اهل تهرانم
دهنم سرویس است
نه که پولی دارم، نه سوادی، و نه حتی ذوقی
مادری دارم، بدتر از مادر شمر
دوستانی، همه از لاشخوران
نه خدایی که در این دود و صدا
لای این ماشینها، پای این بُرجَکها
روی این داغی آسفالت، به دادم برسد
من مسلمانم
قبلهام خانهء همسایهمان
جانمازم دختر همسایه، مُهرم لبِ او
تخت سجادهء من
من وضو با روش مُفتخوران میگیرم
در نمازم جریان دارد کُفر، جریان دارد شرک
ریا از پشتِ نمازم پیداست
همه ذراتِ نمازم مُتعفن شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را تلفن، گفته باشد سر وقت
من نمازم را، پی این یک دو سه دَم دودِ علف میخوانم
پی قدقامتِ بَنگ
کعبهام خَرپُشته
کعبهام پشتِ کولرهاست
کعبهام بر سر بام، سر منقل با دود، میرود بام به بام، شهر به شهر
حَجَرُالاَسوَدِ من حفرهء این وافور است
اهل تهرانم
پیشهام جیب بُری است
گاهگاهی کیف هم میقاپم، با کَلَک، روی موتور
تا که شاید بهر پولی که در آن زندانیست
داغ آن باسَنِتان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی...میدانم
رقمی نیست شما را...
خوب میدانم، کَکِتان هم نَگَزَد
اهل تهرانم
نَسَبَم شاید برسد
به کلاغی در هند، به معجونی از پشگل مرغ
نَسَبَم شاید، به یک روسپی در کشتی وایکینگها برسد
پدرم پشتِ دوبار آمدن از مرز هرات، پشتِ دو بَست
پدرم در پس یک چند کلاهبرداری
پدرم در پس میله به دَرَک واصل شد
پدرم وقتی مُرد، آسمان ابری بود
مادرم بیخبر از خانه برفت، خواهرم فاحشه شد
پدرم وقتی مُرد، مردانِ محله همگی هیز شدند
مرد بقّال از من پرسید: چند من آناناس میخواهی؟
من از او پرسیدم: خواهرم پیش شماست؟
پدرم جنس میآورد
تَل میفروخت، تَل میکشید
دَم خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه نادانی بود
باغ ما جای پیچ خوردن آدمها
باغ ما نقطه برخورد گناه و هَوَس و حادثه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایرهء سرخ شقاوت بود
میوهء کال خدا را آن روز، بالا میآوردم در خواب
آبجو بی فلسفه میخوردم
خشخاش بی دانش میچیدم
تا حجابی پس میرفت، چشم فواره خواهش میشد
تا کسی میخندید، سینه از زور حسادت میسوخت
گاهی هم عشق ، صورتش را به پس پنجره میچسبانید
شهوتی میآمد، دست در گردن حس میانداخت
فکر میخوابید
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش سنگ، یا چناری پُر زاغ
زندگی در آن وقت، صفی از بیدلی و خواب مترسکها بود
بارها زندانی شدن
زندگی در آن وقت، سلولِ پر از موش و دیوار پُر از خط خطی زندان بود
طِفل، جُفتَک جُفتَک، دور شد در کوچهء خَرخاکیها
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالاتِ حقیقت بیرون
دلم از غربتِ خَرخاکی پُر
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشتِ حسرت
من به باغ پوچی
من به ایوانِ پُر از خاکِ حماقت رفتم
رفتم از پله برقی رذالت بالا
تا ته کوچهء بن بستِ نَفَهمی
تا هوای ملس اِستِمنا
تا تبِ خیس مذلّت رفتم
من به دیدار کسی رفتم، در آن سر خشم
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ ذلت
تا سکوتِ خارش
تا صدای وغ وغ تنهاییها
چیزها دیدم بر روی زمین:
کودکی دیدم، کفِ پا بو میکرد
قفسی بی در دیدم که در آن، باجخوران ول بودند
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بیراههء شَک
من زنی را دیدم، نور در ماکروفر سامسونگ میپخت
ظهر در سفره آنان سُس بود، پیتزا بود، دوری بود، کاسهء داغ مَلالت بود
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز Shakira میخواست
و سُپوری، که به یک پوستر Guns میبُرد نماز
کفتاری را دیدم، Viagra میخورد
من الاغی را دیدم، فرفره را میفهمید
در چراگاه سخاوت، گاوی دیدم پیر
شاعری دیدم هنگام خطاب، به معشوقهاش میگفت: اوهوی
من کتابی دیدم، واژههایش همه از جنس لَجَن
کاغذی دیدم، از جنس جَفا
آفتابهای دیدم، دور از همه آب
مسجدی دیدم، دور از مُستراح
سر بالین فقیهی نومید، بطریای دیدم لبریز شراب
قاطری دیدم بارَش حساب دیفرانسیل
اشتری دیدم بارَش سبدِ خالی وصیتنامه
عارفی دیدم بارَش Yahoo.com
من قطاری دیدم، تاریکی میبرد
من قطاری دیدم، ثروت میبرد و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم، عِلم میبرد (و چه خالی میرفت)
من قطاری دیدم، تخم جن و آواز هزارپا میبرد
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
همه چیز از شیشهء آن پیدا بود:
اشکهای دخترک
خالهای سینهء مادر او
عکس پدری در وسط آگهی ترحیمش
و عبور پسری از کوچهشان
خواهش روشن یک فاسق لات، وقتی از آن در پشتی به سرا میآید
و حیض خورشید
و هم آغوشی پُر خونِ عروسک با ظهر
ID هایی که به چت روم پر از شهوت میرفت
ID هایی که به سردابهء اورکات میرفت
ID هایی که به قانون فسادِ ذهنها
و به ادراکِ ریاضی ممات
ID هایی که به شوق BF - GF
ID هایی که به بهای گذر عمر میرفت
خواهرم آن پایین
دامنش را هم، در خاطرهء شَط میشُست
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، قیر
گنبد پر فضلهء صدها مسجد
خودفروشی، غمزههایش را میکرد حراج
بر سر شاخهء سیب، میرغضب میبست دار
پسری نارنجک به دیوار دبستان میزد
کودکی تهماندهء هاتداگش را، روی سجادهء بدرنگِ پدر قِی میکرد
و خَری از خلیج عربِ نقشهء جغرافی ما، نفت استخراج میکرد
بند رختی پیدا بود، سوتین بی پروا
چرخ یک تاکسی در حسرتِ گذر از چالهء سخت
چاله در حسرتِ ترمیم شدن تا فردا
فردا همه در حسرتِ آن چاله...که چاهی شده است
ریش پیدا بود، پشم پیدا بود
تزویر پیدا بود، غیبت پیدا بود
فَکها همه پیدا بود
خون پیدا بود، عکس HIV در خون
سایه گاهِ خنکِ ایدز در آزمایشگاه
سمتِ مرطوبِ حیا
غربِ خوش باوریِ پیمانها
فصل وبگردی در وبلاگها
بوی تنهایی در وبلاگچهء من
دست تابستان یک ماوس پیدا بود
سفر سوزن به ورید
سفر دود از این خانه به آن خانه
سفر تیر به قلب
فَوَرانِ گُل حسرت از دل
ریزش قلب من از دیدنها
بارش تردید، روی سقف دیدار
پرش مرگ از خندق شوق
گذر همهمه از پشتِ نگاه
جنگِ یک روزنه با سوزن و نخ
جنگِ یک پله، با پای چلاق خورشید
جنگِ تنهایی و گُناه
جنگِ زیبای نانِ خالی، با خالیِ یک معده
جنگِ خونین نواربهداشتی
جنگِ تازی با آوای ساز
جنگِ پَشمَک و ORAL B با هم
جنگِ یک پیشانی با داغی مُهر
حملهء بانگِ مؤذن به سکوت
حملهء باد به تنظیم آنتن
حملهء لشگر اِسپِرم به برنامهء Baby Check
حملهء صدها مَتَلَک، به صفهای فروشگاهِ مادام
حملهء هَنگِ حروف سُربی، به اِعجاز پرینتر
حملهء زر زر مُفت، همه از مِنبَر و بام
فتح یک قرن به دستِ وَالفَجر
فتح یک باغ به دستِ یک بَست
فتح یک کوچه به دستِ بوسه
فتح یک شهر به دست ۱۱۰
فتح یک عید به شرمندگی فرزندان
قتل یک باکره روی تُشَکِ وَعده و قول
قتل یک بوسهء پنهانی، سر کوچهء خواب
قتل یک شادی به امر تقویم
قتل آفتاب به فرمانِ Ray Ban
قتل یک اندیشه به دستِ دولت
قتل یک قاتل افسُرده به دستِ قانون
همگی روی زمین پیدا بود:
نظم در بین دوخط راه میرفت
سار بر بام ستمگر میخواند
باد در کشمکش هشت ساله، بافهای از خَس تحقیر به خاور میراند
روی دریاچهء آرام هراس، قایقی دِل میبرد
در خُرافات، سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردگان را دیدم
قبرها را دیدم
کوهها را، درّهها را دیدم
باد را دیدم، آتش را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و خُفتِگان را در نور، و خُفتِگان را در ظلمت دیدم
بیداری را در نور، بیداری را در ظلمت دیدم
و هیچ را در نور، و هیچ را در ظلمت دیدم!
اهل تهرانم، امّا
شهر من تهران نیست
شهر من زیر پونِز گم شده است
من با خور، من با خواب
خانهای آن طرفِ نقشهء جغرافیا ساختهام
من در این خانه به بدنامی پردودِ علف نزدیکم
من صدای هِق هِق طاقچه را میشنوم
و صدای نِدامت، وقتی از چشم خدا میلَغزَد
و صدای ضَجّه خوشحالی از پشتِ درخت
آروغ FANTA و PEPSI، توی هر بقّالی
چِکهء تکنولوژی، همه از سقفِ زمان
و صدای صاف، به اعجاز Alo Card
و صدای ناپاک، به اعجاز همه آئینها
متراکم شدن ذوقِ شکستن در مشت
و ترک خوردنِ خودخواهیها
من صدای قدم وسوسه را میشنوم
و صدای قدمِ شرعی حسرت را در دل
ضربانِ نفس عاطفهء قدّارهکِشان
تپش قلبِ شبِ جمعهء ما
جریانِ گُل دامن در ذهن
زخمهء نابِ شکایت از دور
من صدای وزش آژیر را میشنوم
و صدای چکمهء ایمان را، در کوچهء زور
و صدای باران را، روی سقفِ اتوبوس
روی موسیقی پاپِ بلوغ
روی آوازِ سخیفِ بُلبُل
و صدای متلاشی شدنِ شیشهء وُدکا در شب
پاره پاره شدن سندِ صیغهء ما
پُر و خالی شدن کاسه شهوت از تب
من به آیسی زمین نزدیکم
حال گُلها را میگیرم
آشنا هستم با سرنوشتِ خيس اشک، عادتِ سبز دماغ!
