حميد آرش آزاد طنز پرداز آذربايجاني در بيست و سوم مرداد ماه ۱۳۸۹ در تبريز دار فاني را وداع گفت ،فقدان اين شاعر آذربايجاني ضربه اي بر جايگاه طنز زبان توركي آذربايجاني بود ، لاكن اميد داريم تلاشگران اين هنر جاي خالي ايشان را پر كنند .
از حميد آرش آزاد دو كتاب :
1- جيزيقدان چيخما بالا !
۲- جولو جولويه قالمادي !
به چاپ رسيده ولي نوشته و مقالات ايشان در زمينه طنز بسيار است كه يك نمونه از مقاله طنز ايشان را در مورد فردوسي طوسي كه به زبان فارسي است در اينجا مي آوريم :
"گاف " هاي حكيم فردوسي در شاهنامه !
خیال میکنید شماها نوبرش را آوردهاید که در روزگارتان، آدمهایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاشهای صادقانه و شبانهروزی، یک دفعه مدرک «دکترا» میگیرند و بعدش به مقامهای خیلی خیلی بالا میرسند و...؟
خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا میشود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیرهی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمیدانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» میشود، سر از مرکزهای حکومتی درمیآورد و «شاهنامه» هم مینویسد.
اگر این گفتهی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفهی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب میکنید و قصد «ممنوعالقلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثالها و دلایل محکمهپسندی را از کتاب وزین «شاهنامهی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید
«فردوسی» به اندازهای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحهی 31 مینویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده ! ب
ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازهای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمیدهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کرهی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت میکند ! ب
با همهی ادعاهای گنده گندهای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار میکنیم، جناب فردوسی اصلاً نمیدانسته که «دماوند» یک از قلههای رشتهکوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمیآورد؟
حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحهی 46 میفرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمیداند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط میآورد که فردا دولتهای حاکم و ملتها به جان هم بیفتند ! ب
در صفحهی 51 میخوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خواندهایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش میکنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانهای که این همه به وجود افسانهایشان افتخار میکنیم، درست به اندازهی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمیکرد و در نتیجه، ایرانیها متوجه نشدهاند. شاید هم همهی کمکاریها و بیعرضگیهای فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقهی خودش را کنار بکشد ! ب
ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار میکنیم و به حضرت عالی درود میفرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...!
مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول میزدیم که در زمانهای گذشته همه چیز داشتیم و غربیهای استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان میکردیم و به جهانیان میگفتیم که ایرانیهای باستان، اتم را میشکافتند، هواپیما و هلیکوپتر داشتند، ضددریایی هستهای میساختند و...! حالا تو همه چیز را لو میدهی و میگویی که ما هم مثل زندهیاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفهی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد میکردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشتهگرا بازی میکنند؟! جداً که .....! ب
از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمیتواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل میکند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور میخواهند هدیههای گرانقیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیهها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانهی رومیهای بدبخت میدهند ! ب
در صفحهی 59 میبینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی میدهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور میخواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتشها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزههای حکیم، یک باره میبینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شدهاند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادامالعمر «وزیر امور خارجه» میشد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد میشد و به دلیل نزدیکی مسیر، همهی راه را هم پیاده میرفت!
جناب فردوسی ادعا میکند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق میافتد. طبق نقشههای جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترکها و آن سوی رودخانهی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعهی صفحات بعد میبینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق میافتد. اما در بخشهای پایانی همین جنگ میبینیم که سلم میخواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکیهای ری هیچ دریایی وجود ندارد.
یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بیسوادترین و کمشعورترین آدمها هم اگر بخواهند از شر بچهشان راحت بشوند، او را میبرند و دو ـ سه کوچه آن طرفتر، کنار دیوار میگذارند و در میروند. کدام عاقلی فاصلهی زابلستان تا دامنههای البرز را با اسب میپیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکیها کوهی وجود نداشته است؟
ما را ببین که 60 سال است سینهمان را جلو میدهیم و با تفاخر تمام میگوییم که در زمانهای قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه میدانستیم که فردوسی «تجزیهطلب» در صفحهی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملتهای منطقه سکهی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخانهای افتخارآمیز ما که فردوسی مشتمان را باز کرد!
