۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

بابک و اوغلو آراسیندا گئچن سون دیالوگ! (آخرین دیالوگی که مابین بابک و فرزندش گذشت!)


قسمتی از فیلم بابک و دیالوگی که بین بابک و پسرش در آخرین دیدار پدر و پسر رخ میدهد، پسر با افشین همدست شده و به بابک خیانت کرده است.

بابک: از افشین درخواست کرده بودم که خرابه های قلعه بذ را به من نشان دهد برای آخرین وداع من با قلعه بذ...اما چرا ترا به من نشان میدهد توئی که هیچ ارزشی برای من نداری...شرم نکردی بعد از آن حادثه نزد من آمدی؟ بیچاره تو هیچوقت درک نکردی تشنه آزادی بودن یعنی چه...چنان تشنگی که قلب را می سوزاند و خاکستر می کند...آزادی...چه شیرین باشد و چه تلخ تنها چیزی که مرا به جنگ واداشت... از این جبهه به آن جبهه...گمان می کردم که تو هم یار و یاور من در این مبارزه خواهی بود...اما تو درک نکردی که در این دنیا حتی یک روز آزاد زندگی کردن بهتر از چهل سال زندگی با اسارت است...
پسر بابک: در باره من اشتباه فکر می کنی

بابک: من خیلی بهت گفته بودم...اما تو گوش نکردی...من پسر مردی بودم که روغن زیتون می فروخت از من انتظاری نمی رفت...اما تو...تو پسر بابک بودی...حالا دیگر من پسری ندارم...تو از من نیستی...
پسر بابک: پدر...
بابک: مرگ من آخرین سلاح من است...این آخرین سلاح کسانیست که مرد بدنیا آمدند و مردانه از این دنیا رفتند...اما تو لیاقت این را هم نداشتی...گمشو...گمشو...که دیگر نمی خواهم ببینمت...
پسر بابک: مرا بکش پدر
بابک: دیگر گذشته...
پسر بابک: مرا لایق مردن هم نمی بینی...الوداع پدر...
لحظه ای بعد دوست بابک خبر میاورد که می توانی با پسرت خدا حافظی کنی او خودش را کشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر