان خریده اند. در دوره پادشاه دادگسترشان، به روایتی که صحت و سقم آن بر ما معلوم نیست، پادشاه عادل دست نیاز به پیش چرمینه دوزی دراز می کند و وی شرط امداد به سلطان را رخست دانش آموختن برای پسر قرار می دهد، اما سلطان عدل پرور را دانش آموختن رعیت گران می آید و سر بر این شرط فرود نمی آورد. همین پادشاه دادگر هزار هزار مزدکی و مانوی را به جرم دگراندیشی و دگرباشی از دم تیغ دادگستر خود می گزراند. سپس مغلوب اعراب می شوند و جالب اینگه شاهنشه فراریشان به دست آسیابانی از هم میهنان خود و از رعایای خود به قتل می رسد و نه به دست سرداران دشمن در هنگامه نبرد اما خیال پردازی را که مرزی نیست، “دوقرن سکوت” می کنند وآنگاه پیری از میانشان درعالم خیال سلسله در سلسله از پاکان می آفریند که شکست را در صفوف ایشان راهی نیست. “فره ایزدی” به آنها می بخشد و اسب خیال را تا بیکران می راند. ترک و تازی را دشنام می دهد تا خیال دل آرام کند از حول حقیقت. قهرمانی می آراید از سیستان که او را هرگز پشت بر زمین نیامده است و او را ملبس می کند به تن پوشی که هیچ چیزی نمی تواند در آن خلل ایجاد کند. آهسته آهسته این لالایی در گوش مردمانش خوانده می شود و آنها باور می کنند که پیروزمندانند هرچند شاهان ترک و تازی در خراسان نگین سلطانی بر انگشت دارند.

بعدها این ملت از مغول شکست می خورند، بعد از تیمور، بعدها پرتغال و …. البته خفتگان را حرجی نیست. این ملت به گوشه دیر مغان می خزند، در عصری که جهانیان فلسفه بر محور چشم و عقل بنیان می گذارند، اینان چشم عقل می بندند و چشم دل می گشایند که شهود جز با چشمان بسته و در عالم خیال متصور نیست و می سرایند
“جمله اصحاب جنت ابله اند که ز شر فیلسوفی می رهند”

و در رثای سروی که فرو افتاد به زیبایی قلم می فرسایند اما میان “چه گفتن” و “چگونه گفتن” فاصله بسیار است. و مادران و خواهرانشان دست نیاز به پیش درختی دراز می کنند و سمبل حاجات به چوبی می بندند. اشکم به “سنگ شکم درد” می سایند و در این اواخر راه رهایی از چاهی می جویند. زهی اوهام و خیال باطل! و هرکه را که از عالم بیداران سخن می گوید مرغی غیر از جنس سیمرغ می شمرند و پیامبری دروغین که سامری پیش عصا و ید موسی میکند.

آیا ما را روز بیداری فرا خواهد رسید؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

شعر نو تر از نو - سهراب سپهری اورژینال!

اهل تهرانم
دهنم سرویس است
نه که پولی دارم، نه سوادی، و نه حتی ذوقی
مادری دارم، بدتر از مادر شمر
دوستانی، همه از لاشخوران
نه خدایی که در این دود و صدا
لای این ماشین‌ها، پای این بُرجَک‌ها
روی این داغی آسفالت، به دادم برسد
من مسلمانم
قبله‌ام خانهء همسایه‌مان
جانمازم دختر همسایه، مُهرم لبِ او
تخت سجادهء من
من وضو با روش مُفت‌خوران می‌گیرم
در نمازم جریان دارد کُفر، جریان دارد شرک
ریا از پشتِ نمازم پیداست
همه ذراتِ نمازم مُتعفن شده است
من نمازم را وقتی می‌خوانم
که اذانش را تلفن، گفته باشد سر وقت
من نمازم را، پی این یک دو سه دَم دودِ علف می‌خوانم
پی قدقامتِ بَنگ
کعبه‌ام خَرپُشته
کعبه‌ام پشتِ کولرهاست
کعبه‌ام بر سر بام، سر منقل با دود، می‌رود بام به بام، شهر به شهر
حَجَرُالاَسوَدِ من حفرهء این وافور است
اهل تهرانم
پیشه‌ام جیب بُری است
گاهگاهی کیف هم می‌قاپم، با کَلَک، روی موتور
تا که شاید بهر پولی که در آن زندانی‌ست
داغ آن باسَنِتان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی...می‌دانم
رقمی نیست شما را...
خوب می‌دانم، کَکِتان هم نَگَزَد
اهل تهرانم
نَسَبَم شاید برسد
به کلاغی در هند، به معجونی از پشگل مرغ
نَسَبَم شاید، به یک روسپی در کشتی وایکینگها برسد
پدرم پشتِ دوبار آمدن از مرز هرات، پشتِ دو بَست
پدرم در پس یک چند کلاهبرداری
پدرم در پس میله به دَرَک واصل شد
پدرم وقتی مُرد، آسمان ابری بود
مادرم بی‌خبر از خانه برفت، خواهرم فاحشه شد
پدرم وقتی مُرد، مردانِ محله همگی هیز شدند
مرد بقّال از من پرسید: چند من آناناس می‌خواهی؟
من از او پرسیدم: خواهرم پیش شماست؟
پدرم جنس می‌آورد
تَل می‌فروخت، تَل می‌کشید
دَم خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه نادانی بود
باغ ما جای پیچ خوردن آدمها
باغ ما نقطه برخورد گناه و هَوَس و حادثه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایرهء سرخ شقاوت بود
میوهء کال خدا را آن روز، بالا می‌آوردم در خواب
آبجو بی ‌فلسفه می‌خوردم
خشخاش بی ‌دانش می‌چیدم
تا حجابی پس می‌رفت، چشم فواره خواهش می‌شد
تا کسی می‌خندید، سینه از زور حسادت می‌سوخت
گاهی هم عشق ، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید
شهوتی می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت
فکر می‌خوابید
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش سنگ، یا چناری پُر زاغ
زندگی در آن وقت، صفی از بیدلی و خواب مترسک‌ها بود
بارها زندانی شدن
زندگی در آن وقت، سلولِ پر از موش و دیوار پُر از خط خطی زندان بود
طِفل، جُفتَک جُفتَک، دور شد در کوچهء خَرخاکی‌ها
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالاتِ حقیقت بیرون
دلم از غربتِ خَرخاکی پُر
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشتِ حسرت
من به باغ پوچی
من به ایوانِ پُر از خاکِ حماقت رفتم
رفتم از پله برقی رذالت بالا
تا ته کوچهء بن بستِ نَفَهمی
تا هوای ملس اِستِمنا
تا تبِ خیس مذلّت رفتم
من به دیدار کسی رفتم، در آن سر خشم
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ ذلت
تا سکوتِ خارش
تا صدای وغ وغ تنهایی‌ها
چیزها دیدم بر روی زمین:
کودکی دیدم، کفِ پا بو می‌کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، باج‌خوران ول بودند
نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بیراههء شَک
من زنی را دیدم، نور در ماکروفر سامسونگ می‌پخت
ظهر در سفره آنان سُس بود، پیتزا بود، دوری بود، کاسهء داغ مَلالت بود
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز Shakira می‌خواست
و سُپوری، که به یک پوستر Guns می‌بُرد نماز
کفتاری را دیدم، Viagra می‌خورد
من الاغی را دیدم، فرفره را می‌فهمید
در چراگاه سخاوت، گاوی دیدم پیر
شاعری دیدم هنگام خطاب، به معشوقه‌اش می‌گفت: اوهوی
من کتابی دیدم، واژه‌هایش همه از جنس لَجَن
کاغذی دیدم، از جنس جَفا
آفتابه‌ای دیدم، دور از همه آب
مسجدی دیدم، دور از مُستراح
سر بالین فقیهی نومید، بطری‌ای دیدم لبریز شراب
قاطری دیدم بارَش حساب دیفرانسیل
اشتری دیدم بارَش سبدِ خالی وصیتنامه
عارفی دیدم بارَش Yahoo.com
من قطاری دیدم، تاریکی می‌برد
من قطاری دیدم، ثروت می‌برد و چه سنگین می‌رفت
من قطاری دیدم، عِلم می‌برد (و چه خالی می‌رفت)