اگر بنده بخواهم یک روز خالهجان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کردهام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمیدارد و در مورد هر دختری مینویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیهی قسمتهای شاهنامه، میبینیم که پالان همهی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمیکنید صفحهی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوانهای دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف میکنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریفهایی از نجابت این دخترها میکند، ولی در پایان معلوم میشود که حکیم هم مثل دلالهای «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریفهای الکی میکرده و سر پهلوانهای ما را شیره میمالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیدهی شاهها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!
در صفحهی 84 میخوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت میکرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشهی «القاعده» و جای «بنلادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت میکند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشتههای نژادشناسی و مردمشناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!
در همان صفحه، زال ادعا میکند: «مرا برده سیمرغ بر کوههند»! در زمان ما، پدیدهی «فرار مغزها» را فراوان میبینیم. ولی انگار در ایران باستان مسألهای به نام «فرار کوهها» هم وجود داشته. چون یک دفعه میبینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمیآورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!
در صفحهی 91 ادعا میشود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام میگوید که چون من نمیتوانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بیسوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمیدانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بندهی اهل مطالعه و شاهنامهخوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بیسوادی بکنم، چون در هر حال شیفتههای تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!
اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحهی 109 میبینیم که میخواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژهها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی میفرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذابهای زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، میگوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» میگذارند. لابد عیب از گوشهای زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور ادارهی ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول میداده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیادهروی میکرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همهی کشورهای جهان در همهی زمانها را «درم» میدانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی میکند و در جاهای دیگر شاهنامه هم میخوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج میکردند. در همه جای شاهنامهی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ میآید. شاهد دلیل کملطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!
طوری که فردوسی میگوید، گویا هیکل رستم در لحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشتتر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنهبرداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب میکند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدمهایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکلداری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!
در همان صفحات میخوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه میداشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گندهتر است!
فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفتهاند که هر فیل برای شستن خود، در شبانهروز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمیتواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقهی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا میآورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیدهی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج میکرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمیتوانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا میکند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خواندهایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» میدانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش میکند که به دین موسی بگرود و او هم قبول میکند. با این حساب، ایرانیان باستان میبایستی «یهودی» میشدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دینها هم... بعله؟!
قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خواندهایم که فریدون سه پسر به نامهای سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوهی دختریاش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحهی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی میگویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمیآیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون میرسد. ما که با مطالعهی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کردهاند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه صادر کرده است.
مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا میکند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آوردهاند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟
بنده یک روستایی نیمه خل میشناختم که به غیر از دهکدهی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» میگفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» میداند و بس؟!
آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصلهها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 مینویسد که یک سوار در فاصلهی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را میشکند، بدون این که خودش متوجه باشد!
بعد و در صفحهی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطهی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش میکنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!
در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه میگوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عدهی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشدهاند!
در همین صفحه میبینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین میگذرند و به «مکران» میرسند. اگر عقلمان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!
افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را میبندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین میکنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بیسوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» میآیند. اما معلوم میشود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمیکنید صفحهی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلیشاه و وزیر فرهیختهاش ندارد!
از حق نگذریم، شاهنامهی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندانشکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرستها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، میبینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادریاش هم که «ترک» میباشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویشهای افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک میگیرند. با این حساب، بهترین و پهلوانترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دستهی خودش را میبرد. بیچاره آنهایی که دلشان را به این حکیمها خوش کردهاند!
بالاخره بیسوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجهی علمی میرسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!» اگر شک دارید، صفحهی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیهی «کهستان» را به «سیاووش» میبخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراءالنهر» واقع شده است! این را هم میدانیم که «ماوراءالنهر» به سرزمینهای آن سوی جیحون گفته میشد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
طوری که ادعا کردهاند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همهی خصلتهای عالیهی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» میگوید:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان کی نمایند راه؟!
فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس میزده است که آنجا در واقع یک «خانهی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایرهی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمهی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوءاستفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان میخواهد که از زنها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان میکنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!
سودابه، همسر قانونی کاووسشاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بیشک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب میشود. اما در صفحهی 223 میبینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد میکند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پروردهی رستم است و فردوسی، آن همه در بارهی دینداری، درستی و پاکدامنیهای او تعریف میکند، باز صد رحمت به عروسهای تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که میگویند: «جوان هم، جوانهای قدیم»؟! پررویی پسرک را میبینید؟!
سیاووش از طرف پدرش مأمور میشود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحهی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ میرود، بعد سپاهیانش را به طالقان میکشاند، بعدش به «مرو» رهسپار میشود و در نهایت به «بلخ» میرسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه میرفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از رانندههای تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو میرود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آوارهی کوهها و دشتها بشود. معلوم میشود این آقا سیاووش ـ در واقع شازدهی کاووس ـ نوشتههای بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمیترین و قابل اطمینانترین کتاب جهان میدانند!
از مطالب صفحهی 240 چنین برمیآید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها میکند و به ساحل «گنگ» میرود.
یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که میگفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمیداند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت.
تاریخنویسان فعلی کشور ما، ادعا میکنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضعگیری متین، استوار و غیره، میگوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخنویسان فعلی ما چاخان میکنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان میآوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیتهای مسلم را نادیده میگیرند و باز...!
سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمیشد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران میرسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد میشود. بنا به گواهی صحفهی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری میگیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج میکند. پس از این داستان نتیجه میگیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!
راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمیکرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بودهاند. در میان آدم حسابیهای کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوشسلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کردهاند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زنهای شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زنهای دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانیها را خانهخراب کرد.
به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیمهای خوب و مامانی، خیلی زود میمیرند و هممیهنان گرامی را از دانش و راهنماییهای خودشان بینصیب میگذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده میماند، آدم میتوانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند!
براساس ابیات صفحهی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سهتایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ میروند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها میجنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفتهاند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوهسرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطیگری میدانند!
فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کردهاند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران میکنند. مرحبا به رستم که از یک فاصلهی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، میتواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیزدان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشکهای بالستیک و قارهپیما و غیره با کلاهکهای هستهای و بمبهای اتمی داشتهاند، احتمال دارد برخی عناصر معلومالحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامهی فردوسی را خواندهاند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاحهای اتمی تهمت میزنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کرهی مریخ و سایر سیارهها را مورد حمله قرار داده است. دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!
باز در همان صفحه میخوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور میدهد سپاهیانش یک منطقهی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همهی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطیمنش و بامرام، قتلعام شدهاند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!
حکیم نامدار توس در صفحهی 288 مینویسد:
کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن
سیاووش به گفتار زن شد به بـاد خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد
زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه جهان پاک از این هر دو ناپاک به!
بنده وکیل و وصی خانمها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمیگیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» میشمارد و آرزو میکند که ای کاش زنها اصولاً به دنیا نمیآمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا میکرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد میشد!
اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمنهای ادبی، انسانهای ادیب و فرهیختهای را میشناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیدهی صد در صد دارند و ذرهای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» میدانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زنذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را میکشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسانکی سن قیریرسان!»
رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب میشناخت و تازه با کمی اغراق میگفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش میکند و تازه به کمرگاه اسب میرسد:
اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچهی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» مینامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟
در صفحهی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتشپرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومهی اردبیل «جای دیوان» معرفی میشود. اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» میآید، در آنجا باده مینوشد، اسب میتازد و آتش را پرستش میکند. اگر «آتشپرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتشپرستی میکند؟ در ثانی، مگر اردبیلیها چه بدی در حق فردوسی کردهاند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» میداند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکههای زر بدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!
در صفحهی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را مینویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانوادههای بازماندگان سام به میان نیامده است.
جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوانها را ایرانی نمیدانند. آن وقت بعضیها در زمانهی ما کاسههای داغتر از آتش شدهاند و میخواهند برای اینها تابعیتهای ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویشهایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شدهاند و حالا بعضیها میخواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر میآید، یک دانه دختر میآید...»!
اصولاً دیدهبان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور میخواهد شاهنامهاش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا میکند و همان جایی است که میگویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حملهور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همهی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانهی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقهای پرباران است و در واقع جلگهای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل میپوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.
میگویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و میخواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش میکنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت میکنم.»
اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر میدیدم، در حالی که به درستی تشخیص میدهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»!
بنده جسارت نمیکنم به فردوسی یا آن دیدهبان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلومالحال، یک چنان برخوردی بکند که مایهی عبرت خیام و حافظ بشود!
حالا صفحهی 401 را میخوانیم. در اینجا پیران از کمکهای نظامی «خاقان چین» تشکر میکند و به او میگوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی!
باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحههای پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!
از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که میتوانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی لند» غزنین میبرد و او را سوار قایق میکرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او میگفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچههای بدی هستند و...!
در ضمن به نظر میرسد در زمان رستم و کیخسرو، چینیها هنوز نتوانسته بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجلشان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد میشدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمانها، چینیها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمینهای ما را داشتند که خوشبختانه همهی ترفندهایشان خنثی و همهی توطئههایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی میدهد که پیرمردها هم هوس میکنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت یک ذره شوخی را ندارند، بیخیال!
از بنده میشنوید، حتی کوهها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران میخواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه میکند، در حالی که هر کسی میداند که کوه بیستون در غرب ایران است
از حميد آرش آزاد دو كتاب :
1- جيزيقدان چيخما بالا !
۲- جولو جولويه قالمادي !
به چاپ رسيده ولي نوشته و مقالات ايشان در زمينه طنز بسيار است كه يك نمونه از مقاله طنز ايشان را در مورد فردوسي طوسي كه به زبان فارسي است در اينجا مي آوريم :
"گاف " هاي حكيم فردوسي در شاهنامه !
خیال میکنید شماها نوبرش را آوردهاید که در روزگارتان، آدمهایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاشهای صادقانه و شبانهروزی، یک دفعه مدرک «دکترا» میگیرند و بعدش به مقامهای خیلی خیلی بالا میرسند و...؟
خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا میشود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیرهی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمیدانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» میشود، سر از مرکزهای حکومتی درمیآورد و «شاهنامه» هم مینویسد.
اگر این گفتهی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفهی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب میکنید و قصد «ممنوعالقلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثالها و دلایل محکمهپسندی را از کتاب وزین «شاهنامهی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید
«فردوسی» به اندازهای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحهی 31 مینویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده ! ب
در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچههای چهارساله هم میدانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچفروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا میکند که البرز کوه در هندوستان است؟ فرض کنیم «محمود غزنوی» دارای یک «حکومت منزوی» بوده و با خیلی از کشورها روابط دیپلماتیک نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتر از 17 بار به هندوستان لشکر کشیده و همچنین برای برقراری روابط حسنه، با «ری» میخواست که به آنجا سفر بکند ولی بانویی که بر آن منطقه حاکم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست کم میتوانست از شاه محمود یک سری اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگیرد و جای هر کدام را بداند ! این عنصر مشکوک و حکیمنما، یکی ـ دو صفحهی بعد، مذبوحانه تلاش میکند این عقیدهی انحرافی و توطئهآمیز را تبلیغ بکند که پرچم ایران در زمان «فریدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشکیل یافته بود ! اگر عقیدهی اینجانب را بپرسید، عرض میکنم که این حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و میخواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانهی تیمهای فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام میدهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقهی داور را بگیرند و دستهجمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و... ب
در صفحهی 34 همین شاهنامهی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آوردهای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقهاش را میگرفتند و او را به مراکز ذیصلاح میکشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی میکردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمانها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر میکنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت میگرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت ! ب
در صفحهی 34 همین شاهنامهی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آوردهای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقهاش را میگرفتند و او را به مراکز ذیصلاح میکشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی میکردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمانها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر میکنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت میگرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت ! ب
ای کاش خلافکاریهای فردوسی تنها در این قبیل موارد خلاصه میشد. ولی معلوم نیست چه روابط مشکوکی با نیروهای بیگانهی اشغالکنندهی عراق داشته که، جغرافیای این کشور دوست و برادر ـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم میخواهد به سود استکبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد 1975 الجزایر خدشه وارد نماید. او در ادامهی نشر اکاذیب خود ادعا میکند که «اروندرود» در اصل نام رودخانهی «دجله» است و شهر «بغداد» نیز در زمان فریدون وجود داشته است. (صفحهی 35)
حال باید از این عنصر حکیمنما پرسید که مگر اروندرود در حق او چه بدی کرده که میخواهد آن را به مرکز بغداد منتقل بکند و یقهاش را به دست اشغالگران امریکایی و انگلیسی و تروریستهای القاعده بدهد؟
در صفحهی 35 میخوانیم که فریدون و سپاهیانش که میخواهند به ایران بیایند. از دجله رد میشوند و به بیتالمقدس میآیند که خودشان را به ایران برسانند ! ب
بیچاره فریدون، عوض این که با یکی از این تورهای مسافری بیاید که راه را میانبر میزنند که یک وعده شام کمتر به مسافر بدهند و یک شب کمتر در هتل اقامت بکنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی که از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمیداده است. تازه، حضرت آقا را «حکیم» میدانند، در حالی که هر بچه دبستانی هم میداند که از دجله تا ایران چندان راهی نیست و هیچ لزومی ندارد که فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیستها میسوزد که ازبس میوه ندیدهاند، به «سنجد» قاقا» میگویند و این آدم را «حکیم» میدانند! ب
بعضی جاسوسها هستند که «دوجانبه» نامیده میشوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» میدهند. ظاهراً در دعوای میان فریدون و «ضحاک» هم، جناب حکیم فردوسی دو دوزهبازی کرده، ولی مانند این دلالهای «آژانس مسکن» یا «بنگاه معاملات ملکی» و یا «اطلاعات املاک» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحهی 38 هم میخوانیم که ضحاک برای پیدا کردن فریدون و کشتن او، عازم هندوستان میشود. سواد جناب فردوسی را عشق است که ...! ب
ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازهای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمیدهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کرهی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت میکند ! ب
با همهی ادعاهای گنده گندهای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار میکنیم، جناب فردوسی اصلاً نمیدانسته که «دماوند» یک از قلههای رشتهکوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمیآورد؟
حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحهی 46 میفرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمیداند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط میآورد که فردا دولتهای حاکم و ملتها به جان هم بیفتند ! ب
در صفحهی 51 میخوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خواندهایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش میکنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانهای که این همه به وجود افسانهایشان افتخار میکنیم، درست به اندازهی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمیکرد و در نتیجه، ایرانیها متوجه نشدهاند. شاید هم همهی کمکاریها و بیعرضگیهای فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقهی خودش را کنار بکشد ! ب
اگر صفحههای 51 و 52 را با دقت کافی بخوانیم، متوجه میشویم که این «سلم» بوده که از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با کمال تعجب، میبینیم که «تور» ایرج را میکشد. نکند آن روز عینک فردوسی گم شده بود و سلم را تور میدید؟ اصلاً همهی پروفسورها کمحافظه هستند و اشتباه میکنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی را تبرئه بکنیم، وگرنه گند بیسوادی و کمهوشی حکیم بزرگ درمیآید و آن همه افتخارات ملی متکی به یک تعداد افسانهی پر از غلط را از دست میدهیم!
جالب است. در صفحهی 55 نوشته است که فریدون به نوهاش منوچهر ـ پسر ایرج ـ چیزهای ارزشمندی از قبیل: «اسب تازی»، «خنجر کابلی»، «شمشیر هندی»، «جوشن رومی»، «سپر چینی» و... میدهد!
ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار میکنیم و به حضرت عالی درود میفرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...!
مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول میزدیم که در زمانهای گذشته همه چیز داشتیم و غربیهای استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان میکردیم و به جهانیان میگفتیم که ایرانیهای باستان، اتم را میشکافتند، هواپیما و هلیکوپتر داشتند، ضددریایی هستهای میساختند و...! حالا تو همه چیز را لو میدهی و میگویی که ما هم مثل زندهیاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفهی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد میکردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشتهگرا بازی میکنند؟! جداً که .....! ب
از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمیتواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل میکند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور میخواهند هدیههای گرانقیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیهها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانهی رومیهای بدبخت میدهند ! ب
در صفحهی 59 میبینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی میدهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور میخواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتشها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزههای حکیم، یک باره میبینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شدهاند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادامالعمر «وزیر امور خارجه» میشد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد میشد و به دلیل نزدیکی مسیر، همهی راه را هم پیاده میرفت!
جناب فردوسی ادعا میکند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق میافتد. طبق نقشههای جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترکها و آن سوی رودخانهی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعهی صفحات بعد میبینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق میافتد. اما در بخشهای پایانی همین جنگ میبینیم که سلم میخواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکیهای ری هیچ دریایی وجود ندارد.
«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش میزاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمیآید، میخواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمیدارد و در نزدیکی «البرز» میاندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!
یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بیسوادترین و کمشعورترین آدمها هم اگر بخواهند از شر بچهشان راحت بشوند، او را میبرند و دو ـ سه کوچه آن طرفتر، کنار دیوار میگذارند و در میروند. کدام عاقلی فاصلهی زابلستان تا دامنههای البرز را با اسب میپیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکیها کوهی وجود نداشته است؟
ما را ببین که 60 سال است سینهمان را جلو میدهیم و با تفاخر تمام میگوییم که در زمانهای قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه میدانستیم که فردوسی «تجزیهطلب» در صفحهی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملتهای منطقه سکهی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخانهای افتخارآمیز ما که فردوسی مشتمان را باز کرد!
اگر بنده بخواهم یک روز خالهجان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کردهام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمیدارد و در مورد هر دختری مینویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیهی قسمتهای شاهنامه، میبینیم که پالان همهی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمیکنید صفحهی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوانهای دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف میکنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریفهایی از نجابت این دخترها میکند، ولی در پایان معلوم میشود که حکیم هم مثل دلالهای «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریفهای الکی میکرده و سر پهلوانهای ما را شیره میمالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیدهی شاهها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!
در صفحهی 84 میخوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت میکرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشهی «القاعده» و جای «بنلادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت میکند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشتههای نژادشناسی و مردمشناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!
در همان صفحه، زال ادعا میکند: «مرا برده سیمرغ بر کوههند»! در زمان ما، پدیدهی «فرار مغزها» را فراوان میبینیم. ولی انگار در ایران باستان مسألهای به نام «فرار کوهها» هم وجود داشته. چون یک دفعه میبینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمیآورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!
در صفحهی 91 ادعا میشود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام میگوید که چون من نمیتوانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بیسوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمیدانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بندهی اهل مطالعه و شاهنامهخوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بیسوادی بکنم، چون در هر حال شیفتههای تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!
اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحهی 109 میبینیم که میخواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژهها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی میفرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذابهای زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، میگوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» میگذارند. لابد عیب از گوشهای زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور ادارهی ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول میداده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیادهروی میکرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همهی کشورهای جهان در همهی زمانها را «درم» میدانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی میکند و در جاهای دیگر شاهنامه هم میخوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج میکردند. در همه جای شاهنامهی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ میآید. شاهد دلیل کملطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!