روح من در جهتِ تازهء نسوان جاریست
روح من شاسکول است
روح من شاید از ترس، خود را خیس کند
روح من بیکار است:
چاکِ سینهها را، درزِ مانتوها را، میشمارد هر روز
روح من گاهی، مثل یک مَنگ سر راه زنان حيران است
من هم دیدم دو برادر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایهاش را نفروشد به زمین
رَهن میدهد ناروَن، شاخهء خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من میخُشکد
بوتهء خشخاشی، شستشو داده مرا در خَفَقانِ بودن
مثل بالِ حشره، وزنِ مگس کُش را حِفظَم
مثل یک سیفون، میدهم گوش به موسیقی قضای حاجات
مثل یک رودهء پُر فَضله، تبِ تندِ رسیدن دارم
مثل یک فاحشه در مرز خجالت هستم
مثل آفتاب لبِ دریا، نگرانم به پمادِ ضدِ آفتابِ بَ بَ ک
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی سوزش، تا بخواهی تحقیر
من به آدامسی خوشنودم
و به بوئیدنِ یک تکه حشیش
من به یک آلوچه، و به یک بستنی پاک قناعت دارم
من همیخندم اگر بادکنک میترکد
من همیخندم اگر سفسطهای، ماه را نصف کند
من صدای پَرپَر شدنِ اِیرباس را میشناسم
رَنگهای شکم شب پره را، ردّ پای مگس حامله را
خوب میدانم خشخاش کجا میروید
پشه کِی میآید، ملخ کِی میخواند، سوسک کِی میمیرد
چاه در خواب خیابان چیست
مرگ در ساقهء لِذّت
و آدامس رخوت، زیر دندانِ همآغوشی
زندگی رسم لجن آلودی است
زندگی بال و پَرَش بسته شدهست
پَرشی دارد به اعماق هَچَل
زندگی چیزی هست، که سر عادتِ ماهانهء زن، همه از خاطر مَردان برود
زندگی جذبهء دستی است که می دُزدَد
زندگی نوبَرِ تریاکِ سیاه، در دهان گَس یک معتاد است
زندگی عشق MINI است به چَشم MICKEY MOUSE
زندگی تجربهء مالیدنِ چشم، همه در تاریکیست
زندگی حس غریبیست، که یک دخترکِ باکره هر شب دارد
زندگی سوتِ قطاری است که در خواب تو، هِی گَند زَنَد
زندگی دیدن یک زندان، از شیشهء مسدودِ هواپیماست
زندگی شستن یک تُنبان است
زندگی، یافتن سکهء آزادی، در جیبِ همه مردان است
زندگی مکسور آینه است
زندگی غم به توانِ ابدیت
زندگی ضربِ زمین، در ضَرَبانِ سرهاست
زندگی هندسهء اقلیدسی تمنّاهای من و توست
هرکجا هستم باشم
هیچ چیز مال من نیست
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من نیست
چه اهمیت دارد
مال هر که باشد؟
گور باباش
من نمیدانم
که چرا میگویند: مَرد جنس زُمُخت است، زن زیباست
و چرا مَردان همگی، زودتر از زن میمیرند
و چه نیاز است زنِ زیبا را به آرایش خویش
چشمها را باید بست، هیچ دیگر نباید دید
واژه را باید خورد
واژه باید خود فَضله، واژه باید خودِ پشگل باشد
چَترها را باز کنیم
زیر باران نرویم
فکر را، خاطره را، زیر سقف باید برد
بی همه مردم شهر، زیر سقف میباید رفت
دوست را زیر سقف باید دید
عشق را زیر سقف باید جُست
زیرِ سقف باید با زن خوابید
زیرِ سقف بازی باید کرد
زیرِ سقف باید چیز کشید، هِی زر زَد، کاکتوس کاشت
زندگی خَر شدنِ پی در پی
زندگی جان کندن، در لجنزار همین اکنون است
رختها را بکنیم
تختخواب در یک قدمیست
تیرگی را بچشیم
صبح یک مِیکده را وزن کنیم، خوابِ یک ساقی را
تلخی مزهء ویسکی را اِدراک کنیم
روی شرع پا بگذاریم
در مُوستان، گرهء ذائقه را باز کنیم
جیب را بگشائیم اگر دوست بیامد
و نگوئیم که شب چیز بدیست
و نگوئیم که شبتاب ندارد خبر از مستی مِی
و بیاریم پاترول
ببریم این همه خانم، ز خیابان به سرا
صبحها کرهء اطلس طلایی بخوریم
و بکاریم دوستان را، سر هر پیچ قرار
و بپاشیم میانِ رفقا، تخم نِفاق
و نخوانیم کتابی که در آن عکس ندارد
و کتابی که در آن بیناموسی نیست
و کتابی که در آن دخترکان مَلبوسند
و نخواهیم که الکل بپَرَد از سَرمان
و بگوییم دوستان، همه پرواز کنند
و بدانیم اگر سیگار نبود، زندگی چیزی کم داشت
و اگر تریاک نبود، لطمه میخورد به قانونِ ذغال
و اگر گَرد نبود، هوش ما در پی چیزی میگشت