من قطاری دیدم، تخم جن و آواز هزارپا می‌برد
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
همه چیز از شیشهء آن پیدا بود:
اشکهای دخترک
خالهای سینهء مادر او
عکس پدری در وسط آگهی ترحیمش
و عبور پسری از کوچه‌شان
خواهش روشن یک فاسق لات، وقتی از آن در پشتی به سرا می‌آید
و حیض خورشید
و هم آغوشی پُر خونِ عروسک با ظهر
ID هایی که به چت روم پر از شهوت می‌رفت
ID هایی که به سردابهء اورکات می‌رفت
ID هایی که به قانون فسادِ ذهن‌ها
و به ادراکِ ریاضی ممات
ID هایی که به شوق BF - GF
ID هایی که به بهای گذر عمر می‌رفت
خواهرم آن پایین
دامنش را هم، در خاطرهء شَط می‌شُست
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، قیر
گنبد پر فضلهء صدها مسجد
خودفروشی، غمزه‌هایش را می‌کرد حراج
بر سر شاخهء سیب، میرغضب می‌بست دار
پسری نارنجک به دیوار دبستان می‌زد
کودکی ته‌ماندهء هات‌داگش را، روی سجادهء بدرنگِ پدر قِی می‌کرد
و خَری از خلیج عربِ نقشهء جغرافی ما، نفت استخراج می‌کرد
بند رختی پیدا بود، سوتین بی پروا
چرخ یک تاکسی در حسرتِ گذر از چالهء سخت
چاله در حسرتِ ترمیم شدن تا فردا
فردا همه در حسرتِ آن چاله...که چاهی شده است
ریش پیدا بود، پشم پیدا بود
تزویر پیدا بود، غیبت پیدا بود
فَکها همه پیدا بود
خون پیدا بود، عکس HIV در خون
سایه گاهِ خنکِ ایدز در آزمایشگاه
سمتِ مرطوبِ حیا
غربِ خوش باوریِ پیمان‌ها
فصل وبگردی در وبلاگ‌ها
بوی تنهایی در وبلاگچهء من
دست تابستان یک ماوس پیدا بود
سفر سوزن به ورید
سفر دود از این خانه به آن خانه
سفر تیر به قلب
فَوَرانِ گُل حسرت از دل
ریزش قلب من از دیدن‌ها
بارش تردید، روی سقف دیدار
پرش مرگ از خندق شوق
گذر همهمه از پشتِ نگاه
جنگِ یک روزنه با سوزن و نخ
جنگِ یک پله، با پای چلاق خورشید
جنگِ تنهایی و گُناه
جنگِ زیبای نانِ خالی، با خالیِ یک معده
جنگِ خونین نواربهداشتی
جنگِ تازی‌ با آوای ساز
جنگِ پَشمَک و ORAL B با هم
جنگِ یک پیشانی با داغی مُهر
حملهء بانگِ مؤذن به سکوت
حملهء باد به تنظیم آنتن
حملهء لشگر اِسپِرم به برنامهء Baby Check
حملهء صدها مَتَلَک، به صف‌های فروشگاهِ مادام
حملهء هَنگِ حروف سُربی، به اِعجاز پرینتر
حملهء زر زر مُفت، همه از مِنبَر و بام
فتح یک قرن به دستِ وَالفَجر
فتح یک باغ به دستِ یک بَست
فتح یک کوچه به دستِ بوسه
فتح یک شهر به دست ۱۱۰
فتح یک عید به شرمندگی فرزندان
قتل یک باکره روی تُشَکِ وَعده و قول
قتل یک بوسهء پنهانی، سر کوچهء خواب
قتل یک شادی به امر تقویم
قتل آفتاب به فرمانِ Ray Ban
قتل یک اندیشه به دستِ دولت
قتل یک قاتل افسُرده به دستِ قانون
همگی روی زمین پیدا بود:
نظم در بین دوخط راه می‌رفت
سار بر بام ستمگر می‌خواند
باد در کشمکش هشت ساله، بافه‌ای از خَس تحقیر به خاور می‌راند
روی دریاچهء آرام هراس، قایقی دِل می‌برد
در خُرافات، سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردگان را دیدم
قبرها را دیدم
کوه‌ها را، درّه‌ها را دیدم
باد را دیدم، آتش را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و خُفتِگان را در نور، و خُفتِگان را در ظلمت دیدم
بیداری را در نور، بیداری را در ظلمت دیدم
و هیچ را در نور، و هیچ را در ظلمت دیدم!
اهل تهرانم، امّا
شهر من تهران نیست
شهر من زیر پونِز گم شده است
من با خور، من با خواب
خانه‌ای آن طرفِ نقشهء جغرافیا ساخته‌ام
من در این خانه به بدنامی پردودِ علف نزدیکم
من صدای هِق هِق طاقچه را می‌شنوم
و صدای نِدامت، وقتی از چشم خدا می‌لَغزَد
و صدای ضَجّه خوشحالی از پشتِ درخت
آروغ FANTA و PEPSI، توی هر بقّالی
چِکهء تکنولوژی، همه از سقفِ زمان
و صدای صاف، به اعجاز Alo Card
و صدای ناپاک، به اعجاز همه آئین‌ها
متراکم شدن ذوقِ شکستن در مشت
و ترک خوردنِ خودخواهی‌ها
من صدای قدم وسوسه را می‌شنوم
و صدای قدمِ شرعی حسرت را در دل
ضربانِ نفس عاطفهء قدّاره‌کِشان
تپش قلبِ شبِ‌ جمعهء ما
جریانِ گُل دامن در ذهن
زخمهء نابِ شکایت از دور
من صدای وزش آژیر را می‌شنوم
و صدای چکمهء ایمان را، در کوچهء زور
و صدای باران را، روی سقفِ اتوبوس
روی موسیقی پاپِ بلوغ
روی آوازِ سخیفِ بُلبُل
و صدای متلاشی شدنِ شیشهء وُدکا در شب
پاره پاره شدن سندِ صیغهء ما
پُر و خالی شدن کاسه شهوت از تب
من به آی‌سی زمین نزدیکم
حال گُل‌ها را می‌گیرم
آشنا هستم با سرنوشتِ خيس اشک، عادتِ سبز دماغ!
روح من در جهتِ تازهء نسوان جاری‌ست
روح من شاسکول است
روح من شاید از ترس، خود را خیس کند
روح من بیکار است:
چاکِ سینه‌ها را، درزِ مانتوها را، می‌شمارد هر روز
روح من گاهی، مثل یک مَنگ سر راه زنان حيران است
من هم دیدم دو برادر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایه‌اش را نفروشد به زمین
رَهن می‌دهد ناروَن، شاخهء خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من می‌خُشکد
بوتهء خشخاشی، شستشو داده مرا در خَفَقانِ بودن
مثل بالِ حشره، وزنِ مگس کُش را حِفظَم
مثل یک سیفون، می‌دهم گوش به موسیقی قضای حاجات
مثل یک رودهء پُر فَضله، تبِ تندِ رسیدن دارم
مثل یک فاحشه در مرز خجالت هستم
مثل آفتاب لبِ دریا، نگرانم به پمادِ ضدِ آفتابِ بَ بَ ک
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی سوزش، تا بخواهی تحقیر
من به آدامسی خوشنودم
و به بوئیدنِ یک تکه حشیش
من به یک آلوچه، و به یک بستنی پاک قناعت دارم
من همی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد
من همی‌خندم اگر سفسطه‌ای، ماه را نصف کند
من صدای پَرپَر شدنِ اِیرباس را می‌شناسم
رَنگ‌های شکم شب پره را، ردّ پای مگس حامله را
خوب می‌دانم خشخاش کجا می‌روید
پشه کِی می‌آید، ملخ کِی می‌خواند، سوسک کِی می‌میرد
چاه در خواب خیابان چیست
مرگ در ساقهء لِذّت
و آدامس رخوت، زیر دندانِ هم‌آغوشی
زندگی رسم لجن آلودی است
زندگی بال و پَرَش بسته شده‌ست
پَرشی دارد به اعماق هَچَل
زندگی چیزی هست، که سر عادتِ ماهانهء زن، همه از خاطر مَردان برود
زندگی جذبهء دستی است که می دُزدَد
زندگی نوبَرِ تریاکِ سیاه، در دهان گَس یک معتاد است
زندگی عشق MINI است به چَشم MICKEY MOUSE
زندگی تجربهء مالیدنِ چشم، همه در تاریکی‌ست
زندگی حس غریبی‌ست، که یک دخترکِ باکره هر شب دارد
زندگی سوتِ قطاری است که در خواب تو، هِی گَند زَنَد
زندگی دیدن یک زندان، از شیشهء مسدودِ هواپیماست
زندگی شستن یک تُنبان است
زندگی، یافتن سکهء آزادی، در جیبِ همه مردان است
زندگی مکسور آینه است
زندگی غم به توانِ ابدیت
زندگی ضربِ زمین، در ضَرَبانِ سرهاست
زندگی هندسهء اقلیدسی تمنّاهای من و توست
هرکجا هستم باشم
هیچ چیز مال من نیست
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من نیست
چه اهمیت دارد
مال هر که باشد؟
گور باباش
من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: مَرد جنس زُمُخت است، زن زیباست
و چرا مَردان همگی، زودتر از زن می‌میرند
و چه نیاز است زنِ زیبا را به آرایش خویش
چشمها را باید بست، هیچ دیگر نباید دید
واژه را باید خورد
واژه باید خود فَضله، واژه باید خودِ پشگل باشد
چَترها را باز کنیم
زیر باران نرویم
فکر را، خاطره را، زیر سقف باید برد
بی همه مردم شهر، زیر سقف می‌باید رفت
دوست را زیر سقف باید دید
عشق را زیر سقف باید جُست
زیرِ سقف باید با زن خوابید
زیرِ سقف بازی باید کرد
زیرِ سقف باید چیز کشید، هِی زر زَد، کاکتوس کاشت
زندگی خَر شدنِ پی در پی
زندگی جان کندن، در لجنزار همین اکنون است
رخت‌ها را بکنیم
تختخواب در یک قدمی‌ست
تیرگی را بچشیم
صبح یک مِی‌کده را وزن کنیم، خوابِ یک ساقی را
تلخی مزهء ویسکی را اِدراک کنیم
روی شرع پا بگذاریم
در مُوستان، گرهء ذائقه را باز کنیم
جیب را بگشائیم اگر دوست بیامد
و نگوئیم که شب چیز بدی‌ست
و نگوئیم که شبتاب ندارد خبر از مستی مِی
و بیاریم پاترول
ببریم این همه خانم، ز خیابان به سرا
صبح‌ها کرهء اطلس‌ طلایی بخوریم
و بکاریم دوستان را، سر هر پیچ قرار
و بپاشیم میانِ رفقا، تخم نِفاق
و نخوانیم کتابی که در آن عکس ندارد
و کتابی که در آن بی‌ناموسی نیست
و کتابی که در آن دخترکان مَلبوسند
و نخواهیم که الکل بپَرَد از سَرمان
و بگوییم دوستان، همه پرواز کنند
و بدانیم اگر سیگار نبود، زندگی چیزی کم داشت
و اگر تریاک نبود، لطمه می‌خورد به قانونِ ذغال
و اگر گَرد نبود، هوش ما در پی چیزی می‌گشت
و بدانیم که اگر EX نبود، منطق زندهء پرواز، دگرگون می‌شد
و بدانیم که پیش از کوکائین، خلائی بود در اندیشهء Michael Jackson
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم کفن کافوری قبرستان را
و نپرسیم که فوارهء اقبال کجاست
و نپرسیم چرا جیبِ خلایق خالی‌ست
و نپرسیم که پدرهای پدرها چه گُهی می‌خوردند
پشت سر نیست چراغی باقی
پشت سر، حَمد نمی‌خواند
پشت سر، آب نمی‌ریزد
پشت سر، همه درها بسته‌ست
پشت سر، روی همه خاطره‌ها خاک نشسته‌ست
پشت سر خستگی مامان است
پشت سر، خاطرهء من، به ساحل لجن مرگ و مَرَض می‌ریزد
لبِ باتلاق برویم
دست در گِل بکنیم
و بگیریم کثافت را از گِل
دست در جیب کنیم
وزنِ نیستی را احساس کنیم
بد نگوییم به Valentine اگر همسرمان حامله است
(گاهی در حاملگی، عشق می‌آید پایین،
می‌رسد فریاد به سقفِ ملکوت
دیده‌ام، زن زشت‌تر هم می‌شود
گاه زخمی که به باسن دارم
زیروبم‌های لگد را به من آموخته است
گاه در بستر همخوابگی‌ام، حجم چشمم دو برابر شده است
و فزون‌تر شده است، حجمِ خیلی چیزها)
و بترسیم از مرگ
(مرگ پایانِ حقارت نیست
مرگ وارونهء یک واهمه نیست
مرگ در ذهن فقیران جاری‌ست
مرگ در آب و هوای خوش تخدیر نشیمن دارد
مرگ در ذات شبِ شهر، از دزدی سخن می‌گوید
مرگ با لذتِ دود، می‌آید به دهان
مرگ در حنجرهء Jim Morison می‌خواند
مرگ مسئولِ قشنگی پر خرمگس است
مرگ گاهی هم خَربُزه می‌چیند
مرگ گاهی وُدکا می‌نوشد
گاه در مَنقَل نشسته‌ست، به ما می‌نگرد
و همه می‌دانیم
ریه‌های مَنقَل، پُر اکسیژنِ مرگ است)
دَر نَبَندیم به روی سخن و زر زر تقدیر، که از جعبهء جادو پیداست
پرده‌ها را بزنیم
بگذاریم هم‌آغوشی هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیر هر مَلحَفه بیتوته کند
بگذاریم که غریزه، پی دَیوثی رَوَد
اَلبَسه از تَن بکَنَد، پی ناموس کََسان هِی بدَوَد
بگذاریم که تنهایی، همه شب عَر بزند
وبلاگ بنویسد
به خیابان برود
ساده و خَر باشیم
ساده و خَر، چه در دانشگاه، و چه در کلّه پَزی
کار ما نیست شناسائی راز ۱۸ تير
کار ما شاید این است
که در افسون همه شبهای کانال ۳، شناور باشیم
پشتِ نادانی اردو بزنیم
دست در خونِ برادر بزنیم و به سر سُفره رَویم
صبح وقت بیداریِ خورشید، به دَرَک وَصل شَویم
بیضه را پرواز دهیم
روی ادراکِ غذا، بَنگ، نفس، پشتِ هم اِدرار کنیم
خیرگی را بنشانیم میان دو هجای پستان
ریه را از دود و دَم، هِی پُر و خالی بکنیم
بار دانش را بر دوش الاغ بگذاریم
نام را باز سِتانیم از ابر
از سیم، از مایع ظرفشویی، از اِسکاچ
روی پای تَر شهوت، تا END کثافت برویم
در به روی حَشَر و لذّت و پدرسوختگی باز کنیم
کارِ ما شاید این است
که میان گُل امّید و عذاب
پی آواز رذالَت بدَویم



سهراب سپهری اورجینال !