طوری که فردوسی میگوید، گویا هیکل رستم در لحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشتتر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنهبرداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب میکند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدمهایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکلداری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!
در همان صفحات میخوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه میداشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گندهتر است!
فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفتهاند که هر فیل برای شستن خود، در شبانهروز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمیتواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقهی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا میآورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیدهی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج میکرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمیتوانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا میکند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خواندهایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» میدانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش میکند که به دین موسی بگرود و او هم قبول میکند. با این حساب، ایرانیان باستان میبایستی «یهودی» میشدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دینها هم... بعله؟!
قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خواندهایم که فریدون سه پسر به نامهای سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوهی دختریاش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحهی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی میگویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمیآیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون میرسد. ما که با مطالعهی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کردهاند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه صادر کرده است.
مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا میکند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آوردهاند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟
بنده یک روستایی نیمه خل میشناختم که به غیر از دهکدهی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» میگفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» میداند و بس؟!
آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصلهها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 مینویسد که یک سوار در فاصلهی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را میشکند، بدون این که خودش متوجه باشد!
بعد و در صفحهی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطهی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش میکنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!
در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه میگوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عدهی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشدهاند!
در همین صفحه میبینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین میگذرند و به «مکران» میرسند. اگر عقلمان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!
افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را میبندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین میکنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بیسوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» میآیند. اما معلوم میشود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمیکنید صفحهی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلیشاه و وزیر فرهیختهاش ندارد!
از حق نگذریم، شاهنامهی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندانشکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرستها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، میبینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادریاش هم که «ترک» میباشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویشهای افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک میگیرند. با این حساب، بهترین و پهلوانترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دستهی خودش را میبرد. بیچاره آنهایی که دلشان را به این حکیمها خوش کردهاند!
بالاخره بیسوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجهی علمی میرسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!» اگر شک دارید، صفحهی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیهی «کهستان» را به «سیاووش» میبخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراءالنهر» واقع شده است! این را هم میدانیم که «ماوراءالنهر» به سرزمینهای آن سوی جیحون گفته میشد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
طوری که ادعا کردهاند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همهی خصلتهای عالیهی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» میگوید:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان کی نمایند راه؟!
فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس میزده است که آنجا در واقع یک «خانهی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایرهی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمهی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوءاستفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان میخواهد که از زنها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان میکنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!
سودابه، همسر قانونی کاووسشاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بیشک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب میشود. اما در صفحهی 223 میبینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد میکند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پروردهی رستم است و فردوسی، آن همه در بارهی دینداری، درستی و پاکدامنیهای او تعریف میکند، باز صد رحمت به عروسهای تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که میگویند: «جوان هم، جوانهای قدیم»؟! پررویی پسرک را میبینید؟!
سیاووش از طرف پدرش مأمور میشود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحهی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ میرود، بعد سپاهیانش را به طالقان میکشاند، بعدش به «مرو» رهسپار میشود و در نهایت به «بلخ» میرسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه میرفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از رانندههای تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو میرود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آوارهی کوهها و دشتها بشود. معلوم میشود این آقا سیاووش ـ در واقع شازدهی کاووس ـ نوشتههای بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمیترین و قابل اطمینانترین کتاب جهان میدانند!
از مطالب صفحهی 240 چنین برمیآید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها میکند و به ساحل «گنگ» میرود.
یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که میگفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمیداند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت.
تاریخنویسان فعلی کشور ما، ادعا میکنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضعگیری متین، استوار و غیره، میگوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخنویسان فعلی ما چاخان میکنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان میآوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیتهای مسلم را نادیده میگیرند و باز...!
سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمیشد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران میرسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد میشود. بنا به گواهی صحفهی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری میگیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج میکند. پس از این داستان نتیجه میگیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!
راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمیکرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بودهاند. در میان آدم حسابیهای کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوشسلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کردهاند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زنهای شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زنهای دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانیها را خانهخراب کرد.