و بدانیم که اگر EX نبود، منطق زندهء پرواز، دگرگون میشد
و بدانیم که پیش از کوکائین، خلائی بود در اندیشهء Michael Jackson
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم کفن کافوری قبرستان را
و نپرسیم که فوارهء اقبال کجاست
و نپرسیم چرا جیبِ خلایق خالیست
و نپرسیم که پدرهای پدرها چه گُهی میخوردند
پشت سر نیست چراغی باقی
پشت سر، حَمد نمیخواند
پشت سر، آب نمیریزد
پشت سر، همه درها بستهست
پشت سر، روی همه خاطرهها خاک نشستهست
پشت سر خستگی مامان است
پشت سر، خاطرهء من، به ساحل لجن مرگ و مَرَض میریزد
لبِ باتلاق برویم
دست در گِل بکنیم
و بگیریم کثافت را از گِل
دست در جیب کنیم
وزنِ نیستی را احساس کنیم
بد نگوییم به Valentine اگر همسرمان حامله است
(گاهی در حاملگی، عشق میآید پایین،
میرسد فریاد به سقفِ ملکوت
دیدهام، زن زشتتر هم میشود
گاه زخمی که به باسن دارم
زیروبمهای لگد را به من آموخته است
گاه در بستر همخوابگیام، حجم چشمم دو برابر شده است
و فزونتر شده است، حجمِ خیلی چیزها)
و بترسیم از مرگ
(مرگ پایانِ حقارت نیست
مرگ وارونهء یک واهمه نیست
مرگ در ذهن فقیران جاریست
مرگ در آب و هوای خوش تخدیر نشیمن دارد
مرگ در ذات شبِ شهر، از دزدی سخن میگوید
مرگ با لذتِ دود، میآید به دهان
مرگ در حنجرهء Jim Morison میخواند
مرگ مسئولِ قشنگی پر خرمگس است
مرگ گاهی هم خَربُزه میچیند
مرگ گاهی وُدکا مینوشد
گاه در مَنقَل نشستهست، به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای مَنقَل، پُر اکسیژنِ مرگ است)
دَر نَبَندیم به روی سخن و زر زر تقدیر، که از جعبهء جادو پیداست
پردهها را بزنیم
بگذاریم همآغوشی هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیر هر مَلحَفه بیتوته کند
بگذاریم که غریزه، پی دَیوثی رَوَد
اَلبَسه از تَن بکَنَد، پی ناموس کََسان هِی بدَوَد
بگذاریم که تنهایی، همه شب عَر بزند
وبلاگ بنویسد
به خیابان برود
ساده و خَر باشیم
ساده و خَر، چه در دانشگاه، و چه در کلّه پَزی
کار ما نیست شناسائی راز ۱۸ تير
کار ما شاید این است
که در افسون همه شبهای کانال ۳، شناور باشیم
پشتِ نادانی اردو بزنیم
دست در خونِ برادر بزنیم و به سر سُفره رَویم
صبح وقت بیداریِ خورشید، به دَرَک وَصل شَویم
بیضه را پرواز دهیم
روی ادراکِ غذا، بَنگ، نفس، پشتِ هم اِدرار کنیم
خیرگی را بنشانیم میان دو هجای پستان
ریه را از دود و دَم، هِی پُر و خالی بکنیم
بار دانش را بر دوش الاغ بگذاریم
نام را باز سِتانیم از ابر
از سیم، از مایع ظرفشویی، از اِسکاچ
روی پای تَر شهوت، تا END کثافت برویم
در به روی حَشَر و لذّت و پدرسوختگی باز کنیم
کارِ ما شاید این است
که میان گُل امّید و عذاب
پی آواز رذالَت بدَویم
سهراب سپهری اورجینال !
دهنم سرویس است
نه که پولی دارم، نه سوادی، و نه حتی ذوقی
مادری دارم، بدتر از مادر شمر
دوستانی، همه از لاشخوران
نه خدایی که در این دود و صدا
لای این ماشینها، پای این بُرجَکها
روی این داغی آسفالت، به دادم برسد
من مسلمانم
قبلهام خانهء همسایهمان
جانمازم دختر همسایه، مُهرم لبِ او
تخت سجادهء من
من وضو با روش مُفتخوران میگیرم
در نمازم جریان دارد کُفر، جریان دارد شرک
ریا از پشتِ نمازم پیداست
همه ذراتِ نمازم مُتعفن شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را تلفن، گفته باشد سر وقت
من نمازم را، پی این یک دو سه دَم دودِ علف میخوانم
پی قدقامتِ بَنگ
کعبهام خَرپُشته
کعبهام پشتِ کولرهاست
کعبهام بر سر بام، سر منقل با دود، میرود بام به بام، شهر به شهر
حَجَرُالاَسوَدِ من حفرهء این وافور است
اهل تهرانم
پیشهام جیب بُری است
گاهگاهی کیف هم میقاپم، با کَلَک، روی موتور
تا که شاید بهر پولی که در آن زندانیست
داغ آن باسَنِتان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی...میدانم
رقمی نیست شما را...
خوب میدانم، کَکِتان هم نَگَزَد
اهل تهرانم
نَسَبَم شاید برسد
به کلاغی در هند، به معجونی از پشگل مرغ
نَسَبَم شاید، به یک روسپی در کشتی وایکینگها برسد
پدرم پشتِ دوبار آمدن از مرز هرات، پشتِ دو بَست
پدرم در پس یک چند کلاهبرداری
پدرم در پس میله به دَرَک واصل شد
پدرم وقتی مُرد، آسمان ابری بود
مادرم بیخبر از خانه برفت، خواهرم فاحشه شد
پدرم وقتی مُرد، مردانِ محله همگی هیز شدند
مرد بقّال از من پرسید: چند من آناناس میخواهی؟
من از او پرسیدم: خواهرم پیش شماست؟
پدرم جنس میآورد
تَل میفروخت، تَل میکشید
دَم خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه نادانی بود
باغ ما جای پیچ خوردن آدمها
باغ ما نقطه برخورد گناه و هَوَس و حادثه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایرهء سرخ شقاوت بود
میوهء کال خدا را آن روز، بالا میآوردم در خواب
آبجو بی فلسفه میخوردم
خشخاش بی دانش میچیدم
تا حجابی پس میرفت، چشم فواره خواهش میشد
تا کسی میخندید، سینه از زور حسادت میسوخت
گاهی هم عشق ، صورتش را به پس پنجره میچسبانید
شهوتی میآمد، دست در گردن حس میانداخت
فکر میخوابید
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش سنگ، یا چناری پُر زاغ
زندگی در آن وقت، صفی از بیدلی و خواب مترسکها بود
بارها زندانی شدن
زندگی در آن وقت، سلولِ پر از موش و دیوار پُر از خط خطی زندان بود
طِفل، جُفتَک جُفتَک، دور شد در کوچهء خَرخاکیها
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالاتِ حقیقت بیرون
دلم از غربتِ خَرخاکی پُر
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشتِ حسرت
من به باغ پوچی
من به ایوانِ پُر از خاکِ حماقت رفتم
رفتم از پله برقی رذالت بالا
تا ته کوچهء بن بستِ نَفَهمی
تا هوای ملس اِستِمنا
تا تبِ خیس مذلّت رفتم
من به دیدار کسی رفتم، در آن سر خشم
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ ذلت
تا سکوتِ خارش
تا صدای وغ وغ تنهاییها
چیزها دیدم بر روی زمین:
کودکی دیدم، کفِ پا بو میکرد
قفسی بی در دیدم که در آن، باجخوران ول بودند
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بیراههء شَک
من زنی را دیدم، نور در ماکروفر سامسونگ میپخت
ظهر در سفره آنان سُس بود، پیتزا بود، دوری بود، کاسهء داغ مَلالت بود
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز Shakira میخواست
و سُپوری، که به یک پوستر Guns میبُرد نماز
کفتاری را دیدم، Viagra میخورد
من الاغی را دیدم، فرفره را میفهمید
در چراگاه سخاوت، گاوی دیدم پیر
شاعری دیدم هنگام خطاب، به معشوقهاش میگفت: اوهوی
من کتابی دیدم، واژههایش همه از جنس لَجَن
کاغذی دیدم، از جنس جَفا
آفتابهای دیدم، دور از همه آب
مسجدی دیدم، دور از مُستراح
سر بالین فقیهی نومید، بطریای دیدم لبریز شراب
قاطری دیدم بارَش حساب دیفرانسیل
اشتری دیدم بارَش سبدِ خالی وصیتنامه
عارفی دیدم بارَش Yahoo.com
من قطاری دیدم، تاریکی میبرد
من قطاری دیدم، ثروت میبرد و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم، عِلم میبرد (و چه خالی میرفت)
من قطاری دیدم، تخم جن و آواز هزارپا میبرد
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
همه چیز از شیشهء آن پیدا بود:
اشکهای دخترک
خالهای سینهء مادر او
عکس پدری در وسط آگهی ترحیمش
و عبور پسری از کوچهشان
خواهش روشن یک فاسق لات، وقتی از آن در پشتی به سرا میآید
و حیض خورشید
و هم آغوشی پُر خونِ عروسک با ظهر
ID هایی که به چت روم پر از شهوت میرفت
ID هایی که به سردابهء اورکات میرفت
ID هایی که به قانون فسادِ ذهنها
و به ادراکِ ریاضی ممات
ID هایی که به شوق BF - GF
ID هایی که به بهای گذر عمر میرفت
خواهرم آن پایین
دامنش را هم، در خاطرهء شَط میشُست
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، قیر
گنبد پر فضلهء صدها مسجد
خودفروشی، غمزههایش را میکرد حراج
بر سر شاخهء سیب، میرغضب میبست دار
پسری نارنجک به دیوار دبستان میزد
کودکی تهماندهء هاتداگش را، روی سجادهء بدرنگِ پدر قِی میکرد
و خَری از خلیج عربِ نقشهء جغرافی ما، نفت استخراج میکرد
بند رختی پیدا بود، سوتین بی پروا
چرخ یک تاکسی در حسرتِ گذر از چالهء سخت
چاله در حسرتِ ترمیم شدن تا فردا
فردا همه در حسرتِ آن چاله...که چاهی شده است
ریش پیدا بود، پشم پیدا بود
تزویر پیدا بود، غیبت پیدا بود
فَکها همه پیدا بود
خون پیدا بود، عکس HIV در خون
سایه گاهِ خنکِ ایدز در آزمایشگاه
سمتِ مرطوبِ حیا
غربِ خوش باوریِ پیمانها
فصل وبگردی در وبلاگها
بوی تنهایی در وبلاگچهء من
دست تابستان یک ماوس پیدا بود
سفر سوزن به ورید
سفر دود از این خانه به آن خانه
سفر تیر به قلب
فَوَرانِ گُل حسرت از دل
ریزش قلب من از دیدنها
بارش تردید، روی سقف دیدار
پرش مرگ از خندق شوق
گذر همهمه از پشتِ نگاه
جنگِ یک روزنه با سوزن و نخ
جنگِ یک پله، با پای چلاق خورشید
جنگِ تنهایی و گُناه
جنگِ زیبای نانِ خالی، با خالیِ یک معده
جنگِ خونین نواربهداشتی
جنگِ تازی با آوای ساز
جنگِ پَشمَک و ORAL B با هم
جنگِ یک پیشانی با داغی مُهر
حملهء بانگِ مؤذن به سکوت
حملهء باد به تنظیم آنتن
حملهء لشگر اِسپِرم به برنامهء Baby Check
حملهء صدها مَتَلَک، به صفهای فروشگاهِ مادام
حملهء هَنگِ حروف سُربی، به اِعجاز پرینتر
حملهء زر زر مُفت، همه از مِنبَر و بام
فتح یک قرن به دستِ وَالفَجر
فتح یک باغ به دستِ یک بَست
فتح یک کوچه به دستِ بوسه
فتح یک شهر به دست ۱۱۰
فتح یک عید به شرمندگی فرزندان
قتل یک باکره روی تُشَکِ وَعده و قول
قتل یک بوسهء پنهانی، سر کوچهء خواب
قتل یک شادی به امر تقویم
قتل آفتاب به فرمانِ Ray Ban
قتل یک اندیشه به دستِ دولت
قتل یک قاتل افسُرده به دستِ قانون
همگی روی زمین پیدا بود:
نظم در بین دوخط راه میرفت
سار بر بام ستمگر میخواند
باد در کشمکش هشت ساله، بافهای از خَس تحقیر به خاور میراند
روی دریاچهء آرام هراس، قایقی دِل میبرد
در خُرافات، سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردگان را دیدم
قبرها را دیدم
کوهها را، درّهها را دیدم
باد را دیدم، آتش را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و خُفتِگان را در نور، و خُفتِگان را در ظلمت دیدم
بیداری را در نور، بیداری را در ظلمت دیدم
و هیچ را در نور، و هیچ را در ظلمت دیدم!
اهل تهرانم، امّا
شهر من تهران نیست
شهر من زیر پونِز گم شده است
من با خور، من با خواب
خانهای آن طرفِ نقشهء جغرافیا ساختهام
من در این خانه به بدنامی پردودِ علف نزدیکم
من صدای هِق هِق طاقچه را میشنوم
و صدای نِدامت، وقتی از چشم خدا میلَغزَد
و صدای ضَجّه خوشحالی از پشتِ درخت
آروغ FANTA و PEPSI، توی هر بقّالی
چِکهء تکنولوژی، همه از سقفِ زمان
و صدای صاف، به اعجاز Alo Card
و صدای ناپاک، به اعجاز همه آئینها
متراکم شدن ذوقِ شکستن در مشت
و ترک خوردنِ خودخواهیها
من صدای قدم وسوسه را میشنوم
و صدای قدمِ شرعی حسرت را در دل
ضربانِ نفس عاطفهء قدّارهکِشان
تپش قلبِ شبِ جمعهء ما
جریانِ گُل دامن در ذهن
زخمهء نابِ شکایت از دور
من صدای وزش آژیر را میشنوم
و صدای چکمهء ایمان را، در کوچهء زور
و صدای باران را، روی سقفِ اتوبوس
روی موسیقی پاپِ بلوغ
روی آوازِ سخیفِ بُلبُل
و صدای متلاشی شدنِ شیشهء وُدکا در شب
پاره پاره شدن سندِ صیغهء ما
پُر و خالی شدن کاسه شهوت از تب
من به آیسی زمین نزدیکم
حال گُلها را میگیرم
آشنا هستم با سرنوشتِ خيس اشک، عادتِ سبز دماغ!
روح من در جهتِ تازهء نسوان جاریست
روح من شاسکول است
روح من شاید از ترس، خود را خیس کند
روح من بیکار است:
چاکِ سینهها را، درزِ مانتوها را، میشمارد هر روز
روح من گاهی، مثل یک مَنگ سر راه زنان حيران است
من هم دیدم دو برادر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایهاش را نفروشد به زمین
رَهن میدهد ناروَن، شاخهء خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من میخُشکد
بوتهء خشخاشی، شستشو داده مرا در خَفَقانِ بودن
مثل بالِ حشره، وزنِ مگس کُش را حِفظَم
مثل یک سیفون، میدهم گوش به موسیقی قضای حاجات
مثل یک رودهء پُر فَضله، تبِ تندِ رسیدن دارم
مثل یک فاحشه در مرز خجالت هستم
مثل آفتاب لبِ دریا، نگرانم به پمادِ ضدِ آفتابِ بَ بَ ک
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی سوزش، تا بخواهی تحقیر
من به آدامسی خوشنودم
و به بوئیدنِ یک تکه حشیش
من به یک آلوچه، و به یک بستنی پاک قناعت دارم
من همیخندم اگر بادکنک میترکد
من همیخندم اگر سفسطهای، ماه را نصف کند
من صدای پَرپَر شدنِ اِیرباس را میشناسم
رَنگهای شکم شب پره را، ردّ پای مگس حامله را
خوب میدانم خشخاش کجا میروید
پشه کِی میآید، ملخ کِی میخواند، سوسک کِی میمیرد
چاه در خواب خیابان چیست
مرگ در ساقهء لِذّت
و آدامس رخوت، زیر دندانِ همآغوشی
زندگی رسم لجن آلودی است
زندگی بال و پَرَش بسته شدهست
پَرشی دارد به اعماق هَچَل
زندگی چیزی هست، که سر عادتِ ماهانهء زن، همه از خاطر مَردان برود
زندگی جذبهء دستی است که می دُزدَد
زندگی نوبَرِ تریاکِ سیاه، در دهان گَس یک معتاد است
زندگی عشق MINI است به چَشم MICKEY MOUSE
زندگی تجربهء مالیدنِ چشم، همه در تاریکیست
زندگی حس غریبیست، که یک دخترکِ باکره هر شب دارد
زندگی سوتِ قطاری است که در خواب تو، هِی گَند زَنَد
زندگی دیدن یک زندان، از شیشهء مسدودِ هواپیماست
زندگی شستن یک تُنبان است
زندگی، یافتن سکهء آزادی، در جیبِ همه مردان است
زندگی مکسور آینه است
زندگی غم به توانِ ابدیت
زندگی ضربِ زمین، در ضَرَبانِ سرهاست
زندگی هندسهء اقلیدسی تمنّاهای من و توست
هرکجا هستم باشم
هیچ چیز مال من نیست
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من نیست
چه اهمیت دارد
مال هر که باشد؟
گور باباش
من نمیدانم
که چرا میگویند: مَرد جنس زُمُخت است، زن زیباست
و چرا مَردان همگی، زودتر از زن میمیرند
و چه نیاز است زنِ زیبا را به آرایش خویش
چشمها را باید بست، هیچ دیگر نباید دید
واژه را باید خورد
واژه باید خود فَضله، واژه باید خودِ پشگل باشد
چَترها را باز کنیم
زیر باران نرویم
فکر را، خاطره را، زیر سقف باید برد
بی همه مردم شهر، زیر سقف میباید رفت
دوست را زیر سقف باید دید
عشق را زیر سقف باید جُست
زیرِ سقف باید با زن خوابید
زیرِ سقف بازی باید کرد
زیرِ سقف باید چیز کشید، هِی زر زَد، کاکتوس کاشت
زندگی خَر شدنِ پی در پی
زندگی جان کندن، در لجنزار همین اکنون است
رختها را بکنیم
تختخواب در یک قدمیست
تیرگی را بچشیم
صبح یک مِیکده را وزن کنیم، خوابِ یک ساقی را
تلخی مزهء ویسکی را اِدراک کنیم
روی شرع پا بگذاریم
در مُوستان، گرهء ذائقه را باز کنیم
جیب را بگشائیم اگر دوست بیامد
و نگوئیم که شب چیز بدیست
و نگوئیم که شبتاب ندارد خبر از مستی مِی
و بیاریم پاترول
ببریم این همه خانم، ز خیابان به سرا
صبحها کرهء اطلس طلایی بخوریم
و بکاریم دوستان را، سر هر پیچ قرار
و بپاشیم میانِ رفقا، تخم نِفاق
و نخوانیم کتابی که در آن عکس ندارد
و کتابی که در آن بیناموسی نیست
و کتابی که در آن دخترکان مَلبوسند
و نخواهیم که الکل بپَرَد از سَرمان
و بگوییم دوستان، همه پرواز کنند
و بدانیم اگر سیگار نبود، زندگی چیزی کم داشت
و اگر تریاک نبود، لطمه میخورد به قانونِ ذغال
و اگر گَرد نبود، هوش ما در پی چیزی میگشت
و بدانیم که اگر EX نبود، منطق زندهء پرواز، دگرگون میشد
و بدانیم که پیش از کوکائین، خلائی بود در اندیشهء Michael Jackson
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم کفن کافوری قبرستان را
و نپرسیم که فوارهء اقبال کجاست
و نپرسیم چرا جیبِ خلایق خالیست
و نپرسیم که پدرهای پدرها چه گُهی میخوردند
پشت سر نیست چراغی باقی
پشت سر، حَمد نمیخواند
پشت سر، آب نمیریزد
پشت سر، همه درها بستهست
پشت سر، روی همه خاطرهها خاک نشستهست
پشت سر خستگی مامان است
پشت سر، خاطرهء من، به ساحل لجن مرگ و مَرَض میریزد
لبِ باتلاق برویم
دست در گِل بکنیم
و بگیریم کثافت را از گِل
دست در جیب کنیم
وزنِ نیستی را احساس کنیم
بد نگوییم به Valentine اگر همسرمان حامله است
(گاهی در حاملگی، عشق میآید پایین،
میرسد فریاد به سقفِ ملکوت
دیدهام، زن زشتتر هم میشود
گاه زخمی که به باسن دارم
زیروبمهای لگد را به من آموخته است
گاه در بستر همخوابگیام، حجم چشمم دو برابر شده است
و فزونتر شده است، حجمِ خیلی چیزها)
و بترسیم از مرگ
(مرگ پایانِ حقارت نیست
مرگ وارونهء یک واهمه نیست
مرگ در ذهن فقیران جاریست
مرگ در آب و هوای خوش تخدیر نشیمن دارد
مرگ در ذات شبِ شهر، از دزدی سخن میگوید
مرگ با لذتِ دود، میآید به دهان
مرگ در حنجرهء Jim Morison میخواند
مرگ مسئولِ قشنگی پر خرمگس است
مرگ گاهی هم خَربُزه میچیند
مرگ گاهی وُدکا مینوشد
گاه در مَنقَل نشستهست، به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای مَنقَل، پُر اکسیژنِ مرگ است)
دَر نَبَندیم به روی سخن و زر زر تقدیر، که از جعبهء جادو پیداست
پردهها را بزنیم
بگذاریم همآغوشی هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیر هر مَلحَفه بیتوته کند
بگذاریم که غریزه، پی دَیوثی رَوَد
اَلبَسه از تَن بکَنَد، پی ناموس کََسان هِی بدَوَد
بگذاریم که تنهایی، همه شب عَر بزند
وبلاگ بنویسد
به خیابان برود
ساده و خَر باشیم
ساده و خَر، چه در دانشگاه، و چه در کلّه پَزی
کار ما نیست شناسائی راز ۱۸ تير
کار ما شاید این است
که در افسون همه شبهای کانال ۳، شناور باشیم
پشتِ نادانی اردو بزنیم
دست در خونِ برادر بزنیم و به سر سُفره رَویم
صبح وقت بیداریِ خورشید، به دَرَک وَصل شَویم
بیضه را پرواز دهیم
روی ادراکِ غذا، بَنگ، نفس، پشتِ هم اِدرار کنیم
خیرگی را بنشانیم میان دو هجای پستان
ریه را از دود و دَم، هِی پُر و خالی بکنیم
بار دانش را بر دوش الاغ بگذاریم
نام را باز سِتانیم از ابر
از سیم، از مایع ظرفشویی، از اِسکاچ
روی پای تَر شهوت، تا END کثافت برویم
در به روی حَشَر و لذّت و پدرسوختگی باز کنیم
کارِ ما شاید این است
که میان گُل امّید و عذاب
پی آواز رذالَت بدَویم
سهراب سپهری اورجینال !
آفرین ! سکته های وزن هم فدای سرت . به زیبائی و تازگی مضمونت ، بخشیدیم!
پاسخحذفدردت مشخصه. تركي. از روي رضالت و جهل و حسادت هرچه مزخرف بوده رو سرهم كردي. چقدر دلم براي شما بيچارهها ميسوزه. چقدر وقت بيكار. چقدر علاف.
پاسخحذفخوب بود. خیلی وقت ها فکر می کنم سپهری خیلی خوش بوده، هی به هم بافته. این صادقانه تره.
پاسخحذفایده جالبی بود عالی بود می شه بهتر از این هم ساخت
پاسخحذفکار بسیار جالبی بود.با اینکه همه ی شعر طولانی سهراب را تغییر داده اید اما طولانی بودنش خسته کننده نیست.
پاسخحذفمی خواستم پیشنهاد کنم بعضی واژه ها را با کلمه های مودبانه تر جایگزین کنید، اما می بینم که این نوع طنز را از این مودبانه تر نمی توان نوشت.
پیروز باشید
alie bod afarin dar havayi sarde bairn monikh in sher haro goftan .
پاسخحذفAfarin bar inhame ebtakar. Darde dele Irane Emrooz!!
پاسخحذفaay soorathaataan pore pashm teegh aavardeam pashmhaataan bezaneed.
پاسخحذفAali bood, Kheili khosham oomad. movaffagh bashi
پاسخحذف===++++++++++++++++++++++++===
پاسخحذفبسیار جالب ونوآورانه بود طنز تلخی در آن به چشم می خورد که بر گرفته از حقیقتی تلختر است
پاسخحذفشاهکار بود.شرح حال ملّتی که در کثافت غرق شده...
پاسخحذفواقعا تاثیر گذاره ، بیچاره اونا که درک نمی کنن
پاسخحذفاز ترکه میپرسن آرزوت چیه؟ میگه: کاشکی تبریز پایتخت بود!
پاسخحذفمیگن: چرا؟!
میگه: آخه اون وقت به مامیگفتن بچه تهرون
خیلی خیلی عالی بود
پاسخحذفمن فارس زبانم ولی آرزو داشتم که ترک بودم و آذری زبان
در کل فکر میکنم جالب نیست مثل این میمونه ما بیاییم بر وزن اثر جاودانی حیدر بابای استاد شهریار مضامینی کوک کنیم که توش یه سری عقده گشایی باشه و نهایتا" گندم نمای جو فروش بشیم. به عنوان یک علاقند به سهراب و البته منتقد به بی هویتی شهرهایی مثل تهرون که سر ریز جمعیت مهاجر را از خارج ایران و سایر استان ها (اعم از فارس یا ترک یا لر زبان) ناگزیر به تحمله، فکر میکنم قالب های بهتری رو میشه پیدا کرد که به این مضامین بپردازه.
پاسخحذفبه هرحال امید انکه به "نگاهی برسی که از حادثه عشق تَر است"
به جای تهران تبریز یا هر شهر دیگه ای هم بزاری باز صدق میکنه
پاسخحذفتو یک آدم بیکار هستی که با دستبرد به شعر سهراب سپهری عقده های نشسته در لایه های درونی وجودت را که معلوم است از چند نسل در تو تجمع نموده ، آلوده کردی !
پاسخحذفنادان است اگر کسی تو را هنرمند خطاب نماید ! تو را به دست ده نمکی و سلحشور می سپارم که از همان قوم و تباری !
تو یک آدم بیکار هستی که با دستبرد به شعر سهراب سپهری عقده های نشسته در لایه های درونی وجودت را که معلوم است از چند نسل در تو تجمع نموده را نمایان کردی !
پاسخحذفنادان است اگر کسی تو را هنرمند خطاب نماید ! تو را به دست ده نمکی و سلحشور می سپارم که از همان قوم و تباری ! تبار اهانت کننده و فحاش ! به امید رسیدن روز های روشن عاری از حقارت ،جهل و بی سوادی