به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیمهای خوب و مامانی، خیلی زود میمیرند و هممیهنان گرامی را از دانش و راهنماییهای خودشان بینصیب میگذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده میماند، آدم میتوانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند!
براساس ابیات صفحهی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سهتایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ میروند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها میجنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفتهاند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوهسرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطیگری میدانند!
فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کردهاند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران میکنند. مرحبا به رستم که از یک فاصلهی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، میتواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیزدان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشکهای بالستیک و قارهپیما و غیره با کلاهکهای هستهای و بمبهای اتمی داشتهاند، احتمال دارد برخی عناصر معلومالحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامهی فردوسی را خواندهاند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاحهای اتمی تهمت میزنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کرهی مریخ و سایر سیارهها را مورد حمله قرار داده است. دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!
باز در همان صفحه میخوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور میدهد سپاهیانش یک منطقهی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همهی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطیمنش و بامرام، قتلعام شدهاند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!
حکیم نامدار توس در صفحهی 288 مینویسد:
کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن
سیاووش به گفتار زن شد به بـاد خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد
زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه جهان پاک از این هر دو ناپاک به!
بنده وکیل و وصی خانمها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمیگیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» میشمارد و آرزو میکند که ای کاش زنها اصولاً به دنیا نمیآمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا میکرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد میشد!
اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمنهای ادبی، انسانهای ادیب و فرهیختهای را میشناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیدهی صد در صد دارند و ذرهای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» میدانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زنذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را میکشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسانکی سن قیریرسان!»
رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب میشناخت و تازه با کمی اغراق میگفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش میکند و تازه به کمرگاه اسب میرسد:
آب جیحون از نشاط روی دوست خنــگ مــا را تــا میــان آید همی
اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچهی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» مینامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟
در صفحهی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتشپرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومهی اردبیل «جای دیوان» معرفی میشود. اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» میآید، در آنجا باده مینوشد، اسب میتازد و آتش را پرستش میکند. اگر «آتشپرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتشپرستی میکند؟ در ثانی، مگر اردبیلیها چه بدی در حق فردوسی کردهاند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» میداند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکههای زر بدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!
در صفحهی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را مینویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانوادههای بازماندگان سام به میان نیامده است.
جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوانها را ایرانی نمیدانند. آن وقت بعضیها در زمانهی ما کاسههای داغتر از آتش شدهاند و میخواهند برای اینها تابعیتهای ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویشهایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شدهاند و حالا بعضیها میخواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر میآید، یک دانه دختر میآید...»!
صفحهی 334 به ما میگوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک میشود. در این حال دیدهبان فرود آنها را میبیند و گزارش میکند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!
اصولاً دیدهبان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور میخواهد شاهنامهاش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا میکند و همان جایی است که میگویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حملهور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همهی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانهی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقهای پرباران است و در واقع جلگهای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل میپوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.
میگویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و میخواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش میکنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت میکنم.»
اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر میدیدم، در حالی که به درستی تشخیص میدهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»!
بنده جسارت نمیکنم به فردوسی یا آن دیدهبان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلومالحال، یک چنان برخوردی بکند که مایهی عبرت خیام و حافظ بشود!
حالا صفحهی 401 را میخوانیم. در اینجا پیران از کمکهای نظامی «خاقان چین» تشکر میکند و به او میگوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی!
باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحههای پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!
از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که میتوانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی لند» غزنین میبرد و او را سوار قایق میکرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او میگفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچههای بدی هستند و...!
در ضمن به نظر میرسد در زمان رستم و کیخسرو، چینیها هنوز نتوانسته بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجلشان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد میشدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمانها، چینیها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمینهای ما را داشتند که خوشبختانه همهی ترفندهایشان خنثی و همهی توطئههایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی میدهد که پیرمردها هم هوس میکنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت یک ذره شوخی را ندارند، بیخیال!
از بنده میشنوید، حتی کوهها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران میخواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه میکند، در حالی که هر کسی میداند که کوه بیستون در غرب ایران است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر