۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ دی ۴, شنبه
يکهزار واژه اصيل تركي در پارسي
زبازاگر مي بينيم زبان انگليسي بخاطر داشتن زبان تکنولوژي ، غالب واژه هاي فني زبانهاي ديگر را تشکيل مي دهد و يا زبان عربي بخاطر داشتن مفاهيم اسلامي ، واژه هاي مذهبي زبانهاي مسلمانان را از آن خود مي کند ، پس بايد احتمال دهيم زباني مانند ترکي که متکلمان آن هزاره هائي چند بر شرق و غرب عالم حکومت کرده اند و مردمان جهان از انگليسي و اسپانيائي و عربي و فارسي و چيني و روسي و آلماني و ... را تحت لواي خود قرار داده اند ، در زبانهاي ديگر رد پائي بايد داشته باشد. چون ترکان جهان در طول هزاران سال تمدن ، مرزي براي حکومت نداشته اند ، پس به جرأت مي توانيم بگوييم: هيچ زباني در کره خاکي نيست مگر آنکه رد پائي از زبان ترکي در آن وجود داشته باشد.
اروپائيان با علم بر اين نکته ، تحقيقات گسترده اي روي اين موضوع انجام داده و نتيجه گرفته اند که 40 درصد زبان ايتاليائي ، 20 درصد زبان انگليسي ، 17 درصد زبان آلماني و ... از واژه هاي زبان ترکي تشکيل شده اند. اجازه بدهيد اينگونه بگوييم: اگر ترکي نبود ، يک پنجم زبان انگليسي و دو پنجم زبان ايتاليائي حذف مي شد.
پس شکي نمي ماند که اين زبان تاريخي و قدرتمند ، در زبانهاي همسايه خود (از نظر جغرافيائي نه ساختاري) مانند چيني و عربي و فارسي نيز نفوذ فراواني داشته باشد. از اين ميان ، زبان فارسي بيش از ديگران در معرض ورود واژه هاي ترکي قرار گرفته است. دليل آن دو مسئله بيش نيست: يکي بخاطر حاکم بودن ترکها بر ايران (فقط بعد از اسلام را اگر در نظر بگيريم ، 1100 سال ترکها در ايران حکومت کرده اند). ديگري ترکان پارسي گوي بوده است. غالب شعراي ترک ، اشعار خود را پارسي سروده اند. يا اينطور بگوئيم: شعراي فارسي غالبا ترک بوده اند. علت آن بيشتر به ساختار شعري زبان فارسي برمي گردد که تعريف و تمجيد شاهان يا به اصطلاح معشوق با اين زبان راحتتر است. از طرفي امرار معاش شاعران بيشتر با هديه اي بود که شاهان در ازاي تعريف و تمجيد آنان به شاعران مي دادند. براي همين فردوسي از دربار غزنوي فرار کرد و شعراي دوره صفوي بخاطر بي توجهي دربار به اشعار تعريف و تمجيدي متلاشي شدند و غالبا به هندوستان رفتند.
«واژگان زبان ترکي در پارسي» ، تحقيقي است گسترده روي واژه هاي ترکي که در ادبيات زبان همسايه خود ، پارسي، وارد شده است. اين کتاب در ابتداي سال 80 به چاپ رسيده و اكنون به اتمام رسيده است. اصرار دوستان و علاقمندان براي دستيابي به اين کتاب و نداشتن امکان چاپ مجدد آن ، دليلي شد تا با تلخيص کتاب و تبديل آن به يک چهارم (54 صفحه کاغذ A4) آنرا از طريق اينترنت در اختيار عموم قرار دهم. اميدوارم با اين کار خدمتي براي زبان مادري خويش کرده باشم و انتظار دوستان را برآورده باشم. انشاءالله.
در اين مجال هزار واژه اصيل ترکي دخيل در فارسي بصورت اتيمولوژيک مورد بررسي قرار گرفته و با منابع کهن ترکي ، ريشه آنها استخراج مي گردد. زبان ترکي مانند زبان فارسي نيست که غالب کلمات ريشه فعلي نداشته باشند و يا صرف و نحو افعال در آن بي ضابطه باشد. لذا از اين طريق مي توان ترکي بودن کلمات را اثبات نمود.
واژگان زبان ترکي در پارسي تنها محدود به اين هزار واژه نيستند. در دو سال گذشته واژگان جديدي به اين کتاب افزوده شده است که در چاپ بعدي کتاب در اختيار علاقمندان قرار خواهم داد.
1. آئينه
= آينا = آي (ماه) + نا (اك) = ماه وش ، ترکيب آينا مانند دُرنا و قيْرنا
2. آئين
= آييْن و اوْيوُن = جشن ، مراسم جشن باستاني و ساليانة تركهاي چين
3. آباد
= آپاد ، آوا ، اوْوا ، آواد = از ريشه هاي قديمي ترك بمعناي جاي خرّم و سرسبز ، محل زندگي آدمي ، بصورت پسوند در انتهاي اكثر روستاها ، اَبَد در عربي نيز جمع اين ريشه است: ابدالآباد = منتهي الآباد ، آوادانليق = آباداني ؛ احتمالاً اوْبا نيز محرف همين كلمه است و ريشة اصلي آباد نيز همان اوْب (محل زندگي) است. در واقعيت هم جاي زندگي انساني را آبادي مي گويند نه جاي پر آب را! كه اگر غير اين بود بايستي درياها و جزائر را بزرگترين آباديها مي پنداشتيم. احتمال خيلي قوي ائو (= محل زندگي) نيز محرف همين اوْب باشد. پسوند آوا از قديمي ترين پسوندها در انتهاي نام دهات ترك مي باشد.
4. آبجي
= آباجيْ = آغاباجي = آغا (پيشونداحترام براي خانمها) + باجي (خواهر) = خواهر مكرمه و بزرگوار
5. آتاباي/ت
= آتا (پدر) + باي (باخ: بيگ) = بيگ بزرگ ، بيگ پدر ، طايفة بزرگ تركمني (18)
6. اتابك
= آتابك = آتابئيگ = آتا (پدر ، بزرگ) + بيگ (ه.م) = خان بزرگ ، خان خانان ، وزير ، سابقاً از رتبه هاي درباري در حكومت هاي ترك (باخ: اتابكان) (1،27):
اي صبا برساقي بزم اتابك عرضه دار
تا ازآن جام زرافشان جرعه اي بخشد بمن/حافظ
7. اتابكان
اتابك از رتبه هاي بالاي درباري بود و سلسله حكومتهائي در نقاط مختلف دنيا تشكيل دادند از جمله:
اتابكان آذربايجان(531-622 ق) ، اتابكان اربل (539-630 ق) ، اتابكان الجزيره (576-648 ق) ، اتابكان شام (497-549 ق) ، اتابكان سنجار(566-617 ق) ، اتابكان فارس(543-686 ق) ، اتابكان لرستان (543-740 ق) ، اتابكان موصل(521-631 ق)
8. آتاترك/ت
= آتا (پدر ، بزرگ) + تورك = پدر ترك ، ترك بزرگ ، لقب مصطفي كمال پاشا
9. آتاش
= آداش = آدداش = آد (نام) + داش (هم) = همنام (1)
10. اتاغه
و اتاقه = اوْتاقا = اوْتاق (ه.م)+ ا(اك) = كلغي با پرهاي بعضي مرغان
11. اُتاق
= اوْتاق = اوْداق = اود(اودماق = آتش زدن)+ اق(اك) = جاي گرم ؛ اودا = منزلگاه ، اوتاغه (ه.م) ؛ اجاق (ه.م) محرّف اين كلمه است.
12. اتاليق /ت
= آتاليْق = آتا (پدر) + ليق (اك) = پدري ، للـه ، نگهبان ، منصبي در عهد صفوي ؛ اتاليقانه = شايسته (1،19)
13. اُتراق
= اوْتوُراق = اوتور (اوتورماق = نشستن) + اق (اك) = نشست ، جلوس ، استراحت كاروان بعد از يك حركت طولاني
14. اَترك
= بنظر همان اترنگ (ه.م) باشد كه در تركي اتره و اترك مي گويند ، در تركي اوغوزي يعني مرد سفيد مايل به سرخ (2) ، رود مرزي ايران و تركمنستان
15. اَترنگ
= ات (گوشت) + رنگ = رنگ گوشت ، صورتي رنگ
16. آتسز/ت
= آدسيْز = آد (نام ، شهرت) + سيز (اك صلبيت ، بي) = بي نام ، بي شهرت ، بي آوازه ، ابن محمدبن انوش تگين از سلسلة خوارزمشاهيان كه بين 521 تا 551 ه.ق حكومت مي كرد. از آنجاكه گاهي آنرا اَتسز مي خوانند به اشتباه آنرا بي گوشت (اَت= گوشت) و لاغر معني مي كنند.
17. آتش
و آتيْش = آت (آتماق = انداختن ، پرتاب كردن) + يش (اك مفاعله) = پرتاب دو طرفه ، به هم تير انداختن ، شليك به هم ، جرقّه ؛ شايد آتش بمعناي برافروخته فارسي باشد ولي در معناي اخير تركي است.
18. اَتليق
و اَتليغ = آتليْق = آت (اسب) + ليْق (اك) = اسب داري ، سواردلاور ، شخص مشهور ؛ اتلغ ار = سواره (1،19)
19. اُتو
= اوتو = اوت (اوتمك = پاك كردن ، زدودن ناپاكي ، به آتش گرفتن پشم و مو) + و (اك) = وسيلة صاف كردن چين و چروك ؛ اوتويه دوشمك = به اتو افتادن = تغيير ماهيت دادن
20. آتيش باي
آتيش باي = آتيش (باخ: آتش) + باي (بزرگ ، فرمانده) = مسئول آتشبار ، مسئول شليک ، ار رتبه هاي نظامي دوره صفوي
21. آتيلا
= آتيلا = آتيل (آتيلماق = پريدن) + ا (اك) = كسي كه خوب پرش كند ، چابك ، امپراطور بزرگ تركان هون كه 1500سال پيش ازآسياي ميانه تا اروپا حكومت مي كرد (435-453 م)
22. اُجاق
= اوْجاق = اوْداق = اوْتاق (باخ: اتاق) = وسيلة گرمايشي ، كوره ، كانون ، سرچشمه ، منزل ، خاندان ، زيارتگاه ؛ اوْجاغيْ كوْر = بي فرزند ، تغيير اوداق به اوجاق مانند تغيير ديغال به جيغال است.
23. آچار
= آچ (آچماق = باز كردن) + ار (اك فاعلساز) = بازكننده ، كليد ، وسيلة مكانيكي براي باز كردن پيچ ها و مهره ها ؛ اكِ فاعلساز ار/ ر در چاپار ، ياشار و يئتر هم ديده مي شود.
24. آچمز
= آچماز = آچ (آچماق = باز كردن) + ماز (اك سلبيت فاعلي) = بازنشونده ، در بازي شطرنج به مهره اي گويند كه با برداشتن آن شاه مات گردد ؛ اين اك براي هميشه يك صفت را از اسم سلب مي كند. مانند: سولماز (ه.م)
25. اچه
و اچي = ايجي = برادر بزرگتر و مهتر ، مقابل ايني = برادر كوچكتر (1،2)
26. اخته
= آختا = آخ (آخماق = روان شدن ، بيرون آمدن ، بالا رفتن) + تا (اك) = بيرون آورده شده ، حيواني كه بيضه هايش درآورده شده (1)، عقيم ، طويله ؛ اختاچي و اخته بيگ = طويله دار و اخته كنندة حيوانات ، در مورد انسان غلامان اخته شده در دربارها را خواجه مي گويند. تركيب آختا مانند يومورتا (= تخم مرغ) است.
27. آذربايجان
1. = آذربايجان = آذ (و آس = نيت خير ، اوغور ، نام قوم معروف) + ار (جوانمرد) + باي (= بيگ) + جان (اك مكان) = مكان خان جوانمرد قوم آذ ، آذربيگستان ؛ نام قوم آذ (يا آس) هنوز هم در تعدادي از نقاط جغرافيائي كشور باقي است مانند: آستارا ، ارس ، آستاراخان ، استرآباد و شيراز. اين قوم 5200 سال قبل در شرق درياي خزر با غلبه بر ساير اقوام هم اقليم خود ، سنگ بناي حكومتي مقتدر بنام آذر را نهادند (16 ، 17). اكِ مكاني جان بصورتهاي مختلف كان/ غان / قان/ خان در انتهاي شهرهاي ديگر هم ديده مي شود.
2. تحريف شدة آتورپاتكان = آ (صوت براي راحتي تلفظ ، اين تسهيل تلفظ با الف سابقة ديرينه دارد) + تور (نام قوم ، احتمالاً همان تاوور باشد ، باخ: تبريز) + پات (و باش = رئيس) + كان (همان اكِ مكاني جان) = مكان خان تور
28. آذوقه
و آزوغه وآزوغا وآزوق و آزيق = آز (آزماق = گم شدن) + ايق (اك) = بخاطر گم شدن ، ره توشه ، توشه اي كه احتياطاً براي گم شدن در راه برمي دارند ، آزيق از ريشه هاي تركي باستان (2،17)
29. اُرتاغ
= اوْرتاق = اورتا (وسط) + اق (اك) = بينابين ، بين ، گذاشتن چيزي در وسط و تقسيم كردن سود آن ، شريك ، تاجر، بازرگان؛ ارتاغي = بازرگاني ، مضاربه ، با سرماية ديگران تجارت كردن: به حضرت او آمد و دويست بالش زر التماس كرد به ارتاغي/جهانگشاي جويني
30. ارخالق
= آرخاليْق = آرخا (پشت ، دوش) + ليق (اك) = شانه اي ، لباسي كه طلاب و بعضي افراد زير قبا مي پوشيدند و در داخلش پنبه بود ، نوعي قماش نازك (1) ؛ آرخا = پشت ، آرخاي عنان = از چيزي بي تأمّل گذشتن (19):
ناشي ز هواي جلوة او × آرخاي عنان آفرينش / عرفي
31. اُردك
= اؤرده ك = اؤرته ك = اؤرت (اؤرتمك = پوشاندن) + اك (اك) = پوشش ، پرنده اي كه در بدن خود پوششي روغني براي جلوگيري از نفوذ آب به بدنش دارد.
32. اَردلان
= اردالايان = ار (پهلوان) + دالا (به زمين زندن با ضربت و سرعت) + يان (اك فاعلي) = برزمين کوبنده ، نام آقا
33. اُردو
= اوْردوُ = اور (وسط) + دو (اك) = مركز ، پايتخت ، مركز مملكت ، قشون وتجهيزاتشان ، محل گشت و گذار كه بصورت گروهي مي روند ، محل تفريح و تفرج ؛ اردوكند = نام قديمي كاشغر پايتخت اويغور(2،17) ، ارديبهشت = بهشت وسط بهار ، بصورتHorde در انگليسي ؛ همريشه با اورتا (= ميان) و اورال (درياچه)
34. آرزو
آرزي = آر (آرماق و آريماق = جستن ، يافتن) + زي (اک) = جستني ، يافتني ، غير موجود در دست. همريشه و هم معني با آرمان
35. ارس
= اَرآس = آرآذ = ارآذ = ار(پهلوان) + آذ (باخ: آذربايجان)=آذ پهلوان
36. ارسلان
= ارسالان = ار (پهلوان) + سال (سالماق = انداختن ، برانداختن) + ان (اك فاعلي) = پهلوان انداز ، مردافكن ، شير ، بصورت اسلان و آسلان و اصلان (معر) نيز مي آيد ؛ ارسلانلي (19) = ارسالان (شير) + لي(اك ملكي) = شيردار ، شيرنشان ، سكه داراي نشان شير ، غروش:
قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت×كه گردن به الوند برميفراشت/سعدي
37. آرش
يا اشْك يا اَرشَك = ار (پهلوان) + شَك (نشكن ، شكست نخورنده) = پهلواني كه هرگز نشكند ، پهلوان هميشه پيروز ، از امراي ايالات بلخ و مؤسس و جدّبزرگ سلسلة اشكانيان كه250سال قبل از ميلاد با پيروزي بر آنتيوخوس حكومت مقتدري در ايران تشكيل داد (باخ: اشكانيان).
38. ارگ
= ارك = اقتدارهمراه با محبوبيت ، تخت سلطنت ، دژحكومتي ، احتمالاً تغيير يافتة «اوُروُق» باشد ، بصورت اريكه در عربي ؛ ارك ائدمك = افتخار كردن
39. آرمان
= آريْمان = آري (آريماق = جستن ، بصورت اسم يعني پاك) + مان (اك مبالغه) = خيلي جستني ، حالت ايده ال ، هدف و مقصود ، رسيدني ، مورد جستجو ، آرزو ، خيلي سالم
40. اَرمان
= ار (جوانمرد ، با ادب ، داراي فضيلت) + مان (اك مبالغه) = خيلي صاحب ادب و هنر و فضيلت ، هنرمند ، شهري در ماوراءالنهر ؛ اردم = هنر ، اردملي = هنرمند: كه افراسياب اندر ارمــــان زمين×دو سالاركرد از بزرگان گزين/شاهنامه فردوسي
41. ارمغان
و يَرمغان = 1-آرماغان = در تركي اوغوزي يعني سوغات راه (2)
2-يارماغان = يارماق (ه.م) + ان (اك) = درهمي ، هرچيز نقدي ، هديه(1،27):
هم خواسته به خنجر هم يافته به جور×از خصم خود تو يرمق و از من تو يرمغان/ رشيدي (27)
42. اُرمك
= اؤرمك = هؤرمك = تاب دادن نخ يا گيسوان ، چيزي كه مثل گيسو با تابيدن بهم درست مي شود ، كلاه و پارچة پشمينه ، امروزه جامة پنبه اي خاكستري ؛ اؤرتمك = پوشيدن ؛ هؤروك = گيسو ، باخ: ارومچك:
اميران ارمــك سلاطين اطلس × گزيده ز سنجاب و ابلق مراكب/ قاري
43. اُروغ
و اُروق = اوُروُق = ثقيل شدة اؤروك = اؤر (اؤرمك = چيزي مانند نخ و گيسو را بهم تابيدن ، پيوند كردن) + وك (اك) = بهم وصل شده ، داراي پيوند با هم ، خانواده ، دودمان ، خويشان:… اكناف ربع مسكون در تحت فرمان ما و اروغ چنگيزخان است / جامع التواريخ
44. اَروك
= اريك = اري (اريمك = ذوب شدن ، آب شدن) + ك (اك) = آب شده ، زردآلو (1)
45. اُرومچك
= اورومچك = هؤرومچك = هؤر (هؤرمك = زلف بافتن ) + وم (اك) + چك (اك) = زلف بافنده ، تار بافنده ، عنكبوت ؛ هؤروك = گيس يا زلف بافته شده
46. آريا
=آريْيا = آري (آريماق = پاك شدن ، آريتماق = پاك كردن) + يا (اك) = پاك و زلال ، نژاد سفيد. مثل تركي : سودان دورو (زلالتر از آب) ، آيدان آري (سفيدتر از ماه)
47. آريَن
= آريان = آريْيان = آري (باخ : آريا) + يان (اك فاعلي) = پاك شده ، آيدين ، پاك ، آريا ، نام آقا
48. آز
= آج = گرسنه ، حريص ؛ آزمند = آدم گرسنه و حريص و طمعكار ؛ آج آدام = آدم حريص و گرسنه ، شهريار نيز در اين شعر آج را در مفهوم حريص بكار برده است: كربلايه گئدنلرين قاداسي × دوشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزينه
49. آزار
= آزار = آز (آزماق = منحرف شدن ، گم شدن ، بيمار شدن) + ار (اك) = بيماري ، (رفتارِ) غير صحيح و با اذيت ؛ آزار دوتماق = بيمار شدن ، توْيوق آزاري = بيماري نيوكاسل در مرغها ، ككليگي آزماق = مسموم شدن و فساد معده
50. اُزبك
= اؤزبك = اوْغوزبك = اوْغوزبيگ = خان قوم اوغوز ، بي باك ، آدم صاف و صادق ، از اقوام ترك.
51. اَزگيل
= از (ازمك = له كردن) + گيل (اك) = له كردني ، از ميوه هائي كه بصورت له كرده و خميري در غذاها خصوصاً آش استفاده مي گردد.
52. اُزُم
= اوزوم = انگور: آن يكي تركي بُد وگفت : اي گؤزوم! × من نمي خواهم عنب ، خواهم اوزوم / مولوي
53. اُزنگو
= اوزه نگي = اوز (= صورت) + ان (اك) + گي (اك) = ركاب (ارتباط ركاب و اوز معلوم نشد) ، مهميز ، آلتي در پاشنة پا براي حركت دادن و كنترل اسب ؛ ازنگوقوچي سي = كسي كه مهميزسوار را مي گيرد تا براحتي سوار شود. اوزه نگي چكمك = ركاب كشيدن
54. اُستاد
= اوْستا = اوس (عقل ، درايت ، تربيت ، ادب) + تا (اك) = عاقل ، بادرايت ، مربي ، اديب ، بصورت استاذ در عربي ؛ تركيب اوستا مانند يومورتا است:
غازي بدست پورخود شمشير چوبين ميدهد
تا اودرآن اُستا شود، شمشير گيرد در غزا / مولوي
55. آستان
= آست يان = آست (= زير ، پائين ، مقابلِ اوست = رو) + يان (طرف) = پائين دست ، طرف پائيني خانه ، پيشگاه ، پائين دامن ، آستانه = آستانا = بطرف پائين ، پيشگاه ، مَطلع (باخ: آستين و آستر و آهسته)
56. آستر
= آستار = آست (باخ: آستان) + ار (اك) = زيرين ، زيرينِ لباس ؛ آست اوست = زير و رو (18،2)
57. آستين
= آست يان (باخ : آستان) = پائين دست لباس
58. آسمان
آسيمان و آسمان = آس (آسماق = آويختن) + مان (اک مبالغه و تشبيه) = شبه آويزان ، بسيار آويزان
59. آش
= درهم برهم ، قاراشميش ، غذا ، از غذاهاي متنوع آبكي ، آشيج و آشاج = قابلمه ، از ريشه هاي تركي باستان (17،2)
60. آشاميدن
وام گرفته از مصدر تركي آشاماق (= خوردن) ؛ معادل فارسي آن نوشيدن است(2،18).
61. اُشتُق
= اوُشتوغ و آشيق= بجول (1) ، يكي از هفت استخوان مچ پا در فاصلة دو قوزك پا كه از آن براي بازي «قاب» استفاده مي كنند.
62. آشغال
= آشقال = گوسفند لاغر و نامناسب براي برّه كشي (3) ، هر چيز نامرغوب و غيرقابل استفاده ؛ آشقار = مخلوط ، قاطي (3)
63. اشكانيان / ت
= حكومتي از ترك هاي توران كه با پيروزي اشك يا ارشك يا آرشك (باخ: آرش) كه از حاكمان ايالات بلخ بود ، بر آنتيوخوس امپراتوري بازمانده از اسكندر مقدوني بوجود آمد و قبل و بعد از ميلاد مسيح 500 سال بر ايران حكومت كردند. تاريخ نيز بخاطر غيرايراني بودن اين حكومت ، از كنار آن براحتي گذشته است. مورخان و لغوي هاي بزرگ مانند دهخدا ، اعتمادالسلطنه و علي بن حسن مسعودي نيز آنها را از ترك ها دانسته اند (18).
64. اشكنه
= ايشگينه = ايش (ايشمك = ايچمك = نوشيدن) + گين (اك) + ه (اك ، شايد پسوند فارسي) = آشاميدني ، نوشيدني ، نوعي غذاي آبكي ازتخم مرغ و ماست وپياز... .
65. اشيك
= ائشيك = خارج ؛ اشيك آقاسي = رئيس خارج ، رئيس تشريفات سلطنتي ، رئيس دربار ، داروغة ديوانخانه ، اشيك آقاسي باشي = رئيس تشريفات ، اشيك خانه = ادارة تشريفات سلطنتي (1،19 )
66. آغاجي/ت
= آغاجيْ = خاصة شاهان در دربارهاي مشرق ايران در قرن چهارم و پنجم كه وسيلة رساندن مطالب و رسائل بين پادشاهان و اميران و اعيان دولت بود (20) ؛ شايد ريشة اين كلمه آغاج (فرسنگ) باشد بخاطر طي كردن فرسنگها.
67. آغاز
= آغيْز = دهان ، مطلع ، ابتداي هرچيز ، دهانة نهر و دهانة خم و چاه و مشك شير ؛ ريشة اين كلمه شايد آخماق (= روان شدن ، سرازير شدن) باشد و آغاز بمعني مطلع جاري شدن است ؛ قويو آغزي (و آغيزي) = سر چاه ، كوچه آغزي = سركوچه ، قاپي آغزي = دم در
68. آغرُق
و اغرق = آغريق = بار و بنديل ، احمال و اثقال(3) ؛ شايد در اصل آغيرليق (= سنگيني) باشد كه به آغيرريق و آغيريق تبديل شده است:
بعد از آنكه آغروق ها را آنجا بگذاشت … / رشيدي (19)
69. آغُل
= آغيْل = آغيْ (حشم و مال) + يل (اك)= محل نگهداري حشم ، محل نگهداري رمه ، جاي نگهداري چهارپايان در شب در بيابان (1،25) ، همريشه با آغور (باخ: آخور)
70. اُغلان
= اوْغلان = پسر ، پسربچه (1)
71. آغوز
= آغيْز = شير نخست بعد از زايش ، ابتداي هر چيز ، البته در بعضي دهات ترك به آن كالا هم مي گويند ؛ آغيزلانديرماق = آغوز خوراندن (باخ: آغاز).
72. اُغوز/ت
و اُغُز و غُز = اوْغوُز = اوْغ (قوم) + اوُز (نشانة جمع) = اقوام ، در معناي رئوف وخوش قلب هم آمده است (18) ، ازقبائل بزرگ ترك كه در قرن ششم ميلادي همة قبائل ساكن چين تا بحرسياه را بصورت امپراتوري واحد درآورد و در تاريخ حتي گاهي ترك را معادل با آن مي آورند. مثلاً: آنكو به غصب و دزدي آهنگ پاليـزي كند×از داد و داور عاقبت اشكنج هاي غز خورد / مولوي
73. آغوش/ت
= آغقوش = آغ (سفيد) + قوش (پرنده) = پرندة سفيد ، نامي براي غلامان پادشاهان ترك ، يكي از تحريفات تاريخي هم ، همين كلمة «غلامان ترك» است كه يك تركيب ملكي است و بمعني «غلامان متعلق به پادشاهان ترك» است ولي آنرا «تركهاي غلام» تعبير مي كنند!:
اي خواجة ارسلان و آغوش × فرمان ده خود مكن فراموش / سعدي
74. افشار/ت
= اوْوشار = احتمالاً اوْوسار = اوْو (حيوان وحشي ، پرندة شكاري ، آهو) + سا (اكِ طلب) + ار (پهلوان) = طالب شكار حيوانات وحشي ، عاشق شكار حيوانات وحشي قدرتمند ، جدّي ، چابك ، از تقسيمات22 گانة اوغوزها كه نادرشاه افشار نيز كه در اصل زنجاني است از طايفة قيرخليِ افشار است. در اوايل حكومت صفويه ، قوم آنها به خراسان تبعيد شد ولي همان نادرشاه افشار بود كه محمود افغان را شكست داد و ابتدا صفويه را مجدداً حاكم كرد و سپس حكومت مقتدر افشاريه را تأسيس كرد.
75. افشين
= آفشين = آغشين = آغ (سفيد) + شين (وش) = سفيدوش متمايل به سفيد ، فرمانده ، سردار (5)
76. آق
= آغ = رنگ سفيد ، وسيع ، بزرگ: آق قلعه = قلعة سفيد ، اكباتان (ه.م) ، آقا = بزرگوار و سينه فراخ
77. آق قويونلو/ت
= آق (سفيد) + قوْيوُن (گوسفند) + ليْ (اكِ ملكي) = وابسته به گوسفند سفيد ، گروهي كه به بالاي بيرق خود صورت گوسفند سفيد مي زدند. سلسله اي كه توسط ابونصرحسن بيگ آق قويونلو (اوزون حسن) تأسيس شد و از سال873 تا920 ه.ق در قفقاز ، آذربايجان و دياربكر حكومت كردند و تا جنوب و مغرب ايران گسترش يافتند.
78. آقا
آغا = آغ (باز و گسترده ، بزرگ ، سفيد) + ا (اك) = بزرگ ، سرور ، درحال حاضر آقا را براي مردان و آغا را براي احترام به خانمها استفاده مي كنند ولي در اصل همان آغا صحيح است: آغاخانيم ، آغاننه ، آبجي ، آغابيگم ، آغا بي بي
79. آقاسي/ت
= آغاسيْ = آغا (آقا) + سي (اك مضاف) = رئيس ، متصدي ، پيشرفت كننده ؛ اشيك آقاسي = رئيس تشريفات دربار
80. آقچه/ت
و اقجه وآخچه = آغجا = آغ (سفيد) + جا (اك) = سفيده ، زر يا سيم مسكوك ، سكّه ، سكة نقره اي ضرب شده در زمان كريم خان زند: وز پي آن تا زند ، سكه بنام بقـــــــاش × مي زند از آفتاب ،آقچه موزون فلك / خاقاني
81. آقوش
= آوقوش = اوْوقوش = اوْو (شكاري ، وحشي) + قوش (پرنده) = پرندة شكاري(1)
82. اكباتان
= آكباتان = آغباتان =آغ (سفيد ، وسيع و باز) + باتان (باخ: وطن) = وطن سفيد يا گسترده و باز ، نام سابق همدان كه بعداً به هكمتان و هگمتان و هگمتانه نيز تغيير يافت.
83. اكدش
= اكداش = اك (اكمك = كاشتن) + داش (هم) = همريشه ، هم كاشت ، همريشه از نظر روحي ، محبوب و معشوقه:
من نه بوقت خويشتن ، پير و شكسته بوده ام
موي ، سپيد مي كند چشم سياه اكدشان / سعدي
84. اِكي
= ايكي = دو ؛ اكي ثانيه = دو ثانيه ، كنايه از كار سريع
85. اگير
و اكير = اك (اكمك = كاشتن) + ير (اك) = كاشته ، گياه تركي ، وج ، گياهي كه اسانس آن به عطر سوسن زرد معروف است (1،25)
86. آل
= سرخ كمرنگ ، مهر و نگين پادشاهي (1)
87. آلاچيق
= آلا (اك براي كاستن خصلت) + چيْغ (پرده اي ازحصير يا ني) = پرده مانند ، سايباني حصيري بر روي چهار ستون با اطراف باز:
اي آنكه اندر باغ جان آلاجقـــي برساختي
آتش زدي درجسم وجان ، روح مصور ساختي / مولوي
88. اُلاغ
= اُولاق = اُولا (اولاماق = رساندن ، رساندن پيام ، عوعو كردن گرگ) + اق (اك) = حامل ، پيام رسان ،كار بي مزد ، بيگاري ،خر ، پيك واسب پيكچي ؛ همريشه با اُلام (ه.م)
89. آلاله
= آلالا = آل لالا = آل (ه.م) + لالا (باخ: لاله) = لالة سرخ ، لالة آل ، نام دختر ؛ البته برهان قاطع (27) تأكيد مي كند كه اين كلمه در پهلوي پيدا نشد و شك ندارد كه با آل در ارتباط باشد.
90. اُلام
= اُولام = اُولا (باخ: الاغ) + م (اك) = پيام رسان ، پيام يا نوشته اي كه دست بدست يا زباني رسانند (1) ، همريشه با الاغ (ه.م)
91. آلامانچي
= آل (آلماق = گرفتن) +ا (اك) + مان (اك مبالغه) + چيْ (اك شغل) = كسيكه كارش گرفتن مال ديگران باشد ، بسيار غارتگر ؛ آلامان = بسيار گرفته شده = غارت
92. آلاو
= الوْو= شعلةآتش،زبانة آتش ، آتش شعله ور(1،27)؛ اوْد- الوْو = آتش - شعله ، الوْولاماق = شعله ور كردن ، الوْولو = شعله ور: بر اوج گنبد گردون از آن بتابد هور×كه يافت از تف قنديل مرتضي آلاو/ آذري
93. آلپ
= آلپ و آلب = پرزور ، قدرتمند ، قوي ، پيشوندي براي شاهان ترك مانند: آلپ ارسلان ، آلپ ارتنقا ، آلپ تگين: چوآلپ ارسلانجان به جانبخش داد × پسرتاج شـــاخي به سر برنهاد/ سعدي
94. آلپ ارتونقا/ت
= آلپ (ه.م) + ار (پهلوان ، جوانمرد) + تونقا (ببر) = ببر جوانمرد شاه ، از قديميترين پادشاهان توران زمين كه لقب «خــان» نيز در اصل ازآن او بود. فردوسي در شاهنامه اش او را افراسياب ناميده است (2).
95. آلپ ارسلان/ت
= آلپ (قوي) + ارسالان (باخ: ارسلان) = مردافكن شاه ، عضدالدين ابو شجاع پادشاه سلجوقي كه بين سالهاي 455 تا 465 ه.ق حكومت كرد.
96. آلتون
و التون = آلتين = آل (سرخ) + تين (اك) = سرخ گون ، طلاي سرخ ، زر ، نام دختر (1،2،3،5،19) :
توهمي زن اين يتيمان را كه هان آلتون بيار
توهمي سوز اين ضعيفان را كه هين جامه بكش/كمال اسماعيل
97. آلتون تاش/ت
يا آلتون داش = آلتين (باخ: آلتون) + داش (سنگ) = سنگ طلا ، حاجب سالارِسلطان محمود غزنوي و حاكم خوارزم در سال 432 ه.ق
98. اُلجاميشي
= اوْلجاميش = ؟ ، اطاعت ، فرمانبرداري ، تعظيم ، كلمة تركي (1) :
… و در آن منزل اميرارغوان با عموم اكابر واعيان وصدورخراسان برسيد و الجاميشيكردند/ رشيدي
99. اُلجه
و اولجه واُلجي واُلچا = اوْلجا = اوْل (اوْلماق = شدن ، مالك شدن) + جا (اك) = ملك شده ، به تملك درآمده ، مال و جنس يا اسيري گرفته شده از دشمن پس از تاخت و تاز ؛ بو منيم اوْلدو = اين مال من شد: … و محترفة بسيار را اسير كردند و الجاي بي اندازه گرفتند/ جامع التواريخ رشيدي
گر صاحب زمان را وقت ظهور مي بود
از بهر الجه مي رفت دنبال لشكر او/ واله هروي
100. الچوق
= آلچاق(=كوتاه). شايد هم تسهيل شدة آلاچيق،نوعي خيمة تركمني:
به سراي ضرب همت ، به قراضة چه لافم
چه كند بپاي پيلان الچوق تركماني / نظامي گنجوي
101. اُلدوز
و يلدوز = اوُلدوز و يولدوز = ستاره (1) ؛ شايد از يالماق (= درخشيدن) باشد و شايد هم: اول (بزرگ) + دوز (نمك) = نمك درشت ، بخاطر شباهت ظاهري ستارگان آسمان به دانه هاي نمك.
102. الش دگش
= آليْش (خريد) + دئگيش (مبادله ، فروش) = خريد و فروش ، مبادله (1)
103. اُلُغ
= اُولوُغ = اُول (بزرگ) + اُوغ (اك) = بزرگ ، قدرتمند ؛ الغ بيگ = بيگ بزرگ: از جهود ومشرك وترســـــــــا و مغ×جملگي يك رنگ شد زآن آلپ الغ/ مولوي
104. اَلَك
= اله ك = اله (اله مك = غربال كردن) + ك (اك) = وسيلة غربال
105. الگو
= اولگو و يولگو = اول و يول (اولمك و يولمك = بريدن ، تراشيدن) + گو (اك) = بريده ، نمونة بريده ؛ اولگوج = چاقوي سرتراشي ، باخ: اولكا (18،2)
106. آلما
= آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خريدن) + ما (اك) = گرفتني ، سرخ گون ، سيب ، نام دختر ، احتمالاً ريشة اين كلمه آل (سرخ) است و در قديم ابتدا به سيب هاي سرخ شامل مي شده است.
107. آلماآتا
= آلما (ه.م) + آتا (پدر) ، پايتخت جمهوري قزاقستان (باخ: قزاق)
108. الميرا
= ائلميرا= ائل(ايل) + ميرا(تمثيلگر)= تمثيل كنندة ايل ، نام دختر (5)
109. الناز
= ائلناز = ناز ايل ، نام دختر
110. اُلنگ
= اؤلنگ = اؤل (خيس شدن ، مرطوب شدن) + انگ (اك) = جاي خيس و مرطوب ، سبزه زار ، مرتع ، سرزمين سبز و خرم (1)
111. النگو
= ال (دست) + انگي (اك) = مربوط به دست ، دستبند ؛ تركيب النگو مانند ازنگو (ه.م) است.
112. آلو
= آليْ = آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خريدن) + يْ (اك) = گرفتني ، سرخ ، نام ميوه (باخ: آلما).
113. اُلوس
= اُولوُس = اوُلوش از اولاماق (پيوند دادن ، بجائي رساندن) = محل تجمع ، اجتماع مردم ، ملت ، قوم ، ايل ، همريشه با الاغ و الام : … در همة الوس ، پادشاه را از او مشفقتر نيست / جامع التواريخ رشيدي
114. اَلوك
= اليك = پروانه ، پيغام (1)
115. اِلِه-بِلِه
= ائله بئله = ائله (آنطور ، چنان) + بئله (اينطور ، چنين) = چنين و جنان ؛ اله و بله گفتم = چنين و چنان گفتم
116. آماج
= آماج و اَمج و آرناج و آنناج و آماچ = نشان ، تابلوي شليك ، هدف تير ، سيبل ، هدف (1،2) ؛ واحد طولي در بين تركها متعارف بوده كه 24/1 فرسنگ تعريف مي شد. با توجه به اينكه هر فرسنگ 5919 متر است ، احتمال دارد كه 250 متر (24/1 فرسنگ) فاصلة تيراندازي بوده است و سيبل در اين فاصله نصب مي شده است. از همين جا هدف تيراندازي به هدف تعميم پيدا مي كند.
117. اُماج
= اوْماج = اوْغماج = اوْغ (اوغماق = سائيدن) + مآج (اك) = سائيده ، نام آشي (1) كه در آن خمير را مي سايند تا به رشته تبديل شود ، آش اماج = آش رشته ، باخ: تتماج
118. آمرود
= آرموُد و آرموُت = گلابي (2)
119. اميد
= اُوميد و اُوموُد = اُوم (اوُمماق = چشم براه ماندن) + اُود (اك) = چشم براه ماندن ، انتظار ؛ اميدوار = اميد + وار (دارا) = داراي اميد ؛ در تركي معاصر مصدر اومماق را وقتي بكار مي برند كه بچه اي بوي خوش غذائي را بشنود و آنرا هوس كند كه مجازاً از معناي فوق برداشت شده است: واي بر مشتاق و بر اوميد او × حسرتا بر حسرت جاويد او / مولوي
120. انار
= نار ؛ نارين (= نار + ين = ريز مانند دانه هاي انار) ، نارگيله (= دانة انار) و ناردانا (= دانة انار) هر دو نام دختر
121. آناكه
= آناكا = آنا (مادر) + كا (اك) = مادري ، دايه (19) ؛ احتمالاً در اصل آناغا صحيح است.
122. آناهيتا
= داراي احساس ، درك كننده ، مادر ؛ در تركي سومري «آنا-آناننا-آنو-ايناننا» نيز آمده است (17). در تركي معاصر آنا و آننا مورد استفاده قرار مي گيرد.
123. انگ
= ان و انگ (نون غنه) = داغ يا چاكي كه بعنوان نشان بر گوش گوسفند زنند ، برچسب زدن ، افترا ؛ انگ زدن = مهر و مارك زدن
124. او
= اوْ = ضمير اشاره براي جاندار و بي جان ، از ريشه هاي تركي باستان (17). صورت قديمي آن «اول» بوده است.
125. اِو اوغلي/ت
= ائو (خانه) + اوْغلو (پسر) = پسر خانه ، غلام معمولي خدمتكار شاهان صفوي (1)
126. اِو پولي/ت
=ائو(خانه) + پول + ي (اك مضاف) = پول خانه ، ماليات برمنازل در دورة صفوي (3)
127. آواره
= آوارا = آوار (و آپار = تكيه دهنده ، نام قوم ترك) + ا (اك) = مانند قوم آوار بدون منزلگاه ثابت ؛ آوارها 250 سال (558 تا 805 ميلادي) بر اروپاي ميانه حكومت كردند و امپراطوري آنها مجارستان ، آلباني ، چكسلواكي ، اتريش و آلمان را شامل مي شد. نام اين قوم در كتيبه هاي اورخون نيز آمده است (18،17)
128. اوبه
= اوْبا = اوْب (منطقه ، محل زندگي) + ا (اك) = زيستگاه ، چادرسياه بزرگ كه داخل آن پارتيشن بندي شده باشد و اتاق خواب و غذا و مهمان و … داشته باشد (1).
129. اوج
= اُوج = سرحد ، انتها ، گوشه ، نوك ؛ ميداد اوجو = نوك مداد ، دووار اوجو = لب ديوار ، آغاجين اوجو = بالاي درخت
130. آوج
= آووُج = راهنما (1) ؛ يول آووج = پيامبر
131. اوزان/ت
= اُوزان = اوُز (اوُزماق = تصنيف خواندن) + ان (اك فاعلي) = شاعر و آوازخوان و نوازندة قوْپوز در ايل اوغوز. درگذشته شاعر ونوازندة مردمي را نيز «اوزانچي» مي گفتند و بعد از قرن نهم آنرا «آشيق» گفتند(3). اوُزلوق = تصنيفي ، جدّ بزرگ فارابي
132. اوزقنوغ/ت
و اوزقنوق = اؤزقوْنوُق = اؤز (جان ، روح) + قوْنوُغ (فرود) = اقامتگاه روح (3) ، برجستن بعضي اعضاي بدن وپيشگوئي ازروي آن ، اختلاج اعضاء ، حالت خلجان و جهش و پرش بدن (روح!) (2)
133. اوزُن حسن/ت
= اُوزوُن حسن = حسن بلند قامت ، لقب ابونصرحسن بيگ آق قويونلو مؤسس سلسلة آق قويونلو (ه.م) در سال 873 ق.
134. اوزون برون
= اُوزوُن (دراز ، بلند) + بوُروُن (دماغ) = دماغ دراز ، نام يك نوع ماهي با بيني دراز
135. اوغور
= اُوغوُر = وقت ، يمن و بركت ، عزم سفر ؛ بد اوغور = بديُمن ، اوغور بخير = سفر بخير ، اوغروما پيس چيخدي = طالعم بد آمد ، اوغورلاماق = بدرقه كردن
136. اوق
و اوغ (1) = اوْغ = چكمة پشمينه ، چوبهاي فوقاني آلاچيق
137. اولكا
و اُلكا = اؤلكه = اؤل (اؤلمك و يؤلمك = بريدن ، تراشيدن) + كه (اك) = بريده ، جدا شده ، كشور ؛ بولكا = بؤلكه از مصدر بؤلمك (= پارتيشن كردن) = استان ؛ همريشه با الگو (ه.م)
138. اولوق كوك
= اولوق كؤك = اُولوُق (بزرگ) + كؤك (ه.م) = كوك بزرگ ، يكي از 360 كوك ختائي (1)
139. اومّا
= اومما = اُوم (اومماق = چشم براه ماندن ، هوس كردن) + ما (اك) = چشم براه ماندگي ، هوس كردگي. باخ: اميد : ترسم او اين بوي خــوش چون بشنود × هفت قرآن درميان اومـّا شود / دهخدا
140. اون باشي/ت
= اوْن (ده) + باشيْ (فرمانده) = فرمانده گروه ده نفره ، سابقاً از رتبه هاي نظامي (باخ: اون باشي و يوز باشي)
141. اويغور
شايد ازمصدر اويانماق (= بيدار شدن) = بيدار شده ، مدني شده ، از ايالات بزرگ ترك نشين چين كه الآن به ايالت سين كيانگ تغيير نام داده اند (18).
142. اويماق
=اوْيماق= قبيله ، طايفه ، مسكن ، متفق ، فاميل ، درتركي اويغوري بمعني اجتماع كردن بوده است (3،18) :
… ساير لشكريان و اويماقاتي كه همراه داشتند ، با اموال و جهات تحت تصرف امراء محمد زمان ميرزا درآمد / حبيب السير (19)
143. آهسته
= آسته = آستا = آست (باخ: آستان) + ا (اك) = (راه رفتن با سرعتِ) زيرين و پائين ، بصورت آرام و كُند ، يواش
144. آهو
= آوو = اوْوو = اوْو = شكار و صيد (عموما) ، آهو (خصوصا) ؛ اوْوجو = شكارچي ، اوْو قوش = پرندة شكاري
145. اَياز
= آياز = نسيم خنك سحري ، هواي سرد و صاف ، شب بدر بدون ابر ، نام غلام تيزهوش و محبوب سلطان محمود غزنوي (5):
غرض ،كرشمة حسن است ، ورنه حاجت نيست
جمـــــال دولت محمود را به زلف اياز / حافظ
146. اياغ
= آياق= پا،همپا،هم پياله، پياله ؛ اياغ شدن = هم پياله يا همراه شدن:
به چمن خرام و بنگر برتخت گل كه بلبل
به نديم شاه ماند كه به كف اياغ دارد/ حافظ
147. آيبك
= آي (ماه) + بك (بيگ ، بزرگ) = بيگ بزرگ ، بيگ ماه وش ، ماه كامل ، صفتي براي قاصد و غلام ، قطب الدين آيبك مؤسّس اولين سلسلة مسلماني درهندوستان درسال 602ه.ق: گفت: اي آيبـــك بيا درآن رسن × تا بگويم من جواب بوالحسن/ مولوي
148. ايت بورني/گ
= ايت بوُرنوُ = ايت (سگ) + بوُرن (دماغ) + و (اك مضاف) = دماغ سگ ، نام ديگرنسترن (1)
149. آيتك
= آي (ماه) + تك (مانند) = مهسا ، نام دختر
150. ايچاايچ
= ايچ (بنوش) + ا (اك) + ايچ (بنوش) = نوشانوش ، پيالة شراب :
از فقيهان شد وحدّي منع جام باده را
در صبوحي بانگ ايچاايچ مي دانيم ما / ميرنجات (19)
151. ايچگي
= ايچ (داخل ، درون) + گي (اك) = اندروني ، خودماني و داخلي ، نديم ، خاص ، مقرّب (19) ؛ ايچلي = مغزدار
152. آيدا
= آي (ماه) + دا (اك) = در وجود ماه ، ماه صفت ، روئيدني در كنار آب ، نام دختر (5) ، در اصل بصورت آيداق (مانند بارداق و چارداق)
153. آيدين
= آي (ماه) + دين (اك) = شفاف ، زلال ، آشكار ، روشنفكر ، نور ، باز ، واضح ، نام پسر (5)
154. ايران
= ايره ن = اير (ايرمك = به مقصدرسيدن) + ان (اك فاعل ساز) = به مقصدرسيده ، عارف ، نام دختر
155. ايرج
= اير (ايرمك = به مقصدرسيدن) + ج (اك) = به هدف رسي ، نام آقا
156. ايرقي
= ايْرغيْ =؟ ريشه اش معلوم نشد ، گياه شيرخشت ، ماده اي خوش طعم كه از تركيب قندهاي مختلف بدست مي آيد. ايرقي را خاشاك نيز مي گويند (1).
157. ايري قلمه/گ
= ايري (درشت) + قلمه(درخت تبريزي) = تبريزي درشت ، نام ديگر گياه شالك
158. ايز
= اثر ، نشان قدم ، ردپا ، انتهاي نخ درفرش بافي ؛ ايزكسي راگرفتن = رد و پاي كسي را گرفتن ، ايزگم كردن = گم كردن نشان
159. آيسان
= آي (ماه) + سان (مانند) = آيتك ، آيتكين ، مهسا ، نام دختر
ليك خورشيد عنايت تافته است*آيسان را از كرم دريافته است/مولوي
160. ايشك
= ائشكك = خر :
زر نابش فتد به كف بي شك × بخرد توبره براي ايشك / دهخدا
161. ايغاغ
= ايقاق = ايقا (ايقاماق =شوخي كردن ، سخن چيني كردن) + اق (اك) = شوخ ، سخن چين : زبان كشيده چو تيغي بسرزنش سوسن × دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ/ حافظ
162. اَيغَر
و آيغيْر = نر ، گشن ؛ به آيغري درآمدن = گشني كردن: آن ايغـــــر تيز ،كند گردد ناگاه × كز شوق بپاي ماديان راه برد/ ركناي مسيح
163. ايل
= ائل = قوم ، قبيله ، در تركي باستان بصورت ايل آمده است (1،17) ؛ مردم ، ملت ، گروه ، سال ، مطيع و تابع (27)
164. آيلا
= آي (ماه) + لا (اك) = آيلين ، هالة دور ماه ، نام دختر (5) ؛ هاله = هايلا = آيلا
165. آيلار
= آي (ماه) + لار (اك تحبيب) = ماه نازنين ، نازنين ماه ؛ اك «لر-لار» در تركي علاوه بر وظيفة جمع بستن ، حالت تحبيب هم ممكن است به اسم بدهد. مانند: قيزلار (دخترك ناز من ) ، گوللر (گل ناز) ، آيلار (ماه نازنين)
166. ايلاق
= خليج ،شهري در ختا ، نام درختي (27) ؛ احتمالاً در اصل آيلاق (گرد مانند ماه) باشد:
وگر خان را به تركستان فرستد مهر گنجوري
پياده از بلاساغون دوان آيد به ايلاقش/ منوچهري
167. ايلجار
= ائلجار = ائل (باخ: ايل) + جار (ه.م) = اجتماع مردم براي انجام كاري (1) ؛ ايلجاري كردن = خبررساني
168. ايلچي
= ائلچي = ائل (ايل) + چي (اك شغل ساز) = سفير ، پيغام رسان ، خواستگار ؛ ايلچي خانه = سفارتخانه : سَرَم فداي تو اي ايلچي خجسته سير× مگو زبان فرنگي بگو زبان دگر/ امثال و حكم
169. ايلخان/ت
= خان ايل ، بزرگ و شاه مردم ، عنوان سلاطين مغول در ايران
170. ايلخي
= ايْلخيْ = رهاكردن چهارپايان به صحرا براي چريدن ، رمه اسب (19،1) ؛ در ديوان لغات الترك (2) بصورت ييْلخيْ ثبت شده است. ريشه اش معلوم نشد.
171. ايلغار
و ايلقار و يئلقار و يلقا = ايلقار = ايلقا (ايلقاماق = تاخت كردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار (اك) = تاخت ، يورش ؛ ايلغاركنان = در حال يورش (1)
172. ايلغين آغاجي/گ
= ايْلغيْن (؟) + آغاجي (درخت) = درخت ايلغين ، گز (1)
173. ايلقار
= ايلقار = ايلقا (ايلقاماق = تاخت كردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار (اك) =؟ ، عهد و پيمان ؛ از ايلقار برگشتن = بدقولي كردن (1) ؛ معلوم نيست چه رابطه اي بين اين مصدر و معني اين كلمه هست؟
174. ايلَك خانيان/ت
= الك خانيان = غربال خانيان ، احمدبن علي (شمس الدوله) مؤسّس سلسلة ايلگ خانيان به پايتختي بخارا كه از بحر خزر تا چين حكومت كرد. آنها از نژاد ترك چگلي بودند و به مدت 220سال از 389 تا 609 ه.ق حكومت كردند. به آل خاقان و قراخانيان نيز معروفند.
175. آيلين
= آي (ماه) + لين (اك) = هالة دور ماه ، آيلا ، نام دختر (5)
176. آيمان
= آي(ماه)+ مان (سا) = صاف و پاك و نوراني چون ماه ، نام دختر (5)
177. ايناغ
و ايناق = اينا (ايناماق = باوراندن ، اينانماق = باور كردن) + اق (اك) = باور ، دوست ، بصورت ايناك نيز آمده است ؛ ايناق خان از رؤساي زند و پدر كريم خان زند : اي ترك نازنين! كه دل افروز و دلكشي × ايناق دلربائي و امراق اينشي / وصاف
178. اينجو/ت
= اينجه (=نحيف) يا اينجي (= مرواريد) ، شرف الدين محمود مؤسس حكومت آل اينجو كه در قرن هشتم از اصفهان تا كناره هاي خليج فارس حكومت كرد.
179. ئيل
= ايل = سال ؛ دورة 12 سالة فلكي در بين تركهاي قبچاق و اويغور هركدام به حيواني نامگذاري مي شد كه هريك از آن حيوانات سمبل خاصي بودند. اين دور 12 ساله عبارت بودند از: سيچقان ئيلي (موش) ، اود ئيلي (گاو) ، بارس ئيلي (پلنگ) ، توشقان ئيلي (خرگوش) ، لوي ئيلي (نهنگ) ، ئيلان ئيلي (مار) ، آت ئيلي (اسب) ، قويون ئيلي (گوسفند) ، پيچي ئيلي (ميمون) ، تويوق ئيلي (مرغ) ، ايت ئيلي (سگ) ، دوووز ئيلي (خوك). اين دور اكنون نيز جزو سنتهاي سال تحويل مي باشد. در فارسي اين سالهاي 12 گانه بصورت شعر آورده شده است:
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زين چار چو بگذري،نهنگ آيد و مار
وآنگاه به اسب و گوسفند است حساب
حمدونه ومرغ و سگ وخوك آخركار
180. بابا
= پدر بزرگ ، پدر ، از ريشه هاي تركي باستان (7) ؛ بصورت papa در انگليسي
181. بابك
= باي بك = باي (بزرگ ، بيگ) + بك (بيگ) = بيگ بزرگ ، خان خانان ؛ بابك خرّمدين از مردان مبارز آذري كه از سال 201 تا 222 بيست سال عليه مأمون عباسي بپا خــــاست و از مقرّ خود در قلعة بابك (واقع در كليبر) لطمات زيادي به سپاه خلفاي سنّي عباسي واردكرد و ايران را از دست حكومتهاي عرب مسلمان نما نجات داد و عاقبت با خيانت يك ايراني بنام افشين دستگيـر و سرافرازانه به فجيع ترين حالت كشته شد ؛ همچنين پادشاه بزرگي كه اردشير بابكان (مؤسس ساسانيان) خواهرزادة او بود (27).
182. باتان
= باتان و بوتون و بَتَن = مكان و جا ، كامل ، همة مردم ، وطن (معر) ؛ بوتؤ = كامل ، بوتون = تمام ، اين ريشة باستاني در اكباتان (باخ:همدان) و لؤك باتان و آسباتان نيز آمده است (17)
183. باتلاق
= بات (باتماق = فرو رفتن) + لاق (اك) = فرو رفتني ، جاي فرورفتني
184. باجّه
= باجا = دريچه ، روزنة نور ، كيوسك با دريچة كوچك
185. باخه
= باخا = باغا = لاك پشت ، حيوان دوزيست مانند قورباغا و توسباغا : آورده اندكه درآبگيري دو بط و يكي باخه ساكن بودند... / كليله ودمنة ترجمة ابوالمعالي
186. باديه
= بايده = بايدا = ظرف دهن پهن كه از كاسه بزرگتر است و از ديگ كوچكتر ، احتمالاً با بارداق (ظرفي) همريشه اند. مولوي در شعر زير شيرِ حيوان را با شير خوردني جناس آورده است و بادية بياباني را با بادية ظرفي: آن يكي شير است اندر باديـــه × وان دگر شير است اندر باديه!/ مولوي
187. بار
= بار (تركي باستان) = وار (تركي معاصر) = دارائي ، موجودي ، سود ، بر ، ميوه ، اكنون هم كاربرد اين ريشه (بار) در تركي بمراتب بيشتر ازفارسي است (17). آغاج باري = بار درخت ، بارسيز = بي بار ، بارلي = پربار
188. باروت
و بارود = باريت = بار (بارماق = رفتن ، ازدست دررفتن ، جهيدن) + يت (اك) = در رونده ، جهنده ، مادة منفجره كه پس از انفجار بشدت حالت جهندگي دارد.
189. باره
= بارا = بار (بارماق = انداختن ، شليك كردن ، پرت كردن از دست) + ا (اك) = محل شليك و پرتاب ، قلعه ، دژ ، برج و دژ دفاعي كه از بالا با دشمن مي جنگند.
190. باز
پسوندي كه شدت علاقه به كاري خاص را مي رساند : دغل باز = دغل كار و عاشق دغل كاري ، كلك باز = كسي كه كارش دوز وكلك است ؛ باز اولماق = عاشق شدن
191. باسليق
= باسيْليْق = باسيْل (باسيلماق = پوشانده شدن) + يْق (اك) = پوشانده ، سياه رگي زيرپوست ، شاهرگ (1)
192. باشلق
= باشليْق = باش (سر) + ليْق (اك) = سرانه ،كلاه ، پوشش سر ، شيربها
193. باشي
پسوندي بمعني رئيس و متصدي و متخصص: حكيم باشي ، آشپزباشي ، قورچي باشي
194. باغ
درخت انگور و مو ، رز ، تاكستان ، هر بسته و دسته از هيزم (2) ، بعدها اين كلمه تعميم پيدا مي كند به هر جاي پُر از درختان ميوه
195. باقلا
= باغالا و باغلا از مصدر باغلاماق (= بستن)= بسته ، سربسته ، از حبوبات خوراكي كه در داخل غشائي قرار مي گيرد.
196. باقلوا
= باغلاما= باغلا(باغلاماق= بستن)+ما(اك)= بسته كردني، نوعي شيريني
197. بالابان
= بالا (كوچك ، ضعيف ، كوتاه) + بان (باخ: بانگ) = بانگ كوتاه ، بانگ آرام و دلنشين، از سازهاي بادي ، نوعي ني
198. بام
= از ريشةتركي بان (= آواز ، بانگ ، بالاي خانه) كه اين ريشه در كلمة نردبان (= نرده بان = نردة بام) نيز باقي مانده است.
199. بانگ
= بان و بانق = آواز ، پشت بام ؛ از مصدر تركي بانگلاماق = بانلاماق (= قوقولو كردن خروس ، داد و فرياد كردن ، زِر زدن) ؛ نون آخر بان يا بانگ بصورت غنه (ng) است كه در تركي باستان استفاده مي شد ولي الآن يا به ن تبديل شده و يا به نق. مثلاً همين بانگ در جائي بان شده (بانلاماق) و در جائي بانق (بانقيرماق= باغيرماق = شيون و داد و بيداد راه انداختن) آمده است. در برهان قاطع (27) هر دو تركيب بانگ وبان آمده است.
200. باي سنقر/ت
= باي (بزرگ) + سنقر (ه.م) = سنقر بزرگ ، شاهين بزرگ ؛ ابن يعقوب از امراي آق قويونلو كه در سال 896 ه.ق در ده سالگي به حكومت رسيد.
201. بايقرا/ت
=1-باي (بزرگ) + قارا (سياه ، قوي ) = قهرمان بزرگ
2-بايقيْر(بايقيرماق= غرّيدن ، نعره زدن) + ا (اك) = نعره زن ، غرّان
ابن عمر شيخ بن تيمور از امراي تيمور حاكم همدان(سال 817 ه.ق)
202. بايقوش
= باي (بيگ ، بزرگ) + قوُش (پرنده) = پرندة بزرگ ، جغد و بوم ؛ بايقوشخانه = كنايه از جاي سوت و كور
203. بخار
= بوُخار = بوُغار = بوٌغ (هواي مه مانند آب گرم) + ار (اك) ؛ بوخور نيز از همين ريشه در عربي مشتقاتي چون تبخير گرفته است.
204. بخش
= بخيش = بغيش و باغيش (= عفو ، احسان) = عفو و گذشت ، از ريشه هاي تركي باستان (باخ: پخش) (2)
205. بخو
= بوْغاو = بوْغاغو از مصدر (بوغماق = خفه كردن ، بوْغاماق = گريه در گلو گير كردن) = طوق گردن حيوانات ، مجازاً زنجير پاي ستوران و مجرمان
206. برابر
= بيرابير = بيره بير = يك به يك ، يك در مقابل يك ، پاياپاي
207. بُرك يارق/ت
= بؤرك (كلاه) + ياريْق (شكافته ، شكسته ، قاچ دار ، نوعي كلاه قديمي كه بصورت قاچهايي بلند ساخته مي شد) = كلاه قاچ دار ؛ ركن الدين ابوالمظفّر پادشاه سلجوقي از سال 486 تا 498 ه.ق
208. برگه
و بلگه(باخ: بلگه و بلله)؛از همين كلمه برگ نيز استخراج شده است.
209. بزرگ
= بؤزوك = بؤزو (بؤزومك = صورت قديمي بؤيومك = بزرگ شدن) + ك (اك) = بزرگ ؛ در ديوان كاشغري بزوك آمده است (2).
210. بزك
= بزه ك = بزه (بزه مك = آرايش دادن) + ك (اك) = آرايش ؛ بزكچي = آرايشگر
211. بَسَق
= باساق= باس(باسماق = پوشاندن) + اق (اك) = پوشش ، سقف ،گنبد
212. بَسقو
= باسقي = باس (باسماق = مسقف كردن ، استتار كردن) + قي (اك) =كمين ، استتار بقصد گير انداختن : بطرف كوه كه سمت دست راست پادشاه بود بسقو انداخت…/ مجمع التواريخ گلستانه
213. بسكليدن
= وام گرفته از مصدر تركي بسله مك (= درآغوش پروردن ، تربيت كردن ، بزرگ كردن)
214. بسمه
= باسما= باس(باسماق = فشار دادن ، داخل كردن) + ما(اك) = فشاري ، ورق طلا و نقرة منقوش ، نام سابق چاپخانه ؛ بسمه چي = كسيكه كارش با بسمه باشد ، چاپخانه چي: بسمه اش رنگي ندارد ازگل بستان فقر × زآنكه سطر چيت اورنگ هوس را مسطر است / طغرا (19)
دلم ماندازبسمه چي در شگفت×ازو ديده ام نقش،حيرت گرفت/ وحيد
215. بشقاب
= بوْش (خالي) + قاب (ظرف) = ظرف خالي ، از ظروف آشپزي
216. بشكه
= بوْشقا = بوْش (خالي) + قا (اك) = توخالي ، تودار
217. بَغ
و فغ و بي و باي = بيگ = خدا ، معشوقه ، بزرگ ؛ بغداد = خداداد ، بغستان = بي ستان = بيستون = عبادتگاه ، فغواره = فغ (بت) + واره (مانند / فارس) = بت مانند ، بايقوش (ه.م)
218. بُغاز
= بوْغاز = بوْغ (بوغماق = خفه كردن ، بوْغاماق = گريه در گلو گير كردن) + از (اك) = گلو ، تنگه ، باب (3) ؛ بغاز داردانل ، سابق خليج را نيز بغاز مي گفتند (19).
219. بُغض
= بوْغوز = بوْغ (بوغماق = خفه كردن ، بوْغاماق = گريه در گلو گير كردن)+وز(اك)=گلوگرفتگي ناشي از شدت غم و ناراحتي(باخ:بغاز)
220. بُقچه
= بوُغچا = بوغ (چمدان ، قاب بزرگ لباس) + چا (اك تصغير) = چمدانك ، وسيلة يا پارچة كوچك براي نگهداري لباس
221. بكتاش
و بهتاش = بيتش و بيگتاش = بيگ (ه.م) + تاش (= داش= هم) = هم بيگ ، غلامان تحت امر يك بيگ ، بصورت بهتاش هم استفاده مي شود.
222. بَگتر
و بكتر = نوعي لباس جنگي كه از بهم وصل كردن چند تكه آهن كه رويش مخمل و زربفت كشيده شده است ، درست مي شود ؛ بكترپوش = زره پوش (1،27) ؛ در برهان قاطع ريشة اين كلمه بگ (بيگ) ذكر شده است ولي معلوم نشد چرا؟
223. بِگماز
و بكماز و بكمز = شراب ، شرابخوري ، پيالة شراب ، غم و اندوه ، مهماني (1،27) ؛ ريشه اش معلوم نشد:
آنرا كه به دست خويش بگماز دهي × اقبال گذشته را باو باز دهي/ معزي نيشابوري
224. بلاغ
= بوُلاق = پوُلاق = پو (بمعناي چشمه در تركي سومري) + لاق (اك كثرت) = جائي كه چشمه باشد ، چشمه ، بصورت تركيبي با بعضي كلمات : ساوج بلاغ ، قره بلاغ ، آغ بلاغ ؛ احتمالاً پينار (= پونار = بونار) بمعناي چشمه هم از همين ريشه است.
225. بلاغ اوتي /گ
= بولاق اوْتو = بولاق(چشمه)+ اوْت (گياه) + و (اك مضاف) = گياه چشمه،از گياهان درماني و خوراكي، بصورت Water – Cress در انگليسي از اين اصطلاح گرته برداري شده است (1،25) .
226. بلدرچين
= بيلديرچين = بيلدير (بيلديرمك = فهماندن ، آگاهاندن ، آشكار كردن) + چين (اك) = آگاه ، دانا ، نام پرنده اي كه كاشغري (2) آنرا «بوُدوُرسين» ثبت كرده است ؛ اكِ چين در انتهاي نام پرندگان ديگر هم ديده مي شود: گؤيرچين (كبوتر) ، سيْغيْرچيْن (پرستو) ، باليغچين (مرغ ماهيخوار) ، لاچين
227. بُلغار
= بوُلغار = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب و بلوا كردن) + ار (اك فاعلي) = برهم ريزنده ، آشوبگر ، قاراشميش (در گؤي تورك) ؛ از اقوام ترك باستان كه تا اروپاي شرقي حكومت كردند و كشور بلغارستان يادگار آنهاست (18).
228. بلغاق
= بوُلغاق = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب كردن) + اق (اك) = درهم برهم ، آشوب ، فتنه ، شور و غوغاي بسيار ؛ بصورت بلغاك هم آمده است ؛ بلغاكي = واقعه طلب و فتنه جو ، بلغاق افتادن = آشوب افتادن و فتنه برپا شدن ، بلغاق نهادن = فتنه برپا كردن (1،27).
229. بلغور
= بوُلغور = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب كردن) + ور (اك) = گندم و جو شكسته و نيم پخته كه پس از خيس كردن هم مي زنند و مي پزند ، عموماً هرچيز درهم شكسته ، آش پخته شده از بلمه ، حرف قلمبه و بزرگ ؛ بلغور كردن = حرفهاي بزرگ زدن ، تهيه كردن بلغور (1،25)
230. بِلگا
= بيلقا و بيلگه = بيل(بيلمك = دانستن) + گه(اك) = دانا ، دانشمند(1)
231. بَلگه
= بل (آشنا ، شناخته شده ، مشخص) + گه (اك) = نشان ، علامت ، آرم ، سند ، مدرك (1) ، بلگه مك = مستند كردن ، بمعناي پيچيده شده (برگه ، بلله ) ، هلو و زردآلوي دونيمه شدة خشكيده (احتمالاً بؤلگه (بؤلمك = قسمت كردن) براي شيئي تقسيم شده صحيح است).
232. بُلماج
و بُلَماج = بوُلاماج = بوُلا (بوُلاماق = هم زدن) + ماج (اك) = هم زدني ، آش رقيق و بي گوشت (27) ؛ نوعي از كاچي كه آش بي گوشت و آبكي است (باخ:تتماج) (1).
233. بلوك
= بؤلوك = بؤل (بؤلمك = تقسيم كردن ، پارتيشن بندي كردن) + وك (اك) = قسمت شده ، پارتيشن ، البته اين كلمه از انگليسي (Block) به فارسي آمده است. حتي تركها نيز آنرا بولوك تلفظ مي كنند غافل از اينكه ، اين كلمه در اصل همان بؤلوك مي باشد.
234. بَلّه
= بلله =بل(گرد شده ، بسته) + له (اك) = پيچيدني ، ساندويچ
235. بنجاق
و بنچاق = بونچاق ، قباله و سند (8) ؛ سند رسمي در دفاتر اسناد ، مدرك رسمي و قانوني (19)
236. بنده
= بن (من) + ده (اك) = اينجانب
237. بو
= بو و پو = دودي كه از آتشفشان تصعيد گردد ؛ پونج (بخاري هيزمي) و پوسكولتي (دود-مود!) از همين ريشه اند.
238. بوته
= بوُتا و در اصل بوُتاق و بوُداق = شاخه ، نهال كوچك درخت و رياحين كه تازه بنشانند ، بچه و فرزند آدمي يا حيوانات ؛ احتمالاً مصدر اصلي اين كلمه بيتمك (= روئيدن) باشد ، آدم بي بوته = آدم ابتر و بي شاخ و برگ ، بيتگي = گياه
239. بوران
= بوُر (بورماق = پيچاندن) + ان (اك فاعلي) = بهم پيچيده ، بادغليظ
240. بوش
= بوْش = خالي ، از ابزارهاي فني توخالي كه البته اين كلمه ابتدا بصورت ( Bush Bosh ) به انگليسي رفته و بصورت ابزار فني دوباره به زبانهاي ديگر رفته است.
241. به به
=كودك قنداقي ،كودك ؛ كلمات دوتائي مانند: دادا ، ده ده ، بابا ، بي بي ، به به ، كاكا(قاغا) ، نه نه ... تركي اند. اين كلمات ابتدائي ترين و راحت ترين كلماتي است كه كودك مي توان بيان كند و اين ناشي از الهام گرفته شدن زبان تركي از طبيعت است.
242. بها
= باها = گران ، ارزش و قيمت (1)
243. بهادر
= باهادور و باهادير و باتير و باتور= قهرمان ، شجاع و دلاور(8)
244. بي بي
= عمّه ، مادر بزرگ ، خاتون (باخ: به به)
245. بيات
= بايات = باياد = باي (باخ :بيگ) + آد (نام) = نام بزرگ ، كنايه از خدا: باياتآدي ايله سؤزه باشلاديم × تؤره دن ، يارادان ، كؤچوره ن ، ايديم / قوتادغو بيليک
246. بيات / نان
= بايات = بايا (قبل از اين) + ت (اك) = قبلي ، چيزي كه زمان آن گذشته است ، نان و غذاي مانده ؛ باياق = زمان خاصي از گذشته
247. بير
= يك ، واحد ؛ اللهم بير بير! = خدايا ! يكي يكي
248. بِيرام
= بايرام = عيد ، نام آقا
249. بيرق
= بايراق = در تركي قديم باتراق (2) = بات (باتماق = فرو رفتن) + راق (اك) = فرو برده شده ، عَلَمي كه در ميدان كارزار در زمين فرو مي بردند ، پرچم ، علم ، درفش ؛ سنجاق (ه.م) نيز آمده است.
250. بيزار
= بئزار = بئز (بئزمك = به ستوه آمدن ، برخود لرزيدن) + ار (اك فاعلساز) = به ستوه آمده ، خسته ، از جان سير شده ؛ بي در اول كلمه بعنوان حرف نفي فارسي نيست و اصولاً «بدون زار» در فارسي مفهومي ندارد.
251. بيستون
= بي ستان = بي (خدا) + ستان (پسوند مكان فارسي) = بغستان ، عبادتگاه ، پرستشگاه ، كوهي تاريخي با يادمان هائي از زمان هخامنشيان ؛ تعبير اين كلمه به «بدون ستون» صحيح نيست چرا كه عبادتگاه ها بدون ستون نيستند!
252. بيگ
= بزرگ ، خان ، زيبا ، خدا ، شاه ؛ از ريشه هاي اصيل تركي كه با تركيبات مختلف زير در تاريخ آمده است: بيگ(بيگدلي)، بگ(بگتاش)، باي(بايقوش، باي سنقر) ، بي (بيات) ، بغ (بغداد) ، فغ (فغفور ، فغواره)
253. بيگدلي
= بيگ (ه.م) + ديل (زبان) + ي (اك مضاف) = زبان بيگ ، عزيز مانند بزرگان ، از اقوام ترك كه در زمان صفويه ، در اوج قدرت بودند.
254. بيگم
= بئيگيم = بئيگ (ه.م) + يم (ضمير ملكي ، مال من) = بيگ من ، پسوند نام خانمهاي صاحب مقام ، ملكه ، بصورتBegam در انگليسي ، ترك ها براي احترام و محبت همراه اسم ، ضمير ملكي نيز مي آوردند ، مانند: خانيم ، بيگيم ، غلام ، گولوم ، بالام ، آييْم و…
255. بيل
= بئل = كمر ، وسايل و ابزار ، گاهي ارتباطي با بدن دارند مانند پارو در فارسي كه ريشة آن پا است چرا كه با پا در ارتباط است و در تركي بيل با حركت كمر در ارتباط است و براي آن نام بئل (= كمر) داده اند.
256. بيلقان/ت
= بيل (بيلمك = دانستن) + قان (اك فاعلساز) = بسيار داننده ، دانشمند ؛ ابوالمكارم مجير الدين بيلقاني متوفّي586 ه.ق ازمردم بيلقان شروان و ازشاگردان خاقاني و ازشعراي دربار اتابكان آذربايجان كه قبرش درمقبره الشعراي تبريز است (1).
257. بيوك
= بؤيوك = بؤيو (بؤيومك = بزرگ شدن) + ك (اك) = بزرگ ، نام آقا ؛ اين كلمه محرف بزرگ (ه.م) است.
258. پاپاخ
= پاپاق = قسمي كلاه بزرگ پشمي (1،19) ؛ اين كلمه تحريف شده است چراكه مصدر پاپاماق در تركي نداريم. شايد در اصل قاپاق (باخ: قاپو) بوده باشد.
259. پاتق
= پا (فارس) + توق (و توغ وطوق = بايراق ، پرچم عزا ، دسته اي پر مرغ يا دم اسب بر روي كلاه افسران ترك) = محل نصب پرچم ، محل گرد آمدن (1،2)
260. پاره
= پار (احتمالاً: خُرد ، تكه)+ ا (اك) = تكه شده ، پول خرد ؛ پارچا = پار + چا ، پارچالاماق = تكه و پارچه كردن ، پارداق = تكه و پاره ، پارداقلاماق = تكه و پاره كردن كه اصولاً در مورد حيوانات وحشي بكار مي رود ، پاراق = بي ارزش و بي اصل و نصب و يا خيلي كم ارزش و نيز سگ پست ؛ ايت اوغلو پاراق = كنايه از آدم بي اصل و نصب. قطعاً نميدانم پار در تركي معناي فوق را دارد يا نه؟ ولي تركيبات آنرا در تركي داريم كه در فارسي استفاده نمي شوند.
261. پاشا
= پاشا = احتمالاً: باشا = باش (سر) + ا (اك) = رئيس ، خان خانان ، افسر ، از ريشه هاي تركي باستان و لقبي براي افسران و فرماندهان (17،25). گاهي آنرا مخفف پادشاه مي دانند در حاليكه هم قدمت اين كلمه پيشتر از پادشاه است و هم معني آن غير از پادشاه ؛ بصورت Pasha , Pacha در انگليسي استفاده مي شود.
262. پالان
= پال (پوست ، پوسته) + ان (اك) = پوستين ، پوشش ؛ پالتار (لباس) و پالاز (باخ: پلاس) و پالتو كه همگي به نوعي پوشيدني است از همين ريشه اند.
263. پالتو
پالتوْو = پال (پوسته) + توْو (اك) = پوستين ، آرخاليق ، لباسي دراز كه روي بقية لباسها مي پوشند(باخ: پالان) (18) ؛ كاشغري آنرا بصورت پارتوْ ثبت كرده است (2)
264. پاياپاي
پايا پاي = پاي (سهم ، هديه) + ا (به) + پاي (") = سهم در برابر سهم ، کالا در برابر کالا. مثل ترکي: پاي گئدر ، پاي گلر (کالائي که برود ، کالائي ديگر بجاي خود مي آورد).
265. پِتِه
= پيتي و بيتي = بيت (بيتمك = نوشتن) + ي (اك) = نوشته ، كاغذ ،گذرنامه ، مدرك ؛ پيتيك =كاغذ پاره و مدرك بي ارزش ، پتة كسي را به آب انداختن = رازش را فاش كردن (18،2)
266. پُچُك
و پچق = پيچاق = بيچه ك = بيچ (بيچمك = درو كردن ، بريدن) + اك (اك) = وسلة بريدن ، چاقو ، كارد (1) ؛ الآن تركها آنرا پيْچاق تلفظ مي كنند ولي صحيح همان است كه در اشعار فارسي آمده است.
267. پخش
= بخيش = بغيش و باغيش (= عفو ، احسان) = احسان ، چيزي را بين مردم احسان كردن ، از ريشه هاي تركي باستان (باخ: بخش) (2)
268. پرت
= پرت از مصدر پرتمك و پرتيمك (= در رفتن ، در رفتن استخوان بدن بدون خونريزي) ، از اين كلمه پرتاب هم ساخته مي شود.
269. پرچم
= برجم و بجكم = موي نوعي گاوكوهي وحشي در بالاي علَم را مي گفتند كه بعدها به خود علم هم شامل شد ، معادل فارسي آن «درفش»مي باشد (12): گاوي نشان دهند درين قلزم نگون * ليكن نه پرچم است مر او را ، نه عنبر است / اثير اخسيكتي (27)
270. پرداخت
= پارداق و پارداخ = پار (شفاف ، روشن ؛ پارلاق = شفاف ، پاريلداماق = روشنائي دادن) + داخ و داق (اك) = صيقل و جلا ، جلا دادن سطح فلزات بعد از ماشينكاري يا ريخته گري … ؛ تبديل پارداخ به پارداخت در فارسي مانند تبديل كرِخ به كرخت است.
271. پُرز
= پوروز = پور (باخ: پور) + وز (اك) = زائده ، پرز ، غشاء ميوه
272. پَلاس
= پالاز = پال (پوست ، پوسته) + از(اك) = پوسته ، پوستين ، نوعي زيرانداز نازك (باخ: پالان):
مرا قلّاده به گردن بود ، پلاس به پشت × چه انتظار ازين بيش زآسمان دارم / پروين
273. پلو
= پيلوْو = برنج پخته ؛ pilaw (25) ؛ نميدانم چرا تركي است؟ و مرجع مذكور تنها مرجعي است كه آنرا تركي دانسته است.
274. پنبه
= پانبي = پانبيق به همين معني در تركي باستان (2)
275. پور
= پور= بور= پسر ، جوانة درخت ، پورلنمك = جوانه زدن نوك شاخه ها ، تركيبي در انتهاي فاميلها
276. پولاد
= پوْلاد = بي باك ، از نامهاي قديمي ، فولاد ، كسي كه سردي و گرمي را چشيده (5) و مجازاً آهني كه در دماهاي خيلي بالا ذوب شده و در آب سرد ريخته مي شود تا فولاد خشك بدست آيد. اگر به تدريج دماي ذوب كاهش يابد به فولاد نرم ميرسيم .
277. پِهِن
= پئهين = فضولات چهارپايان (1)
278. پيسي
از ريشة تركي پيس(= بد، نامناسب ، نامرغوب) ، نوعي مريضي(18)
279. پينار
= پيْنار = بيْنار و بوُنار = چشمه ، نام دختر ؛ احتمالاً ريشة اصلي پينار نيز مانند بولاغ عبارتست از بو (= چشمه).
280. تا
= تاي = لنگه ، ينگه ، تك ، نظير ، كيسه وگوني ، طرف و سو ، ساحل ، در متون تركي باستان بمعني ينگه وجفت آمده ، مانند «آي تاي» بمعني لنگة ماه كنايه از خدا ؛ تايا = كيسه يا واحد كيسه
281. تابور
و طابور= تابيْر و تاوور= كتيبه ، فوج ، صف(1).
282. تاب
= تاو و توْو = سرعت ، شتاب ، تاب ، مسطح ، ناي و نفس ، احتمالاً مصدر دويدن (فعل امرِ دو) در فارسي از همين ريشه است ؛ توْو گئدمك = سريع و باشتاب و به دو رفتن ، توْولاماق = تاباندن و چرخاندن و سر كار گذاشتن ، توْودان دوشمك = از نفس افتادن و كم ناي شدن ، توْولانماق = دور زدن و علاف گشتن
283. تابه
و تاوه = تاوا = تاو (پهن و بزرگ) + ا (اك) = هرچيز پهن و باز ، ظرف باز و پهن آشپزي ؛ تاوا داشي = سنگ پهن و بزرگ ، تاوار = بزرگ و درشت و مال و جنس (3)
284. تات
عنوان مردمان غيرترك تحت حكومت ترك ، عموماً فارس زبان
285. تاجيك
= تاتجيك = تات (ه.م) + جيك (اك) = تاتي ، مردمان غيرترك تحت حكومت پادشاهان ترك ، عموماً فارسها ؛ تركيب تاجيك مانند يئنجيك است ، تازيك و تاژيك و تاجك هم در تاريخ آمده است.
286. تاراج
= تارا (تاراماق = شانه كردن ، زدودن چرك ، بهم ريختن جهت منظم كردن ، پاك كردن ، برچيدن) + ج (اك) = پاك كردن وبرچيدن ، بهم ريختن ؛ تاراق = وسيلة بهم ريزنده ، شانه ، همريشه با تراش و تاراندن
287. تاراندن
مصدر جعلي و وام گرفته از مصدر تركي تاراماق (= بهم ريختن جهت منظم كردن ، پاك كردن ، برچيدن ، شانه كردن)
288. تارْوِردي
= تاريْ وئردي = تاريْ (خدا) + وئردي (داد) = خداداد ؛ ريشة «تاري»از 5000 سال پيش بصورتهاي مختلف تانري ، تانقري ، تنقري ، دينگري و تونگري در تركي آمده است.
289. تازي.1
در اصل تازيك (باخ: تاجيك) ؛ البته اين كلمه عنواني بود كه تركها به غيرترك لقب داده بودند ولي همين اسم بعدها از طرف فارسها به غيرفارسها (مخصوصاً عربها) لقب داده شد.
290. تازي.2
= تازيْ = تاز (باخ:تاس) + يْ (اك) = سگ بي مو ، سگ شكاري كه نسبت به بقيه سگها كم مو و لاغر اندام است. ممكن است اين كلمه از فعل امر تاختن در فارسي نيز آمده باشد ولي در فارسي چنين تركيبي را از اسم مي توان ساخت نه فعل.
291. تاس
= تاز = موي سرريخته ،كَل ، از ريشه هاي قديمي ترك ؛ تازقوي = گوسفند بي شاخ (2)
292. تالار
= تالوار = ايوان ، كلبة دهقاني ؛ تالواردا توْي ساليبلار = در ايوان عروسي گرفته اند. طالار (معر) ، كلبة چوبي (1) ؛ از همين معني اخير مي توان فهميد كه اين كلمه سابقاً در مفهوم ديگري استفاده مي شد.
293. تالان كردن
از مصدر تالاماق (= غارت كردن ، چپاول كردن) = غارت ، چپاول ؛ تالانچي = غارتگر
294. تام
و توم = كامل ، در تركي باستان نام آقا ؛ تاماي = ماه كامل ، از الهه ها (2،17) ، احتمالاً اين ريشه به عربي رفته و تمام ، تامّ ، اتمام و… از آن مشتق گرفته شده است.
295. تانري
= خدا ، اين ريشه از 5000 سال پيش بصورتهاي مختلف تانري ، تانقيري ، تونقوري ، تونگري و تاري در تركي استفاده شده است:
هر يك عجمي ولي لغزگوي × يلواج شناس تنگري جوي / خاقاني
296. تاوان
= تاو (بزرگ ، مال و جنس(3)) + ان (اك) = معادل با مال و جنس ، خسارت ، جريمه
297. تُبره
= توْربا = كيسة بزرگ :
زر نابش فتد به كف بي شك × بخرد توبره براي ايشك / دهخدا
298. تُپاله
= توْپالا = توْپپالا = توْپمالا (توْپمالاماق = گرد كردن ، گرد آوري كردن ، جمع كردن) = گرد شده ، پشكل گوسفند (3)
299. تپانچه
= توْپانچا = توْپان (= تپن = ضربه زننده) + چا (اك) = ضربه زنندة كوچك ، قديم به معني سيلي و ضربه با كف دست بود ولي الآن به سلاح كمري گويند (12).
300. تپاندن
حالت متعدي از مصدر جعلي تپيدن(تپمك = داخل شدن با فشار). مانند: از سرما زير پتو تپيدم. تپيدن در معناي ضربان قلب مصدر اصيل فارسي است و نبايد با اين مصدر جعلي اشتباه گرفته شود.
301. تُپُق
= توْپوُق = مچ پا ، قوزك پا ، لكنت زبان ، چاق ؛ تپق زدن = حرف بي اراده زدن ؛ احتمالاً اين كلمه ثقيل شدة تپيك (لگد ، رو پا) باشد.
302. تپمه
= تپمه = تپ (تپمك = چيزي را بزور داخل كردن) + مه (اك) = چپاندني ، اصطلاح نظامي
303. تپّه
= تپه = سر ، فرق ، قلّه ، هيكل ؛ «تپه گؤز» در كتاب دده قورقود بمعني كسيكه در پيشاني يك چشم دارد آمده است. برهان قاطع (27) هم آنرا تركي مي داند. نمي دانم با مصدر تپمك (= تپاندن) چه رابطه اي دارد.
304. تُتُق
= توُتوُق = توُت (توتماق =گرفتن ، پوشاندن) + اُوق (اك) = ابر سياه (هواي تتقي) ، پردة پياز (تتق پياز) ، چادر (تتقش راپوشيد) ، آسمان (تتق سپهرگون ، تتق نيلي) :
شب ، تُتُق شاهد غيبي بُود × روز كجا باشد همتاي شب؟ / مولوي
سّرخداكه درتتق غيب منزويست×مستانه نقاب زرخساربركشيم/حافظ
305. تتماج
= توُتماج = توُت (توتماق = گرفتن) + ما (اك) + اج (اك) =گرفته ، آشي با آرد ، آش برگ (1،27،19) ؛ اكِ ماج براي آش در جاهاي ديگر هم ديده مي شود: اُماج (ه.م) و بلماج (ه.م). بعيد نيست كه آج همان آش باشد. يعني: آشِ توتما ، آش بولاما ، آش اوْوما: چونكه تتماجش دهد،او كم خورد×خشم گيرد،مهرها را بردرد/مولوي
306. تخم
= توْخوم = توْغوم و دوْغوم = دوْغ (دوْغماق = زائيدن ، تكثير كردن ، زياد شدن) + وم (اك) = فزوني ، تكثيري ، زادني ، بذر ، فرزند ، خلف ، در اصل نقش تخم نيز همان تكاثر و ازدياد كردن است.
307. تُخماق
= اسم و مصدر توْخماق (= زدن ، كوبيدن) = افزارچوبي براي كوبيدن گوشت يا لباس ؛ اين كلمه احتمالاً ثقيل شدة دؤيمك (= دؤگمك = تؤگمك = توْخماق) است.
308. تر
= عرق ، خيس ، نم و رطوبت ؛ ترلمك = عرق كردن و خيس شدن
309. ترخون /گ
= ترخون و ترخان = از گياهان ؛ بصورت Tarragon در انگليسي
310. تراش
= تاراش = تارا (تاراماق = شانه كردن ، زدودن ، پاك كردن) + اش (اك) = وسيلة تميز كردن و زدودن ؛ از ديگر ريشه هاي اين كلمه در فارسي داريم : تراشيدن ، تاراج ، تاراندن ، تراشه ، تريشه
311. تَرْك
= تر (ترمك = جمع كردن ، بار كردن) + ك (اك) = جاي بار ، ترك اسب و دوچرخه و موتور كه سواره ملزومات خود را آنجا قرار مي دهد ، پشت زين
312. تُرك
= تورك = توروك ، كه بنا بنظرخانم عادله آيدين خفيف شدة توُروُق (= دوروق) به معني «قوم ساكن ويكجانشين» است البته درغزل فارسي لغت تُرك كنايه از زيبارو است:
اگر آن ترك زنجاني بدست آرد دل مارا
به خال هندويش بخشم مغان و آستارا را !
313. تُركان
و تَركان = تاركان = عنوان بانوي دربار ، لقبي ارجمند براي خانمها ، اين كلمه در تركي قديم بهمين صورت آمده است ولي آنرا به اشتباه تُركان مي گويند.
314. تُركمن
= توركمان = تورك (ترك) + مان (شبيه ، قوي ، اك مبالغه) = شبه ترك ، خيلي ترك ، عنوان مردماني كه ازنظر زباني ترك بودند ولي ظاهرشان با تركهاي اوغوزي فرق داشت.
315. تسمه
= تاسما = تاس (قاب فلزي پهن ، شئي دايروي) + ما (اك) = جسم حلقوي ، چرم خام (1) ، موي شانه كرده ؛ طسمه (معر) (27)
316. تشك
= دؤشه ك = دؤشه (دؤشه مك =گستردن ، پهن كردن) + ك (اك) = پهن كردني ،گستردني
317. تُغار
= تاغار= داغار= ظرف سفالي يا گِلي براي ماست وخمير ، واحد وزني تقريباً برابر با 10 كيلوگرم (1)
318. تفنگ
= توفه ك = توف (صداي فوت كردن با دهان ، باد دهان) + اك (اك) = فوت كردني ، وسيله اي كه با آن فوت كنند ، قديم در بين تركها چنين رسم بوده كه داخل چوبي را خالي مي كردند و شئي ريزي در داخل آن قرار مي دادند و با فوت كردن در داخل چوب ، پرندگان را مي زدند (مانند همانكه شاهدانه را در داخل بدنة خودكار گذاشته و بزنند). اين وسيلة ساده در ديوان لغات الترك با توفه ك و دووه ك نامگذاري شده است (2)
319. تك
= تنها ، ساده ، يك ، حرف فاصله ، مانند ، انتها (25) ؛ تكم = تنهايم ، زنجانا تك = تا زنجان ، آيتك = مانند ماه ، قويو تكي = ته چاه
320. تكاب / ج
= نام جعلي تيكان تپه (تپة خاردار) از شهرستانهاي آذربايجانغربي
321. تكش/ت
= تكيش = تك (ه.م) + يش (اك) = بي همتا ، ابوالمظفر علاءالدين بن ايل ارسلان از سلسلةخوارزم شاهي (5) ؛ شايد ريشه اش تك (ه.م) باشد:
تكش با غلامان يكي رازگفت×كه اينرا نبايد به كس بازگفت/سعدي
322. تكلتو
= تك آلتيْ = ترك آلتيْ = ترك (ه.م ، زين) + آلت (زير) + يْ(اك مضاف) = زير زين ، نمدي كه زير زين بر پشت اسب مي اندازند ، نمد زين ، آدرم (1،25)
323. تكمه
= تيكمه = تيك (تيكمك = دوختن) + مه (اك) = دوخته ، دگمه
324. تكّه
= تيكه = تيك (تيكمك = دوختن ، بستن) + ه (اك) = دوختني ، در اصل مقداري پارچه براي وصله كردن كه بعدها تعميم پيدا مي كند به هر چيز كم مقدار ، لقمه ، قطعه ، در تركي باستان تيكوْ آمده است (2).
325. تَكه
= ته كه = بُز نر (1) ؛ تكه ساققالي = ريش بزي
326. تگين
و تكين= شاهزاده ، خوش تركيب ، پهلوان،پسوندي در نامهاي تركي ، عنوان پادشاهان غزنوي(367 تا 582 ه.ق) مانند: سوبك تگين (سبكتكين) مؤسس سلسلة غزنويان ، آلپ تگين: پند از هركس كه گويد گوش دار × گر مثل طوغانش گويد يا تگين/ ناصرخسرو
327. تِل
= تئل = زلف سر ، كاكل ، موي جلوي سر (25)
328. تلاش
= تالاش = تالا (تالاماق = جنب و جوش كردن ، دنبال چيزي گشتن) + اش (اك) = جنب و جوش ، پي چيزي رفتن ؛ مصدر «متلاشي» (= تلاش كننده) در عربي نيز از همين ريشه است.
329. تليشه
= تيليشه = تيلي (تيليمك = خُردكردن ، بريدن) + شه (اك) = خرده ريزه ، خردة چوب وكاغذ (1)
330. تمشك
= تؤمشوك = درختچه اي و نوعي خوردني پرنده (2)
331. تُمغا
= تومغا و دامغا = دام (دامماق = چكيدن) + غا (اك) = چكيده ، مهرهاي شاهانة قديمي كه بوسيلة چكاندن يا پرس جوهر يا داغ كردن بدست مي آمد ، داغ ، مُهر ، نشانه ، تهمت ؛ آل تمغا = مهرسرخ ، مهرشاهانه با جوهرسرخ در بالاي طومارها ، قره تمغا = قارا تومغا = مهر شاهي با جوهر سياه: خون بدخواهان او آل است و برحكم ازل* آنچنان حكم آل تمغا برنتابد بيش از اين/ سلمان ساوجي
چهار امير را معين فرمودو هريك را قراتمغائي عليحده…/ تاريخ غازان
332. تن
= وجود و بدن ؛ كلمة اصيل تركي (18،2)
333. تُنبان
= تومان = توما (توماماق = پوشاندن) + ان (اك فاعلساز) = پوشاننده ، پوشانندة تن و عورت ، شلوار زير
334. تنبك
= تومروك در تركي باستان ، از سازهاي ضربي (18،2)
335. تُنُك
= تونوك = تون (كم ناي ، ضعيف) +وك (اك) = ظريف ، نازك ، شكننده ؛ تنكه = شلوار ضعيف و كوچك
336. تُنُكه
= تونوكه = تون (ضعيف ، كم ناي) + وك (اك) + ه (اك) = كوچك ، شلوارك ، شورت ، باخ: تنك
337. تُنگ
= تونگ (مأخوذ از تونج = آلياژ مس و روي) = كوزة دهن تنگ ، ظرف ظريف گردن براي شربت خوري
338. تنور
و تنّور (معر) = تندير در تركي = تمدير (تمديرمك و تامديرماق = سوزاندن) ؛ تامو (= جهنم) از همين ريشه است ، وظيفة اصلي تنور نيز حرارت دادن است نه نور دادن و در اصل چندان هم نور نمي دهد لذا ريشة اين كلمه «نور» نيست(18).
339. توپ
توْپ = نوعي سلاح جنگي ، بستة پارچه ، وسيلة بازي (1) ؛ اين كلمة اصيل تركي در تركيبات زيادي آمده است. مانند: توپمالا (باخ: تپاله) ، توپوز ، تپانچه ، توپارلاماق (باخ: توپيدن)
340. توپوز
= توْپوز = توْپ (گرد) + وز (اك) = گردگون ، آلت آهني كه سرش مانند چماق گرد است ، گرز ، دُبّوس (معر)
341. توپيدن
مصدرجعلي فارسي كه از توپ تركي تشكيل شده است ؛ توْپارلاماق = به توپ بستن ، مانند توپ سر كسي داد زدن
342. توتك
= توتوك = توت (توتمك = دود كردن ، سوختن) + وك (اك) = سوخته ، فراق (3)
343. توتون
= توتون = توت (توتمك = دود كردن) + اون (اك) = دود ، نوع تنباكو ؛ همچنين توتسوله مك (= توستوله مك) و توتسو (توستو) و دود (توت) همريشه با توتون هستند.
344. توختن
از مصدر تركي توخوماق(= بافتن)،احتمالاً دوختن هم از همين ريشه است ؛كينه توزي = كينه توختن =كينه بافتن ؛ در فارسي بافتن مصدر معادل آن مي باشد. البته معناي توختن در فارسي تعميم يافته است.
345. تور
= توْر = شبكه ، دام ، از ريشه هاي قديمي تركي (2)
346. توران
= توُر(تورماق يا دورماق = ماندن ، حركت نكردن) + ان (اك فاعلساز) = مانده ، ثابت ، ترك ها چون قوم يكجانشين و شهر نشين بودند سرزمينهايشان توران خوانده مي شد ؛ همريشه با تُرك
347. تورج
= توُراج = توُر (تورماق يا دورماق = يكجاماندن) + اج (اك) = محكم واستوار ، پرندة وحشي شبيه كبك ، درّاج (معر) ؛ نام بزرگترين پسر فريدون كه توران منسوب به اوست (1،2،19،27):
الا تا بانگ دراج است و قمري × الا تا نام سيمرغ است و طغرل/ منوچهري دامغاني (27)
348. توسن
= توْوسان= توْوسا(توْوساماق = چست و چابك رفتن)+ ان (اك فاعلي) = چست و چابك رونده ، سركش ؛ توْوسون = وحشي و رام نشده
349. توك
= توك = مو ، دسته مو يا پشم ، موي پيشاني ، كاكل اسب (1)
350. تولك
= تولك = توله (توله مك = صاف كردن ، زدودن پَر زائد ، از بين بردن پر و رويش پر تازه) + ك (اك) = پر ريزي و درآوردن پرهاي جديد ، پرريزي ابتدائي جوجة پرنده
351. تومان
= تومن = ده هزار ، واحد پولي معادل ده هزارلير ؛ تومن مين = ده هزار هزار = يك ميليون ، بيشمار: ئوكوش ئودو ايله،تومن مين ثنا × اوغان بير باياتا اونا يوخ فنا / عتبه الحقايق
352. توي
=توْي = عروسي وجشن ، در تركي باستان بمعني مجلس ، بصورت طو و طوي به عربي رفته است (1،25،18)
353. ته
= تگ و تك و ته = انتها ، حرف ربط تا ، منتها اليه چيزي ، در ادبيات فارسي تك نيز استفاده شده؛قويو تكي= ته چاه، زنجانا تك = تا زنجان:
در تگ جوهست سرگين اي فتي×گرچه جو صافي نمايد مرترا/ مولوي
354. تيپا
= تيپا و تيپاق (معادل تپيك در تركي جغتائي) = با زور زدن ، لگد
355. تير
از مصدر تيره مك (= ديره مك = پايه كردن ، لَم دادن) ، باخ: ديرك
356. تيز
= تئز = سريع ، تند ؛ البته شايد تيز براي لبة چاقو تركي نباشد ولي در اصطلاحهائي مانند تيز رفتن (تند و سريع رفتن) تركي است.
357. تيشه
= دئشه = دئش (ديشمك = تراشيدن سنگ با تيشه ، تيز كردن دندانة داس) + ه (اك) = وسيلة تراش سنگ
358. تيليت
= تير يا تيل (تيلمك و تيرمك = بريدن طولي ، بريدن) + يت (اك) = برش طولي خورده ، برش شده ، تكه نانهاي بريده شده و خيس شده در آب گوشت ؛ تيريد نيز از مصدر محرف تيرمك بدست آمده همچنين با تلفظ ثقيل از مصدر تيْلماق كلمة تيْلتا (تيْل + تا) بدست مي آيد كه تركها غالباً تلفظ اخير را مورد استفاده قرار مي دهند.
359. تيماج
= توُماج و توُماش = توما (توماماق = پوشاندن) + اج (اك) = پوشش ، چرم دباغي شده ، پوست تميز شدة بز (1) ؛ اگر از اين مصدر باشد وجه تسميه اش را نمي دانم.
360. تيمار
= توُمار= درك يك شخص ، خدمت به درمانده بامحبت نه ترس (7) ، نام خانم ؛ تومار خانم كه كوروش استيلاگر را در جنگي پيروزمندانة تدافعي در حوالي جيحون از پاي درآورد(20).
361. تيمور
و تَمور = توْموُر = دمير = آهن (2) ، مردآهنين ، لقب امير تيمور گوركاني يا تيمور لنگ ؛ دمير براي آهن و تيمور براي مرد آهنين مانند پولاد و پولادين درفارسي و استيل و استالين در انگليسي است:
سلطان تَمر آنكه چرخ را دلخون كرد
وز خون عدو روي زمين گلگون كرد/ فرهاد ميرزا (27)
362. جاجيم
= جئجيم =كئجيم =كئزيم =كئز (كئزمك = صورت قديمي گئيمك = پوشيدن) + يم (اك) = پوشش ، تغيير كاف به جيم را در صحبتهاي روزانه هم مي توان ديد:كئچل - چئچل ، كوچه - چوچه
363. جار
= قشقرق؛جار وجنجال= داد وبيداد ، جارچي = خبردهنده ، خبرچي
364. جُربُزه
= جوربوز = گوربوز = تنومند و قوي ، با شهامت ؛ فلاني جربزة (شهامت ، قدرت) اين كار را دارد.
365. جر دادن
مصدر جعلي از مصدر تركي جيرماق (= پاره كردن)
366. جرگه
= جؤرگه = چؤرگه = چؤر (= صف ، رديف) + گه (اك) = به صف ، به رديف (باخ: چريك) (2)
367. جغَتاي
= جوغاتاي = جوغ (بچه، باريك و كوچك) + ا (به) + تاي (مانند) = كودك وش ، نام اصلي سيمينه رود (5)
368. جقّه
و جغه و جيقه = جيققا و جيغا = جيق (چيْغماق و چيخماق = سر برآوردن) + قا (اك) = سر برآوردني ، تاج ، هر چيز تاج مانند يا پر كه به كلاه نصب كنند (1).
369. جُلّ
= چوْل و جوْل = پالان ، پوشاك ، پوشاك چهارپايان ؛ جوْلون سودان چيخارتدي = (كنايه از بزور حاجت و نياز خود را برآوردن)
370. جلگه
= جؤلگه = چؤلگه = چؤل (باخ: چول) + گه (اك) = جاي فراخ و هموار و صاف
371. جلو
= جيلاو وجيلوْ = پيش ، افسار اسب كه در جلوي صورتش مي بندند (1) كه بعداً اين كلمه تعميم پيدا مي كند به هر چيز كه پيش باشد.
372. جوال
= جوُوال و چوُوال = چوُخال و چوُخا = زير انداز يا پارچة پشمي ، بالاپوش نمدين چوپانها؛چوُخار=زره آهنين جنگي روي اسب يا سرباز
373. جوجه
= جوجه = جو (صدا) + جه (اك) = جوجو كنندة كوچك
374. جور
= جور = گونه ، مناسب ؛ بوجور = اينگونه ، جورله مك = جور كردن ، جورلش مك = جور شدن
375. جوشيدن
جوشماق در تركي و جوشيدن در فارسي از مصدرهاي مشترك است كه در هر دو زبان به وفور مورد استفاده قرار مي گيرد. شايد هم فارسي باشد چون در تركي مصدر قايناماق هم در اين معني داريم ؛ جوش = بجوش ، جوشدي = جوشيد
376. جوق
= چوُغ و چوْخ و جوُخا و چوْخا و جوُغ = زياد ، گروه ، جمعيت بسيار زياد ؛ در تركي معاصر چوخ استفاده مي شود و نيز جوْوقا قورماق = تجمع كردن ؛ باخ: سرجوخه: پاي او مي سوخت از تعجيل و راه × بسته از جوق زنان همچوماه/ مولوي
عجب اين غلغله ازجوق ملك مي آيد×عجب اين قهقهه ازحورجنان مي آيد/مولوي
377. جوله
و جولا=جوْلا= بافنده. همريشه با جلفا: ديبه ها بي كارگاه و دوك و جولا بافتن * گنج ها بي پاسبان و بي نگهـبان داشتن / پروين اعتصامي
378. جيران
= جئيران = مارال ،آهو (1)
379. جيك
= حالتي كه در بازي ، قاب (آشيق ، اُشتق) در گودي بخوابد و پشت آن رو شود (برعكس بؤك) ، حالتي كه لاك پشت برگردد ؛ بيك = بؤك ، جيكين - بؤكونون بيليرم = جيك و بيك او را مي دانم
380. چابك
= چابوُك و چئويك=زرنگ و كاردان،«شابوك»صورت قديکي آن(2)
381. چاپار
= چاپ (چاپماق = تاخت كردن) + ار (اك فاعلساز) = اسب تازنده ، پستچي ، سيستم رساندن نامه در سابق
382. چاپيدن
مصدرجعلي فارسي وام گرفته از مصدر تركي «چاپماق» (= تاخت وتازكردن)
383. چاتاغ
وجاتاغ = چاتاق = چات (چاتماق = باركردن) + اق (اك) = بار ، چيزي كه بار را تحمل كند ، تختة سوراخدار بر سر ستون خيمه:
اي خيمة تو به ز بهشت برين بقدر × جاتاغ خيمة تو سزد از سپر بدر/ سوزني (19)
384. چاتلانقوش/گ
و چاتلاقوچ = ميوة درخت پستة وحشي كه از آن ترشي درست مي كنند (1) ؛ بوته اي با ساقه و شاخة يكسان كه در كنار مزارع گندم مي رويد و روستائيان از آن بعنوان جارو استفاده مي كنند.
385. چاتمه زدن
= چاتما = چات (چاتماق = بار كردن ، روي هم سوار كردن ، روي هم گذاشتن ، بهم رسيدن) + ما (اك) = روي هم سوار كرده ، روي هم گذاشته ، در اردوها اسلحه ها را سه تائي بصورت هرم چيدن تا از سو استفادة انفرادي آن جلوگيري شود.
386. چاخان
= چاخ (چاخماق =؟) + ان (اك فاعلساز) = شارلاتان ، فريبنده ، لاف زن
387. چادر
= چاتيْر و جاتيْر و جاجيْر ودر غزي جاشيْر = خرگاه ، خيمه ، چادر (2) ، همريشه با چتر (ه.م)
388. چارق
= چاريْق = كفش ساق بلند كه بندها در ساق بسته شود ؛ احتمالاً در اصل ساريْق (ساريْماق = پيچاندن ، بستن) باشد :
تو كجائي تا شوم من چاكرت×چارقت دوزم زنم شانه سرت/مولوي
389. چاق.1
= چاغ = سلامتي ؛ حالت چاغه؟ = حالت خوب است؟ ، دماغ چاق = خوب مزاج (1)
390. چاق.2
= چاغ = زمان ؛ چاغ آدم در بهشت لايزال … (1)
391. چاق.3
= چاغ = درشت هيكل (1،25)
392. چاقالو
= چاغالي = چاغا آلي = چاغا (بچه و نورس در تركمن ها) + آلي (آلو) = آلوي نورس و شايد نرسيده و ترش ؛ بعيد مي نمايد كه تركيب اين كلمه بصورت چاغ + آلي (آلوي چاق ؟) باشد.
393. چاقو
= چاققي و چاغيْ = چاغ(چاقماق = بريدن) + قي يا يْ (اك) = بُرنده ، وسيله بريدن،چاققي چي= چاقوكش،همريشه با چاك چاك و چكاچاك
394. چاك چاك
= چاق چاق = بريده بريده ، چاك دامن = شكاف و بريدگي در طرح دامن (باخ: چاقو)
395. چاكر
= چاكير= نوكر ، «شاكر»صورت عربي اين ريشه است (1)
396. چال
= اسبي كه داراي موهاي سرخ و سفيد است ، بچة شتر ، ريش سيا ه و سفيد (1،27)
397. چالاك
= چالاق = چال (چالماق = تلاش كردن ، جدال كردن) + اق (اك) = تلاشگر ، رزمجو
398. چالانچي
= چال (چالماق = نواختن ، زدن) + ان (اك فاعلي) + چيْ (اك شغل) = نوازنده ، خواننده ، سازندة ساز ، ساز زن (1)
399. چالش
= چاليْش = چال (چالماق = زدوخوردكردن) + يْش (اك مفاعله) = زد وخورد ، دعوا با هم ، جنگ :
ور نبودي نفس و شيطان و هوا × ور نبودي زخم و چاليش و وغا / مولوي
400. چاوش
= چوْووش = چوْو (چووماق = خبر دادن ، شايعه كردن ، خبري را با آب وتاب و سر و صداگفتن) + وش (اك) = پيام ، خبر ، خبر با داد و فرياد ، شخصي كه آواز بخواند و جلوي كاروان برود :
حيدربابا! قاراچيمن جاداسي × چوووش لارين گلرسسي صداسي/ شهريار
401. چاويدن
مصدر جعلي فارسي و وام گرفته از مصدر تركي چوْوماق (= فرياد كردن ، شايعه پراكني كردن ، خبر دادن) ؛ چاو چاو = شور و غوغا:
مرغ ديدي كه بچه زو ببرند×چاوچاوان درت چونان است/سمرقندي
402. چاي/ج
= رودخانه ، پسوندي در انتهاي اسامي جغرافي: آجي چاي ، قوروچاي ؛ در لهجه هاي ديگر تركي ساي و سئي هم گفته مي شود مانند رودخانة يئني سئي(رود جديد) در چين(باخ: سيل)
403. چپار
= چاپار= ؟ ، عموماٌ هرچيز دورنگ ، ابرش (1،19). ريشه اش اگر همان چاپماق (= چاپيدن) باشد ارتباطش معلوم نيست.
404. چپاندن
= تپاندن = مصدر جعلي فارسي و وام گرفته از مصدر تركي تپمك (= بزور فرو كردن). در تركي هم اين فعل بصورت چپمك محرّف شده و همان طور كه تپيك از تپمك گرفته شده است ، چپيك (كف زدن) نيز از چپمك اشتقاق يافته است.
405. چپاول
= چاپوْوول = چاپوْ (ه.م) + وول (اك) = تاخت و تاز، يغما
406. چپِش
= چپيش = بچة بز شش ماهه (1)
407. چپق
= چوُبوُق =شاخة نازك و باريك ، تركه ، چوبدستي كوچكي كه گندمكاران براي راندن گاوها به بدنشان مي زنند (27) ، وسيلة كشيدن توتون و تنباكو (1) ؛ احتمالاً در اصل چؤپوك (چؤپ + وك = چوبي) بوده و بعداً ثقيل شده است. بصورت chibouk در فرانسه استفاده مي شود (27).
408. چپل
و چفل = چوه ل = احتمالاً چپ ال = چپ (فارسي) + ال (دست) = چپ دست (در نوشتن) ، كج دست (در اخلاق) ، كنايه از آدم نادرست (1)
409. چپو
= چاپوْ = چاپ (چاپماق = چاپيدن ، تاختن) + وْ (اك) = غارت ، تاخت ؛ چپوچي = غارتگر
410. چتر
= چه تير= چاتير= چات (چاتماق = بار كردن ، انداختن روي چيزي ، بهم رسيدن) + ير (اك) = بار ، بهم رسيده ، همريشه با چادر ، در چادرصحرائي و چتر در مركز آنها پارچه بهم مي رسد. همچنين در چاتمه (ه.م) با قنداق سه اسلحه روي زمين و سرشان بهم مي چسبد
411. چِچك
= چيچك = غنچه ، گل (1)
412. چخماق
= چاخماق هم اسم و هم مصدر (= درخشيدن ، جرقه زدن ، كوبيدن ميخ ، درخشنده و جرقه زننده) ؛ شاخماق صورت قديمي تر اين مصدر است ، ايلديريم شاخدي = رعد و برق زد ، شيمشك چاخدي = رعد و برق زد ، يكي از موارد استفادة مصدر چكاندن در فارسي كشيدن ماشة اسلحه است كه در اين معني در اصل چخاندن (از چخماق) است.
413. چخيدن
مصدر جعلي از مصدر تركي چخماق (= چاقماق = بريدن ، زد و خورد كردن) ؛ در فارسي بيشتر مفهوم جنگ و ستيزه از آن استفهام مي شود (27) ؛ همريشه با چاقو (ه.م): ما را بدان لب تو نيازست در جهان * طعنه مزن كه با دو لب من چرا چخي؟/ كسائي مروزي
بسي با عشق تو عقلم چخيدست×ولي عشق تو غالب مي نمايد / عطار
414. چدن
= چوُدان = آهن آبديده ؛ چووون / چويون / چوزون نيز در تاريخ آمده است كه درحال حاضر چويون متداول است ؛ چويون قاب = ظرف فلزي (لعابي)
415. چراغ
= چيْراق = چيْر (چيْرماق = چيْريْماق = سو دادن) + اق (اك) = سوسو كننده ، نوردهنده
416. چِرك
= چيرك = چير (چربي و روغن) + ك (اك) = چرك بدن كه حاصل رسوب چربي بدن به لباس است ، الآن هر مايع لزج و ناپاك
417. چُرك
= چؤره ك = نان (1)
418. چروك
= چوروك = چورو (چورومك = پژمرده شدن ، پوسيدن) + ك (اك) = پژمرده ، پوسيده
419. چريك
«چئري» و «يئني چئري» در قرن دهم هجري به «رزمندة داوطلب دوره نديده» شامل ميشدكه در اروپا نيز مورد استفاده قرارگرفت كاشغري نيز به سرباز و رديف و صف «چريق» گفته است (1،2)
420. چُغُل
= چوْوغول و چوْوول = چوْ و(شايعه ، خبر) + غول (اك) = شايعه پراكني، خبرچيني ، جاسوسي ؛ چوُوول هم استفاده مي شود ، چُغُلي ات را مي كنم = به همه اطلاع مي دهم ، چغلچي = خبرچين ، نمّام ؛ غياث اللغات نيز آنرا تركي مي داند (19)
421. چغندر
= چوغوندور و چوكوندور= چوك(چوكمك=درخاك فرو نشستن) + ون (اك) + دور (اك) = پنهان در خاك ، گياهي با ريشة غده دار كه قند از آن بوجود مي آيد. قديم هر دو مورد استفاده شده است .
422. چقچقي
= چاقچاقي = قسمي ساز كه از چوب سازند (1).
423. چقَر
= چاخار = احتمالاً همان چاخير (= شراب) ، شرابخانه ، ميخانه ، ميكده ؛ چاخير در اصل آبي و يا آبي- خاكستري رنگ را گويند و شايد بخاطر رنگ شراب چنين ناميده شده است : زواقفان چو نداند كه يار درچقر است × بسوي مدرسه سيفي نمي رود ز چقر/ سيفي
424. چَك
از مصدر تركي چكمك(= كشيدن)= كشيده ، سيلي ، شپلاق ، تپانچه
425. چِك
= چئك (چئكمك = كشيدن) ؛ برهان قاطع (27) تنها مرجعي است كه معتقد است اين واژة فراگير كنوني تركي است و با همين مفاهيم در تركي استفاده مي شد: گره (عقده) ، بند ، دفتر ، ورقة گواهي ، قباله ، امضاء ، بخت. Check (انگليسي) ، cheque (فرانسه) ، صك و شك (عربي) ؛ حتي هزار سال قبل از اروپائي ها ، اين كلمه با همين مفهوم به شاهنامه هم رفته است: به قيصر سپارم همه يك به يك × ازين پس نوشته فرستم و چك/ شاهنامة فردوسي
426. چكاچاك
= چاقاچاق = چاق (چاقماق = بريدن) + ا (اك بين دوفعل مشابه براي نشان دادن تكراريك عمل) + چاق = بِبُرببر ، در تركي چنين تركيبي زياد استفاده مي شود. تعبير«صداي بهم خوردن شمشيرها» براي چكاچاك صحيح نيست كه از روي آن هم نتيجه بگيريم كه چق. اين كلمه يك مفهوم است نه يك صدا وكاملاً مسمّي مي باشد (باخ: چاقو).
427. چكّش
= چككوش و چاققيْش از مصدر چككوشمك يا چاققيْشماق (= شكستن ، شكستن استخوان جناغ مرغ براي شرط بندي) = وسيلة شكستن ، از وسايل مكانيكي ، فعلاً از اين وسيله بيشتر براي ضربه استفاده مي كنند (27) ؛ گاهي هم آنرا از مصدر چكمك (كشيدن ، زدن) مي دانند (باخ: چك) ، ولي مشدد بودن كاف اين احتمال را ضعيف مي كند.
428. چكمه
= چك (چكمك =كشيدن ، بالا كشيدن) + مه (اك) = بالا كشيدني ، نوعي كفش ساقدار كه موقع پوشيدن بايد ساقهاي آنرا كشيد.
429. چكه
= چه كه =كوچك ،خرد ، شوخ ، مسخره (1)
430. چگر
و چگور= چوْغور = چوْغ (چوْقماق = كوبيدن ، زدن ، نواختن ) + ور (اك) = نواختني ، زدني ، نوعي ساز از ذوي الاوتار كه تركها مي زدند ؛ چگر زدن = نواختن چگر (1)
431. چلاق
= چوْلاق = چوْل (چوْلماق = معيوب شدن) + اق (اك) = معيوب ، يكطرفي راه رونده ؛ البته اين صفت را به پا اختصاص داده اند (الا در تركيب: مگردستت چلاقه؟) درحاليكه عام است ، چوْلكوي = كسي كه يكطرف بدنش معيوب است.
432. چلاندن
مصدر جعلي و وام گرفته از مصدر تركي چيلاماق (ثقيل شدة چيله مك = آب پاشيدن ، آب را با چيزي مثل جارو پاشيدن ، نم نم پاشيدن آب) ؛ به اعتبار آنكه وقتي لباس را مي چلانيم در واقع آب آنرا بصورت قطره قطره خارج كرده و به زمين مي ريزيم.
433. چلَب
= خدا ؛ چلبي = آقا ، سرور ، خواجه ، مراد ، معلم(1)
434. چلپك
= شايد خفيف شدة چالپاق = چال (چالماق = كوبيدن ، محكم زدن) + پاق (اك) = كوبيده ، محكم زده شده ، ناني كه خميرش تنك بوده و در روغن بريان كرده باشند (27).
435. چلتوك
= چلتيك = چل (چلمك و چالماق = كوبيدن ، زدن ، برزمين زدن ) + تيك (تيكمك = بافتن ، كاشتنِ تخم با دست در زمين) = زمين را بكاو و تخم را بكار ، برنجكاري ، برنجزار ، شلتوك هم گفته مي شود.
436. چلچله
= چيل چيله = خال خال ، داراي خال سياه وسفيد يا سياه و كبود ، پرستو و لاك پشت
437. چلَك
= كاسة چوبين ، دلو آب (1)
438. چلنگر
= چيلينگر = آهنگرِ سازندة ابزارآلات و ظروف و … (1) ؛ شايد همريشه با چليك (ه.م)
439. چلّه
= چيلله = چيل(؟) + له (اك) = زه كمان ، وتر
440. چليك
= چيليك = فولاد ، ظرف آهني و حلبي (1،19) ؛ ظرف چوبين با دو قاعدة دايروي و بدنة شكم دار كه با تخته هائي بهم وصل شده باشد تا در داخل آن شراب و سركه و غيره بريزند. محتوي آنرا چليك گويند (27). احتمالا ريشة اصلي چليك ، چيل و چيله (= رنج و زحمت ، عذاب ، سختي) باشد بخاطر اينكه تهية فولاد در سختترين شرايط دمائي و با چكش كاري هاي طاقت فرسا انجام مي گرفت.
441. چماق
= چوْماق = چوْقماق = زدن ، كوبيدن ؛ چوب دستي براي زدن ، به هر دو صورت اسم و فعل مي آيد (1).
442. چمچه
= چؤمچه = چؤم (چؤممك = در آب فرو رفتن) + چه (اك) = ابزاري كه در آب ديگ فرو برند تا هم زنند ، قاشق بزرگ ، كفگير ، ملاقه ؛ محرف چمچه همان كمچه (ه.م) است: غريبي گرت ماست پيش آورد × دو پيمانه آب است ويك چمچه دوغ/سعدي
443. چمند
و چمندر = اسب كوتول و كاهل ، شتر كاهل و كندرو ، آدم بيكاره و تنبل (27)
444. چنته
= چنته = چانتا = جامه دان ، توبره ، كيسة درويشان و شكارچيان (25) ؛ جونتاي صورت قديمي آن ، شنطه (معر)
445. چَنداول
و چِنداول=؟ = كسي كه از عقبة لشكر مي رود و آب مي دهد (27).
446. چندش
= چينديش= چينچيش از مصدر چينچيشمك و چينچشمك
447. چنگ
= جنك ، از ريشه هاي قديمي تركي (2) ؛ چنگه = چنگالهاي حيوانات وحشي ، وسيلة كشاورزي مانند چنگال (ه.م) ؛ چنگل = ناخن شاهين ، چنگ اوْلماق = زمينگير شدن و عليل شدن
448. چنگال
= چنگل = چنگ (ه.م) + ال (دست ، دسته) = دستة چنگ گون ، از ظروف آشپزخانه ، ناخن حيوانات وحشي ؛ شندل (معر) ، چنگل = ناخن شاهين (27): پر بكنده چنگ و چنگل ريخته × خاك گشته باد خاكش بيخته / لغت فرس
بدين كتف و اين قوت يال او×شودكشته رستم به چنگال او/فردوسي
449. چنگلوك
= چنگليك (27) = چنگ (زمين گير ، باخ: چنگ) + ليك (اك) = زمين گيري ، عليل و ناتوان شدن ، كسي كه موقع بلند شدن از ديوار يا كسي استعانت مي گيرد (27): اي غوك چنگلوك چو پژمرده برگ كوك * خواهي كه چون چكوك بپري سوي هوا/ لغت فرس
450. چنگيز
= تنگيز (باخ: دنيز) = دريا ، چون دريا همه جا را مسخّركننده ، نام آقا
451. چو
و چاو = چوْو = خبر ، شايعه ، فرياد ؛ چوْدار = چاودار(شايد تركي- فارسي) ، چوْووش = خبر دهنده و فرياد كننده
452. چوب
= چؤپ = خرده ريزة درخت ، پسماندة ته ديگ (2)
453. چوپان
= چوْبان وچوْوان = چوْو (چوْوماق = راه زياد رفتن) + ان (اك فاعلساز) =كسي كه خيلي راه مي رود ، از همين ريشه شوْوان (= شبان) گرفته شده است ،كاشغري در لغات الترك همراه و نديم كدخدا را چوْپان و چوْبان تعريف كرده است كه بعدها به همراه و نديم گلّه اطلاق مي شود (2)
454. چوك
= چؤك = زانو ؛ به چوك نشستن = چنباتمه زدن
455. چوگان
= چوْوقان = چوب كج براي توپ زدن و از ريشه هاي تركي (18،2)
456. چول
= چؤل = بيابان خالي از بشر ، صحرا ، همريشه با جلگه (1)
457. چون
= چون ، چين ، اوچون ، ايچين ؛ در اصل معناي آن «بخاطرِ ، برايِ» است ولي مفهوم «زيرا ، بدين دليل كه» نيز از آن استنباط مي گردد.سني چين= بخاطر تو، بونوچون = بدين دليل كه ، نه يي چون = بخاطر چه؟
458. چه /پ
پسوند «چه» براي تصغير يا تحبيب از اك هاي تركي باستان بصورتهاي «چه-چا» : بچه ، آغچا
459. چي /پ
پسوند «چي» در انتهاي كلمات مبيّن شغل است : ابريشمچي ، ساعتچي
460. چيت
در قديم به پارچة ابريشمي اطلاق مي شد كه از چين مي آوردند ولي فعلاً به نوع خاص ديگري از پارچه اطلاق مي گردد (2)
461. حميل
= هميل = هامول و آمول = آدم ساكت و آرام ، يواش ، اين ريشه در عربي وزنهاي حمول و … نيز بخود گرفته است (18،2)
462. حوله
= هوْولي = خوْولي = خاولي= خاو يا خوْو (پرز) + لي (اك ملكي) = پُرزدار ، پارچة پرزدار ، وسيلة خشك كردن ، تركها الآن نيز حوله را هوْولي تلفظ مي كنند و فرهنگستان زبان فارسي نيز املاي «هوله» را براي حوله تأييد كرده است. (1،12)
463. خاتون
= خاتيْن = ملكة دربار ، از القاب خانمهاي شاهان ترك ، پسوند نام خانمهاي صاحبمقام ، خواتين جمع عربي آنست.
464. خاشاك
= خاشاق و قاشاق = نوعي علوفه با گلهاي صورتي روشن از خانوادة لگومينور كه عمدتاً در يونجه زارها مي رويد.
465. خاقان
= قاغان = قاغيْغان = قاغي (قاغيماق = خشمگين شدن) + غان (اك مبالغه) = خشمگين و غرنده ، شجاع ، پادشاهي بزرگ از فرزندان افراسياب (خان) ، لقب شاهان ترك وچين ، قاآن صورت مغولي آن ، خواقين جمع عربي آن (17): كنون باشد كه برخوانم به پيش روي تو اندر*هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان كردي/ لغت فرس
466. خامه
= خاما و قاما و قايما = قاي (قايماق = روي هم نشستن) + ما (اك) = رويه اي ، از لبنيات
467. خان
= لقب افراسياب (2) ، دومين مقام حكومتي در زمان صفويه (كتاب صفويه / راجر سيوري)
468. خان باليغ
= خان (ه.م) + باليغ (شهر، در تركي معاصر يعني ماهي) = شهر بزرگ ، پايتخت ، نام پايتخت قديم چين (تقريباً پكن كنوني)كه در سفرنامة ماركوپولو از آن ياد شده است. از شهرهاي ديگر چين مي توان به بش باليغ (پنج شهر) و ينگي باليغ (شهر جديد) اشاره كرد.
469. خانقاه
= خانقا = خان (ه.م) + قا (اك) = خانگاه ، احتمالا معرب شده
470. خانم
= خانيْم = خان من ، عنواني كه تركها خانمهاي خود را بخاطر ادب و تواضع صدا مي كنند.
471. خانوار
= خانه (ه.م) + وار (هست ، موجود) = خانه دار ، اعضاي يك خانه
472. خانه
= خانا = خان (بزرگ ، وسيع ، فراخ) + ا (اك) = گسترده ، مجموعة حياط و اتاقها و…؛ مفهوم خانه بصورت خان هم در تاريخ آمده است. (27) ؛ خان و خانه = سراي بزرگ ، خانچه = سراي كوچك
473. خُتاي
= خوتاي = حرير و ابريشم ، در تركي باستان كوتاي آمده است .
474. خرده
= خيْردا = قيْردا = قيْر (قيْرماق = بريدن) + دا (اك) = تكه ريزه و بريده شده ؛ خيْر = سنگريزه ، خيْرليْق = سنگريزه زار كه حركت در آن سخت باشد ، خيْرخيْم = پشم ريزه ؛ اين كلمه بعد از رفتن به فارسي بصورت خرد هم استفاده شده است.
475. خرّه
= خرره = لجن ، گِل خيلي شل (25)
476. خزر
= خازر = قازر= قاز (نام قوم بزرگ ترك همريشه با قافقاز) + ار (پهلوان) = پهلوان قاز ؛ قومي كه از 576 تا نيمه هاي قرن دهم ميلادي بر حاشية درياچة كاسپين تسلط داشتند ، نام اين قوم در چند نقطة جغرافيائي ديگر نيز آمده است. مانند: قزاق ، قفقاز ، قزوين (18)
477. خُل
= خوْل = خوْر (باخ: خوار).
478. خلج
= خالاج = قالاچ = قال (بمان) + آچ (باز كن) = بمان و باز كن ؛ نام قومي ترك ، در مورد وجه تسمية اين قوم بزرگ ترك روايات چندي وجود دارد. اين قوم بين قرن ششم و هشتم ميلادي در هندوستان ، بلوچستان ، ساوه ، اراك ، قم ، كاشان و آذربايجان حكومت مي كردند و سكه و كتيبه هاي آنها اكنون در شهرهاي تاشكند ، سيحون و بشكند پيدا شده است (18).
479. خواب/فرش
= خاو و خوْو = پُرز ، پرز فرش يا پارچه ، همريشه با هوله(باخ: حوله)
480. خواجه
= خوْجا = مرشد ، معلم ، راهنما ، شايد در اصل قوْجا (= پير و مراد) باشد ؛ اين كلمه بر روي نام دهات زيادي ديده مي شود و در تركي سابقه اي ديرينه دارد. پذيرفتن اينكه خواجه در اصل خدايچه (= خداي جه = خايجه = خواجه) بوده سخت است ، خواجه تاش = خوْجا تاش = هم خواجه ، دوست : هست بازاري دگر اي خواجه تاش × كاندرآنجا ميشناسد اين قمـاش/ پروين
481. خوار
= خوْر = بد و ناشايست ، خوار و ذليل ؛ خوْر باخماق = خوار نگريستن ، حالي خوْردو = حالش نامناسب است ، خوْرلاماق = خوار كردن ، خُل نيز محرف همين كلمه است.
482. خوب
و خُب = قوْب = قوْپ = شادي ، سرور ، خوشي ؛ در تركي معاصر خيْپ (باخ: كيپ) از همين ريشه است (2).
483. خورجين
= هورجين = هؤرجين = هؤر (هؤرمك = زلف بافتن) + جين (اك) = بافته شده ، قديم به بافتني مي گفتند كه روي الاغ مي انداختند و بعداً به كيسه هاي روي دوچرخه و موتور نيز اطلاق شد!.
484. خون
= خان = قان ، از ريشه هاي تركي باستان (17)
485. خيابان
= خياوان = ريشه گرفته از خياو نام سابق مشكين شهر ، اولين مكان در ايران كه آسفالت شد منطقة خياوان در تبريز بود كه از رجال روحاني آن منطقه بود و اصلاٌ خياوي (مشكين شهري) بود ، اين نام بعداً تعميم پيدا مي كند به هر جاي آسفالت شدة ماشين رو.
486. خيل
= خيْل و خايل ، از ريشه هاي اصيل و قديمي تركي كه به عربي هم رفته است. خيلتاش وخيلباش (ه.م) و… از مواردكاربرداين ريشه است و استفاده در زبان تركي بمراتب بيشتر است مانند آرواد خايلاقي وكيشي خايلاقيْ براي تشخص جنس گروهي ، يا ايت خيْلي = گروه سگ ، خيْل تك = انبوه وار و پرتعداد
487. خيلباش
= خيْل (ه.م) + باش (سر ، رئيس) = فرمانده خيل ، فرمانده سواران ، از رتبه هاي سابق نظامي (19)
488. خيلتاش
= خيْل (ه.م) + تاش (هم) = هم خيل ،گروه سپاهيان يا غلامان از يك خيل ، فرمانده ، امير ، از رتبه هاي سابق نظامي (19،27):
خِردم يزك فرستد به وثاق خيلتاشم
ادبم طلايه دارد به يتاق و پاسباني/ نظامي گنجوي (27)
489. خيلي
= خئيلي وخيْلليْ = خيل (ه.م) + لي (اك ملكي) = داراي خيل ، زياد ، وفــور ؛ اين كلمه تركي است و در متون قديم فارسي استفاده نشده و اندك اســتفادة آن نيز بمعناي «زياد» نيست بلكه بمعني «گروهي» است مانند ســعدي كه مي گويد: اندك اندك شود خيلي. «خيلي» به معني فراواني و وفور در سده هاي اخير وارد زبان فارسي شده است و ريشه گرفته از زبان تركي است.
490. دادا
و دده = كسي كه تربيت فرزندان خانواده هاي اشرافي رابه عهده داشت ، در خانواده هاي متوسط به پدر خانواده و برادر بزرگتر اطلاق مي شد
491. داداش
1- دادا (ه.م) + داش (هم) = هم مربي ، هم پدر ، پسران تحت تربيت يك مربي
2- دادا (برادر ، پدر ، ه.م) + اش (اك تحبيب) = برادر بزرگوار ، لقبي براي برادر بزرگتر همراه با احترام و محبت ؛ «اش» در داداش و بالاش (مخاطب قرار دادن كودك با محبت و نوازش) نقش مشابهي دارند.
492. داروغه
= دارقا = احتمالاً تارغا = تاراغا = تارا (تاراماق = تاراندن ، نظم دادن ، شانه كردن) + غا (اك) = نمايندة حاكم براي ماليات گيري (شايد در مفهوم تاراندن)،رئيس امنيت شهر(شايد از نظم دهنده) ، رئيس هر پيشه
493. داغ / ج
بصورت پسوند درمعناي كوه:قره داغ ، ميشوداغ و … ؛ بصورتهاي تاو ، تاي ، تاغ نيز آمده است. مانند: آلتاي (ه.م)
494. داغ
= درفش و آلت گرم كردن و داغ كردن ، چون سواركاري در بين تركها خيلي رايج بود آنها بوسيلة آلت گرم شده اسبهاي خود را جهت تمييز علامت مي زدند كه به اين عمل «داغ» مي گفتند ولي بعدها اين اصطلاح بجاي تعريف فوق ، به آن قطعه كه گرم مي شود ، اطلاق مي گردد و فعلاً كه به هر چيز گرم تعميم يافته است (2) ؛ شعر زير اشارة مستقيم به اين نكته دارد (27): ديدكان خواب ناديده مصاف اندر مصاف * مركبان داغ ناكرده قطار اندر قطار/ فرخي سيستاني
495. داغان
از مصدر داغيْلماق (= پراكنده شدن ، از نظم افتادن) = بي نظم ؛ داغان شدن = بي نظم شدن
496. داغون
= بهم ريخته (باخ: داغان)
497. دالان
= دال (پشت) + ان (اك) = پنهانه ، راهرو ، دهليز زيرزميني (1) ، الآن اين كلمه دامنة وسيعتري يافته است.
498. دالبوز
داليْ بوْز = دال (پشت) + يْ (اك ملكي سوم شخص) + بوْز (خاكستري) = خاكستري پشت ، پرستو ؛ دالبوزه و دالبزه (= دال بوزا) نيز گفته مي شود.
499. دام
= جاي سر پوشيده ، واحد خانه ، خانه ،گودال سرپوشيده و پنهان ، تله
500. دانه
= دنه = دن (قطره ، ريز) + ه (اك) = ريزه ، قطره ؛ بصورت «دانا» نيز استفاده ميشود: نارتانا = ناردانا = ناردنه (= دانة انار) ، بيتانه = بيرتنه = بيردنه (= يكتا ، دُردانه)
501. دايي
= داييْ و داماي = برادر مادر ، كلمة اصيل تركي
502. دبّه
= تپپه = تپمه = تپ (تپمك = چپاندن) + مه (اك) = چپاندني ، انباشتني ، ظرف انباشتن ترشيجات ؛ دبه درآوردن يا دبه كردن = بهانه گيري براي فسخ قرارداد
503. دبير
= دپير = تپير در تركي سومري = مربّي ، آموزگار ، اين ريشه به عربي رفته و مشتقات مدبّر ، تدبير… از آن گرفته شده است (20).
504. دُچار
= دوچر= دوشر= دوش (دوشمك = افتادن ، درافتادن ، دچار شدن ، مبتلا شدن) + ار (اك) = دچار ، مبتلا ؛ دوشر گلمك = دچار شدن يا رو در رو شدن ؛ آنرا بصورت زير هم مي دانند: دوچهار = دوچاهار = دوچار
505. دده
= ده ده = دادا ، پدر ، از ريشه هاي قديمي تركي ؛ daddy (25،2)
506. دُرد
= توْرتيْ و توْرتا = توْر (تورماق = دورماق = پابرجا و ثابت ماندن) + تي و تا (اك) = ثابت و پابرجا ، رسوب ته نشين شده ، آنچه از مايعات ته نشين گردد ، رسوب مايعات ، ته نشين شراب ، در بين تركمنها توْردي و دوْردي در معناي مانا و جاودان از اسامي آقايان است ، دردي (معر): پير دردي كش ما گرچه ندارد زر و زور * خوش عطابخش و خطاپوش خدائي دارد/ حافظ
507. درشكه
= داشيْگه = داشيْقا = داشيْ (داشيماق = حمل كردن) + قا (اك) = وسيلة حمل ؛ احتمال دارد كه روسي هم باشد.
508. دَرَك
= دره (ه.م) + ك (اك) = جاي عميق و مخوف ، جهنّم ؛ دركه = دره اي ، طبقات هفت گانة جهنم و مقابل درجه كه به طبقات هفت گانة بهشت اطلاق مي گردد ، به درك = به جهنّم
509. دُرنا
= دوُرنا = دوُر (دوُرماق = ماندن ، ثابت ماندن ، ايستادن) + نا (اك) = ايستا ، مانا ، احتمالاً بخاطر گردن فراخ و ايستاي آن پرنده بدين نام مسمّي شده است (1).
510. درنگ
= ديرنگ يا ديرن از مصدر ديرنمك (يك و دو كردن براي تأخير) ، تأخير ؛ در تركي باستان ، نون غنه اي وجود دارد كه بين «ن» و «نگ» قرار دارد. باخ: بانگ: به پيش پدر رفت پور پشنگ * زبان پر ز گفتار و دل پر درنگ / فردوسي
511. درّه
= دره = در (درمك = چيدن ، بريدن) + ه (اك) = بريده ، شكاف ، فاصلة بين كوههاكه بريده شده است ؛ درين = در + ين = عميق ، درآباد = درآوا = جاي دره اي ، دركه = دره + كه (اك) = جاي عميق ، دَرَك = جهنم ، و با احتمالي ديگر دريا نيز از همين ريشه است.
512. دريا
= تالويا = تَليا = تريا = دريا ، از ريشه هاي تركي باستان (17) ؛ در تركي معاصر به دريا دنيز مي گويند ولي در تركي باستان همان تالويا استفاده مي شد كه احتمالاً بصورت فرسايشي به دريا تبديل شده است.
513. دژ
= دئز= ديز= جاي بلند و محكم و استوار ، قلعه (2)
514. دستاق
= دوُستاق = دوُتساق = دوت (دوتماق = گرفتن) + ساق (اك) = گرفتني ، زندان ؛ دستاق بان = زندان بان
515. دشمن
= دوشمان = دوش (دوشمك = افتادن ، درافتادن) + مان (اك) = درافتاده ، لج كرده
516. دشنه
= دشنه = دئشنه و دئشنك = دئش (دئشمك = كاويدن ، سوراخ كردن بقصد تفحص و كاويدن) + نه(اك) = سوراخ كن ، ابزار سوراخ كردن
517. دكمه
= دويمه و دوگمه = دوگ (دوگمك يا دويمك = بند زدن ، بستن ، گره زدن) + مه (اك) =گره زدني ، وسيله اي براي بستن لباس ؛ دوگون و دويون = گره
518. دَگَنَك
= ده گه نك = ده گ (ده گمك = ضربه خوردن ، اصابت كردن) + ه (اك) + نك (اك) = وسيلة زدن ، چماق يا چوب كلفت براي زدن يا كوبيدن ؛ بصورت دؤيه نك از دؤيمك (= كوبيدن ، زدن ، كتك زدن) نيز تلفظ مي شود كه اتفاقاً صحيح هم هست.
519. دُلمه
= دوْلما = دوْل (دوْلماق = پر شدن) + ما (اك) = پر شده ، نام غذا ، در داخل چيزي مانند برگ مو يا بادنجان و گوجه قرار گرفته شده.
520. دُلَمه
= دله مه و دلمه = تيلمه = تيل (تيلمك = بريدن ، طولي بريدن) + مه (اك) = بريدني ، برش دادني ، شيري كه در آن مايع پنير زنند تا بسته شود (كه قابل بريدن بشود) ، خون دلمه شده ، پنير تر(1)
521. دَلو
= مقلوبِ دوْل (دوْلماق = پر شدن) = وسيله پر كردن ، ظرف آبكشي از چاه
522. دلواپس
و تلواسه = تالواسا = تالباسا = تالبا (تالباماق = مضطرب كردن ، ناآرام شدن ؛ تالبانماق = مضطرب شدن) + سا (اك) = مضطرب و ناآرام ؛ تالواسادان دوشمك = آرام و قرار يافتن
523. دلير
= دلير از مصدر دليرمك (پهلوان شدن ، ديوانه شدن) = پهلوان ، ديوانه ؛ البته در اينجا از ديوانه مفهوم عاشق و واله هم استنباط مي گردد و شايد از همان جاست كه مفهوم پهلوان استنباط مي گردد ، چراكه آدم عاشق و ديوانه براي رسيدن به معشوق هيچ ترسي به دل راه نمي دهد. توجيه فارسي در مورد ارتباط دلير به دل بنظر ناصحيح است چراكه دَلير گفته مي شود نه دِلير ، ثانياً در فارسي چنين پسوندي در انتهاي اسم وجود دارد.
524. دمار
= دامار = رگ ، در قصابي اعضاي غير از گوشت واستخوان ، دمار درآوردن = روزگار سياه كردن
525. دماغ. 1
= داماق = كام دهان ، كام دهان ؛ البته نبايد اين كلمه را با دماغ (بيني) و دماغ(مغز) خلط كرد. در تركيباتي مانند دماغ سوخته (= ناكام) مراد همان دماغ تركي است.
526. دماغ. 2
داماق = دام (دامماق = چکيدن) + اق (اک) = محل چکيدن ، محلي کي آب از آن بچکد.
527. دَمـَر
= دميروْ و تونقوُروْ = به پشت خوابيدن ؛ كلمة اصيل تركي(2)
528. دنبلان
= دوْمبالان = دوْمبا (ورقلمبيده ، گرد و برآمده ؛ دوْمبا گؤز = چشم برآمده) + لان (اك فاعلساز) = گرد شده ، كروي ، بيضة گوسفند ، دومبالاق = با سر بصورت معلق به زمين آمدن ؛ نسبت دادن آن به دنب (دم) صحيح به نظر نمي رسد (1).
529. دنج
= دين (دينمك = ساكت شدن) + ج (اك) = خلوت ، آرام ، ساكت ؛ دينديرمك = ساكت كردن ، در تركي معاصر دقيقاً برعكس اين معني استفاده مي شود يعني: دينديرمك = به صحبت كشاندن و مشغول كردن
530. دنيز
= دن (قطره) + يز( اك جمع ) = قطرات ، دريا ، نام خانم ، همريشه با دانه (ه.م) ؛ صورت قديمي اين كلمه تنگيز (تنگ = ناپايدار ، كوچك) است كه چنگيز هم از آن بدست آمده است.
531. دوختن
= توختن = از مصدر تركي توخوماق ، معادل اصلي اين فعل در فارسي بافتن است ؛ كينه توزي = كينه توختن = كينه بافتن در دل
532. دود
= توت از مصدرتوتمك (= دود كردن ، دود پس دادن لوله) ، همريشه با توتون و توتك (ه.م)
533. دورْگه
= دورگه = دور (دورمك = بسته بندي كردن ، پيچيدن) + گه (اك) = بسته ، دسته شده ؛ دورمك = بلله (3،19)
534. دوز
از مصدر دوزمك (= چيدن ، آرائيدن) ؛ دوز بازي = نوعي بازي بصورت چيدن مهره ها ، دوز و كلك = برنامه چيدن و كلك زدن
535. دوزمان
= دوزمان = دوز (دوزمك = چيدن ، مرتب كردن) + مان (اك مبالغه) = خوب چيده شده ، مرتب (8)
536. دوش
= دوش (خواب) احتمالا از مصدر دوشمک (= افتادن ، به زمين افتادن) ، از همين معني ، مي توان مفهوم شب را نيز استنباط کرد.
537. دوقلو
= دوْغوُلوُ = دوْغ (دوْغماق = زائيدن) + وُ (اك) + لوُ (اك) = همزاد (12) ، از اين كلمه به اشتباه سه قلو و چهارقلو… نيزساخته شده بدون آنكه قلو معنا داشته باشد. نمونه از اين دست در جاهاي ديگر هم ديده مي شود. مثلاً از دوبلة انگليسي ، سيبله مي سازند و يا از دوجين فرانسه (بمعني 12) ، يك جين و سه جين هم مي سازند.
538. دولاب
= دوْلاب = دوْلا (دوْلاماق = پيچاندن ، چرخاندن ، سركار گذاشتن ، فريب دادن) + ب (اك) = چرخ چاه كه با دول (دلو) كاركند ، حيله ، اشكاف ديوار ؛ احتمالاً دولاب در معناي اشكاف كه تركها آنرا ديلاب تلفظ مي كنند از مصدر ديلمك يا تيلمك (= شكافتن طولي ، بريدن) مي باشد. اشكاف در فارسي شايد از اين كلمه گرته برداري شده است.
539. دَوَلو/ت
= دوه لي = دوه (شتر) + لي (اك ملكي) = شتردار ، متعلق به شتر ، طايفة ترك ايراني از شاخة قاجار (18)
540. دهره
= دهره = دگره = دگيره = دگير (دگيرمك = چرخيدن ، غلتيدن) + ه (اك) = چرخيده ، غلتيده ، انحنا يافته ؛ دهره بورون = دماغ بزرگ و كج ، از حربه هاي دسته دار كه سرش مانند داس انحنا دارد ، شمشير كوچك كه سرش مانند سر عنان باريك و تيز است ؛ دهرة دهر = هلال ماه ، دهرة صبح = روشني صبح (1)
541. دُهل
= دؤوول = دؤو (دؤومك = زدن ، كوبيدن) + ول (اك) = كوبيدني ، زدني ، از آلات ضربي در موسيقي
542. دياق
داياق = دايا (داياماق = لم دادن ، از پشت نگه داشتن) + اق (اک) = پشتيبان ، بک آپ ، از اصطلاحات فني براي قطعه اي که بعنوان پشت بند استفاده مي شود.
543. ديرك
= ديره ك = دير(ديرمك و تيرمك= تكيه كردن ، زُل زدن ، پافشاري كردن) + اك (اك) = تكيه گاه ، پاية چوبي اصلي در خانه هاي بزرگ قديمي ، ستون ، ميله هاي دروازه درفوتبال ، همريشه با تير
544. ديشلمه
= ديشله مه = ديشله (ديشله مك = گاز گرفتن ، خوردن ، جويدن) + مه (اك) = خوردني ، گاز گرفتني ، چاي قندپهلو ، خرد كردن قند ، چاي شيرين نشده كه با قند بخورند(1) ؛ ديش (= دندان ، حبه قند ، شايد بخاطر اينكه قديم قند را با دندان نصف كرده و مي خورند)
545. ديگر
= ديگر = تيگر و تيگير (تيگيرمك = چرخيدن ، تغيير حال دادن) = مربوط به چيزي سواي آنچه كه هست ؛ همريشه با طاير (ه.م)
546. ديلاق
= دايلاق = كره اسب دوساله و بچه شتر يكساله ، آدم بي قواره ، دراز بي ثمر ؛ دايچا = كره اسب ، قد بلند (1)
547. ديلماج
و ديلمانج = ديل (زبان) + ماج (اك) = مترجم (1)
548. ديوار
= دوُرار و دوُوار= دوُ(= صورت محاوره اي دور ؛ دوُرماق = ايستادن) + وار (اك) = پابرجا ، ايستاده ؛ احتمال دارد از مصدر توماق (دربر گرفتن ، پوشيدن) به معناي دربر گيرنده نيز باشد. از همان مصدر داريم: تومان(تُنبان) و دوواق (درپوش تنور ، شال عروس)
549. رشته
= اريشته = اريش (تارهاي عمودي در قالي بافي) + ته (اك) = تارهاي نازك و بلند ؛ آريش (صورت قديمي اريش) از مصدر آرقاماق (= ميان چيزي را تفحص كردن) به نخهاي طولي فرش گويند چراكه از داخل پودهاي فرش (آرقاج) مي گذرند. شايد ريش هم از همين ريشه باشد.
550. زگيل
= زيگيل ، زيييل ، سيگيل ، از ريشه هاي تركي باستان ؛ سيگنه مك = زگيل درمان كردن (2)
551. زنجان
1-زنگجان = زنگ (مس) + جان (اك مكان) = مكان مس
2-زنگين و زنگان = سنگين ، باوقار ، باارزش ؛ شهر ارزنجان (پهلوان باوقار) در تركيه با اين شهر همنام است.
552. زيلو
= زيليُ = زيل (پهن ، انداخته ، نگاه تيز به جائي ؛ زيلله مك = انداختن ، چشم دوختن) + ي (اك) = پهن شده ، گسترده شده ، نوعي زيرانداز
553. ژنده
= ژينده = جينده و جيْندا = جيْن (؟) + دا (اك) = پارچة كهنه و مندرس ؛ جيْندير با همين ريشه و همين مفهوم. تغيير ژ به ج در محاورة روزانه نيز متداول است. مانند: گج-گژ ، گيج-گيژ ، آج-آژ
554. ساتكين
و ساتكن و ساتگن و ساتگين و ساتگيني = پياله و قدح بزرگ باده (1) ؛ احتمالاً در اصل ساتغيْن (= فروشي ، خود فروش) باشد كه چندان تناسب معنائي ندارد : به مسجد درآمد سرايان و مست × مي اندر سر و ساتكيني به دست/ سعدي
555. ساتلمش/ت
= ساتيْلميْش = سات (ساتماق = فروختن) + يل (اك اجبار و وادار) + ميش (اك) = بزور فروخته شده ، بوسيلة كسي فروخته شده ، ازامراي غازان خان درحدود700 ه.ق
556. ساج
= تاوه ، ورقة چدني و آهني براي پختن نان ؛ ساج اياغ = ساج + آياق (پا ، پايه) = پاية ساج (3)
557. ساچمه
= ساچما = ساچ (ساچماق = ريختن) + ما (اك) = ريختني ، گلولة سربي كه دراسلحه مي ريختند شايد هم فرايند ساخت ساچمه مدّنظر باشد كه از ارتفاع خــاصي سرب گداخته را به آب مي اندازند و بدون تراشكاري و پرداخت كاري به قطعة صاف و كروي مي رسند.
558. ساخلو
= ساخلاو = ساخلاغو = ساخلا (ساخلاماق = نگه داشتن ، محافظت كردن) + غو (اك) = محل محافظت شده ، پادگان ، منطقة استحفاظي ، ماليات دريافتي درقبال ايجاد امنيت (1،25)
559. سارا
= ساراي = ساري آي = ساري (رنگ) + آي (ماه) = ماه زرد ، ماه بدر ، ناب ، خالص ، نام دختر ، ساراي از شيرزناني كه بعنوان سمبل زن عفيف و باغيرت ترك در تاريخ جاودانه مانده است.
560. سارغ
= ساريْق = ساري (ساريماق =گستردن) + ايق (اك) =گسترده شده ، نوعي سفره پهن (1)
561. سارواصلان/ت
= ساريْ اسلان = ساري (زرد) + اسلان (شير) = شيرزرد ، لقبي براي امراي صفوي (1)
562. ساغدوش
= ساغديچ = ساغ (راست) + ديچ (طرف) = سمت راست ، شخص سمت راست داماد (2) ؛ اين كلمه براي راحتي بصورت ساغديش تلفظ مي گردد و به اشتباه آنرا ساغدوش (دوش = شانه) مي خوانند
563. ساغر
= ساغير = ساغ (ساغماق = دوشيدن) + ير (اك) = ظروف شير و شراب ، مخروطي بشكل هاون كه در آن شراب ريزند(2) ، همريشه با سغراق (ه.م)
564. ساغَري
= ساغريْ = ساغ (وسيلة نگهدارنده) + ريْ (اك) = پوشش ، پوست ، پوست هر چيز ، پوست دباغي شده اسب و الاغ ، نوعي پارچه ؛ ساغري پوش = پوشش درويشانه و ساده ، ساغري دوز = دوزندة ساغري ، يئر ساغري سي = پوستة زمين ، بصورت صاغري به عربي نيز رفته است. (2) ؛ ساغراق (= ساداق = تيردان) و ساخلاماق (= نگهداشتن) و ساغليق (سلامتي) همگي از اين ريشه اند.
565. ساق
= ساغ = سالم ، سلامت ، صحيح ، منظم ، مرتب ، صاغ (معر) (1)
566. سالار
= سالار = سال (سالماق = انداختن ، برانداختن) + ار (اك فاعلساز) = براندازنده ، به خاك مالنده ، يل ؛ گاهي اصرار دارند كه سالار تغيير يافتة سردار است!
567. سامان
= ساهمان = ساغمان = ساغ (ه.م) + مان (اك مبالغه) = بسيار مرتب و منظم ، آنچه ماية سلامتي و نظم و راحتي باشد. با همين تعريف در فارسي بيش از 15 معني براي سامان آورده مي شود كه در اصل همگي روي اين تعريف متفقند. مانند: اسباب خانه ، لوازم سفر ، كالا ، نظم و آرايش ، آرام و قرار ، رونق ، پاكدامني ، دولت و ثروت ؛ سامان يافتن = نظم يافتن ، سامان شدن = درست شدن كار ، در تركي: سهمان تاپماق = سامان يافتن ، سهمانسيز = بي سر و سامان
568. سان / پ
= شبيه ، عظمت ، اعتبار ؛ پسوندي در انتهاي اسم براي بيان شباهت (باخ: آبسان و ساناز)
569. سان ديدن
از ريشة تركي سان (تعداد ، اعتبار ، شبيه) = مشاهدة عظمت و قدرت و نظم ، مشاهدة رژة نيروهاي مسلح ، آدلي-سانلي = داراي شهرت و اعتبار ، همريشه با ساناز (ه.م)
570. ساناز
= سان (ه.م) + آز (كم) =كم شمار ،كم نظير ، نام دختر
571. ساو
= ساو و سوْو = پيغام ، هديه ، داستان ، رسالت ، خبر (2) ؛ باج يا هدية شاهان ضعيف به شاهان قوي (27) ؛ اين ريشه در تركيبات زيادي مشاهده مي شود. از جمله: سخن (ه.م) ، ساوج (پيامبر) ، ساوه (ه.م) ، سبلان (ه.م) و در تركي معاصر: ساواش = بگو مگو ، سؤز سوْو= حرف و پيام :
مرا با چنين پهلوان تاو نيست × اگر رام گردد به از ساو نيست/ شاهنامة
572. سبكتگين
= سُبَك تگين = سوبك تگين = سو (قشون ، سرباز) + بك (بيگ ، رئيس) + تگين (ه.م) = شاهزاده افسر اردو ، لقب پدر محمود غزنوي و داماد آلپ تگين ومؤسس سلسلة غزنوي (18) ؛ سوبك = افسر اردو ، از رتبه هاي نظامي غزنويان ، در زبان فارسي سُبَك را به اشتباه سَبُك خوانده اند ، سوُباي = سو باي = افسر و تركي معاصر يعني مجرّد ، سو باشي = سرلشكر
573. سبلان
= ساوالان = ساو (هديه ، باج ، پيام) + آلان (گيرنده) = باجگير ، هديه گير ، پيامگير ، وحي گير ، كوهي در اردبيل ؛ مفهوم پيام گيرنده يا وحي گيرنده شايد نزديكتر باشد چراكه اعتقاد زيادي است كه زرتشت دوران رياضت و تقوي را در اين كوه سپري ميكرد و در همين كوه وحي به او نازل مي شد.
574. سپوختن
= مصدر جعلي از مصدر تركي سوْپوخماق (= حمله وري باسرعت و شدت به طرف يك شخص)
575. سُپور
= سوپور (سوپورمك = جارو كردن) = جاروكُن ، وسيلة جارو كردن ، مجازاً آشغالچي
576. سُخمه
= سوْخما = سوخ (سوخماق = فرو بردن) + ما (اك) = فرو برده ، فرو بردن خنجر در شكم دشمن ، اصطلاح نظامي
577. سخن
= سوْقن = سوْوقان = سوْو (پيام ، خبر) + قان (اك) = پيام رسي ، صحبت رسمي و ديپلماتيك؛همريشه با سبلان،ساوه،ساوج ، سوغات
578. سراغ
= سوْراق = سوْر (سوْرماق = پرسيدن) + اق (اك) = پرس و جو ، سؤال ، احوالپرسي ؛ سراغ گرفتن = پرس و جو كردن ازحال كسي ؛ سوْرماق در معناي فوق در تركيه مورد استفاده قرار مي گيرد و تركان آذري بجاي آن سوْروشماق را استفاده مي كنند.
579. سرتق
= سيْرتيْق = سيْرت (سيْرتماق = لوس و ننر كردن) + يق (اك) = لوس ، نُنُر ، بي ادب ؛ سيْرتيْلماق = سرتيق شدن
580. سرجوخه
= سر (رئيس / فارسي) + جوخه (= چوْخا و جوُغا و جوْوقا = 8 نفر بالاتر) = رئيس گروه 8 نفري ، رتبة نظامي درقديم ؛ جوْوقالارين يئنه قوردولار! = باز هم گروهشان را تشكيل دادند.
581. سركه
= سيركه ، از ريشه هاي تركي باستان (2)
582. سرگين
= سرگين = سر (سرمك = پهن كردن) + گين (اك) = پهن شده ، ريخته شده روي زمين ، فضلة چهارپايان مانند الاغ و اسب و شتر :
در تگ جو هست سرگين اي فتي×گرچه جو صافي نمايد مرترا/ مولوي
583. سرمه
= سورمه = سور (سورمك = ماليدن ، كشيدن) + مه (اك) = كشيدني ، ماليدني ، از وسايل آرايشي چشم.
584. سري
= سيْرا = سيْر (سيْرماق = بافتن ، دوختن ، پشت سرهم چيدن) + ا (اك) = پشت سرهم چيده ، بهم بافته شده ؛ در حالت خفيف شده نيز بصورت سئري و سيره مي آيد.
585. سُريدن
و سُر خوردن = از مصادر جديد فارسي و وام گرفته از ريشة تركي سورمك (= ليز دادن ، كشيدن روي چيزي) (18)
586. سريش
و سريشم = سيريش و چيريش = سير (لعابي كه بر روي ظروف سفالي داده مي شد ، اندود ، لعاب) + يش (اك) = مادة چسبنده ، مادة صحافي
587. سغراق
= ساغراق = ساغ (باخ: ساغر) + راق (اك) = ظرف شير و شراب ، كاسه يا كوزة لوله دار ، جام شراب : خاموش كن پرده مدر ، سغراق خاموشان بخور * ستّارشو ، ستّارشو ، خو گير از حلم خدا / مولوي
588. سقّز
= ساققيْز ، ساغيْز ، ساقيْز = هرچيز لزج كه به جامه بچسبد وآويزان شود مانند شيرة غليظ و رُبّ ، قَندران (شيرة درختي جويدني) ، ازجويدني هاي طبيعي ، شهري دركردستان ؛ ساغيز تبراق = خاك لزج = گل كوزه ، ساغيزقان = كشكرك (2)
589. سقلمه
و سقرمه و سدرمه و سغلمه = سيْغيْلما = سيْغيْل ( محكم شدن ، مشت شدن) + ما (اك) = حالت مشت كردن دست براي زدن ، مشت ؛ سقلمه زدن = مشت زدن ؛ سيْغماق = محكم بستن ، فشار دادن (1)
590. سقناق
= سيْغيْناق = سيغين (سيغينماق = پناهنده شدن ، پناه گرفتن در جائي) + اق (اك) = پناهگاه ، ايمنگاه ، قلعه و استحكامات: هريك در مكان و سُكنا و سقناق خود با يكديگر در مقام نفاق … / مجمع التواريخ
591. سكّو
= سكي = پله ، نشيمنگاه بلندتر از سطح زمين مانند سنگ ، از ريشه هاي تركي باستان (18،2)
592. سلاّنه سلاّنه
= ساللانا ساللانا (ساللانماق = آويزان شدن) = آويزان آويزان ، شل و ول رفتن ، ولو
593. سلجوق/ت
= سئلجوق = سئل (سيل) + جوق (اك) = سيل آسا ، يورش كننده چون سيل ، از حكومتهاي ترك ايران كه 270 سال از 429 تا 700 ه.ق در آسياي غربي سلطنت كردند كه بعدها از افغانستان تا شام و الجزيره و روم را تحت يك حكومت اسلامي واحد مقتدر درآورد.
594. سنجاق
= سانجاق = سانج (سانجماق = زدن شانه به سر ، آويختن يا زدن ميخ و … در جائي) + اق (اك) = وسيلة آويختن و زدن ، (به سر) زدن ؛ قديم بمعناي پرچم (بايراق) هم آمده است چراكه بايراق را در زمين ميخكوب مي كرده اند.
595. سنجر
= پرندة شكاري ، نوعي عقاب ، لقب احمدبن ملكشاه آخرين پادشاه سلجوقي
596. سنقر
= سوْنقوُر= نوعي عقاب سردسيري ، بزرگ خاندان اتابكان فارس درقرن ششم ، طغان شاه پادشاه تركستان دو غلام داشت بنامهاي آق سنقر و قارا سنقر كه به مراتب بالاي حكومتي رسيدند.
597. سنگر
= سنكير = سركوه ، كنارة هر ديوار ، از ريشه هاي تركي باستان (2)
598. سنه نه
= سن (تو) + ه (به) + نه (چه) = به تو چه ؛ ترا سنه نه = ترا به تو چه! = به تو چه مربوط؟
599. سو
= آب ، رودخانه ، تركيبي در نام بسياري از رودخانه ها. مانند: آغ سو و قان سو در چين
600. سوپ
= سوب (تركي باستان) = سو (تركي معاصر) = آب (17) ، غذاي آبكي و شُل ، بصورت Soap در انگليسي
601. سودا
= سؤودا و سئودا = سئو (سئومك = دوست داشتن) + دا (اك) = محبت وعشق ، اين كلمه نبايد با «سودا»ي عربي كه معناي سياهي و معامله دارد اشتباه شود. سوداي رخ ليلي ، شد حاصل ما خيلي * مجنون بيگي واويلا ، اولدوم ينه ديوانه/ مولوي
602. سورتمه
= سورتمه = سورت (سورتمك =كشيدن) + مه (اك) = كشيدني ، وسيلة سُر خوردن و كشيدن بوسيلة سگ يا ميمون در روي برف
603. سورچي
= سورچي = سور (سورمك = سواري كردن) + چو (اك) = راننده ؛ سورچي ارابه = درشكه چي
604. سوغات
= سوْقات و ساوقات = سوْو(پيغام ، هديه ، باج) + قات (اك) = هديه ، هدية سفر؛ از ديگر كاربردهاي ريشة «سو-ساو» در تركي مي توان بموارد زير اشاره كرد: ساواش = بگو مگو ، ساووج = پيامبر، سؤز سوْو= حرف و پيام ، ساوا = ساوه ، ساوالان = باجگير = سبلان ، سخن = سوقن
605. سوك
= سوْخ (سوْخماق = فرو بردن) = ابزار نوك تيز براي راندن گاو و الاغ
606. سوگلي
= سئوگيلي = سئو(محبت) +گيل (اك) + ي (اك) = مورد محبت ، معشوقه
607. سولدوش
= سولديچ = سوْل (چپ) + ديچ (سمت) = سمت چپ ، شخصي كه در عروسي در سمت چپ داماد بايستد (باخ: ساغدوش)
608. سولماز
= سوْل(سوْلماق = پژمردن) + ماز(اك انكار و سلبيّت) = كسيكه هرگز پژمرده نمي شود،هميشه جاودان،مقابل سوًلار(هميشه پژمرده)، نام خانم
609. سومر
= سومر = سوم (سوْم = كامل ، تمام ،ناب ، بي نقص ، قومي قديمي از تركها) + ار(پهلوان) = پهلوان قوم سوم ، اولين قوم مدني بشريّت كه 7200 سال پيش از آذربايجان تا بين النهرين حكومت كردند و 3000 سال حاكم بودند. شواهد و قرائن و تشابهات زياد نوشته هاي يافته شده از اين قوم ، زبان آنها را به تركها نزديكتر مي كند.
610. سونا
1-سوْن (آخر) + ا (اك) = آخري ، نام دختر ته تغاري
2-سوُنا = سوُ (آب) + نا (اك) = متعلق به آب ، نام گلي دركنارآب ، نوعي مرغابي (شايد اتفاقي است كه در اين حالت تركيبش مانند دورنا شده است) ، زيبا ، نام دختر ؛ با اين تلفظ در تركيه متداول است.
611. سياق
= ساياق = ساي (سايماق = شمردن) + اق (اك) = شمارش ، علم محاسبات در قديم ، اين ريشه در عربي هم استفاده مي شود.
612. سيبري
= سيبير و سيوير = سابار و ساوار (باخ: بيله سوار) ، ساكنان كنوني توبولسك اكنون هم اين ناحيه را كه در قرون 5 و 6 محل اولية زندگي قوم ساوار بوده است بدين نام مي خوانند و بعداً روس ها از قرن 16 ميلادي نام آنرا به سيبري تغيير داده و اين نام به منطقة بسيار بزرگي اطلاق مي گردد (18).
613. سيخ
= سيْق در سومري = سيش وشيش در اويغوري = سيْخ در آذري = فرو بردني ، وسيلة فرو بردن ، وسيلة پختن كباب و جگر ؛ اَت سيشقا توقتوردي = گوشت را به سيخ كشيد (2) ، شيشليك = سيخليك = سيخي
614. سيل
= سئيل و سئل = سئي (رود ، باخ: چاي) + ل (اك) = ناشي از رودخانه ، خروشان چون رود ؛ اين كلمه تركي است و داراي تركيبات زيادي در اين زبان مي باشد: سلجوق = سئلجوق = سيل آسا ، سئي له مك = شستن غلة ناصاف در آب رودخانه ، سئلله مك = جاري كردن ، سئلوْوچا = مسيل ، سئي سئي = كاهل و وقت تلف كن (مانند هدر رفتن آب) ، سئيين = كاسة سفالين بزرگ براي ماست و آبدوغ ، سئلينتي = پخش و پلا (مانند سيل)
615. شاباش
= شاه (ه.م) + باش (سر ، سهم) = سهم شاه ، سهم شاه داماد ، هديه ، هديه اي كه درعروسي به داماد يا عروس دهند و از رسوم قديمي تركان است و در بين فارسها چندان متداول نبوده و شايد نيست. با اين همه اصرار دارند كه اين كلمه در اصل شادباش بوده است:
سلطان كني بي بهره را × شاباش اي سلطان ما / مولوي
616. شاخ
= تيز و قائم ؛ وجه تسمية شاخ حيوانات نيز همين ريشه است. البته ريشة «شاخه» اين كلمه نيست (باخ: شاخه) ؛ شاخ دورماق = قائم ايستادن ، شاخ پول = پول تازه و تا نشده
617. شاخه
= شاخا = شاخ (شاخماق = پيچيدن دور چيزي و بالا رفتن ، رعد و برق زدن،جاري و روان شدن همراه با ايجاد كردن پر و بال)+ ا(اك) =رشد كننده و بالا رونده،بالا رونده و پر و بال دهنده ، قسمت رشد كننده و پر و بال دهندة گلها و درختان ؛ شاخدا = ساتع شونده و نفوذ كننده، سوز و سرما ، ايلديريم شاخدي = رعد و برق ساتع شد.
618. شاكر
= معرب چاكر كه مشتقات شُكر ، تشكر و … به خود گرفته است.
619. شانه
= شانا = شان (لانة زنبور عسل ، كندو) + ا (اك) = كندوئي ، مانند كندو بصورت خانه خانه و مشبك ، قابي كاغذي براي حمل تخم مرغ ؛ براي همين است كه اين لغات بصورت برعكس نيز استفاده مي شود يعني شانه براي لانة زنبور و شان براي ظرف تخم مرغ ، آري شاني = كندوي زنبور
620. شاه
= احتمالاً از ريشة تركي باستانيِ شات و شاد (= عاليترين درجة نظامي در تركي باستاني) آمده است (17).
621. شاهسِوَن
= شاه (ه.م) + سئو (سئومك = دوست داشتن) + ان (اك فاعلي) = شاه دوست ، حامي شاه ، قبائل بزرگ طرفدارشاهان صفوي كه بنا به دعوت شاه عباس كبير قبيله اي بهمين نام از آسياي صغير به اردبيل آمدند و در آن سكني گزيدند ، ايل سون نيز به آنها گفته مي شود (انقراض سلسلة صفويه / لكهارت / ترجمة عماد ).
622. شبان
= شوْوان = چوْوان = چوْبان = چوپان (ه.م)
623. شبستر / ج
= شوْووستر = چوْووستر = چوْووست (و چيچست = نام قوم ، نام سابق درياچة اروميه) + ار (پهلوان) = پهلوان قوم چيچست ، از شهرهاي تبريز كه در تاريخ ، بسيار عالِم خيز و علم پرور بوده است از جمله: شيخ محمود شبستري صاحب گلشن راز ، پروفسور زهتابي صاحب تاريخ هفت هزار سالة تركان ؛ تحريف چوْووستر به شبستر ناپسند است و توجيه شب بستر (همه شب در بستر مي خوابند! گويا ديگران روي سنگ مي خوابند) ناپسندتر.
624. شبيخون
و شباخون (1) = شب آخين = شب + آخين (تاخت و تاز ، يورش ، در تركي باستان هم از اين كلمه استفاده مي شده است) = تاخت شب ، يورش در شب ، در مفهوم اين كلمه نيز همين معني استنباط مي شود نه «خون در شب !» ؛ آخين = آخ (آخماق = روان شدن ، گسيل يافتن ، يورش كردن) + ين (اك) = يورش
625. شپلاق
= شاپالاق = شاپا (شاپاماق = كشيدن ، كشيده زدن ، چپ و راست زدن) + لاق (اك) = سيلي
626. شغال
= شاغال = چاغال = چاققال = چاق (چاخماق = برق زدن) + قال (؟) = حيوان برقي و تيز ، حيواني كوچكتر از روباه ؛ برهان قاطع (27) بر تركي بودن اين كلمه اصرار دارد و از اين زبان است كه به زبانهاي ديگر رفته است: شغال (فارسي) ، جقل (عربي) ، schakal (آلماني) ، chakal (فرانسه) ، jackal (انگليسي).
627. شّق
= شاق = معرّب چاق (چاقماق = بريدن ، شكافتن) = بريده ، دونيم ؛ شّق القمر= شكافتن ماه ، انشقاق ومشتق و شقّه (= شاققا = شاق + قا) از همين ريشه اند.
628. شلاق
= شاللاق = شال (شالماق = چالماق = زدن ، كوبيدن) + لاق (اك) = كوبش ، ضربه ، وسيلة زدن
629. شلتاق
= شيْلتاق = چيْلتاق = چيْل (= هياهو ، ديوانگي ، بي عقلي) + تاق (اك) = هياهو كننده ، بي عقل ، لاف زن ، دعوا كننده ، متجاوز ، لوس ، شلوغ ، كارهاي بچگانه كه بي حساب و كتاب بوده و كودكانه است. از همين ريشه داريم: چيْلغيْن = ديوانه ، چيْلديرماق = ديوانه شدن ، شيللاق = جفتك
630. شلخته
= شالاختا = شالاقتا (مانند: يومورتا) = شالاق (وارفته ، بي اندام ، خربزة وارفته) + تا (اك) = بدتركيب ، بي قواره ، وارفته
631. شلمه
= شلمه و چلمه = شل (شالماق = چالماق = پارچه يا دستاري را به بدن يا سر بستن ، براي چالماق در لغتنامه ها بيش از 20 معني مي نويسند كه در اينجا اين معني مورد نظر است) + مه (اك) = دستاري كه بر سر ببندند ؛ اوشاغي دالينا چالدي = بچه را به كول خود زد
632. شمخال
= شامخال = نوعي اسلحة ابتدائي سرپُر شبيه برنو كه در دورة صفويه مورد استفاده قرار گرفت (25).
633. شمشك
= شيمشك = نور ساتع شده از رعد و برق ، آذرخش
634. شنگ
= شنگ = شاد؛ شوخ و شنگ = شوخ و شاد ؛ باخ: شنگول و گلشن
635. شنگول
= شن (شادي) + گول (خنده) = شادي - خنده ، محل تفرج و شادي ؛ مقلوبِ گلشن (ه.م):
ناگهان بستد دلم دلداركي × شوخكي ، شنگولكي ، عياركي/ مولوي
636. شيشليك
= شيش (باخ: سيخ) + ليك (اك) = سيخي ، به سيخ كشيدني
637. شيشه
= شوشه = شوش (صاف ، تيز ، پاك) + ه (اك) = هر چيز پاك و زلال و تيز ، سمبل پاكي و شفافيت ؛ شوش بوز = يخ پاك و صاف ، قولاغين شوش دوتوب=گوشش را تيز كرده ، شوشوْو = گاو شاخ تيز ، شوش پاپاق = كلاه بوقي
638. شيما
= شيما = از نامهاي قديمي تركي خانم ها (5)
639. صاطور
و ساطور و ساتور = ساتيْر = سات (ساتماق و چاتماق = دو تكه كردن) + ير (اك فاعلساز) = دونيم كننده ، چاقوي بزرگ دسته دار :
ورش بخت ياور بود،دهر پشت×برهنه نشايد به ساطوركشت/سعدي
640. صندل
= معرّب سندل = نوعي درخت كوچك ، در تركي باستان «چينتال و چيندال» نيز استفاده شده است ، بصورت Santal در انگليسي (17)
641. صندلي
= سندلي = سندل (باخ: صندل) + ي (اك) = منسوب به صندل ، از جنس صندل ، وسيلة نشستن
642. طاباق
= تاباق = تابا (باخ: تابه) + اق (اك) = تابه اي ، ظرف مدور فلزي براي پختن نان ، خشت پختة بزرگ(1)؛ طَبَق نيز ساده شدة همين كلمه است ، طابق = معرب تابك (= تابه + ك) = طاباق كوچك ، تاباق ، اين كلمه از تركي به عربي رفته است و ريشة آن تابه و ريشة تابه هم تاو است. تاباق آپارما(طبق بردن) از سنتهاي ديرينه در عروسي در بين تركهاست.
643. طاس
= تاس و تاز و داز (تركي باستان) = تاش و داش (تركي معاصر) =كاسة سنگي و سخت ، سنگ ،كاسة فلزي ، سر بي مو ، حيوان بي شاخ ، زمين بي حاصل (17،2) ؛ دازالاق و دازلاق = كچلِ بي مو ؛ سگ تازي = سگ شكاري و بي مو
644. طاق.1
= تاق = در تركي سومري بمعني «تاقماق و تاخماق = يكي كردن ، چسباندن» ؛ طاق در واقع از چسباندن دو طرف ديوار بهم بوجود مي آيد (7).
645. طاق.2
= معرب تاي (ه.م) = لنگه ، تك ، فرد ؛ جفت و طاق بازي = نوعي سرگرمي و بمعني فرد و زوج بازي ، طاقي = تكي ، طاقت طاق شدن = يكه شدن طاقت و از كف رفتن آن (1). الحق اميرهوشنگ ، امروز در دنيا طاق است و بهتر از اويي نيست / اميرارسلان
646. طاير
= تَيَر و تَهَر و تَكَر = تگر از مصدر تگيرمك (= ديگيرمك و ديغيرماق = چرخيدن ، غلط خوردن) = وسيلة چرخنده و غلتنده ، چرخهاي ماشين ؛ همريشه با دگيرمان (و دييرمان = آسياب) ، اين لغت هرچند بصورت طاير به عربي هم رفته است ولي هرگز از چرخ خودرو نمي توان مفهوم پرواز كردن (طير) را استنباط كرد. لذا املاي طاير در فارسي هم اشكال دارد و تاير صحيح مي باشد ، بصورت Tire در انگليسي و ديگر زبانهاي اروپائي.
647. طرخان
= ترخان = اصيل زاده ، رئيس وسرور ، شاهزاده ، لقبي كه دارندة آن از دادن باج و خراج معاف بود و بدون كسب اجازه حق ورود به حضور شاه را داشت ، رتبه اي نظامي درتركي باستان ، لقب فيلسوف بزرگ ابونصرفارابي كه از تركان فاراب بود ، از قهرمانان توران: به طرخان چنين گفت كاي سرفراز × برو تيز با لشكر رزم ساز / شاهنامه
648. طرغان
= معرب ترگون = تر (ترمك =گرد كردن) +گون (اك) = قشون ؛ طرخان بستن = جمع كردن قشون ، چريك ترگني = انبوه لشكر (در قوتادغوبيليغ) :
… و سلطان طرغان بست و بندگان چالش مي كردند / راحه الصدور
649. طَرغو
= تارغو = تارغي = تاريغي = تاري (تاريماق = كاشتن) + غي (اك) = كاشته شده ، علوفه و پيشكش(1)؛ تارلا = كشت ، تاريم = كشتزار
650. طرقّه
= تاراققا= تاراق(صداي انفجار)+قا(اك) = تاراق كننده ، مادة منفجره
651. طرلان
= ترلان = شاهباز ، بي باك ، زيبا ، نام دختر ؛ اكِ لان در انتهاي تعدادي حيوانات ديگر هم مي آيد: ايلان (= مار) ، قاپلان (= پلنگ)
652. طُغتگين/ت
= توُغتگين = توُغ (باخ: طوق ، در اينجا اسم خاص) + تگين (ه.م) = شاهزاده توغ ، ظهيرالدين توغتــگين مؤسّس اتابكان دمشق (497 ه.ق) و از رؤساي لشكري سلجوقي و داراي مقام اتابكي
653. طُغراء
وطوُرغاي وطوُرقا = توغرا = توغ (باخ: طوق) + را (اك) = حلالي و قوسي،حكم ، مُهر قوسي سلاطين ترك در بالاي فرمانهاي حكومتي ، در غزليات فارسي كنايه از كمانِ ابرو: هلالي شد تنم زين غم كه با طغراي ابرويش*كه باشد مه ،كه بنمايد ز طاق آسمان ابرو/حافظ
654. طُغرل
= توُغرول = پرندة شكاري ازجنس طوغان كه هزار مرغابي شكار مي كند ولي فقط يكي را مي خورد! (1) ، نام آقا: الا تا بانگ دراج است و قمري*الاتا نام سيمرغ است و طغرل / منوچهري دامغاني
655. طلناز
= تئلناز= تئل(زلف ،گيسو)+ ناز= ناز گيسو، خوش زلف ، نام دختر
656. طنبور
= تنبور = تن (ه.م) + بور (بورماق = تاباندن ، انحنا دادن ، پيچاندن) = تن تاب خورده ، بدنه انحناء يافته ، از سازهاي زهي كه درآن كاسه نسبت به دسته اش انحناء پيدا كرده است ؛ تنبور تركي = تنبوري كه كاسه و سطح آن از نمونة شرواني آن كوچكتر است ؛ البته برهان قاطع (27) آنرا اسپانيائي مي داند.
657. طواشي
= معرب تاپوچي = تاپي چي = تاپ (تاپماق = خدمت كردن ، يافتن (2)) + ي (اك) + چي (اك شغلي) = خدمتكار ، خواجه و خادم هاي حرمسرا (1) ؛ تاپي (= خدمت) در اصل تاپيق بوده لذا تاپيچي هم در اصل تاپيقچي بوده است،تاپينماق = عبادت ، تاپيناق = محل عبادت
658. طوج
= توج = برنز (25)
659. طوزغو
= توْزغو = توْز (؟) + غو (اك) = ؟، توْزغو و توْزلوق از غذاهاي متنوع و لذيذ كه پيشكش خويشان مي كردند (1)
660. طوغان
= توُغان = تو (توماق = گرفتن ، دربر گرفتن) + غان (اك) = بسيار شكار كننده ، پرنده اي از دستة عقابها ، طوغان - طغان در تركي مانند سارا-دارا درفارسي و زيد- عمرو در عربي است. پند از هركس كه گويد گوش دار × گر مثل طوغانش گويد يا تگين/ ناصرخسرو
661. طوغاي
= توُغاي = توغ (باخ: طوق) + آي (ماه) = ماه گرد ، ماه هلالي ، در مقابل ساراي (ماه كامل) ، درختان خودرو در مسير رود ، نام آقا
662. طوق
= توُق = توٌغ = مهر گرد شاهان ترك در بالاي طومارها ، هر چيز گرد (باخ: طغراء و طوغاي) :
همان گيل مردم چو شير يله × ابا طوق زرين و مشكين كله/ شاهنامه
663. طومار
تومار = تو(توماق = بستن ، پوشاندن) + ار (اک فاعلي) = بسته ، پوشانده ، وسيله اي که قديم ، نامه را در داخل آن بسته و ارسال مي کردند. همريشه با تومان (باخ: تنبان) و دومان (= مه)
664. طيار
= تايار =؟، مالي كه از عوارض دروازة شهرها (در دورة سلجوقي) و از زمينهاي بي صاحب و اموال توقيف شده و املاك مالكان غايب (در دورة ايلخانيان) به شاه مي رسيد. (1)
665. عاشيق
= آشيْق = آش (آشماق = قاتي كردن ، رد كردن كوه يا بلندي) + ايق (اك) = قاتي شده ، درهم برهم ، شوريده ، عبور كننده از دنيا و پا گذاشته در عالم معنوي ؛ احتمالاَ عاشق در عربي از همين ريشه رفته است زيرا اين ريشه درعربي قديم نبوده بطوريكه در قرآن اصلاً استفاده نشده و بجاي آن از معادلش يعني «ودّ» استفاده شده است.
666. عالي قاپو
= آلا قاپيْ = آلا (سنگين ، خاكستري) + قاپي (در) = درب سنگين يا خاكستري ، از آثار باستاني اصفهان و يادگار شاه عباس صفوي كه از اردبيل آوردند و الآن هم به همين نام (آلا قاپي) در اردبيـل وتبريز دروازه وجود دارد ؛ قاپي (در) ، قاپاق (درپوش) ، قاپقا (دروازه) و قاپود (دربچه) همگي ازمصدر قاپاماق (= بستن ، پوشاندن) بوده و همگي نوعي درب است.
667. عبير
= معرّب ابير= ايبر= مشك ، خوش بو، در تركي باستان «ايبر/ ايپر/ ييپر» استفاده شده است (17).
668. عضو
= اوزو در تركي سومري با همين معني (20)
669. عيوض
و عوض = آيواز و آيوز = آي (ماه) + وز (شبيه) = مانند ماه ، زيبا رخ ، نام يكي از دليران كوراغلو قهرمان ملي آذربايجان ؛ متأسفانه عمداً يا سهواً اين نام پرمغز را بصورت عيوض و عوض (كه اصلاً مناسب براي نام نيست) مي نويسند. البته در برهان قاطع اين اسم با معني آراسته و پيراسته درج شده است. (27)
670. غاز.1
= قاز = پرنده اي بزرگتر از اردك (1) ؛ Goose (انگليسي)
671. غاز.2
= قاز از مصدر قازماق (شكافتن ، كندن) = شكاف ، چاك ، نراك ، پاره ، ژنده ؛ غاز غاز = شكاف شكاف و ترك ترك (1)
672. غازالاخ
و قازلاخ (1) = قازآلاق = پرنده اي خوشخوان از خانوادة چكاوك كه در سواحل درياي خزر يافت مي شود.
673. غازان
و قازان وغزغن (معر) وغازغان = قازغان = قاز (قازماق = كندن) + قان (اك) = بسياركَنَنده ، شكاف زمين ناشي از سيل ، ديگ (شايد بخاطر اينكه ديگها سابقاً چوبي بودند و داخل آنها با كنده كاري درست مي شد) (1،2)
674. غازي
= قازيْ در تركي سومري (= شكست دهنده ، خرد كننده ، كُشنده) (20) و در تركي معاصر مجازاً در معناي آدم پرمدّعا و باد در دماغ استفاده مي شود: قازيْ آدام = آدم باد در دماغ ، قازيلانماق = باد در دماغ داشتن و نفس كش خواستن! ؛ اين كلمه با نفوذ در عربي بصورتهاي غزوه ، غزوات و غيره نيز درآمده است.
675. غاميش
= قاميْش و گميش = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد كشت) + يش (اك) = وسيلة دفاعي يا جنگي ، ني (كه سابق وسيلة دفاعي و جنگي بود) ، خيزران ، اسباب مزاحمت ، موي دماغ! ؛ قميش شدن = غاميش گذاشتن = مزاحمت
676. غجر
= قجر= قاجار (ه.م) = فالگير ، كولي ، آگاه ؛ غجرچي = دانا ، راه دان
677. غدّاره
= حربه اي شبيه شمشير ولي پهن و سنگين ، پيكان پهن ، اين كلمه نبايد با غداره در عربي كه مؤنث غدار (= بي وفا) است اشتباه گرفته شود (1) ؛ اگر اين كلمه تركي باشد احتمالاً بايد بصورت قادارا باشد و آن ، احتمال دارد كه از مصدر قاداماق (= محكم بستن) و در معني وسيله اي كه به كمر مي بندند باشد. احتمال ديگر آنست كه از قادا (= خطر ، بلا) آمده باشد كه معناي وسيلة خطرناك مي دهد.
678. غلام
= قوُلام و قوُلوم = قول (خدمت) + وم (اك ملكي و گاهي تحبيبي) = خدمتكارم ، تركيب غلام مانند خانم و بيگم (ه.م) است ؛ قولوقچي = خادم ، قُلُّق = خدمت كردن ، غلمان = غلام
679. غِلمان
= غوُلمان وقوُلمان = قول (خدمت) + مان (مانند) = غلام مانند ، غلام ، پسر نوجوان خادم بهشت: فردا اگر نه روضة رضوان بما دهند × غلمان ز روضة حور ز جنت بدر كشيم / حافظ
680. غنچه
= قوُنچا و قوْنجا = شكوفة ناشكفته ، در تركي قديم يعني عروس ؛ احتمالاً اين كلمه بخاطر شباهت شكوفة گل به عروسي كه در لباس عروسي است به آن تعميم يافته است.
681. غوره
= قوْرا= قوْر(شرر،تلخي (3)) + ا(اك) = تلخه ، تنده ، انگوركال وترش
682. غوزه
= قوْزا و قوْز = غلاف و پوستة بعضي ميوه ها و گياهان ؛ قوْزالاق = غوزه هاي ميوه
683. غوغا
= قاوقا و قوْوقا = قاو (قاوماق و قوْوماق = راندن ، جنگيدن ، دور كردن ، تاختن ، تاراندن) + قا (اك) = دعوا ، بلوا ، هياهو (18)
684. غول
= قوُل = خدمتكار ، خادم ، غلام ؛ در اينجا بصورت مستتر معناي درشت هيكل و آدم زمخت را مي توان برداشت كرد. شايد بخاطر اينكه از غول عليرغم درشت هيكل بودنش ، استفادة ابزاري مي كردند به اين اسم نامگذاري كرده اند.
685. فِر
= فيْر= تاب ، موي مجعّد ؛ فيْريْلداماق = تاب خوردن ، فرچه = فيْرچا = وسيله اي بصورت رشته هاي تابيده براي اصلاح صورت ، فيرقادان چيخماق = سر به هوا شدن ، فرفره = فيْرفيْرا ، فيْريْلداق = هواكش ، فيْريْلداقچي = حقه باز
686. فشنگ
= فيشن و فيشنگ = فيشه (فيشه مک = جهيدن ، فوران کردن) + نگ (اك فاعلي) = جهنده ، فَوَرانگر؛ فيشقا = سوت ، فيشقيرتي = فوران ، تبديل فيشه ك به فشنگ مانند تبديل توفه ك است به تفنگ و احتمالاً قشه ك = قشنگ.
687. فغفور
= فغ پور= فغ (باخ: بيگ) + پور (پسر ، ه.م) = بيگ زاده ، بزرگ زاده ، لقب شاهان ترك و چين ؛ پادشاهي اشكاني كه 62 سال حكومت كرد (27):
چرا بايد نهادن سر به تعظيم كي و كسري
چرا بايد كشيدن منت از فغفور و خاقانش / فضولي
688. فنر
= فانار = فان + ار = ؟، حصار دور چراغ ، چراغ ، هر چيز ارتجائي مانند چوب و فلز ؛ همريشه با فانوس (فان + يس) (1) ؛ آنرا تركي مي دانند اما شروع كلمة تركي با حرف «ف» خيلي نادر است.
689. قاآن
صورت ديگر خاقان (ه.م)
690. قاب
= ظرف ، آوند ، كيسه و پوستي كه جنين با آن متولد گردد كه آنرا به فال نيك بگيرند ؛ در ديوان لغات الترك بصورتهاي قا و قاچا و قاپ نيز آمده است (1،2).
691. قابتورقاي
= قابتورغاي = قاب (ه.م) + تورغاي (باخ: طغراء) = طغراي قابي شكل ، نامه و مهري كه در صندوقچه باشد ، صندوقچه ، كيسه يا صندوق نامه و مهر (1)
692. قابلمه
= قابلاما = قابلا (قابلاماق = ظرف گذاشتن ، بار و بنه جمع كردن) + ما (اك) = مظروف ، كارخانة كنسروسازي ، از ظروف آشپزخانه
693. قابوك
= قابيق = ناوداني بر كناره هاي بام براي جمع شدن آب باران درآن و هدايت به زمين ، قابول و قابور نيز آمده است (19).
694. قاپو
= قاپيْ = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + يْ (اك) = وسيلة بستن ، در ، دروازه ؛ مصدر قاپماق در معناي گاز گرفتن در اصل قارپماق است و نبايد با اين مصدر اشتباه شود. قاپوچي = دربان ، قاپوچي باشي = رئيس دربان ها در دورة قاجاريه ، عالي قاپو (ه.م) (19) ، تخته قاپو كردن = در (قاپو) را تخته كردن ، خانه نشين كردن ، ساكن كردن عشاير ، له كردن : … زير چكمة اين حضرات ، تخته قاپو شدند/غربزدگي جلال آل احمد
695. قاپوق
قاپيْق = قاپ (قاپماق =گرفتن ، گاز گرفتن) + ايق (اك) =گيره ، دو تكه چوب كه از وسط بهم وصل مي شوند و سر و دستها در ميان آندو قرار مي گيرد ، چوبة اعدام ؛ در قاپوق قرار دادن = مورد تحقير و تنبيه و مسخره قرار دادن (25،1)
696. قاپيدن
= مصدر جعلي فارسي ساخته شده از مصدر تركي قاپماق (= بزور يا بي خبر چيزي را از دست كسي درآوردن) ؛ البته در اصل اين مصدر قارپماق بوده است.
697. قات
= لا و تاي هر چيز، لايه ، دفعه ، خط اتو ، خم ، كنار (2،3) ؛ قات زدن = خم شدن و تعظيم ، قاتماق = قاتي كردن ، قاتلاماق = لايه لايه چيدن لباس يا نان، قاتيشديرماق= بهم زدن: روزي نشست خواهم ، يالقيز سنين قاتيندا*هم سن قوْپوزچالارسان هم من چاخير ايچرمن/ مولوي
698. قاتق
= قات (قاتماق = قاطي كردن) + يق (اك) = قاطي شده ، ماست ، دسر ، تركيب ؛ قاتق كردن = خورشت را كم كم خوردن تا غذا براي همه تقسيم شود (19):
مشاطگان قيمه ز روغن نهاده اند × بر روي نوعروس قتق زلف و خالها
699. قاتمه
= قاتما و قاتيما = قات (قاتماق = قاتي كردن) + ما (اك) = قاتي شده ، با چيز ديگري مخلوط شده ، طنابي كه از مخلوط موي دم و يال اسب مي بافتند؛ قاتمه تاب = موتاب ، قاتمه ريس = ريسندة پشم قاتمه (19)
700. قاجار
= قاچار= قاچ (قاچماق = دويدن ، فرار كردن) + ار (اك فاعلساز) = فراري ، غير ساكن ، قومي هميشه در تاخت وتاز كه بعد از افشاريه و زنديه توسط آقامحمدخان سلسلة قاجاريه را تشكيل دادند و مدت 150 سال (1193-1344ه.ق) حكومت كردند ؛ در توجيه ديگري گفته شده كه قاجار = قاج (قوم) + ار (پهلوان) مي باشد.
701. قاچ
= قاچ و قاش = ابرو ؛ قاچ كردن = بريدن مانند ابرو
702. قاچاق
= قاچ (قاچماق = فرار كردن) + اق (اك) = بصورت فراري ، غير مجاز ؛ قاچاقچي = فراري
703. قادين
= قاديْن = خانم ، مخاطب براي خانم هاي متأهل
704. قاراشميش
= قاريشميش = قاريش (قاريشماق = درهم برهم شدن) + ميش (اك مفعولي) = درهم برهم شده
705. قارساق
= قار (قارماق = از چنگ درآوردن ، قاپيدن) + ساق (اكِ طلب) = خواستار قاپ زدن ، روباهي كوتاه قد با پوستي گرانقيمت كه به آن روباه خال دار يا فنك (عربي) نيز مي گويند. اين روباه در تركستان بيشتر يافت مي شود (1).
706. قارقي
= قارغي = قار(قارماق :ه.م) + غي (اك) = بزور گيرنده ، قلعة بالاي كوه ، از اقوام ترك از ريشه هاي تركي باستان (17)
707. قارماق
از مصدر قارماق و قارينماق(= بزور چيزي را از جائي كندن ، چيزي را بزور از كسي گرفتن) = وسيله اي قاپيدن ، چنگك ماهي گيري
708. قازاياغي
و قزاياغي = قازآياغي = قاز (باخ: غاز.1) + آياغ (پا) + ي (اك مضاف) = پاي غاز ، جاپاي غاز ، از گياهان داروئي
709. قازبيي/ت
= قازبيگي = قازبيگي و قازبيي = بيگ غاز ، پول مسي متداول درايران درقرون نهم و يازدهم ه.ق
710. قاشق
= قاشيق = قاشي (قاشيماق =كندن) + يق (اك) = كنده شده ، وسيله خوردن كه قديم بصورت چوبي بود و داخل آن از كنده كاري بدست مي آمد ، از ظروف آشپزخانه
711. قاطر
= قاتير= قات (قاتماق = تركيب كردن) + ير (اك) = تركيبي ، حيواني از تركيب خر و اسب
712. قاطي
= قاتي = قات (قاتماق = تركيب كردن ، درهم برهم كردن) + ي (اك) = درهم برهم ، غاتي (معر)
713. قاق
= قاخ = ميوة خشك شده ، منحرف و غير اصلي ؛ قاخاق = گوشت و ماهي خشك شده ، قاق ماندن = بي نصيب ماندن ، قاق شدن = عقب ماندن اسب (1،3،19) ؛ آدم نحيف و لاغر (27): شوخ كماندارمن ، شهرة آفاق شد×از قدر اندازيش تير قضا قاق شد/محمداشرف
714. قال
= از مصدر قالماق (= ماندن ، پابرجا ماندن) ؛ قال چيزي را كندن = آنرا از حالت سكون درآوردن و به پايان رساندن آن ، از قال بيرون آوردن = از بوته درآوردن و احيا كردن ، قال گذاشتن = مانع به حركت درآمدن
715. قالپاق
= احتمالاً همان قاپاق (= سرپوش) باشد ، نوعي كلاه تركها در قديم ، وسيلة پوششي چرخهاي خودرو به همين شكل ؛ قالپاقچي = قالپاق دوز=كلاهدوز: مرا محبت قلپاق دوزي ماهي است × ازين نمد من درويش را كلاهي هست/ سيفي
716. قالتاق
= قالتاق = قال (قالماق = ماندن ، ثابت ماندن) + تاق (اك) = ثابت و مانا ، ليز نخورنده ، زين اسب بواسطة آنكه ثابت و فيكس روي اسب مي ماند ، لات (1) ، يكدنده و لج
717. قالُش
= قاليش = قال (قالماق = ماندن) + ايش (اك) = ماندني ، چيزي كه بيرون نيايد ، نوعي كفش كه برخلاف پاپوش ها از پا درنمي آمد.
718. قالنجه
= قاليْنجا = قاليْن (ضخيم ، پُرپشت) + جا (اك) = پرپشتك ، پرنده اي باندازة كبوتر ، فاخته (1)
719. قالي
= قال (قالماق = ماندن) + ي (اك) = ماندني ، سُر نخورنده به اعتبار آنكه نسبت به جاجيم و كليم كه جمع مي شود از پايداري و مكانت بهتري بهره مند است ؛ بصورت قالين (= ضخيم ، زيرانداز ضخيم) نيز استفاده مي شود ، غالين (معر) :
بورياي خود به قالينش مده × بيدق خود را به فرزينش مده / اقبال
720. قالين
قالين = ضخيم ، باخ: قالي
721. قام
= جادوگر ، ساحر ، صفت كاهنان ،كاهن ، غيبگو (1) ؛ باخ: قميز
722. قاوت
و قاوود = قوْووت = قوْو (قوْوماق = راندن ، جهاندن) + وت (اك) = فوت كردني ، راندني ؛ كاشغري آنرا قاغوت (= غذائي با ارزن) ثبت كرده است (2) ؛ نظر ديگر آنست كه قاووت از قاو و قوْو حاصل شده است و تركيبات قوْو در مفهوم «سبكي ، پوكي ، خشكي ، آتش ، موي ، پوسته» است. در واقع همة اين مفاهيم سبكي را مي رساند. مانند:قاووت (خوردني سبك) ، قوْووق (بادكنك) ، قوْواق (كپك سر ، شورة سر) ، قوْغ (آتش) ، قوْولو (خوْولو = هولو = حوله ، پارچة خواب دار) ، قاوات (سبك سر) ، قوْوون (خربزه)
723. قاولُغ
= قوْولوق = قوْو (پوست ، غلاف) + لوق (اك) = پوسته اي ، جلدي ، پوشه اي ،كيف ، جعبه خياطي:
واله آن قاولــــــغم كز طاق جيب آويختند
روشن است اين خود كه قنديلي بود هر طاق را/ نظامي قاري
724. قايق
= قاييْق = قاي (قايماق و جايماق = سُر خوردن ، ميل كردن ، منحرف شدن از جا) + يق (اك) = لغزنده روي چيز ديگر، سُر خورنده روي آب ، ميل كننده به سمتي ، وسيلة حركت روي آب
725. قايم
= قاييْم = قاي (قايماق = متراكم شدن ، روي هم انباشتن) + يْم (اك) = روي هم انباشته شده ، مرتفع ، عمود ، بلند ، محكم و فشرده ؛ قايم (محكم) زدم گوشش ، صداي قايمي (بلندي) كرد ، قالين - قاييم = كت و كلفت ؛ مي توان احتمال داد كه قائم در عربي هم از همين جا رفته است زيرا خيلي به اين مفهوم نزديكتر است.
726. قاين
= قاييْن = برادر زن يا برادر شوهر (1،19)
727. قباق
و قُبق و قپاق = قاپاق = قاپ (قاپماق = قاپيدن) + اق (اك) = قاپيدني ، تير چوبي بلند در وسط ميدان با حلقه اي از طلا يا نقره بر فراز آن كه سواران ضمن اسب دواني آنرا بايد با تير بزنند تا صاحب آن شوند ، قباق افكني = هدف زني ، قباق انداز = به هدف رسيده :
نمي خورم زر وقف ، ارچه شحنة چرخ
ز بهر تير فلاكت مرا به چوب قبـــاق / ملا فوقي يزدي
728. قبچاق
= قيْبچاق و قيْپچاق = فعّال ، زيبا ، غضبناك ؛ از اقوام بزرگ ترك كه قبل از اسلام با تسلط بر اقوام ديگر ترك بر آسياي ميانه حاكم شد و بعد از اسلام حتّي مصر را هم تحت حكومت خود درآوردند :
سبكرو چون بت قبچاق من بود×گمان افتاد خودكآفاق من بود/نظامي
729. قُبچور
و قبجور و قپچور = ؟، ماليات ، از انواع ماليات ها غير از ياسا و قلان:
و آن قپچور كه اكنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اكنون هم بحكم ياسق از پنج كس نمي گيرند… / رسائل خواجه نصير
730. قبراق
= قيْبراق= قيْوراق= قيورا (قيوراماق = ناز كردن ، خرامان رفتن ، چست و چابك رفتن) + اق (اك) = چالاك ، سرحال ، فعّال ، پيچيده و تابيده
731. قبرغه
= قابيْرقا = قاب (ه.م) + يْر (اك) + قا (اك) = قاب شده ، اسكلت شده ، پهلوي بدن ، استخوان دنده پهلو ، استخوان هاي قفسه سينه (1)
732. قپان
= قاپان = نوعي ترازو براي بارهاي سنگين ، باسكول ، دهخدا و غياث اللغات آنرا تركي مي داند ، كپان هم نوشته مي شود (19،27) ؛ به نظر نمي رسد كه از مصدر قاپاماق (= بستن) باشد. اگر تركي باشد ريشه اش معلوم نيست:
يكي ديبا فرو ريزد برزمه × يكي دينار برسنجد به كپان/ عنصري بلخي
733. قپلان
= قاپلان = قاپ (قاپماق = قاپيدن) +لان (اك) = قاپنده ، گاز زننده ، پلنگ (25) ؛ باخ: قافلانكوه ، لان در انتهاي اسامي بعضي حيوانات ديگر هم ديده مي شود: ايلان ، جئيلان (جئيران) ، ترلان.
734. قُپُز
= قوْپوز= قوْپ (باخ: خوب) + وز (اك) = شاديانه ، از سازها ، وجه تسمية اين ساز شايد بخاطر ايجاد سرور و شادي است (1) ؛ مولوي در شعري تركي گفته است: هم سن قوْپوز چالارسان ، هم من چاخير ايچرمن (16) (هم تو قوپوز نوازي هم من شراب نوشم!)
735. قُتُرماق
= احتمالاً قوتارماق (= تمام كردن ، خلاص شدن ) = بي مصرف ، بيكار (1) ؛ به اعتبار اينكه بعد از تمام كردن چيزي آنرا كنار مي نهيم و بي مصرف مي ماند.
736. قُتلُغ
= قوُتلوُق = قوت (مبارك ، دولت ، بخت) + لوق (اك) = مباركي ، خجسته ، دولت مندي ؛ قتلغ خانيان = سلسله اي از پادشاهان ترك در كرمان در قرن هفتم هجري:
نوروز و قتلغ شاه و غيره به كنگاج خلوتي ساختند… / تاريخ غازاني
737. قُتُلمش/ت
= قوُتوُلموُش= قوتول(قوتولماق = تمام شدن) + موش (اك مجهول) = تمام شده ، ابن اسرائيل بن سلجوق از امراي سلطان طغرل بيگ
738. قجا
= قاجا = قا (قاب ، ظرف) + جا (اك) = آوند ، ظرف ، قاب (2،19)
739. قُچاّق
و قچاق = قوْچاق = قوْچ چاق = قوْچ (پهلوان) + چاق (فربه ، درشت) = بزرگ پهلوان ، قوي هيكل ، درشت هيكل ، توانا ؛ قوچاقلاما = دو بيتي هاي حماسي ، حماسه : همگنان توهمه چابك ورندند وقچاق×دستياران توچون سرو همه بالاچاق/ گل كشتي
740. قدغن
= قاداغان = قادا (بلا ، خطر) + غان (اك) = خطرناك ، پربلا ، كه از آن به اشتباه معناي «ممنوع و غير مجاز» استنباط مي كنند ، غدغن (معر) ؛ قادا آلماق = بلاي كسي را به جان خريدن ، قادالي = پُربلا
741. قِر
= قيْر = ناز و عشوه ، جنباندن بدن بقصد عشوه ؛ قرتي = قيْرتي = قر دهنده ، قيريشما = كرشمه (ه.م) ، قيرجانماق = ناز و عشوه كردن ، قيْرچيل و قيْرلي = عشوه گر
742. قرابغا
= قارابقا = ؟، نوعي منجنيق خاص كه در جنگ استفاده مي شد (1)
743. قراچوري
شمشير دراز(1):قائد بانگ بر او زد و دست به قراچوري كرد/ بيهقي
744. قراخان
= قاراخان = قارا (باخ: قره) + خان (ه.م) = خان بزرگ و قوي ، ابن منسك جدّ سلسلة قراخانان يا ايلگ خانيان
745. قرآغاج
= قارا (سياه) + آغاج (درخت) = درخت سياه ، نارون ، اوجا (1)
746. قراقوش/ت
= قارا (سياه) + قوش (پرنده) = پرندة سياه ، لقب ابن عبدالّه اسدي والي مصر كه در سال 597 ق در قاهره وفات يافت. بناهاي استثنائي و تاريخي او در مصر الآن هم جزو نقاط جهانگرديست (19).
747. قِران/پول
= قيْران = ريال ، واحد پولي در زمان فتحعلي شاه تا دورة پهلوي معادي 20 شاهي يا 100 دينار
748. قراول
= قاروْوول و قاراقول = قارا (باخ: قره) + قوْل (بازو) = قوي بازو ، نگهبان ، نشان لشكر ؛ پيش قراول = طلايه دار قشون
749. قربان
= قوُربان = قور(سلاح) + بان (اك) = تيردان و كيش (1) ؛ اين كلمه نبايد با قربانِ عربي اشتباه گردد ؛ همريشه با قور و قورچي ، دربيت نخست،مراد از قربان همان تيردان است: هرتيركه دركيش است گر بر دل ريش آيد×ما نيزيكي باشيم ازجملة قربانها/ سعدي
چه خوش گفت گرگين به فرزند خويش × چو قربان پيكار بربست و كيش / سعدي
750. قرچه
= قارا (= سياه) + چا (اك) = سياهه ، مقامي در موسيقي اصيل ايراني ؛ وجه تسميه اش را نمي دانم.
751. قُرُغ
= قوُروُق = قوُروُ (قوروماق = خشك شدن) + ق (اك) = خشك ، بيكار ، ظرف خالي (2): برطاقچه كوزة قرغ را بنگر × يك قاب طعام و بيست بشقاب ببين / شفائي
752. قُرُق
= قوْروق = قوْرو (قوْروماق = حفاظت كردن ، حمايت كردن ، مراقبت كردن) + ق (اك) = حراست ، حفاظت ، نگهباني ، مراقبت ؛ قرق زدن =كمين زدن و پائيدن ، قرقچي = نگهبان و اسكورت:
گفتم: قرقچي گشته اي اي عشق اما يورت دل
ييلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپاني است اين/ مولوي
753. قرقاول
= قارقوْوول = ؟ ، از پرندگان (1)
754. قرقي
= قيْر(قيْرماق = تار و مار كردن) + قيْ (اك) = تار و مار كننده ، از پرندگان شكاري
755. قرقيز
= قيْرقيْز= 1- قيْرخ قيْز = قيرخ (چهل) + قيْز (دختر) = چهل دختر
2- قيْر (كنار) + قيْز (دختر) = دختر غريب و دور ؛ قيْر در معناي مذكور در جاهاي ديگر هم آمده است: قيْراق (كنار) و قيْرنا (لبه بام)
از اقوام ترك آسياي ميانه كه جمهوري قرقيزستان بازمانده از آنهاست.
756. قَرلُق/ت
= قارليْق = قار (برف) + ليق (اك كثرت) = جاي برفي ، برفي ، از اقوام ترك كه از سال 766 ميلادي اهميت يافتند و سلسلة ايلگ خانيان را در تركستان تشكيل دادند.
757. قُرناق
و قِرناق (1) = قورناق و قيْرناق = قور (قورماق = چيدن ، فراهم كردن) + ناق (اك) = بند و بساط چيننده ، فراهم كنندة ملزومات خدمتكار ، كنيزك ؛ البته قِرناق (= قيْرناق) را مي توان از قيْر (باخ: قر) در معناي كنيزك شوخ و عشوه گر هم دانست علي الخصوص در شعر زير:
يك كنيزك بود در مبرز چو ماه × سخت زيبا و ز قرناقان شاه/ مولوي
758. قره
= قارا = سياه ، بزرگ ، وسيع ، قوي ؛ قره قروت (=كشك سياه) ، قره باغ (= باغ وسيع) ، قاراخان (= خان قوي)
759. قره تگين/ت
و قره تكين = قارا (باخ: قره) + تگين (ه.م) = شاهزاده نيرومند ، از امراي ساماني از سال 308 ه.ق
760. قره سورن /ت
= قارا (سياه) + سوره ن (سواره) = سوارة سياه ، سوار امنيّه ، سرهنگ محافظين قافله و راه:
آخرآن چهره قراسورن خط خواهد شد×بس كه خال تو ره قافلةمور زند/محسن تأثير
761. قره قويونلو/ت
= قارا (سياه) + قويون (گوسفند) + لو (اك ملكي) = منصوب به گوسفند سياه ، چون صورت گوسفند سياه بر بيرق هايشان بود، سلسله اي از تركمنان كه 100 سال (780 تا 874 ه.ق) بر شرق آسياي صغير و شمالغربي ايران حكومت كردند.
762. قزّاق
= قازاق = قازاخ = قازوخ = قاز (از اقوام ترك) + اوخ (درمعناي ايل و خانه ، اوچ اوخ = آبادي داراي سه قوم يا خانه) = ايل قاز ، قوم قاز ، قاز دختر آلپ ارتونقا (افراسياب) بود و شايد قوم قاز منتسب به اويند ؛ باخ: قزوين ، قفقاز ، خزر
763. قِزِل
= قيْزيْل = سرخ از هرچيز ، بصورت پسوند در انتهاي كلمات : ماهي قزل آلا ، قزلباش ، قزل ارسلان:
چه حاجت كه نُه كرسي آسمان × نهي زيرپاي قزل ارسلان / سعدي
764. قِزِلباش
= قيْزيْل (طلا) + باش (سر ، كلاه) =كلاه طلائي ، صفويه هائي كه در كلاه هايشان 12 نشان زر به نشانة 12 معصوم داشتند و هستة اصلي حكومت صفويه را تشكيل مي دادند.
765. قزوين
1-قازْوييَن = معرب«كاسْپيَن» ، شهر عمدة نزديك كاسپين (ه.م)
2-قازوْييْن = قاز (دخترافراسياب وبنا كنندة قزوين) + اويون (بازي) = تفرجگاه قاز دختر افراسياب (2) ، قوم قاز كه شايد منتسب به قاز دختر آلپ ارتونقا باشند بر منطقة وسيعي حاكم بوده اند و از نام هاي جغرافيائي با اين نام مي توان گستردگي حكومت آنها را شناخت. مانند: قزاقستان ، قفقاز ، خزر ، قزوين
766. قِسِر
= قيْسيْر = قيْس (قيْسماق = تنگ فشردن ، كم كردن ، پائين آوردن ، دندانها را بهم فشردن) + يْر (اك) = كم درحد ناچيز ، بي ثمر ، بي نتيجه ، عقيم ، سترون ؛ قسر در رفتن ، قيسير آرواد = زن نازا
767. قَسراق
= قيْسراق و قيْسيْراق = قيْسيْر (عقيق) + راق (اك ؛ توپراق و ياپراق) = نازا ، مادياني كه نزاده باشند ، ماديان تاتاري ، رمكه (1)
768. قشقا
= قاشقا = قاش (ابرو) + قا (اك) = وسط ابرو، وسط پيشاني ، قشقه پيشاني ، داراي خالي سفيد در وسط پيشاني ، از تركهاي قبچاق در محدودة جنوبي ايران
769. قشقرق
= قيْشقريق=قيشقير(قيشقيرماق=داد و بيداد كردن)+يق(اك)= داد و بيداد
770. قشلاق
= قيْشلاق = قيش (زمستان) + لاق (اك كثرت) = زمستانه ، قابل زيست درزمستان ،جاي گرم وخرّم ؛ دربين تركهاي عشاير ، علاوه بر قيشلاق (زمستانه) و يايلاق (تابستانه) به مناطق يازلاق (بهاره) و گوزلوك (پائيزه) نيز كوچ مي كنند.
771. قشو
= قاشوْو = در اصل قاشاغي از مصدر قاشيماق (= تاراندن ، زدودن چرك ، پاك كردن) = آلت فلزي شبيه شانه براي پاك كردن بدن چهارپايان (1)
772. قشون
= قوْشون = قوْشقون = قوْش (قوْشماق = وصل كردن ، به نظم كشيدن ، شعر سرودن ، همراه كردن) + قون (اك) = به نظم كشيده ، همراه شده ، جمع شده ، لشكر
773. قطار
= قتار= قاتار = قات (رديف ، چيده) + ار (اك) = رديف شده ، پشت سر هم چيده ، اين كلمه عربي نيست از معاني ديگر آن در تركي همپا شدن و همراه شدن (قاتيلماق = دوست و همراه شدن ، قاتي جمع شدن) است كه همان هم قطار شدن است ، هم قافله ، هم رديف ، جديداً وسيلة نقليّة متشكل از چند واگن (18)
774. قفقاز
= قافقاز = قاف (كوه معروف قاف در آسياي ميانه) + قاز (باخ: قزوين) = قازهاي اطراف كوه قاف ، از اقوام ترك ، منطقه اي در آسياي ميانه
775. قُلاج
= قوْلاچ = قوْل (بازو ، دست) + آچ (آچماق = باز كردن) = دست باز، واحد طول از نوك بيني تا انتهاي دست و در حدود يك متر (3)
776. قُلّاج
= قوْلاج و قوللاج = قوْل (بازو ، دست) + لاج (اك) = بازوئي ، زوري،بزور كشيدن كمان:چون پنجه به قلاّج زدي سوي كمانها/طغرا
777. قلاچ
=؟، جسته جسته رفتن اسب (1)
778. قلاچو
=؟، جام چرمي براي شُرب آب (1)
779. قلّاش
= قالاش= قاللاش = قاللا (قاللاماق = مسخره كردن ، هرزگي كردن) = مفلس ، بدنام ، حيله باز ؛ از همين ريشه قاللاق (= مسخره گي ، شوخي) ، قاللاغا قوْيماق = به مسخره گرفتن كسي: ساقي بيار جامي ، در خلوتم برون كش × تا دربدر بگردم ، قلاش و لاابالي/ حافظ
780. قلان
= قالان = قال (قالماق = ماندن) + ان (اك فاعلي) = كسيكه مي ماند وكوچ نمي كند ، باقيمانده ، از ماليات هائي كه هزينة سفر امراء را اهالي بايد مي دادند: بر دِه ويران نبود عُشر زمين ،كوچ و قلان * مست و خرابم ، مطَلَب درسخنم نقد و خطا / مولوي
781. قَلاوز
= 1-قوُلاغوز = قولاغ (گوش) + وز (اك) = استراق سمع ، جاسوس
2-قيلاووز = قيل (راست) + آووز (= آووج = راهنما) = راهنماي راه راست ، دانا
هركه در ره بي قلاوزي رود× هردوروزه ، راه صدساله شود / مولوي
اگرگئيديرقارينداش يوخساياووز×اوزون يولداسنه اولدوقيلاووز/مولوي
782. قلج خان
= قيْليْچ خان و قيلينج خان = شمشيرخان ، لقب خاقانان ترك بمعناي شاهي كه درمهمّات و امور كشوري چون شمشير برّنده باشد
783. قُلچاق
= قوْلچاق = قوْل (بازو ، دست) + چاق (اك) = دستك ، بازوبند ، دستكش بدون انگشتي شاطرها ، بازو بند فلزي كه در جنگها دستها را مي پوشاند: ز قلچـاق چيزي دگر نيست به × كه ساعد از او يافت دست زره/ ميرزا طاهر وحيد
784. قلچماق
= قوْل چوْماق=قوْل(بازو) + چوْماق (ه.م) = چماق بازو ، مرد پرزور
785. قلدر
= قوْل (قشون ، مركز قشون) + دور (دورماق = ماندن) = عامل ماندگاري قشون ، قوي و نيرومند ، دزد و راهزن
786. قلعه
= قالا = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ا (اك) = ماندگار ، پابرجا
787. قٍلٍق
= قيل (قيلماق = گزاردن ، ادا كردن ، رفتار كردن) + يق (اك) = رفتار خاص ، لٍم
788. قُلّق
= قوْللوق = قول (خدمت) + لوق (اك) = خدمتكاري ، بندگي و غلامي در دربارها
789. قلما
= قالما = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ما (اك) = ماندني ، فلاخن ، آلت سنگ اندازي چوپانها (27) ؛ اگر از اين ريشه باشد ارتباطش را نمي دانم.
790. قَلماش
= قالماش = هرزه ، نامعقول ، دروغگو ، ياوه گو (8 ،19) ؛ احتمالاً همريشه با قلاش (ه.م) است :
با توقلماشيات خواهم گفت هان! × صوفيا!خوش پهن بگشا گوش جان/ مولوي
بند كن مشك سخن پاشي ات را × وامكن انبان قلماشي ات را/ مولوي
791. قُلي
= قوُلو = قوُل (خدمت) + و (اك) = خادم ، فرزند پسر ، پسر ، نام آقا ؛ همريشه با غلام و غلمان و قلّق (25)
792. قليان
= قالايان = قالا (قالاماق = انباشتن ، برافروختن ، روشن كردن وسيله حرارتي) + يان (اك فاعلساز) = برافروزنده ، برافروزنده و روشن كننده با آتش ؛ اود قالاماق = آتش برافروختن
793. قليچ
= قيْليْنج و قليج و قيليش = شمشير : اي ارسلان قليچ مكش از بهرخون من × عشقت گرفته جملة اجزام موبه مو/ مولوي
794. قمچي
= قامچي = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد كشت) + چي (اك شغل) = وسيلة كتك زدن ، تازيانه و شلاق ؛ همريشه با: قمه (ه.م) و قاميچ (كفگير كه غذا را بهم زنند) و غاميش (ه.م) ؛ مصدر فوق نبايستي با قانماق (فهميدن) خلط شود(1):
قمچي به ناز بندوجفارا بهانه كن×باعاشقان سخن به سرتازيانه كن/سيفي
795. قمه
= قاما = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد كشت) + ا (اك) = وسيلة جنگي ، خنجر كلان ، نوعي چاقو ؛ قملتي = چاقوي بزرگ (باخ: قمچي و غاميش) (1،3،25)
796. قميز
= قاميْز= قام (صفت كاهنان ،كاهن ، غيبگو) + ايز (اك) = مربوط به كار كاهنان ، شراب ، نوشيدني ترش از شير گاو و شتر ، جام ، پياله ، ساغر ؛ بصورت koumiss در انگليسي و kymys در روسي هم استفاده مي شود: هرگزشراب و قميز و نمك نمي خورد/حبيب السير
797. قنداق
= قوُنداق = قون (دسته) + داق (اك) = گرفتني ، دسته ، دستة اسلحه ، پوشاندني نوزاد ؛ قوُنج = دسته
798. قنق
= قوْنوق وقوْناق = قوْن (قوْنماق = منزل كردن ، فرود آمدن ، نشستن ، نازل شدن) + اق (اك) = منزل كرده ، از راه رسيده ، نشسته ، مهمان ؛ قوْنشو = همسايه : چون راه رفتني است توقف هلاكت است×چونت قنق كندكه بيا خرگه اندرا / مولوي
صوفيي مي گشت در دور افق× تا شبي در خانقاهي شد قنق/ مولوي
799. قوتسوز
= قوت (مبارك) + سوز (نا ، بي ، بدون) = نامبارك ، ناميمون ، فلك زده و بيچاره،آدم فرومايه:تُرك آن بود كز بيم او دِه از خــراج ايمن بود * ترك آن نباشد كزطمع سيلي هر قوتسوز خورد/ مولوي
800. قوچ
و غوچ= قوْچ= پهلوان، ازچهارپايان ؛ قوچقار =گوسفند پروار گشني
801. قور
= قوْر = سلاح ؛ قورخانه = زرادخانه و كارخانة مهمات سازي ، قورچي = مسلح ، قورچي باشي= رئيس زرادخانه
802. قورباغه
= قوُرباغا = قوُر (صدا) + باغا (باخ: باخه) = دوزيست قور قور كننده ؛ توسباغا = تاسباغا = تاس (و تاش = سنگ) + باغا (دوزيست) = دوزيست سنگي ، سنگ پشت
803. قورت
= از مصدرقورتماق (= بلعيدن و فرو بردن) ؛ قورتوم = جرعه ، قورت قورت = جرعه جرعه
804. قورداوتو/گ
= قوُرد (گرگ) + اوْت (علف) + و (اك مضاف) = علف گرگ ، گياه خارا گوش (1)
805. قورماج
= قوْوورماج = قوْوور (قوْوورماق = برشته كردن ، تف دادن ، بو دادن گندم و ذرت) + ماج (اك) = تف دادني ، بو دادني ، برشته كردني ،گندم و ذرت بو داده شده
806. قورمه
= قوْوورما = قوْوور (قوْوورماق = برشته كردن ، تف دادن) + ما (اك) = برشته ، تف داده شده ،گندم و ذزت و سبزي و… تف داده و بو داده شده ؛ قورمه سبزي = نوعي غذا با استفاده از سبزي تف داده شده
807. قوروت
= قورو (قوروماق = خشك شدن) + ت (اك متعدي كننده) = خشكانده ،كشك ؛ قره قوروت = كشك سياه
808. قوريلتاي
= قوُرولتا = قوُر(قوُرماق = چيدن ، برنامه ريزي كردن) + ول (اك براي اجباري كردن فعل كه معادل فارسي ندارد) + تا (اك) = برنامه ريزي شده براي امري ، شوراي بزرگ ، شوراي بزرگ مردمي براي انتخاب رئيس (1): … و برادران به ديدار يكديگر مستبشر و مستظهر گشتند و آغاز قوريلتاي و طوي كردند/ تاريخ غازاني
809. قوش
= عموماً بمعناي پرنده و خصوصا يكي از پرندگان شكاري (سنقر)
810. قوشچي /ت
= قوُش (پرنده) + چي (اك شغل ساز) = كسيكه كارش با پرنده است ، ملّاعلي علاءالدين علي بن محمد سمرقندي عالم و رياضيدان و متكلّم ايراني كه به فرمان سلطان اُلُغ بيگ مأمور تشكيل رصدخانة سمرقند گرديد و ايشان عقاب مخصوص شاه را در شكارگاه نگه مي داشت.
811. قوطي
= قوتو = جعبه (1) ؛ در قوتادغوبيليك (باخ: مقدمه) بمعناي دستة مردم آمده است. شايد بعداً اجتماع تخته ها براي ساخته شدن قوطي نيز به اين معني آمده است! .
812. قهرمان
1-قارامان = قارا (قوي ، سياه رنگ ، بسيار) + مان (مانند ، پهلوان) = پهلوان قوي ، بسيار قوي
2-قاهارمان = قاهار (قاهارماق = برانداختن ، مچ انداختن) + مان (پهلوان) = پهلوان غالب و برازنده
813. قيچي
= قيچي = قيْيچي = قيْي (قيْيماق = بريدن ، ريز ريز كردن ، رحم نكردن ، زير قول زدن ، نگاه تيز و با دقت كردن) + چي (اك شغلي) = برش دهنده ؛ قيچاچي = قييچي چي = خياط ، قيْيديرماق = نگاه تيز كردن ، قييْقاج (باخ: قيقاج) ، قيْيما (باخ: قيمه) ؛ البته قيْييْ (= سوزن) و قيْييْق (= سوزن گوني دوزي) عليرغم تشابه ظاهري با اين كلمه همريشه نيستند بلكه از مصدر قايوماق (= قازورماق = كوك زدن) بوجود آمده اند.
814. قير
= قيْر = سياهي ، مرز و سرحد ، ناز و عشوه ؛ قيْراق = كناره ، قيْرنا = لبة ديوار و پشت بام ، قيْرقيْز (ه.م) ، قير- قوم = قير – ماسه و تار – مار ، قيْرچيل = عشوه گر ، قيْرقيْ (باخ: قرقي) ، قيْرجانماق = خنده هاي لوس و عشوه ناك ، قيْريْشما (باخ: كرشمه)
815. قيسي
=قايسيْ = خشكة توت يا زردآلو ، قيصي (معر) (8)
816. قيش
= قيْش = صورت محاوره اي قيْچ ، پا ، ركاب ، پايه ، تسمه ، بند ، دوال كمر ، چرم ، نان خمير ، زمستان (قيْش) (1): تيغ را ماليد بر قيشي كه بود × پيش تخمش در ركوع و در سجود/عارف
817. قيطان
= قايتان = بند كفش ، قايتاق = بند و تسمه ؛ اصل آنرا يوناني مي دانند ولي احتمالاً مصدري بصورت قايتاماق بوده كه ايندو كلمة مشابه از آن مشتق شده است.
818. قيقاج
= قيْيقاج = قيي (قيماق = بريدن ، نگاه تيز و پنهاني كردن) + قاج (اك) = بريده ، نگاه چپ ، نگاه كج ،كج ؛ قيقاج زدن = دل بردن (بوسيلة نگاه خماري) : مشق قيقاجي كه آن برگشته مژگان كرد و رفت * لاله زارسينة ما را گلستان كرد و رفت/ داراب بيگ
819. قيماز
= قيْي (قييماق = انصاف كردن ، خرج كردن ، بريدن) + ماز (اك سلبيّت) =كسي كه دل خرج كردن ندارد ، خسيس ؛ نمي دانم چرا آنرا در لغتنامه هاي فارسي كنيز مي نويسند؟ شايد از شعر زير بجاي خسيس ، كنيز استنباط كرده اند :
پس درِ خانه بگو قيماز را × تا بيارد آن رقاق و غاز را / مولوي
820. قيماق
= قايماق = قاي (قايماق = انباشتن) + ماق (اك) = انباشته ، رويه ، سرشير: زيمن نان جوين و پياز فقر زنم × هزارگونه مقشر به سبلت قيماق/ فوقي يزدي
821. قيمه
= قيْيما = قيْي (قيْيماق = بريدن ، انصاف دادن) + ما (اك) = بريده ،گوشت بريده ؛ قيمه خورشت = خورشتي با گوشت ريز شده ، قيمه قيمه = بريده بريده ، باخ: قيچي
822. قين
= قيْن = شكنجه ، عذاب (1) ؛ احتمال دارد كه كين در فارسي ، خفيف شدة همين كلمه باشد: بعد از قين و شكنجه و اخذ مال آنها ، شربت شهادت مي چشانيدند / عالم آرا
823. كابين
= كبين = مهريه ، صداق ؛ اين كلمه تركي است و در قديم بصورتهاي كبين ، قالين و قاليم استفاده شده است (2) و نبايد اصرار كرد كه با كابين فارسي (در اصل فرانسوي) بمعني اطاقك در ارتباط است:
اين جهان نوعروس را ماند × رطل كابينش گير و باده بيار/ خسروي
824. كاپود
= قاپود = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + ود (اك) = دربچه ، درب جلوي ماشين ؛ همريشه با: قاپو (در) و قاپاق (سرپوش) و قاپقا (دروازه) ؛ تركيب قاپود مانند اومود (اميد) است.
825. كاسپين
قوم ترك كاسپي يا كاسي كه در هزارة دوم قبل از ميلاد در اطراف اين درياچه مي ريستند. احتمالاً جمع عربي بسته شده است. نام اين قوم در كاشان (ه.م) هم ديده مي شود.
826. كاشان
= كاسان =كاسيان =كاسي ها = ازمناطق زيست قوم ترك كاسپين يا كاس ، قاشان(معر) (1)
827. كاكا
= خفيف شدة قاغا (= برادر ، دائي ، لقبي براي خويشان نزديك)
828. كاكل
=كه كول = موي ميان سر (1) : برشكن كا كل تركانه كه در طالع توست * بخشش وكوشش خاقاني و چنگزخاني / حافظ
829. كاكوتي
= تحريف شدة كهليگ اوْتو =كهليگ (كبك) + اوْت (علف) + و (اك مضاف) = علف كبك ، از گياهان طبي
830. كال
= كال = خشن و وحشي (در تركي قديم) ، پوست كلفت و زبر ، مجازاً نارس ؛ كاليش = نوعي پيازچه (2)
831. كالبد
= كال (ه.م) + بوُد (بدن) = بدن پوستين ، بدن پوستين و بدون روح ، بدن خشن و عاري از روح
832. كان كن
و كنكان =كانكان از مصدر كانكاماق و كانكانماق (= كاويدن ، ور رفتن) بمعناي كاوشگر و ور رونده. عموماً به چاه كن اطلاق مي شود كه گاهي آنرا بصورت كان (معدن) + كن (كَننده) تعبير مي كنند درحاليكه اين اسم براي معدن كن مناسب است!. معادل اين كلمه در فارسي چاه كن و در عربي مقنّي است.
833. كَپَر
= چَپَر = خانة چوبي و نيي ، حصاري از تركه هاي سبدي ، نرده ؛ چپرله مك = نرده كشيدن ؛ كومه ، خانة نيي ، آلونك ، عريش (1)
834. كَپك
= شورة سر ، سبوسة سر ، كپك روي مواد غذائي (2) ؛ شايد: كپك = كپيك = كپي (كپيمك = خشك شدن) + ك (اك) = خشكيده
835. كپيدن
از مصدر تركي كؤپمك (= خوابيدن در مقام تحقير ، كوفت خوابيدن ، تَركيدن) ؛ كوپيده بود = كوفت خوابيده بود (3،19)
836. كتك
=كؤتك =كؤتوك = ريشه و شاخة درخت ، وسيلة زدن ، زدني ، عملِ زدن
837. كچل
= كئچل = كئچه (بي ريش ، بي پشم ، فرش بي خواب ، نمد) + ال (اك) = بي مو ، تاس ؛ كئچي و گئچي = بز بي شاخ
838. كد
= كند = روستا ، مملكت ، منزل ؛ كدخدا = رئيس روستا ، كدبانو = بانوي منزل
839. كر
= كار = ناشنوا ، از ريشه هاي تركي باستان (17)
840. كُرپي
= كؤرپو و كؤپرو = پل ، اسكله (25) ؛ بست در مكانيك خودرو ؛ كبري (معر)
841. كرتمه
=كيرتمه =كيرت (كيرتمك = شكافتن ، چوب كندن) + مه (اك) = شكافته ،كلبة ساخته شده با تنة درختان كه در ساخت آن بجاي ميخ از شكاف واتصال سر تيرها استفاده مي كنند (3).
842. كِرِخت
و كِرِخ = كيْريْخ = سست و بي روح ، گيج ( كيْريْخماق = گيج شدن ، سست شدن): سر چاهي!چنين مباشكرخ × زآنكه چاهي است برسردوزخ / آذري طوسي
843. كرشمه
=گيريشمه = قيْريْشما = قيْريْش (قيْريْشماق = ناز و عشوه كردن ، خراميدن) + ما (اك) = ناز و عشوه ؛ قيرجانماق = خنديدن يا حركات ديگر براي ناز و عشوه ، قيْر = ناز و عشوه (18،2)
844. كُرك
= كورك = پوست برخي حيوانات كه از آن بالاپوش مي سازند.
845. كرنا
= كره ناي و كره نئي = دودكش ، شيپور ،كرناي (1،3)
846. كرنش
=كورنيش =گورنيش =گرنيش =گر (گرمك = انبساط دادن ، وسعت دادن ، انعطاف دادن) + نش (اك) = انبساط ، انعطاف ، تعظيم جلوي شاه ، حالت بدن حين خميازه ، انبساط طوليِ فلزات بخاطر اعمال تنش
847. كُروك
=كؤروك = كلاه ، سقف ، سقف يا سايبان درشكه و خودرو ، دم آهنگري (25،3) ؛ كؤروكله مك = دميدن و تشديد كردن كورة آهنگري
848. كَره
= چره = چيره = چير (چربي و روغن) + ه (اك) = چربناك ، روغني
849. كَز
=كؤز = شعله اي كه بعد از خاموش كردن آتش مي ماند ، شعلة سطحي (1) ؛ كؤزه ر مك = كز كردن
850. كسمه
=كس (كسمك = بريدن ، جدا كردن) + مه (اك) = بريده و جدا كرده ، در اصل زلف مصنوعي كه از يال اسب درست كرده و بر سر ميگذاشتند ، چين و شكن زلف بر رخسار (1) ؛ همچنين نان كليچه:
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شكسته كسمه و بر برگ گل گلاب زده / حافظ
851. كشيك
=كئشيك = احتمالاً كئچيك = كئچ (كئچمك = گذشتن ، عبور كردن) + يك (اك) = در حركت و گذر ، نگهبان (1) ؛ شايد به اعتبار اينكه كشيك در حركت و وارسي محل مراقبت است.
852. كلبتين
و كلباتان = كلباتان = كل (درشت ، محكم) + بات (باتماق = فرو رفتن) + ان (اك فاعلي) = محكم فرو رونده ، از ابزارالآت نجاري ؛ همريشه با كله (= كل + ه = گاو جوان و قوي)
853. كُلَش
=كوله ش =كاه ، پوشال (25) ، همريشه با كولاك (3) ؛ آنچه پس از درو از ساق و برگ و ريشه باقي بماند (19) ؛ احتمالاً: كوله ش = كوليش = كولي (كوليمك = زير سايه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ش(اك)= سايباني،آنچه روي آلاچيق بياندازند و سايبان درست كنند.
854. كلنگ
= كولوك و كولونگ = پاروي قايقراني ، بال درنا (بخاطر شباهت) ، بركه. درحال حاضر از اين كلمه تركي به همان مفهوم ابزار بنائي استفاده مي گردد.
855. كِليم
= كيليم = كيل (= بي مو ، شانه نخورده ، مندرس) + يم (اك) = فرش بدون خواب ، شانه نخورده ؛ كيلكه = موهاي درهم برهم و شانه نخورده ، كيلكه سوپورگه = جاروي بدرد نخور
856. كلوچه
= كولچه ، كولوچه = كول (خاكستر) + چه (اك) = خاكستره ، زغاله ، كيكي كه قديم بعد از اتمام نانوائي روي كز خاكستر مي پختند ؛ كولچه لنمك = گرد شدن ؛ كليچه هم گفته مي شود (1) ، قرص ماه و خورشيد (27): قفول باز بگرديدن و افول غروب × چنانچه قرص كليچه سميد نان سپيد / نصاب (27)
857. كلوخ
=كل اووخا =كل (درشت ، حجيم) + اوْوخا (خرد شده ، ريز) = چيز درشت خرد شده ، كله قند خرد شده ، اوْوخونتو = خرده ريزه ، اوْوخالاماق = خرد و ريز كردن: گيتي همه سر بسر كلوخي است × قسم تو از آن كلوخ گردي است/ سنائي غزنوي
858. كمچه
= كمچه=چمچه=چؤمچه = وسيله اي چمچه مانند در كار بنائي
859. كمك
=كؤمك =گؤمك =گؤم (گؤممك = دسته كردن علوفه ، دسته كردن) + ك (اك) = دست همكاري ، ياري ؛ كؤمه = توده اي از يك چيز
860. كند/ج
و كد = ده ، شهر ، خانه ، پسوندي درانتهاي نامها :آق كند ، داشكند ، تاشكند ، كدخدا ،كدبانو
861. كندو
و كندوج = كندي و كندوُك = ظرف گلي بشكل خم براي نگهداري آرد و… (27،18،2): ببندد سال قحط سخت ، درويش و توانگر را * هم از گندم تهيكندوك و هم خالي زنان كرسان/ نزاري قهستاني
862. كنكاش
و كنكاج و كنگاج و كنگاش = كانكا (كانكاشماق و كنگيشمك = مشورت كردن) + ش يا ج (اك) = مشورت (1) :
نوروز و قُتلغ شاه و غيره به كنگاج خلوتي ساختند / تاريخ غازاني.78
863. كنيز
=كنيز و كونيز و كونوز = خادمه ،كلفت زن ؛ در تركي باستان «كونگ» استفاده شده است (17)
864. كوتاه
= كوته = گوته = گوده و گوده ك ؛ گوده لمك = كوتاه شدن ، گودول = كوتول = نارس از قد ، در تركي تبديل كاف آخر به حرف ه معمول است و براي همين معقول است كه كوته (كوتاه) از گوده (گوده ك) بدست آمده باشد (در پهلوي نيز بصورت kotak ذكر شده است (27) و اين فرض را تقويت مي كند). از همين كلمه ، كودك (ه.م) هم به فارسي رفته است.
865. كوتول
= كوتول = گودول = گوده (كوتاه) + ول (اك) = قد كوتاه ، خپل (باخ: كوتاه و كودك)
866. كوچك
= كوچوك و كيچيك =كيچي (خرد و ريز) + ك (اك) = كوچك ؛ كيچيلمك (= كوچك شدن) ، كيچيلدمك = كوچك كردن ؛ كوچوك = نوزاد ، ساخته شدن مصادر كيچيلمك و كيچيلدمك از اسم كيچي مانند ساخته شدن مصادر ديريلمك (= زنده شدن) و ديريلدمك (= زنده كردن) از اسم ديري (= زنده) است.
867. كوچه
= كوچه = كويچه = كوي (ه.م) + چه (اك تصغير) = كوي كوچك
868. كوچيدن
از مصادر جديد فارسي و وام گرفته از مصدر تركي كؤچمك
869. كودك
گوده ك = گوده (كوتاه) + ك (اك) = كوچك و كوتاه ؛ قودوق و جوجوق (= بچه) محرف همين كلمه هستند. همريشه با كوتاه (ه.م) و كوتول (ه.م)
870. كور
= كوْر = نابينا ، مسدود ، گرفته ، ناآگاه ، كم نور ؛ كوْر بوْغاز = سيري ناپذير ، كوْرقالماق = غافل ماندن ، كوْر قويماق = ويران كردن ، كوْرگؤز = چشم چران ، كوْرلاماق = هدر دادن ، كوْريوْل = بن بست
871. كوره
=كوره از مصدر كوره مك (= پارو كردن ، روبيدن ، رُفتن) بمعناي وسيله اي كه برف را مي روبد و پاك مي كند ، وسيله اي كه دود را از آتش گرفته و مي روبد.
872. كوزه
=كوزه و كوزه ج = ظرف نگهداري آب (18،2)
873. كوسه
= كوْسا = صورت كم مو ،كم ريش (3) ؛كوْسا ساققال = ريش بُزي
874. كوك
= كؤك = آهنگ و لحن در خوانندگي ، ريشه ، چاق ، دوخت هاي پارچه ؛ كؤكله مك = سوزن نخ كردن يا كؤك كردن ساز موسيقي ، كؤكسيز = بي ريشه (2،25)
875. كوكو/پرنده
= قوُققوُ = قوق (صدا) + قو (اك) = نام پرنده اي كه قوق قو مي كند ، فاخته
876. كول
=گؤل = استخر ، آبگير ، تالاب ، بركه ، درياچة كوچك (2،1): شه چوحوضي دان حشم چون لولها×آب ازلوله رود دركولها/مولوي
877. كولاك
= كوله ك = كوله (كوله مك = كولاك كردن) + اك (اك) = كولاك كننده! ؛ نظر ديگر آنست كه: كولاك = كوله ك = كوليك = كولي (كوليمك = زير سايه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ك (اك) = زير گيرنده ، مدفون كننده ، تندباد برفي كه همه چيز را زير مي گيرد.
878. كوماج
= كؤمج = كؤم (كؤممك = زير چيزي پنهان كردن) + اج (اك) = پنهانه ، نوعي نان شيرين كه در زير خاكستر و آتش پخته مي شود و كؤمور (خاكستر) از همين ريشه است (18،2) ، چادري را كه بوسيلة خيمه و ستوني بلند كنند بخاطر شبا هت چادر به اين نان آنرا كؤمج يا كوماج گويند (1).
879. كومه
= كوْما =كوْم (دسته ، بسته) + ا (اك) = توده ، آلاچيق ، دخمه ، كلبه (3) ؛ خرگاهي از حصير و چوب براي شكار و قرق (19)
880. كوي
=كوي = محّل كوچك زندگي ، ده ، ازريشه هاي قديمي تركي ؛ كوي لو = دهاتي ، كوچه = كويچه (3)
881. كي
= گئي = خوب ، بزرگ ، پيشوندي در نامهاي شاهان كيانيان ؛ كيكاووس،كي آرش،كيقباد؛ شاه شاهان ، از همين ريشه كيا: اگر گئي دير قارينداش يوخسا ياووز×اوزون يولدا سنه اولدور قيلاووز/مولوي
882. كيپ
= خيْپ و قوْپ = محكم ، بسيار خوب (ه.م) ، تنگ ، بهم پيوسته
883. كيش
= تيردان ، قربان ، ريشة اصيل تركي(2)
هر تير كه در كيش است ، گر بر دل ريش آيد
ما نيز يكي باشيم ، از جملة قربان ها / سعدي
884. كيوسك
=كيوشك =كوشك و كؤشك = كؤشوك = كؤشو (كؤشومك = پوشاندن ، زير سايه بردن) + ك (اك) = سايبان ، اتاقچه ، اتاقك ؛ البته اين كلمه بصورت تحريف شده از انگليسي به فارسي و حتي تركي داخل شده است ولي بدون تحريف شده هم بر روي نام بعضي دهات مناطق فارس مي بينيم.
885. گَبّه
= گؤبه = قالي كه پودهاي بلند دارد (1) ؛ فرش كناره ، حامله ، شخص زمين گير ، بيمار ؛ در همة مفاهيم مذكور نوعي سنگيني و بي تحركي استفهام مي شود.
886. گؤي ترك
=گؤي (قوي ، آسمان) + تورك = ترك قوي ، ترك آسماني ، از قوم هاي بزرگ ترك كه بعد از تركان هون دومين امپراطوري بزرگ در آسيا را قبل از ظهور اسلام تشكيل دادند و بعد از خط ترك سومري ، دومين خط غير تصويري بشري را اختراع كرده بودند كه خط ميخي از آن نشأت گرفت (4،17).
887. گُدار
= گوده ر = گود (گودمك = پائيدن ، مواظبت كردن ، كنترل كردن) + ار (اك) = مواظبت ، كنترل ، دقت ؛ بي گدار (بي دقت ، بي حساب و كتاب) به آب زدن
888. گدوك
=گه ديك =گردونة كوه ،گذرگاهي در كوه مانند گدوك كندوان
889. گَرَك ياراق/ت
=گَرَك (بايد) + ياراق (= يراق ، تجهيزات) = تجهيزات اجباري ، نوعي ماليات درعهدصفوي (3)
890. گُز
= گؤز = چشم ؛ گؤزه ل = خوشگل ؛ قره گوزلو = قارا گؤزلي = سياه چشم: آن يكي تركي بُد و گفت اي گؤزوم ×من نمي خواهم عنب ، خواهم اوزوم/ مولوي
891. گَزلك
=گَزليك =گه ز (گه زمك = بريدن ، گشتن) + ليك (اك) = برنده ، چاقوي تيغ كوتاهِ بلند دسته (1) : بنما بمن كه منكر حسن رخ توكيست؟ × تاديده اش بهگزلكغيرت درآورم/ حافظ
892. گزمه
=گز (گزمك =گشتن) + مه (اك) =گشت ، شبگردي كه از طرف داروغه شبها جهت حفظ امنيت در شهر مي گشت (1).
893. گزنه
=گَزه نه =گه ز (گه زمك = بريدن ، گشتن) + ان (اك) + ه (اك) = وسيلة بريدن ، چاقوي چرم دركفاشي (1) ، همريشة گزلك
894. گستاخ
= گؤستاق = گؤزتاق = گؤز (چشم) + تاق (اك) = چشم نترس ، بي باك ؛ مجازاً بي ادب و بازيگوش ؛ تركيب گؤزتاق مانند شيلتاق و يالتاق است.
895. گُل
=گول از مصدر گولمك (= خنديدن) كه بخاطر شادابي گل آنرا بدين نام تشبيه كرده اند و در فـــارسي با گرته برداري از همين نكته هميشه لبخند و لب با تشبيه به گل و غنچه همراه بوده است:گل خنده ، خندة غنچه اي
896. گلشن
=گولشن =گول (خنده) + شن (شادي) = شادي وخنده ، محل تفرج ، بوستان ؛ مقلوب شنگول (= شن + گول)
897. گلن گدن
=گه لن (آينده) +گئده ن (رونده) = رفت وبرگشت كننده ، وسيلة رفت و برگشتي دراسلحه
898. گلوله
= گوللــه = گول (باخ : گُل) + له (اك) = باز شونده چون گل ، وسيلة انفجاري از اسلحه كه مانند گل از داخل آن باز مي شد و يا مانند گل به هر جائي مي خورد ، باز مي كرد.
899. گَلّه
=گلله وگللايي = به چرا فرستادن چهارپايان ، دستة چهارپايان (1) ؛ نمي دانم چرا تركي است. خود تركها به آن سورو مي گويند.
900. گلين
= گل (گلمك = آمدن) + ين (اك) = آمده ، آنكه بعداً به جمع خانواده ملحق شده است ، عروس ؛ در تركيباتي چون: گلين خانم ، گلين آغا و گلين باجي… (25)
901. گوجه
= گؤوجه و گؤيجه = گؤي (سبز) + جه (اك) = سبزه ، آلوچه سبز ، اين اسم بعدها با آمدن گوجة قرمز بصورت گوجه فرنگي و حتي گوجه بدان تعلق مي گيرد. جالب اينكه به آلوچه ، گوجه سبز مي گويند درحاليكه گوجه خودش در معناي سبز است. فعلاً تركها علاوه بر گؤيجه ، بامادور (فرانسوي) هم مي گويند.
902. گور
=گوْر = قبر ، كلمة اصيل تركي (17) ، در زبان فارسي هم با همة استفاده اش نديده ام كه آنرا فارسي بدانند ؛ گوْرا گئدمك = به گور رفتن و مردن ، گوْر قوْنشوسو = همساية گور و كنايه از همساية نزديك ، گوْرونا اوْد قالانسين = آتش به قبرش ببارد (نفرين) ، گوْر ائشن = كفتار و كار زير آبي!
903. گوركان
=كوره كن = داماد ، لقب تيمورلنگ سردار و پادشاه بزرگ قرن هشتم هجري و مؤسس سلسله گوركانيان يا تيموريان كه البته پس از ازدواج با دختر خان كاشغر بدين لقب (داماد) معروف شد. در اوايل قرن نهم پس از ايران ، مسكو و هندوستان را به فتوحاتش افزود ولي در حمله به چين در مرزهاي آن به بيماري سختي گرفت و در سال 807 ه.ق مُرد. با مردن او بيشتر متصرفاتش از دست رفت ولي نواده هاي او بيش از صد سال بر هند و شمال ايران حكومت كردند. آنها با همة جناياتي كه در فتوحاتشان كردند ، پايه گذار علم و ادب در هند بودند و سبك هندي در شعر فارسي نيز در زمان آنها ظهور كرد.
904. گورگُز/ت
= گورگؤز =گور (قدرتمند ، قوي ، نافذ ، بينا) + گؤز (چشم) = تيز چشم ، يكي از مغولها كه از 637 تا 643 ه.ق در ايران حكومت كرد.
905. گوگوش
= قوُقوُش = قو(نام پرنده) + قوش (پرنده) = پرندة قو ، نام خانم
906. لاچين
و لاجين = آلاچين = آلا (ابلق ، دورنگ) + چين (پرنده) = پرندة دورنگ ، پرنده اي شكاري ، از اقوام ترك نواحي بلخ ، نام خانم ؛ چين در آخر گونه هاي پرندگان ديده مي شود. مانند: گؤيرچين (كبوتر) ، سيغيرچين (پرستو) ، بيلديرچين و باليقچين (مرغ ماهيخوار)
907. لاخ/ پ
= پسوندي در انتهاي اسم در مفهوم وفوري آن اسم در آن منطقه: سنگلاخ = سنگزار ، سنگلاخ ، ديولاخ ، اهريمن لاخ. ولي در موارد ديگر هم تركيب اين پسوند را مي توان ديد: رودلاخ ، آتش لاخ ، هندولاخ (1)
908. لاله
= لالا = از نامهاي باستاني تركي براي گل و خانم (5) ، باخ: آلاله
909. لچك
= لئچك = روسري مثلثي (1)
910. لخشك
= لاخشك= لاخشاق = لاخساق = لاخ (باخ: لق) + ساق (اك طلب) = تمايل به لقي ، لق گونه ونامتعادل ، لغزان ؛ لخشيدن = لغزيدن
911. لق
= لاغ و لاخ ؛ لاخلاماق = تلوتلو كردن و لق بودن ، لاخشك (ه.م) ، لاققيلتي = لق بودني
912. لک لک
= لئي لک = لئيله (لئيله مک = تيز شدن ، سريع شدن) + ک (اک) = پرنده اي بلند قامت و تيز منقار يا تيز گردن. از ريشه لئي (= تيز ، سريع ، با جنب و جوش)
913. لَلَــــه/ت
= له له = عنوان مربيان تربيتي شاهزادگان صفوي
914. لواش
= لاواش = ياواش (باخ: يواش) = نرم ، ترد ، نان ترد ؛ لاواش لاپان = ياواش ياپان = تشكچه مانندي كه با آن نان را به تنور مي زنند.
915. لوت
= لوت = لخت ، عريان ؛ لوتور = بي پر ، پشم ريخته ، عريان
916. لوتكا
= لوتكه = لوت (= لخت) + كه (اك) = جسم ساده و لخت ، قايق ، بلَم (1) ؛ شايد بخاطر سادگي اش نسبت به كشتي ، تركها لؤككه هم مي گويند كه تسهيل شدة همين كلمه است. بعيد هم نيست كه روسي باشد.
917. ليقه
= ليْغا = ليْغ (خميري ، پلاسما) + ا (اك) = حالت خميري ، حالت جوهر بعد از اضافه كردن پنبه ؛ ليغيرسا = نان خميري و كم پخته
918. ليلي
= لئيلي = لئي (= تيز ، سريع ، با جنب و جوش) + لي (اک ملکي) = پر جنب و جوش ، آدم تيز و سريع و باهوش ، نام خانم ، اين نام در معني شب از ريشه ليل عربي نيز در بين عربها متعارف است اما در اين مفهوم نامي است ترکي.
919. ليوان
= ريشه گرفته از روستاي «ليوان گؤديش» در آذربايجان كه در كار سفالي كم نظيرند و اولين بار استكان بلند سفالي(ليوان)را ساخته اند.
920. مارال
= جيران ، آهو ، نام دختر
921. ماشه
= ماشا = ضامن در اسلحه يا هر وسيلة ديگر (1،27) .
922. مان
= مان از مصدر مانماق (= فرو رفتن ، در داخل چيزي رفتن ، يکي شدن با اصل) = شبيه ، فرو رفته ، عيب. مانديرماق = فرو بردن ، همه معاني مذکور از اين مصدر قابل استفهام است. کما اينکه مان در معناي عيب در ترکي بدان مفهوم است که لکه اي در وجود آدمي يا چيزي ماندگار باشد و در وجود او داخل شده باشد. يا شبيه بودن به نوعي برخورد و تلاقي است. چنانکه در فارسي نيز مي گويند: فلاني خيلي به فلاني مي خورد. آيمان (ماه مانند) ، قهرمان (= قارامان = پهلوان قوي) ، دگيرمان (= خيلي چرخنده ، آسياب) ، مصدر جعلي ماندن هم در معني ثابت قرار داشتن و هم در معناي شبيه بودن از مصدر مانماق به عاريت گرفته شده است. (باخ: مان)
923. مانند
= ماناند = مانان= مان (باخ: مان) + ان (اک فاعلي) = مشابه ، حرف دال بصورت اضافي در انتهاي کلمه اضافه شده است و اين سابقه دار است. چنانکه کيريخ به کيريخت (باخ: کرخت) تبديل مي شود.
924. مأوا
= بر وزن مَفعَل براي بيان مكان كه ريشةآن اوو ( ائو = خانه در تركي معاصر و تركي سومري) است. البته در زبان عربي پس از دخيل شدن كلمه ، ريشه اي از آن مي سازند و مالك آن كلمه مي شوند. همين ريشة تركي باستاني پس از داخل شدن در عربي بصورت اوو معناي «محل آرامش» بخود مي گيرد. جالب آنكه در همه جاي قرآن كلمة مأوا با جهنم و نار قرين است و معناي آرامش از آن استنباط مي شود.
925. متين
= از نامهاي بسيار قديمي آقايان به معني سنگين و باوقار كه به عربي رفته است. بصورتهاي مختلف «مته ، متي ، مئتي ، ماتي ، ماتان و متنه» نيز آمده است (5).
926. مُخ
= موُغ = خرد و انديشه (17) ، ريشة اصلي مغان
927. مردمك
و مرجيمك (1) = مرجي (عدس) + مك (اك) = عدس مانند ، كانون چشم كه شبيه عدس است ؛ مرجيل = عدسي
928. مزد
محقّق اروپائي س.چوكه آنرا تركي سومري مي داند چرا كه در متون آنها نيز استفاده شده است (20) ؛ به نظر مژده (ه.م) نيز از همين ريشه است.
929. مزراق
= ميزراق و بيزراق = بيز (نوك تيز) + راق (اك) = وسيلة نوك تيز ، نوعي نيزه ، زوبين (19،3): كمند رستم دستان نه بس باشد ركاب او * چنان چون گرز افريدون نه بس مسمار ومزراقش/ منوچهري
930. مژده
= موژده = موژدو = موجدو و موزدو = موزد (باخ: مزد) + و (اك) = مزدانه ، مزدي كه در قبال تشكر و تقدير دهند ، موُجدولوق و مشتولوق (باخ: مشتلق) از همين ريشه است.
931. مشتلق
= موشتولوق و موجدولوق = موزدولوق = موزدو (مژده) + لوق (اك) = مژدگاني
932. مغان
= موغان = موُغقان = موغ (خرد) + قان (اك فاعلي) = بسيار در انديشه ، منطقة شمالي آذربايجان ؛ احتمالاً قان در آخر كلمه همان اكِ مكاني باشد كه در اسامي مكانها بصورتهاي جان/ كان / خان / غان / قان آمده است. با اين توصيف: مغان = مكان انديشه و خرد
933. من
= بن ؛ من و بن از ريشه هاي تركي باستان(17). بيز = بنيز = بن (من) + ايز (اك جمع) = من ها = ما ، سيز = سن (تو) + ايز (ها) = سنيز= توها = شما
934. منجوق
و بنجوق = ميْنجيْق و بيْنجيْق = بوْنجوق = بوْيونجوق = بوْيون (گردن) + جوق (اك) = گردن آويز ، هرچيز از جواهر يا از پنجه هاي شير يا مهر كه براي دفع چشم زخم به گردن اسب مي آويختند.
935. مُو /درخت
= موْو = درخت انگور ، تاك ، رز ؛ مؤولوك = تاكستان
936. مين باشي/ت
= مين (هزار) + باشي (فرمانده) = فرمانده گروه هزار نفره ، از رتبه هاي نظامي
937. نردبان
= نرده (ه.م) + بان (باخ: بام) = نردة بام ، وسيلة نرده اي براي پشت بام رفتن
938. نرده
و نركه و نرگه = حصار دور يك محوطه ، در قديم افراد خان محدوده اي را حصار مي كردند تا خان راحت شكار كند. اين حصار ، نركه و نرگه و نرده نام داشت.
939. نرگس
و نرجس (معر) = نرگيز = نام گل ، از نامهاي قديمي خانمها (5)
940. ننه
= نه نه = آنا ، مادر ، باخ: به به
941. نوكر
= نؤكر= چاكر ، خدمتكار مرد ، نوكار (1) ؛ ريشه اش معلوم نشد:
نايمتاي و ترمتاي را به نوكاري معيّن گردانيد / جهانگشاي جويني
942. وار/پ
= هست ، دارا ، صاحب ، بصورت پسوند در انتهاي بعضي كلمات. مانند: خانوار ، جانور ، عيال وار ، سوگوار ، اميدوار؛ البته در فارسي پسوند وار معاني و وظايف گوناگون دارد ولي با اين وظيفة مذكور مشخص است كه از تركي كمك گرفته است.
943. واژگون
و واشگون و باژگون و باشگون = باش (سر) + گون (اك) = سرنگون
944. وشاق
= اُوشاق = بچّه ، غلام بچّه ، پسرزيبا ، خاصة شاه ، پسر ساده (1،27): نماند از وشاقان گردن فراز * كسي در قفاي ملك جز اياز /سعدي
945. وطن
= واطان = باتان (ه.م)
946. ويجين
= بيجين= بيچين = بيچ(بيچمك = درو كردن) + ين(اك)= درو ، هُرُس
947. هالو
= آلو و آلوق = بد ، زشت ، دست و پا چلفتي ، بي دست و پا ؛ تغيير آلو به هالو مانند تغيير آچار به هاچار است.
948. هاله
= هالا = هايلا = آيلا (ه.م) = نور و روشنائي دور ماه ؛ تبديل آ به ها در اول كلمه مرسوم است. مانند: هاچار (= آچار) و هالو (آلو)!
949. هردم بيل
= هردن بير= هردن (گاهي ، هر از چند گاه) + بير (يك ، يكبار) = يكبار گاهي ، گاه و بيگاه ، بگير نگير
950. هُما
= هماي = اوْماي و اوُماي = از الهه ها و ريشه هاي تركي باستان (17)
951. همه
= هاميْ ، در تركي باستان بصورت قاميْ يا قامو آمده است (2،17).
952. هون
= هوُن = در تركي باستان بمعني «خلق ، ايل» ، امپراطوري بزرگ ترك كه1500 سال پيش از آسياي ميانه تا اروپاي مركزي را تحت حاكميت خود درآورد. در كتيبه هاي باستاني بصورت«خون و گون» نيز آمده و در تركي معاصر اصطلاح «ائل-گون» از آن ريشه باقي مانده است.
953. ياپونجي
= ياپيْنجيْ = ياپينج (پالتو) + ي (اك) = پالتوئي ، لباس نمدي بدون آستين و با دامن دراز كه از يقه با بند بسته مي شود و از نفوذ باران جلوگيري مي كند (19).
954. ياتاقان
= يات (ياتماق = خوابيدن) + اغان (اك) = خوابنده ، وسيلة مكانيكي تخت وخوابيده (و امروزه به شكلهاي مختلف) كه در صنعت استفاده مي شود ، برينگ
955. يارماق
و يرماق و يرمق = يارماق = ياريماق (= درخشيدن) = درخشنده ، سكه ، درهم و دينار ، پول ، نقره (1،27): هم خواسته به خنجر هم يافته به جور * از خصم خود تو يرمق و از من تو يرمغان/ رشيدي
956. يارمه
= يارما = يار (يارماق = شكافتن) + ما (اك) = شكافته ، بلغور ، گندم نيم كوفته ، يارميش (2)
957. ياسا
از مصدر ياساماق (تنبيه كردن ، برقرار كردن نظم و قانون) = قاعده ، قانون ، تنبيه براي تأديب ، سياست ، قصاص (1) ؛ به ياسا رسانيدن = مجازات و قصاص كردن ، ياسامه = ياساما = ماليات كشاورزان ، ياساميشي = نظم و تدبير ، ياساي بزرگ = از انواع ماليات ها براي كشاورزي غير از مالياتهاي قلان و قبجور ، يساق = سياست و ترتيب ، يساول = نظم دهنده: و آن قپچور كه اكنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اكنون هم بحكم ياسق از پنج كس نمي گيرند… / رسائل خواجه نصير
958. ياشار
= ياشا (ياشاماق = زندگي كردن ، جاودانه بودن) + ار (اك فاعلساز) = جاودان ، نام آقا
959. ياشماق
= پوشش ، نقاب ، چهره پوشاني (1) ، نوعي حجاب صورت، بصورت Yashmak در انگليسي
960. ياغي
= ياغيْ = سركش ، دشمن ، از ريشه هاي تركي باستان (1،17)
961. يال
= يال و ييْل و ياليْغ = رُستنگاه موي درگردن اسب ، موي گردن اسب و شير (2): بدين كتف و اين قوت يال او × شود كشته رستم به چنگال او/ شاهنامه
962. يالانچي
= يالانچيْ = يالان (دروغ) + چيْ (اك) = دروغگو ، بي بند و بار ، شعبده باز (1)
963. يالقوز
= يالقيْز و يالنيْز = يالينقيز = يالين (ساده ، بدون همراه) + قيْز (اك) = تك ، تنها ، مجرد (1،19)
964. ياوه
= ياوا = ياو (بد ، فحش ، هرزه) + ا (اك) = سخن نامناسب و هرزه ، سست و بي پايه ، اراجيف و اباطيل ، سست و بي پايه ؛ يامان = ياومان = فحش ، ياووز = بد ، ياوا آدام = آدم سست و آرام ، ياواش = آرام
965. يتاق
= ياتاق = يات (ياتماق = خوابيدن) + اق (اك) = خواب ؛ نگهباني و پاسباني ، شايد بخاطر اينكه نگهبان در محل نگهباني بايد مبيت كند:
خِردم يزك فرستد به وثاق خيلتاشم
ادبم طلايه دارد به يتاق و پاسباني/ نظامي گنجوي (27)
966. يدك
= ياتاك = ياتاق = يات (ياتماق = خوابيدن) + اق (اك) = خوابيده ، درحال استراحت ، سابق به اسبهاي درحال استراحت كه جهت تعويض با اسبهاي خسته از راه در چاپارخانه ها نگهداري مي شدند مي گفتند ولي اكنون به هر وسيلة ذخيره اي يا كمكي مي گويند، زاپاس ، ذخيره
967. ير
= يئر = جا ، زمين ، مساوي ؛ ير به ير= مساوي مساوي ، جا به جا
968. يراق
= ياراق = يارا (ياراماق = به درد خوردن) + ق (اك) = بدرد بخور ، ابزار و تجهيزات لازم ، تجهيزات جنگي ، اسلحه ؛ ياراقليق = مسلّح ، از ريشه هاي تركي باستان (17)
969. يرغو
= يارقي = يار (يارماق = شكافتن ، زخم كردن) + قي (اك) = ابزار شكافنده ، سياست ، تنبيه ، فرمان ، محاكمه ، شايد به اعتبار برنده و شكافنده بودن قانون ؛ يرغوچي = يارقيچي = بازرس و رئيس ديوان ، يوْرغولاماق = مجازات كردن ، يارقيتاي = ديوان عدالت:
عاشق از قاضي نترسد ، مي بيار × بلكه از يرغوي ديوان نيز هم / حافظ
970. يَرليغ
= يارليغ = حكم پادشاهي (1): ز بيم خاتم القاب تو نهادستند × بحكم يرليغ از آل ايلخان ياقوت / نزاري قهستاني
971. يرنداق
= يارانداق = چرم خام ، انبان كه ازپوست بزماده باشد ، روده ، تسمه ، دوال (2،8،27): بي يرنداق گرد گردن تو × نه بگردي و نه فرو گذري/ رودكي سمرقندي
972. يزنه
= يئزنه = شوهر خواهر (1،19،27) ؛ بصورت عام يعني داماد
973. يساق
= ياساق = ياسا (ه.م) + اق (اك) = تنبيه ، قانون ، سياست ؛ بصورت ياسق هم آمده است: خفتان و زره ز تيغ و تيرش × دل كسب نكرد دريساقت/ نورالدين ظهوري
و آن قپچور كه اكنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اكنون هم بحكم ياسق از پنج كس نمي گيرند/ رسائل خواجه نصير
974. يسال
= ياسال = قشون ، صف ، لشكر ، فوج ؛ احتمالاً از مصدر ياساماق (باخ: ياسا) (8) :
لشكري منهزم از راكب او چون نشود
كه ز شوخي همه جا فوجي از او بسته يسال / سنجر كاشي
975. يساول
= ياسوْووُل = ياسا (باخ: ياسا) + قوْل (بازو) = بازوي قانون ، بازوي تنبيه ، كسي كه در دست نشان اجراي تنبيه يا قانون دارد ، تنبيه كننده ، نگهبان چماق به دست جلوي خانة خانها در جشنها و مهماني ها براي تمييز مهمانها از غريبه ها و طرد بيگانه (1) ؛ همريشه با يساق و ياسا
976. يغلاوه
= ياغلاوا = ياغلا (ياغلاماق = روغني كردن ، چرب كردن) + وا (اك) = روغن اندود ، چربناك ، ظرف آهني دسته دار كه در آن روغن سرخ مي كنند ، كاسة مسي دسته دار براي كشيدن غذاي سربازان (1،25)
977. يغلق
= ياغليْق = ياغ (= غارت) + ليْق (اك) = احتمالاً: وسيلة غارت و شكار ، تير پيكاندار (1،27): هنوزش پّرِ يغلق در عقاب است × هنوزش برگ نيلوفر در آب است/ نظامي گنجوي
978. يغما
= ييْغما = ييْغ (ييْغماق = برچيدن) + ما (اك) = برچيدني ، جمع كردني ، برچيدن سفره ، غارت ، تاراج ؛ ياغما با همين معاني هم صحيح است ، ياغمالاماق = غارت كردن:
979. يغمور
= ياغمار وياغموُر= ياغ (ياغماق = باريدن) + ميْر (اك) = باران ، نام آقا ؛ البته در معناي باران آنرا در تركيه بكار مي برند و تركان آذري بجاي آن ياغيش(از همين مصدر) استفاده مي كنند. مثل تركيه اي: ياغموردان قاچاركن دوْلويا توتولماق و معادل آذري آن: ياغيشدان قاچيب دوْلويا دوشمك(= از باران رهيدن و به تگرگ مبتلا شدن)
980. يغناغ
= ييْغيْناق = ييْغين (ييْغينماق = جمع شدن ، متراكم شدن) + اق (اك) = تجمع ، گردهمائي مردم ، محل تجمع (27)
981. يُغور
= يوُغوُر از مصدر يوغورماق (=خمير كردن) = خميرواره ، بدقواره و شُل و ول ، صفت منفي براي آدم بدهيكل
982. يقه
= ياخا = گريبان ، گلو (1)
983. يلاق
= يالاق = يالا (يالاماق = ليسيدن) + اق (اك) = ليسيدني ، سفال شكسته كه در آن براي سگ و گربه آب و غذا بدهند (27) ؛ يئلاق = نام شاهي از تركان (27): تراست ملك جهان و تويي سزاي ثنا * چگونه گويم مدح يماك و وصف يلاق/ خاقاني شيرواني
984. يلپيك
= يئلپيك = سايبان ، سايبان درشكه و خودرو (25)
985. يلمه
= يله مه = زره داراي چند تكّه ، قبا ، باراني ، يلمق (معر) (1،2):
من از يلمهبودم هميشه به تنگ×گذشتي همي روز نامم به ننگ/ قاري
986. يلواج
= يولاوُوج = يول (راه) + آووج (آگاه) = راه دان ، رهنما ، پيامبر، محمود يلواج خوارزمي سفير و رسول چنگيزخان در دربار سلطان محمد خوارزمشاه و نيز وزير قاآن :
هر يك عجمي ولي لغزگوي × يلواج شناس تنگري جوي / خاقاني
987. ينگه
= يئنگه = همسربرادر ، مقابل يِزنه(شوهر خواهر) ، پيرزني كه شب زفاف همراه عروس مي آمد،همراه،مثل؛ينگة دنيا = همتاي دنيا = آمريكا
988. يواش
= ياواش = ياوا(ياواماق = سست وآرام شدن) + ش(اك) = آرام ، سست
989. يوت
= مرگ فراگير دامي ، مريضي كه منجر به مرگ عام ستوران گردد (27).
990. يوخه
= يوْخا = نازك ، تنك ، نان تنك (27) ؛ اوره گي يوْخا = دل نازك:
و خوانها به رسم غزنين روان شد از بزرگان و نخجير و ماهي و آچارها و نانهاي يوخه/ تاريخ بيهقي (27)
991. يورت
= يوُرد = خانه ، محل خيمه ، چراگاه : … هريك را يورت معين فرمود كه آنجا عصاي اقامت بياندازد / تاريخ جهانگشاي جويني
گفتم: قرقچي گشته اي اي عشق اما يورت دل
ييلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپاني است اين/ مولوي
992. يورتگه
= يورت (ه.م) + گه (اك) = نوعي خانه :
از پناه حق حصاري به نديد × يورتگه نزديك آن دز برگزيد / مولوي
993. يورتمه
= يوْرتما = يوْرت (يوْرتماق = حركت دادن اسب بصورت يك پا و يك دست در هر قدم ، حالت اجباري از مصدر يورماق) + ما (اك) = نوعي راه رفتن اسب ، رفتار به شتاب ، يورغه يا يُرغه (1،3)
994. يورش
= يوروش = يورو (يوگورمك ، يورومك = حمله ور شدن) + ش (اك) = حمله وري ، هجوم
995. يورغه
و يرغه = يوْرغا = يوْر(يوْرماق = حركت كردن اسب بصورت يك پا و يك دست ) + غا (اك) = حركت يك پا و يك دستي اسب ، يرغا ، حركت با عجله و شتاب :
سكسكانيد از دمم يرغا رويد×تا يواش ومركب سلطان شويد/مولوي
996. يوزباشي/ت
= يوز (صد) + باشيْ (فرمانده) = فرمانده گروه صد نفره ، سابقاً از رتبه هاي نظامي
997. يوغ
معرب چوغ و چيْغ تركي ( افزار چوبي كه به گردن حيوانات باركش مي اندازند) ؛ اين ريشه اصيل تركي در زبانهاي ديگر هم نفوذ كرده است. مانند: چوغ (فارسي) ، يوغ (عربي) ، yoke (انگليسي ، وسيله اي به همين شكل در سيستم فرامين هليكوپتر) ، joch (آلماني) ، joug (فرانسه) ، yogo (اسپانيائي) (1،2،19،27): يكي تخت عاج و يكي تخت چغ×يكي جاي شاه و يكي جاي فغ/ لغت فرس (27)
998. يوغورت
= يوُغوُرت از مصدر متعدي يوغورتماق (= خمير گرداندن ، سرشتن ، عجين كردن) = عموماً ماست تُرشيده ، جغرات (معر) ، بصورت Yoghurt , Yogurtدر انگليسي
999. يونجه
= يوْنجا = يون (يونماق =كندن ، درآوردن از زمين ) + جا (اك) = چيدني ، كندني ، از روئيدني ها
1000. ييلاق
= يايلاق = ياي (تابستان) + لاق (اك) = تابستانه ، جاي مطبوع و خنك و قابل زندگي در تابستان
منابع و مراجع
1. معين ، محمد ، فرهنگ شش جلدي فارسي
2. دبيرسياقي ، ديوان لغات التُرك محمود كاشغري
3. بهزادي ، بهزاد ، فرهنگ تكجلدي آذربايجاني-فارسي
4. زهتابي ، محمدتقي ، توركلرين اسكي تاريخي
5. غفاري ، رضا ، فرهنگ نامهاي ترك
6. صفرلي ، عليار و يوسفلي ، خليل ، آذربايجان ادبياتي تاريخي
7. پروفسور نظامي خوديف ، آذربايجان ادبي ديلي تاريخي
8. عميد ، فرهنگ تكجلدي فارسي
9. ديوان حافظ
10. مولوي(مثنوي معنوي،ديوان شمس،اشعار تركي)
11. ديوان سعدي
12. نجفي ، ابوالحسن ، غلط ننويسيم
13. الغون و درخشان ، فرهنگ لغات تركي استانبولي به فارسي
14. زهتابي ، محمدتقي ، معاصر ادبي آذري ديلي
15. فرهنگ جغرافيائي آباديهاي كشور جلد ششم سازمان جغرافيائي نيروهاي مسلح
16. صديق ، حسين ، سيري در اشعار تركي مكتب مولويه
17. صديق ، حسين ، يادمان هاي تركي باستان ، نشر نخلهاي سرخ ، تهران ، 1379
18. هيئت ، جواد ، سالنامه هاي بيست گانة «وارليق»
19. دهخدا ، علي اكبر ، فرهنگ لغت بيست و هشت جلدي فارسي
20. Reshid Arat , qutadgu Bilig , Istanbul
21. صديق ، حسين ، شاهنامه ملحمه است نه حماسه ، مجلة مقام ، ش4 ، 1378
22. صديق ، حسين ، قارا مجموعه، اردبيل ، انتشارات شيخ صفي الدين ، 1378
23. پاشا صالح ، علي ، مباحثي از تاريخ حقوق ، انتشارات دانشگاه تهران ، 1348
24. حييم ، فرهنگ يكجلدي فارسي – انگليسي
25. Turgut Akpinar, Turk Tarihinde Islamiyet , Istanbul 1993
26. داشقين ، فرهنگ لغات ترکي به فارسي
27. محمد حسين بن خلف تبريزي ، برهان قاطع ، تهران ، انتشارات اميركبير ، 1362
محمد صادق نائبي
Nayibi@Duzgun.net
اروپائيان با علم بر اين نکته ، تحقيقات گسترده اي روي اين موضوع انجام داده و نتيجه گرفته اند که 40 درصد زبان ايتاليائي ، 20 درصد زبان انگليسي ، 17 درصد زبان آلماني و ... از واژه هاي زبان ترکي تشکيل شده اند. اجازه بدهيد اينگونه بگوييم: اگر ترکي نبود ، يک پنجم زبان انگليسي و دو پنجم زبان ايتاليائي حذف مي شد.
پس شکي نمي ماند که اين زبان تاريخي و قدرتمند ، در زبانهاي همسايه خود (از نظر جغرافيائي نه ساختاري) مانند چيني و عربي و فارسي نيز نفوذ فراواني داشته باشد. از اين ميان ، زبان فارسي بيش از ديگران در معرض ورود واژه هاي ترکي قرار گرفته است. دليل آن دو مسئله بيش نيست: يکي بخاطر حاکم بودن ترکها بر ايران (فقط بعد از اسلام را اگر در نظر بگيريم ، 1100 سال ترکها در ايران حکومت کرده اند). ديگري ترکان پارسي گوي بوده است. غالب شعراي ترک ، اشعار خود را پارسي سروده اند. يا اينطور بگوئيم: شعراي فارسي غالبا ترک بوده اند. علت آن بيشتر به ساختار شعري زبان فارسي برمي گردد که تعريف و تمجيد شاهان يا به اصطلاح معشوق با اين زبان راحتتر است. از طرفي امرار معاش شاعران بيشتر با هديه اي بود که شاهان در ازاي تعريف و تمجيد آنان به شاعران مي دادند. براي همين فردوسي از دربار غزنوي فرار کرد و شعراي دوره صفوي بخاطر بي توجهي دربار به اشعار تعريف و تمجيدي متلاشي شدند و غالبا به هندوستان رفتند.
«واژگان زبان ترکي در پارسي» ، تحقيقي است گسترده روي واژه هاي ترکي که در ادبيات زبان همسايه خود ، پارسي، وارد شده است. اين کتاب در ابتداي سال 80 به چاپ رسيده و اكنون به اتمام رسيده است. اصرار دوستان و علاقمندان براي دستيابي به اين کتاب و نداشتن امکان چاپ مجدد آن ، دليلي شد تا با تلخيص کتاب و تبديل آن به يک چهارم (54 صفحه کاغذ A4) آنرا از طريق اينترنت در اختيار عموم قرار دهم. اميدوارم با اين کار خدمتي براي زبان مادري خويش کرده باشم و انتظار دوستان را برآورده باشم. انشاءالله.
در اين مجال هزار واژه اصيل ترکي دخيل در فارسي بصورت اتيمولوژيک مورد بررسي قرار گرفته و با منابع کهن ترکي ، ريشه آنها استخراج مي گردد. زبان ترکي مانند زبان فارسي نيست که غالب کلمات ريشه فعلي نداشته باشند و يا صرف و نحو افعال در آن بي ضابطه باشد. لذا از اين طريق مي توان ترکي بودن کلمات را اثبات نمود.
واژگان زبان ترکي در پارسي تنها محدود به اين هزار واژه نيستند. در دو سال گذشته واژگان جديدي به اين کتاب افزوده شده است که در چاپ بعدي کتاب در اختيار علاقمندان قرار خواهم داد.
1. آئينه
= آينا = آي (ماه) + نا (اك) = ماه وش ، ترکيب آينا مانند دُرنا و قيْرنا
2. آئين
= آييْن و اوْيوُن = جشن ، مراسم جشن باستاني و ساليانة تركهاي چين
3. آباد
= آپاد ، آوا ، اوْوا ، آواد = از ريشه هاي قديمي ترك بمعناي جاي خرّم و سرسبز ، محل زندگي آدمي ، بصورت پسوند در انتهاي اكثر روستاها ، اَبَد در عربي نيز جمع اين ريشه است: ابدالآباد = منتهي الآباد ، آوادانليق = آباداني ؛ احتمالاً اوْبا نيز محرف همين كلمه است و ريشة اصلي آباد نيز همان اوْب (محل زندگي) است. در واقعيت هم جاي زندگي انساني را آبادي مي گويند نه جاي پر آب را! كه اگر غير اين بود بايستي درياها و جزائر را بزرگترين آباديها مي پنداشتيم. احتمال خيلي قوي ائو (= محل زندگي) نيز محرف همين اوْب باشد. پسوند آوا از قديمي ترين پسوندها در انتهاي نام دهات ترك مي باشد.
4. آبجي
= آباجيْ = آغاباجي = آغا (پيشونداحترام براي خانمها) + باجي (خواهر) = خواهر مكرمه و بزرگوار
5. آتاباي/ت
= آتا (پدر) + باي (باخ: بيگ) = بيگ بزرگ ، بيگ پدر ، طايفة بزرگ تركمني (18)
6. اتابك
= آتابك = آتابئيگ = آتا (پدر ، بزرگ) + بيگ (ه.م) = خان بزرگ ، خان خانان ، وزير ، سابقاً از رتبه هاي درباري در حكومت هاي ترك (باخ: اتابكان) (1،27):
اي صبا برساقي بزم اتابك عرضه دار
تا ازآن جام زرافشان جرعه اي بخشد بمن/حافظ
7. اتابكان
اتابك از رتبه هاي بالاي درباري بود و سلسله حكومتهائي در نقاط مختلف دنيا تشكيل دادند از جمله:
اتابكان آذربايجان(531-622 ق) ، اتابكان اربل (539-630 ق) ، اتابكان الجزيره (576-648 ق) ، اتابكان شام (497-549 ق) ، اتابكان سنجار(566-617 ق) ، اتابكان فارس(543-686 ق) ، اتابكان لرستان (543-740 ق) ، اتابكان موصل(521-631 ق)
8. آتاترك/ت
= آتا (پدر ، بزرگ) + تورك = پدر ترك ، ترك بزرگ ، لقب مصطفي كمال پاشا
9. آتاش
= آداش = آدداش = آد (نام) + داش (هم) = همنام (1)
10. اتاغه
و اتاقه = اوْتاقا = اوْتاق (ه.م)+ ا(اك) = كلغي با پرهاي بعضي مرغان
11. اُتاق
= اوْتاق = اوْداق = اود(اودماق = آتش زدن)+ اق(اك) = جاي گرم ؛ اودا = منزلگاه ، اوتاغه (ه.م) ؛ اجاق (ه.م) محرّف اين كلمه است.
12. اتاليق /ت
= آتاليْق = آتا (پدر) + ليق (اك) = پدري ، للـه ، نگهبان ، منصبي در عهد صفوي ؛ اتاليقانه = شايسته (1،19)
13. اُتراق
= اوْتوُراق = اوتور (اوتورماق = نشستن) + اق (اك) = نشست ، جلوس ، استراحت كاروان بعد از يك حركت طولاني
14. اَترك
= بنظر همان اترنگ (ه.م) باشد كه در تركي اتره و اترك مي گويند ، در تركي اوغوزي يعني مرد سفيد مايل به سرخ (2) ، رود مرزي ايران و تركمنستان
15. اَترنگ
= ات (گوشت) + رنگ = رنگ گوشت ، صورتي رنگ
16. آتسز/ت
= آدسيْز = آد (نام ، شهرت) + سيز (اك صلبيت ، بي) = بي نام ، بي شهرت ، بي آوازه ، ابن محمدبن انوش تگين از سلسلة خوارزمشاهيان كه بين 521 تا 551 ه.ق حكومت مي كرد. از آنجاكه گاهي آنرا اَتسز مي خوانند به اشتباه آنرا بي گوشت (اَت= گوشت) و لاغر معني مي كنند.
17. آتش
و آتيْش = آت (آتماق = انداختن ، پرتاب كردن) + يش (اك مفاعله) = پرتاب دو طرفه ، به هم تير انداختن ، شليك به هم ، جرقّه ؛ شايد آتش بمعناي برافروخته فارسي باشد ولي در معناي اخير تركي است.
18. اَتليق
و اَتليغ = آتليْق = آت (اسب) + ليْق (اك) = اسب داري ، سواردلاور ، شخص مشهور ؛ اتلغ ار = سواره (1،19)
19. اُتو
= اوتو = اوت (اوتمك = پاك كردن ، زدودن ناپاكي ، به آتش گرفتن پشم و مو) + و (اك) = وسيلة صاف كردن چين و چروك ؛ اوتويه دوشمك = به اتو افتادن = تغيير ماهيت دادن
20. آتيش باي
آتيش باي = آتيش (باخ: آتش) + باي (بزرگ ، فرمانده) = مسئول آتشبار ، مسئول شليک ، ار رتبه هاي نظامي دوره صفوي
21. آتيلا
= آتيلا = آتيل (آتيلماق = پريدن) + ا (اك) = كسي كه خوب پرش كند ، چابك ، امپراطور بزرگ تركان هون كه 1500سال پيش ازآسياي ميانه تا اروپا حكومت مي كرد (435-453 م)
22. اُجاق
= اوْجاق = اوْداق = اوْتاق (باخ: اتاق) = وسيلة گرمايشي ، كوره ، كانون ، سرچشمه ، منزل ، خاندان ، زيارتگاه ؛ اوْجاغيْ كوْر = بي فرزند ، تغيير اوداق به اوجاق مانند تغيير ديغال به جيغال است.
23. آچار
= آچ (آچماق = باز كردن) + ار (اك فاعلساز) = بازكننده ، كليد ، وسيلة مكانيكي براي باز كردن پيچ ها و مهره ها ؛ اكِ فاعلساز ار/ ر در چاپار ، ياشار و يئتر هم ديده مي شود.
24. آچمز
= آچماز = آچ (آچماق = باز كردن) + ماز (اك سلبيت فاعلي) = بازنشونده ، در بازي شطرنج به مهره اي گويند كه با برداشتن آن شاه مات گردد ؛ اين اك براي هميشه يك صفت را از اسم سلب مي كند. مانند: سولماز (ه.م)
25. اچه
و اچي = ايجي = برادر بزرگتر و مهتر ، مقابل ايني = برادر كوچكتر (1،2)
26. اخته
= آختا = آخ (آخماق = روان شدن ، بيرون آمدن ، بالا رفتن) + تا (اك) = بيرون آورده شده ، حيواني كه بيضه هايش درآورده شده (1)، عقيم ، طويله ؛ اختاچي و اخته بيگ = طويله دار و اخته كنندة حيوانات ، در مورد انسان غلامان اخته شده در دربارها را خواجه مي گويند. تركيب آختا مانند يومورتا (= تخم مرغ) است.
27. آذربايجان
1. = آذربايجان = آذ (و آس = نيت خير ، اوغور ، نام قوم معروف) + ار (جوانمرد) + باي (= بيگ) + جان (اك مكان) = مكان خان جوانمرد قوم آذ ، آذربيگستان ؛ نام قوم آذ (يا آس) هنوز هم در تعدادي از نقاط جغرافيائي كشور باقي است مانند: آستارا ، ارس ، آستاراخان ، استرآباد و شيراز. اين قوم 5200 سال قبل در شرق درياي خزر با غلبه بر ساير اقوام هم اقليم خود ، سنگ بناي حكومتي مقتدر بنام آذر را نهادند (16 ، 17). اكِ مكاني جان بصورتهاي مختلف كان/ غان / قان/ خان در انتهاي شهرهاي ديگر هم ديده مي شود.
2. تحريف شدة آتورپاتكان = آ (صوت براي راحتي تلفظ ، اين تسهيل تلفظ با الف سابقة ديرينه دارد) + تور (نام قوم ، احتمالاً همان تاوور باشد ، باخ: تبريز) + پات (و باش = رئيس) + كان (همان اكِ مكاني جان) = مكان خان تور
28. آذوقه
و آزوغه وآزوغا وآزوق و آزيق = آز (آزماق = گم شدن) + ايق (اك) = بخاطر گم شدن ، ره توشه ، توشه اي كه احتياطاً براي گم شدن در راه برمي دارند ، آزيق از ريشه هاي تركي باستان (2،17)
29. اُرتاغ
= اوْرتاق = اورتا (وسط) + اق (اك) = بينابين ، بين ، گذاشتن چيزي در وسط و تقسيم كردن سود آن ، شريك ، تاجر، بازرگان؛ ارتاغي = بازرگاني ، مضاربه ، با سرماية ديگران تجارت كردن: به حضرت او آمد و دويست بالش زر التماس كرد به ارتاغي/جهانگشاي جويني
30. ارخالق
= آرخاليْق = آرخا (پشت ، دوش) + ليق (اك) = شانه اي ، لباسي كه طلاب و بعضي افراد زير قبا مي پوشيدند و در داخلش پنبه بود ، نوعي قماش نازك (1) ؛ آرخا = پشت ، آرخاي عنان = از چيزي بي تأمّل گذشتن (19):
ناشي ز هواي جلوة او × آرخاي عنان آفرينش / عرفي
31. اُردك
= اؤرده ك = اؤرته ك = اؤرت (اؤرتمك = پوشاندن) + اك (اك) = پوشش ، پرنده اي كه در بدن خود پوششي روغني براي جلوگيري از نفوذ آب به بدنش دارد.
32. اَردلان
= اردالايان = ار (پهلوان) + دالا (به زمين زندن با ضربت و سرعت) + يان (اك فاعلي) = برزمين کوبنده ، نام آقا
33. اُردو
= اوْردوُ = اور (وسط) + دو (اك) = مركز ، پايتخت ، مركز مملكت ، قشون وتجهيزاتشان ، محل گشت و گذار كه بصورت گروهي مي روند ، محل تفريح و تفرج ؛ اردوكند = نام قديمي كاشغر پايتخت اويغور(2،17) ، ارديبهشت = بهشت وسط بهار ، بصورتHorde در انگليسي ؛ همريشه با اورتا (= ميان) و اورال (درياچه)
34. آرزو
آرزي = آر (آرماق و آريماق = جستن ، يافتن) + زي (اک) = جستني ، يافتني ، غير موجود در دست. همريشه و هم معني با آرمان
35. ارس
= اَرآس = آرآذ = ارآذ = ار(پهلوان) + آذ (باخ: آذربايجان)=آذ پهلوان
36. ارسلان
= ارسالان = ار (پهلوان) + سال (سالماق = انداختن ، برانداختن) + ان (اك فاعلي) = پهلوان انداز ، مردافكن ، شير ، بصورت اسلان و آسلان و اصلان (معر) نيز مي آيد ؛ ارسلانلي (19) = ارسالان (شير) + لي(اك ملكي) = شيردار ، شيرنشان ، سكه داراي نشان شير ، غروش:
قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت×كه گردن به الوند برميفراشت/سعدي
37. آرش
يا اشْك يا اَرشَك = ار (پهلوان) + شَك (نشكن ، شكست نخورنده) = پهلواني كه هرگز نشكند ، پهلوان هميشه پيروز ، از امراي ايالات بلخ و مؤسس و جدّبزرگ سلسلة اشكانيان كه250سال قبل از ميلاد با پيروزي بر آنتيوخوس حكومت مقتدري در ايران تشكيل داد (باخ: اشكانيان).
38. ارگ
= ارك = اقتدارهمراه با محبوبيت ، تخت سلطنت ، دژحكومتي ، احتمالاً تغيير يافتة «اوُروُق» باشد ، بصورت اريكه در عربي ؛ ارك ائدمك = افتخار كردن
39. آرمان
= آريْمان = آري (آريماق = جستن ، بصورت اسم يعني پاك) + مان (اك مبالغه) = خيلي جستني ، حالت ايده ال ، هدف و مقصود ، رسيدني ، مورد جستجو ، آرزو ، خيلي سالم
40. اَرمان
= ار (جوانمرد ، با ادب ، داراي فضيلت) + مان (اك مبالغه) = خيلي صاحب ادب و هنر و فضيلت ، هنرمند ، شهري در ماوراءالنهر ؛ اردم = هنر ، اردملي = هنرمند: كه افراسياب اندر ارمــــان زمين×دو سالاركرد از بزرگان گزين/شاهنامه فردوسي
41. ارمغان
و يَرمغان = 1-آرماغان = در تركي اوغوزي يعني سوغات راه (2)
2-يارماغان = يارماق (ه.م) + ان (اك) = درهمي ، هرچيز نقدي ، هديه(1،27):
هم خواسته به خنجر هم يافته به جور×از خصم خود تو يرمق و از من تو يرمغان/ رشيدي (27)
42. اُرمك
= اؤرمك = هؤرمك = تاب دادن نخ يا گيسوان ، چيزي كه مثل گيسو با تابيدن بهم درست مي شود ، كلاه و پارچة پشمينه ، امروزه جامة پنبه اي خاكستري ؛ اؤرتمك = پوشيدن ؛ هؤروك = گيسو ، باخ: ارومچك:
اميران ارمــك سلاطين اطلس × گزيده ز سنجاب و ابلق مراكب/ قاري
43. اُروغ
و اُروق = اوُروُق = ثقيل شدة اؤروك = اؤر (اؤرمك = چيزي مانند نخ و گيسو را بهم تابيدن ، پيوند كردن) + وك (اك) = بهم وصل شده ، داراي پيوند با هم ، خانواده ، دودمان ، خويشان:… اكناف ربع مسكون در تحت فرمان ما و اروغ چنگيزخان است / جامع التواريخ
44. اَروك
= اريك = اري (اريمك = ذوب شدن ، آب شدن) + ك (اك) = آب شده ، زردآلو (1)
45. اُرومچك
= اورومچك = هؤرومچك = هؤر (هؤرمك = زلف بافتن ) + وم (اك) + چك (اك) = زلف بافنده ، تار بافنده ، عنكبوت ؛ هؤروك = گيس يا زلف بافته شده
46. آريا
=آريْيا = آري (آريماق = پاك شدن ، آريتماق = پاك كردن) + يا (اك) = پاك و زلال ، نژاد سفيد. مثل تركي : سودان دورو (زلالتر از آب) ، آيدان آري (سفيدتر از ماه)
47. آريَن
= آريان = آريْيان = آري (باخ : آريا) + يان (اك فاعلي) = پاك شده ، آيدين ، پاك ، آريا ، نام آقا
48. آز
= آج = گرسنه ، حريص ؛ آزمند = آدم گرسنه و حريص و طمعكار ؛ آج آدام = آدم حريص و گرسنه ، شهريار نيز در اين شعر آج را در مفهوم حريص بكار برده است: كربلايه گئدنلرين قاداسي × دوشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزينه
49. آزار
= آزار = آز (آزماق = منحرف شدن ، گم شدن ، بيمار شدن) + ار (اك) = بيماري ، (رفتارِ) غير صحيح و با اذيت ؛ آزار دوتماق = بيمار شدن ، توْيوق آزاري = بيماري نيوكاسل در مرغها ، ككليگي آزماق = مسموم شدن و فساد معده
50. اُزبك
= اؤزبك = اوْغوزبك = اوْغوزبيگ = خان قوم اوغوز ، بي باك ، آدم صاف و صادق ، از اقوام ترك.
51. اَزگيل
= از (ازمك = له كردن) + گيل (اك) = له كردني ، از ميوه هائي كه بصورت له كرده و خميري در غذاها خصوصاً آش استفاده مي گردد.
52. اُزُم
= اوزوم = انگور: آن يكي تركي بُد وگفت : اي گؤزوم! × من نمي خواهم عنب ، خواهم اوزوم / مولوي
53. اُزنگو
= اوزه نگي = اوز (= صورت) + ان (اك) + گي (اك) = ركاب (ارتباط ركاب و اوز معلوم نشد) ، مهميز ، آلتي در پاشنة پا براي حركت دادن و كنترل اسب ؛ ازنگوقوچي سي = كسي كه مهميزسوار را مي گيرد تا براحتي سوار شود. اوزه نگي چكمك = ركاب كشيدن
54. اُستاد
= اوْستا = اوس (عقل ، درايت ، تربيت ، ادب) + تا (اك) = عاقل ، بادرايت ، مربي ، اديب ، بصورت استاذ در عربي ؛ تركيب اوستا مانند يومورتا است:
غازي بدست پورخود شمشير چوبين ميدهد
تا اودرآن اُستا شود، شمشير گيرد در غزا / مولوي
55. آستان
= آست يان = آست (= زير ، پائين ، مقابلِ اوست = رو) + يان (طرف) = پائين دست ، طرف پائيني خانه ، پيشگاه ، پائين دامن ، آستانه = آستانا = بطرف پائين ، پيشگاه ، مَطلع (باخ: آستين و آستر و آهسته)
56. آستر
= آستار = آست (باخ: آستان) + ار (اك) = زيرين ، زيرينِ لباس ؛ آست اوست = زير و رو (18،2)
57. آستين
= آست يان (باخ : آستان) = پائين دست لباس
58. آسمان
آسيمان و آسمان = آس (آسماق = آويختن) + مان (اک مبالغه و تشبيه) = شبه آويزان ، بسيار آويزان
59. آش
= درهم برهم ، قاراشميش ، غذا ، از غذاهاي متنوع آبكي ، آشيج و آشاج = قابلمه ، از ريشه هاي تركي باستان (17،2)
60. آشاميدن
وام گرفته از مصدر تركي آشاماق (= خوردن) ؛ معادل فارسي آن نوشيدن است(2،18).
61. اُشتُق
= اوُشتوغ و آشيق= بجول (1) ، يكي از هفت استخوان مچ پا در فاصلة دو قوزك پا كه از آن براي بازي «قاب» استفاده مي كنند.
62. آشغال
= آشقال = گوسفند لاغر و نامناسب براي برّه كشي (3) ، هر چيز نامرغوب و غيرقابل استفاده ؛ آشقار = مخلوط ، قاطي (3)
63. اشكانيان / ت
= حكومتي از ترك هاي توران كه با پيروزي اشك يا ارشك يا آرشك (باخ: آرش) كه از حاكمان ايالات بلخ بود ، بر آنتيوخوس امپراتوري بازمانده از اسكندر مقدوني بوجود آمد و قبل و بعد از ميلاد مسيح 500 سال بر ايران حكومت كردند. تاريخ نيز بخاطر غيرايراني بودن اين حكومت ، از كنار آن براحتي گذشته است. مورخان و لغوي هاي بزرگ مانند دهخدا ، اعتمادالسلطنه و علي بن حسن مسعودي نيز آنها را از ترك ها دانسته اند (18).
64. اشكنه
= ايشگينه = ايش (ايشمك = ايچمك = نوشيدن) + گين (اك) + ه (اك ، شايد پسوند فارسي) = آشاميدني ، نوشيدني ، نوعي غذاي آبكي ازتخم مرغ و ماست وپياز... .
65. اشيك
= ائشيك = خارج ؛ اشيك آقاسي = رئيس خارج ، رئيس تشريفات سلطنتي ، رئيس دربار ، داروغة ديوانخانه ، اشيك آقاسي باشي = رئيس تشريفات ، اشيك خانه = ادارة تشريفات سلطنتي (1،19 )
66. آغاجي/ت
= آغاجيْ = خاصة شاهان در دربارهاي مشرق ايران در قرن چهارم و پنجم كه وسيلة رساندن مطالب و رسائل بين پادشاهان و اميران و اعيان دولت بود (20) ؛ شايد ريشة اين كلمه آغاج (فرسنگ) باشد بخاطر طي كردن فرسنگها.
67. آغاز
= آغيْز = دهان ، مطلع ، ابتداي هرچيز ، دهانة نهر و دهانة خم و چاه و مشك شير ؛ ريشة اين كلمه شايد آخماق (= روان شدن ، سرازير شدن) باشد و آغاز بمعني مطلع جاري شدن است ؛ قويو آغزي (و آغيزي) = سر چاه ، كوچه آغزي = سركوچه ، قاپي آغزي = دم در
68. آغرُق
و اغرق = آغريق = بار و بنديل ، احمال و اثقال(3) ؛ شايد در اصل آغيرليق (= سنگيني) باشد كه به آغيرريق و آغيريق تبديل شده است:
بعد از آنكه آغروق ها را آنجا بگذاشت … / رشيدي (19)
69. آغُل
= آغيْل = آغيْ (حشم و مال) + يل (اك)= محل نگهداري حشم ، محل نگهداري رمه ، جاي نگهداري چهارپايان در شب در بيابان (1،25) ، همريشه با آغور (باخ: آخور)
70. اُغلان
= اوْغلان = پسر ، پسربچه (1)
71. آغوز
= آغيْز = شير نخست بعد از زايش ، ابتداي هر چيز ، البته در بعضي دهات ترك به آن كالا هم مي گويند ؛ آغيزلانديرماق = آغوز خوراندن (باخ: آغاز).
72. اُغوز/ت
و اُغُز و غُز = اوْغوُز = اوْغ (قوم) + اوُز (نشانة جمع) = اقوام ، در معناي رئوف وخوش قلب هم آمده است (18) ، ازقبائل بزرگ ترك كه در قرن ششم ميلادي همة قبائل ساكن چين تا بحرسياه را بصورت امپراتوري واحد درآورد و در تاريخ حتي گاهي ترك را معادل با آن مي آورند. مثلاً: آنكو به غصب و دزدي آهنگ پاليـزي كند×از داد و داور عاقبت اشكنج هاي غز خورد / مولوي
73. آغوش/ت
= آغقوش = آغ (سفيد) + قوش (پرنده) = پرندة سفيد ، نامي براي غلامان پادشاهان ترك ، يكي از تحريفات تاريخي هم ، همين كلمة «غلامان ترك» است كه يك تركيب ملكي است و بمعني «غلامان متعلق به پادشاهان ترك» است ولي آنرا «تركهاي غلام» تعبير مي كنند!:
اي خواجة ارسلان و آغوش × فرمان ده خود مكن فراموش / سعدي
74. افشار/ت
= اوْوشار = احتمالاً اوْوسار = اوْو (حيوان وحشي ، پرندة شكاري ، آهو) + سا (اكِ طلب) + ار (پهلوان) = طالب شكار حيوانات وحشي ، عاشق شكار حيوانات وحشي قدرتمند ، جدّي ، چابك ، از تقسيمات22 گانة اوغوزها كه نادرشاه افشار نيز كه در اصل زنجاني است از طايفة قيرخليِ افشار است. در اوايل حكومت صفويه ، قوم آنها به خراسان تبعيد شد ولي همان نادرشاه افشار بود كه محمود افغان را شكست داد و ابتدا صفويه را مجدداً حاكم كرد و سپس حكومت مقتدر افشاريه را تأسيس كرد.
75. افشين
= آفشين = آغشين = آغ (سفيد) + شين (وش) = سفيدوش متمايل به سفيد ، فرمانده ، سردار (5)
76. آق
= آغ = رنگ سفيد ، وسيع ، بزرگ: آق قلعه = قلعة سفيد ، اكباتان (ه.م) ، آقا = بزرگوار و سينه فراخ
77. آق قويونلو/ت
= آق (سفيد) + قوْيوُن (گوسفند) + ليْ (اكِ ملكي) = وابسته به گوسفند سفيد ، گروهي كه به بالاي بيرق خود صورت گوسفند سفيد مي زدند. سلسله اي كه توسط ابونصرحسن بيگ آق قويونلو (اوزون حسن) تأسيس شد و از سال873 تا920 ه.ق در قفقاز ، آذربايجان و دياربكر حكومت كردند و تا جنوب و مغرب ايران گسترش يافتند.
78. آقا
آغا = آغ (باز و گسترده ، بزرگ ، سفيد) + ا (اك) = بزرگ ، سرور ، درحال حاضر آقا را براي مردان و آغا را براي احترام به خانمها استفاده مي كنند ولي در اصل همان آغا صحيح است: آغاخانيم ، آغاننه ، آبجي ، آغابيگم ، آغا بي بي
79. آقاسي/ت
= آغاسيْ = آغا (آقا) + سي (اك مضاف) = رئيس ، متصدي ، پيشرفت كننده ؛ اشيك آقاسي = رئيس تشريفات دربار
80. آقچه/ت
و اقجه وآخچه = آغجا = آغ (سفيد) + جا (اك) = سفيده ، زر يا سيم مسكوك ، سكّه ، سكة نقره اي ضرب شده در زمان كريم خان زند: وز پي آن تا زند ، سكه بنام بقـــــــاش × مي زند از آفتاب ،آقچه موزون فلك / خاقاني
81. آقوش
= آوقوش = اوْوقوش = اوْو (شكاري ، وحشي) + قوش (پرنده) = پرندة شكاري(1)
82. اكباتان
= آكباتان = آغباتان =آغ (سفيد ، وسيع و باز) + باتان (باخ: وطن) = وطن سفيد يا گسترده و باز ، نام سابق همدان كه بعداً به هكمتان و هگمتان و هگمتانه نيز تغيير يافت.
83. اكدش
= اكداش = اك (اكمك = كاشتن) + داش (هم) = همريشه ، هم كاشت ، همريشه از نظر روحي ، محبوب و معشوقه:
من نه بوقت خويشتن ، پير و شكسته بوده ام
موي ، سپيد مي كند چشم سياه اكدشان / سعدي
84. اِكي
= ايكي = دو ؛ اكي ثانيه = دو ثانيه ، كنايه از كار سريع
85. اگير
و اكير = اك (اكمك = كاشتن) + ير (اك) = كاشته ، گياه تركي ، وج ، گياهي كه اسانس آن به عطر سوسن زرد معروف است (1،25)
86. آل
= سرخ كمرنگ ، مهر و نگين پادشاهي (1)
87. آلاچيق
= آلا (اك براي كاستن خصلت) + چيْغ (پرده اي ازحصير يا ني) = پرده مانند ، سايباني حصيري بر روي چهار ستون با اطراف باز:
اي آنكه اندر باغ جان آلاجقـــي برساختي
آتش زدي درجسم وجان ، روح مصور ساختي / مولوي
88. اُلاغ
= اُولاق = اُولا (اولاماق = رساندن ، رساندن پيام ، عوعو كردن گرگ) + اق (اك) = حامل ، پيام رسان ،كار بي مزد ، بيگاري ،خر ، پيك واسب پيكچي ؛ همريشه با اُلام (ه.م)
89. آلاله
= آلالا = آل لالا = آل (ه.م) + لالا (باخ: لاله) = لالة سرخ ، لالة آل ، نام دختر ؛ البته برهان قاطع (27) تأكيد مي كند كه اين كلمه در پهلوي پيدا نشد و شك ندارد كه با آل در ارتباط باشد.
90. اُلام
= اُولام = اُولا (باخ: الاغ) + م (اك) = پيام رسان ، پيام يا نوشته اي كه دست بدست يا زباني رسانند (1) ، همريشه با الاغ (ه.م)
91. آلامانچي
= آل (آلماق = گرفتن) +ا (اك) + مان (اك مبالغه) + چيْ (اك شغل) = كسيكه كارش گرفتن مال ديگران باشد ، بسيار غارتگر ؛ آلامان = بسيار گرفته شده = غارت
92. آلاو
= الوْو= شعلةآتش،زبانة آتش ، آتش شعله ور(1،27)؛ اوْد- الوْو = آتش - شعله ، الوْولاماق = شعله ور كردن ، الوْولو = شعله ور: بر اوج گنبد گردون از آن بتابد هور×كه يافت از تف قنديل مرتضي آلاو/ آذري
93. آلپ
= آلپ و آلب = پرزور ، قدرتمند ، قوي ، پيشوندي براي شاهان ترك مانند: آلپ ارسلان ، آلپ ارتنقا ، آلپ تگين: چوآلپ ارسلانجان به جانبخش داد × پسرتاج شـــاخي به سر برنهاد/ سعدي
94. آلپ ارتونقا/ت
= آلپ (ه.م) + ار (پهلوان ، جوانمرد) + تونقا (ببر) = ببر جوانمرد شاه ، از قديميترين پادشاهان توران زمين كه لقب «خــان» نيز در اصل ازآن او بود. فردوسي در شاهنامه اش او را افراسياب ناميده است (2).
95. آلپ ارسلان/ت
= آلپ (قوي) + ارسالان (باخ: ارسلان) = مردافكن شاه ، عضدالدين ابو شجاع پادشاه سلجوقي كه بين سالهاي 455 تا 465 ه.ق حكومت كرد.
96. آلتون
و التون = آلتين = آل (سرخ) + تين (اك) = سرخ گون ، طلاي سرخ ، زر ، نام دختر (1،2،3،5،19) :
توهمي زن اين يتيمان را كه هان آلتون بيار
توهمي سوز اين ضعيفان را كه هين جامه بكش/كمال اسماعيل
97. آلتون تاش/ت
يا آلتون داش = آلتين (باخ: آلتون) + داش (سنگ) = سنگ طلا ، حاجب سالارِسلطان محمود غزنوي و حاكم خوارزم در سال 432 ه.ق
98. اُلجاميشي
= اوْلجاميش = ؟ ، اطاعت ، فرمانبرداري ، تعظيم ، كلمة تركي (1) :
… و در آن منزل اميرارغوان با عموم اكابر واعيان وصدورخراسان برسيد و الجاميشيكردند/ رشيدي
99. اُلجه
و اولجه واُلجي واُلچا = اوْلجا = اوْل (اوْلماق = شدن ، مالك شدن) + جا (اك) = ملك شده ، به تملك درآمده ، مال و جنس يا اسيري گرفته شده از دشمن پس از تاخت و تاز ؛ بو منيم اوْلدو = اين مال من شد: … و محترفة بسيار را اسير كردند و الجاي بي اندازه گرفتند/ جامع التواريخ رشيدي
گر صاحب زمان را وقت ظهور مي بود
از بهر الجه مي رفت دنبال لشكر او/ واله هروي
100. الچوق
= آلچاق(=كوتاه). شايد هم تسهيل شدة آلاچيق،نوعي خيمة تركمني:
به سراي ضرب همت ، به قراضة چه لافم
چه كند بپاي پيلان الچوق تركماني / نظامي گنجوي
101. اُلدوز
و يلدوز = اوُلدوز و يولدوز = ستاره (1) ؛ شايد از يالماق (= درخشيدن) باشد و شايد هم: اول (بزرگ) + دوز (نمك) = نمك درشت ، بخاطر شباهت ظاهري ستارگان آسمان به دانه هاي نمك.
102. الش دگش
= آليْش (خريد) + دئگيش (مبادله ، فروش) = خريد و فروش ، مبادله (1)
103. اُلُغ
= اُولوُغ = اُول (بزرگ) + اُوغ (اك) = بزرگ ، قدرتمند ؛ الغ بيگ = بيگ بزرگ: از جهود ومشرك وترســـــــــا و مغ×جملگي يك رنگ شد زآن آلپ الغ/ مولوي
104. اَلَك
= اله ك = اله (اله مك = غربال كردن) + ك (اك) = وسيلة غربال
105. الگو
= اولگو و يولگو = اول و يول (اولمك و يولمك = بريدن ، تراشيدن) + گو (اك) = بريده ، نمونة بريده ؛ اولگوج = چاقوي سرتراشي ، باخ: اولكا (18،2)
106. آلما
= آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خريدن) + ما (اك) = گرفتني ، سرخ گون ، سيب ، نام دختر ، احتمالاً ريشة اين كلمه آل (سرخ) است و در قديم ابتدا به سيب هاي سرخ شامل مي شده است.
107. آلماآتا
= آلما (ه.م) + آتا (پدر) ، پايتخت جمهوري قزاقستان (باخ: قزاق)
108. الميرا
= ائلميرا= ائل(ايل) + ميرا(تمثيلگر)= تمثيل كنندة ايل ، نام دختر (5)
109. الناز
= ائلناز = ناز ايل ، نام دختر
110. اُلنگ
= اؤلنگ = اؤل (خيس شدن ، مرطوب شدن) + انگ (اك) = جاي خيس و مرطوب ، سبزه زار ، مرتع ، سرزمين سبز و خرم (1)
111. النگو
= ال (دست) + انگي (اك) = مربوط به دست ، دستبند ؛ تركيب النگو مانند ازنگو (ه.م) است.
112. آلو
= آليْ = آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خريدن) + يْ (اك) = گرفتني ، سرخ ، نام ميوه (باخ: آلما).
113. اُلوس
= اُولوُس = اوُلوش از اولاماق (پيوند دادن ، بجائي رساندن) = محل تجمع ، اجتماع مردم ، ملت ، قوم ، ايل ، همريشه با الاغ و الام : … در همة الوس ، پادشاه را از او مشفقتر نيست / جامع التواريخ رشيدي
114. اَلوك
= اليك = پروانه ، پيغام (1)
115. اِلِه-بِلِه
= ائله بئله = ائله (آنطور ، چنان) + بئله (اينطور ، چنين) = چنين و جنان ؛ اله و بله گفتم = چنين و چنان گفتم
116. آماج
= آماج و اَمج و آرناج و آنناج و آماچ = نشان ، تابلوي شليك ، هدف تير ، سيبل ، هدف (1،2) ؛ واحد طولي در بين تركها متعارف بوده كه 24/1 فرسنگ تعريف مي شد. با توجه به اينكه هر فرسنگ 5919 متر است ، احتمال دارد كه 250 متر (24/1 فرسنگ) فاصلة تيراندازي بوده است و سيبل در اين فاصله نصب مي شده است. از همين جا هدف تيراندازي به هدف تعميم پيدا مي كند.
117. اُماج
= اوْماج = اوْغماج = اوْغ (اوغماق = سائيدن) + مآج (اك) = سائيده ، نام آشي (1) كه در آن خمير را مي سايند تا به رشته تبديل شود ، آش اماج = آش رشته ، باخ: تتماج
118. آمرود
= آرموُد و آرموُت = گلابي (2)
119. اميد
= اُوميد و اُوموُد = اُوم (اوُمماق = چشم براه ماندن) + اُود (اك) = چشم براه ماندن ، انتظار ؛ اميدوار = اميد + وار (دارا) = داراي اميد ؛ در تركي معاصر مصدر اومماق را وقتي بكار مي برند كه بچه اي بوي خوش غذائي را بشنود و آنرا هوس كند كه مجازاً از معناي فوق برداشت شده است: واي بر مشتاق و بر اوميد او × حسرتا بر حسرت جاويد او / مولوي
120. انار
= نار ؛ نارين (= نار + ين = ريز مانند دانه هاي انار) ، نارگيله (= دانة انار) و ناردانا (= دانة انار) هر دو نام دختر
121. آناكه
= آناكا = آنا (مادر) + كا (اك) = مادري ، دايه (19) ؛ احتمالاً در اصل آناغا صحيح است.
122. آناهيتا
= داراي احساس ، درك كننده ، مادر ؛ در تركي سومري «آنا-آناننا-آنو-ايناننا» نيز آمده است (17). در تركي معاصر آنا و آننا مورد استفاده قرار مي گيرد.
123. انگ
= ان و انگ (نون غنه) = داغ يا چاكي كه بعنوان نشان بر گوش گوسفند زنند ، برچسب زدن ، افترا ؛ انگ زدن = مهر و مارك زدن
124. او
= اوْ = ضمير اشاره براي جاندار و بي جان ، از ريشه هاي تركي باستان (17). صورت قديمي آن «اول» بوده است.
125. اِو اوغلي/ت
= ائو (خانه) + اوْغلو (پسر) = پسر خانه ، غلام معمولي خدمتكار شاهان صفوي (1)
126. اِو پولي/ت
=ائو(خانه) + پول + ي (اك مضاف) = پول خانه ، ماليات برمنازل در دورة صفوي (3)
127. آواره
= آوارا = آوار (و آپار = تكيه دهنده ، نام قوم ترك) + ا (اك) = مانند قوم آوار بدون منزلگاه ثابت ؛ آوارها 250 سال (558 تا 805 ميلادي) بر اروپاي ميانه حكومت كردند و امپراطوري آنها مجارستان ، آلباني ، چكسلواكي ، اتريش و آلمان را شامل مي شد. نام اين قوم در كتيبه هاي اورخون نيز آمده است (18،17)
128. اوبه
= اوْبا = اوْب (منطقه ، محل زندگي) + ا (اك) = زيستگاه ، چادرسياه بزرگ كه داخل آن پارتيشن بندي شده باشد و اتاق خواب و غذا و مهمان و … داشته باشد (1).
129. اوج
= اُوج = سرحد ، انتها ، گوشه ، نوك ؛ ميداد اوجو = نوك مداد ، دووار اوجو = لب ديوار ، آغاجين اوجو = بالاي درخت
130. آوج
= آووُج = راهنما (1) ؛ يول آووج = پيامبر
131. اوزان/ت
= اُوزان = اوُز (اوُزماق = تصنيف خواندن) + ان (اك فاعلي) = شاعر و آوازخوان و نوازندة قوْپوز در ايل اوغوز. درگذشته شاعر ونوازندة مردمي را نيز «اوزانچي» مي گفتند و بعد از قرن نهم آنرا «آشيق» گفتند(3). اوُزلوق = تصنيفي ، جدّ بزرگ فارابي
132. اوزقنوغ/ت
و اوزقنوق = اؤزقوْنوُق = اؤز (جان ، روح) + قوْنوُغ (فرود) = اقامتگاه روح (3) ، برجستن بعضي اعضاي بدن وپيشگوئي ازروي آن ، اختلاج اعضاء ، حالت خلجان و جهش و پرش بدن (روح!) (2)
133. اوزُن حسن/ت
= اُوزوُن حسن = حسن بلند قامت ، لقب ابونصرحسن بيگ آق قويونلو مؤسس سلسلة آق قويونلو (ه.م) در سال 873 ق.
134. اوزون برون
= اُوزوُن (دراز ، بلند) + بوُروُن (دماغ) = دماغ دراز ، نام يك نوع ماهي با بيني دراز
135. اوغور
= اُوغوُر = وقت ، يمن و بركت ، عزم سفر ؛ بد اوغور = بديُمن ، اوغور بخير = سفر بخير ، اوغروما پيس چيخدي = طالعم بد آمد ، اوغورلاماق = بدرقه كردن
136. اوق
و اوغ (1) = اوْغ = چكمة پشمينه ، چوبهاي فوقاني آلاچيق
137. اولكا
و اُلكا = اؤلكه = اؤل (اؤلمك و يؤلمك = بريدن ، تراشيدن) + كه (اك) = بريده ، جدا شده ، كشور ؛ بولكا = بؤلكه از مصدر بؤلمك (= پارتيشن كردن) = استان ؛ همريشه با الگو (ه.م)
138. اولوق كوك
= اولوق كؤك = اُولوُق (بزرگ) + كؤك (ه.م) = كوك بزرگ ، يكي از 360 كوك ختائي (1)
139. اومّا
= اومما = اُوم (اومماق = چشم براه ماندن ، هوس كردن) + ما (اك) = چشم براه ماندگي ، هوس كردگي. باخ: اميد : ترسم او اين بوي خــوش چون بشنود × هفت قرآن درميان اومـّا شود / دهخدا
140. اون باشي/ت
= اوْن (ده) + باشيْ (فرمانده) = فرمانده گروه ده نفره ، سابقاً از رتبه هاي نظامي (باخ: اون باشي و يوز باشي)
141. اويغور
شايد ازمصدر اويانماق (= بيدار شدن) = بيدار شده ، مدني شده ، از ايالات بزرگ ترك نشين چين كه الآن به ايالت سين كيانگ تغيير نام داده اند (18).
142. اويماق
=اوْيماق= قبيله ، طايفه ، مسكن ، متفق ، فاميل ، درتركي اويغوري بمعني اجتماع كردن بوده است (3،18) :
… ساير لشكريان و اويماقاتي كه همراه داشتند ، با اموال و جهات تحت تصرف امراء محمد زمان ميرزا درآمد / حبيب السير (19)
143. آهسته
= آسته = آستا = آست (باخ: آستان) + ا (اك) = (راه رفتن با سرعتِ) زيرين و پائين ، بصورت آرام و كُند ، يواش
144. آهو
= آوو = اوْوو = اوْو = شكار و صيد (عموما) ، آهو (خصوصا) ؛ اوْوجو = شكارچي ، اوْو قوش = پرندة شكاري
145. اَياز
= آياز = نسيم خنك سحري ، هواي سرد و صاف ، شب بدر بدون ابر ، نام غلام تيزهوش و محبوب سلطان محمود غزنوي (5):
غرض ،كرشمة حسن است ، ورنه حاجت نيست
جمـــــال دولت محمود را به زلف اياز / حافظ
146. اياغ
= آياق= پا،همپا،هم پياله، پياله ؛ اياغ شدن = هم پياله يا همراه شدن:
به چمن خرام و بنگر برتخت گل كه بلبل
به نديم شاه ماند كه به كف اياغ دارد/ حافظ
147. آيبك
= آي (ماه) + بك (بيگ ، بزرگ) = بيگ بزرگ ، بيگ ماه وش ، ماه كامل ، صفتي براي قاصد و غلام ، قطب الدين آيبك مؤسّس اولين سلسلة مسلماني درهندوستان درسال 602ه.ق: گفت: اي آيبـــك بيا درآن رسن × تا بگويم من جواب بوالحسن/ مولوي
148. ايت بورني/گ
= ايت بوُرنوُ = ايت (سگ) + بوُرن (دماغ) + و (اك مضاف) = دماغ سگ ، نام ديگرنسترن (1)
149. آيتك
= آي (ماه) + تك (مانند) = مهسا ، نام دختر
150. ايچاايچ
= ايچ (بنوش) + ا (اك) + ايچ (بنوش) = نوشانوش ، پيالة شراب :
از فقيهان شد وحدّي منع جام باده را
در صبوحي بانگ ايچاايچ مي دانيم ما / ميرنجات (19)
151. ايچگي
= ايچ (داخل ، درون) + گي (اك) = اندروني ، خودماني و داخلي ، نديم ، خاص ، مقرّب (19) ؛ ايچلي = مغزدار
152. آيدا
= آي (ماه) + دا (اك) = در وجود ماه ، ماه صفت ، روئيدني در كنار آب ، نام دختر (5) ، در اصل بصورت آيداق (مانند بارداق و چارداق)
153. آيدين
= آي (ماه) + دين (اك) = شفاف ، زلال ، آشكار ، روشنفكر ، نور ، باز ، واضح ، نام پسر (5)
154. ايران
= ايره ن = اير (ايرمك = به مقصدرسيدن) + ان (اك فاعل ساز) = به مقصدرسيده ، عارف ، نام دختر
155. ايرج
= اير (ايرمك = به مقصدرسيدن) + ج (اك) = به هدف رسي ، نام آقا
156. ايرقي
= ايْرغيْ =؟ ريشه اش معلوم نشد ، گياه شيرخشت ، ماده اي خوش طعم كه از تركيب قندهاي مختلف بدست مي آيد. ايرقي را خاشاك نيز مي گويند (1).
157. ايري قلمه/گ
= ايري (درشت) + قلمه(درخت تبريزي) = تبريزي درشت ، نام ديگر گياه شالك
158. ايز
= اثر ، نشان قدم ، ردپا ، انتهاي نخ درفرش بافي ؛ ايزكسي راگرفتن = رد و پاي كسي را گرفتن ، ايزگم كردن = گم كردن نشان
159. آيسان
= آي (ماه) + سان (مانند) = آيتك ، آيتكين ، مهسا ، نام دختر
ليك خورشيد عنايت تافته است*آيسان را از كرم دريافته است/مولوي
160. ايشك
= ائشكك = خر :
زر نابش فتد به كف بي شك × بخرد توبره براي ايشك / دهخدا
161. ايغاغ
= ايقاق = ايقا (ايقاماق =شوخي كردن ، سخن چيني كردن) + اق (اك) = شوخ ، سخن چين : زبان كشيده چو تيغي بسرزنش سوسن × دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ/ حافظ
162. اَيغَر
و آيغيْر = نر ، گشن ؛ به آيغري درآمدن = گشني كردن: آن ايغـــــر تيز ،كند گردد ناگاه × كز شوق بپاي ماديان راه برد/ ركناي مسيح
163. ايل
= ائل = قوم ، قبيله ، در تركي باستان بصورت ايل آمده است (1،17) ؛ مردم ، ملت ، گروه ، سال ، مطيع و تابع (27)
164. آيلا
= آي (ماه) + لا (اك) = آيلين ، هالة دور ماه ، نام دختر (5) ؛ هاله = هايلا = آيلا
165. آيلار
= آي (ماه) + لار (اك تحبيب) = ماه نازنين ، نازنين ماه ؛ اك «لر-لار» در تركي علاوه بر وظيفة جمع بستن ، حالت تحبيب هم ممكن است به اسم بدهد. مانند: قيزلار (دخترك ناز من ) ، گوللر (گل ناز) ، آيلار (ماه نازنين)
166. ايلاق
= خليج ،شهري در ختا ، نام درختي (27) ؛ احتمالاً در اصل آيلاق (گرد مانند ماه) باشد:
وگر خان را به تركستان فرستد مهر گنجوري
پياده از بلاساغون دوان آيد به ايلاقش/ منوچهري
167. ايلجار
= ائلجار = ائل (باخ: ايل) + جار (ه.م) = اجتماع مردم براي انجام كاري (1) ؛ ايلجاري كردن = خبررساني
168. ايلچي
= ائلچي = ائل (ايل) + چي (اك شغل ساز) = سفير ، پيغام رسان ، خواستگار ؛ ايلچي خانه = سفارتخانه : سَرَم فداي تو اي ايلچي خجسته سير× مگو زبان فرنگي بگو زبان دگر/ امثال و حكم
169. ايلخان/ت
= خان ايل ، بزرگ و شاه مردم ، عنوان سلاطين مغول در ايران
170. ايلخي
= ايْلخيْ = رهاكردن چهارپايان به صحرا براي چريدن ، رمه اسب (19،1) ؛ در ديوان لغات الترك (2) بصورت ييْلخيْ ثبت شده است. ريشه اش معلوم نشد.
171. ايلغار
و ايلقار و يئلقار و يلقا = ايلقار = ايلقا (ايلقاماق = تاخت كردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار (اك) = تاخت ، يورش ؛ ايلغاركنان = در حال يورش (1)
172. ايلغين آغاجي/گ
= ايْلغيْن (؟) + آغاجي (درخت) = درخت ايلغين ، گز (1)
173. ايلقار
= ايلقار = ايلقا (ايلقاماق = تاخت كردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار (اك) =؟ ، عهد و پيمان ؛ از ايلقار برگشتن = بدقولي كردن (1) ؛ معلوم نيست چه رابطه اي بين اين مصدر و معني اين كلمه هست؟
174. ايلَك خانيان/ت
= الك خانيان = غربال خانيان ، احمدبن علي (شمس الدوله) مؤسّس سلسلة ايلگ خانيان به پايتختي بخارا كه از بحر خزر تا چين حكومت كرد. آنها از نژاد ترك چگلي بودند و به مدت 220سال از 389 تا 609 ه.ق حكومت كردند. به آل خاقان و قراخانيان نيز معروفند.
175. آيلين
= آي (ماه) + لين (اك) = هالة دور ماه ، آيلا ، نام دختر (5)
176. آيمان
= آي(ماه)+ مان (سا) = صاف و پاك و نوراني چون ماه ، نام دختر (5)
177. ايناغ
و ايناق = اينا (ايناماق = باوراندن ، اينانماق = باور كردن) + اق (اك) = باور ، دوست ، بصورت ايناك نيز آمده است ؛ ايناق خان از رؤساي زند و پدر كريم خان زند : اي ترك نازنين! كه دل افروز و دلكشي × ايناق دلربائي و امراق اينشي / وصاف
178. اينجو/ت
= اينجه (=نحيف) يا اينجي (= مرواريد) ، شرف الدين محمود مؤسس حكومت آل اينجو كه در قرن هشتم از اصفهان تا كناره هاي خليج فارس حكومت كرد.
179. ئيل
= ايل = سال ؛ دورة 12 سالة فلكي در بين تركهاي قبچاق و اويغور هركدام به حيواني نامگذاري مي شد كه هريك از آن حيوانات سمبل خاصي بودند. اين دور 12 ساله عبارت بودند از: سيچقان ئيلي (موش) ، اود ئيلي (گاو) ، بارس ئيلي (پلنگ) ، توشقان ئيلي (خرگوش) ، لوي ئيلي (نهنگ) ، ئيلان ئيلي (مار) ، آت ئيلي (اسب) ، قويون ئيلي (گوسفند) ، پيچي ئيلي (ميمون) ، تويوق ئيلي (مرغ) ، ايت ئيلي (سگ) ، دوووز ئيلي (خوك). اين دور اكنون نيز جزو سنتهاي سال تحويل مي باشد. در فارسي اين سالهاي 12 گانه بصورت شعر آورده شده است:
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زين چار چو بگذري،نهنگ آيد و مار
وآنگاه به اسب و گوسفند است حساب
حمدونه ومرغ و سگ وخوك آخركار
180. بابا
= پدر بزرگ ، پدر ، از ريشه هاي تركي باستان (7) ؛ بصورت papa در انگليسي
181. بابك
= باي بك = باي (بزرگ ، بيگ) + بك (بيگ) = بيگ بزرگ ، خان خانان ؛ بابك خرّمدين از مردان مبارز آذري كه از سال 201 تا 222 بيست سال عليه مأمون عباسي بپا خــــاست و از مقرّ خود در قلعة بابك (واقع در كليبر) لطمات زيادي به سپاه خلفاي سنّي عباسي واردكرد و ايران را از دست حكومتهاي عرب مسلمان نما نجات داد و عاقبت با خيانت يك ايراني بنام افشين دستگيـر و سرافرازانه به فجيع ترين حالت كشته شد ؛ همچنين پادشاه بزرگي كه اردشير بابكان (مؤسس ساسانيان) خواهرزادة او بود (27).
182. باتان
= باتان و بوتون و بَتَن = مكان و جا ، كامل ، همة مردم ، وطن (معر) ؛ بوتؤ = كامل ، بوتون = تمام ، اين ريشة باستاني در اكباتان (باخ:همدان) و لؤك باتان و آسباتان نيز آمده است (17)
183. باتلاق
= بات (باتماق = فرو رفتن) + لاق (اك) = فرو رفتني ، جاي فرورفتني
184. باجّه
= باجا = دريچه ، روزنة نور ، كيوسك با دريچة كوچك
185. باخه
= باخا = باغا = لاك پشت ، حيوان دوزيست مانند قورباغا و توسباغا : آورده اندكه درآبگيري دو بط و يكي باخه ساكن بودند... / كليله ودمنة ترجمة ابوالمعالي
186. باديه
= بايده = بايدا = ظرف دهن پهن كه از كاسه بزرگتر است و از ديگ كوچكتر ، احتمالاً با بارداق (ظرفي) همريشه اند. مولوي در شعر زير شيرِ حيوان را با شير خوردني جناس آورده است و بادية بياباني را با بادية ظرفي: آن يكي شير است اندر باديـــه × وان دگر شير است اندر باديه!/ مولوي
187. بار
= بار (تركي باستان) = وار (تركي معاصر) = دارائي ، موجودي ، سود ، بر ، ميوه ، اكنون هم كاربرد اين ريشه (بار) در تركي بمراتب بيشتر ازفارسي است (17). آغاج باري = بار درخت ، بارسيز = بي بار ، بارلي = پربار
188. باروت
و بارود = باريت = بار (بارماق = رفتن ، ازدست دررفتن ، جهيدن) + يت (اك) = در رونده ، جهنده ، مادة منفجره كه پس از انفجار بشدت حالت جهندگي دارد.
189. باره
= بارا = بار (بارماق = انداختن ، شليك كردن ، پرت كردن از دست) + ا (اك) = محل شليك و پرتاب ، قلعه ، دژ ، برج و دژ دفاعي كه از بالا با دشمن مي جنگند.
190. باز
پسوندي كه شدت علاقه به كاري خاص را مي رساند : دغل باز = دغل كار و عاشق دغل كاري ، كلك باز = كسي كه كارش دوز وكلك است ؛ باز اولماق = عاشق شدن
191. باسليق
= باسيْليْق = باسيْل (باسيلماق = پوشانده شدن) + يْق (اك) = پوشانده ، سياه رگي زيرپوست ، شاهرگ (1)
192. باشلق
= باشليْق = باش (سر) + ليْق (اك) = سرانه ،كلاه ، پوشش سر ، شيربها
193. باشي
پسوندي بمعني رئيس و متصدي و متخصص: حكيم باشي ، آشپزباشي ، قورچي باشي
194. باغ
درخت انگور و مو ، رز ، تاكستان ، هر بسته و دسته از هيزم (2) ، بعدها اين كلمه تعميم پيدا مي كند به هر جاي پُر از درختان ميوه
195. باقلا
= باغالا و باغلا از مصدر باغلاماق (= بستن)= بسته ، سربسته ، از حبوبات خوراكي كه در داخل غشائي قرار مي گيرد.
196. باقلوا
= باغلاما= باغلا(باغلاماق= بستن)+ما(اك)= بسته كردني، نوعي شيريني
197. بالابان
= بالا (كوچك ، ضعيف ، كوتاه) + بان (باخ: بانگ) = بانگ كوتاه ، بانگ آرام و دلنشين، از سازهاي بادي ، نوعي ني
198. بام
= از ريشةتركي بان (= آواز ، بانگ ، بالاي خانه) كه اين ريشه در كلمة نردبان (= نرده بان = نردة بام) نيز باقي مانده است.
199. بانگ
= بان و بانق = آواز ، پشت بام ؛ از مصدر تركي بانگلاماق = بانلاماق (= قوقولو كردن خروس ، داد و فرياد كردن ، زِر زدن) ؛ نون آخر بان يا بانگ بصورت غنه (ng) است كه در تركي باستان استفاده مي شد ولي الآن يا به ن تبديل شده و يا به نق. مثلاً همين بانگ در جائي بان شده (بانلاماق) و در جائي بانق (بانقيرماق= باغيرماق = شيون و داد و بيداد راه انداختن) آمده است. در برهان قاطع (27) هر دو تركيب بانگ وبان آمده است.
200. باي سنقر/ت
= باي (بزرگ) + سنقر (ه.م) = سنقر بزرگ ، شاهين بزرگ ؛ ابن يعقوب از امراي آق قويونلو كه در سال 896 ه.ق در ده سالگي به حكومت رسيد.
201. بايقرا/ت
=1-باي (بزرگ) + قارا (سياه ، قوي ) = قهرمان بزرگ
2-بايقيْر(بايقيرماق= غرّيدن ، نعره زدن) + ا (اك) = نعره زن ، غرّان
ابن عمر شيخ بن تيمور از امراي تيمور حاكم همدان(سال 817 ه.ق)
202. بايقوش
= باي (بيگ ، بزرگ) + قوُش (پرنده) = پرندة بزرگ ، جغد و بوم ؛ بايقوشخانه = كنايه از جاي سوت و كور
203. بخار
= بوُخار = بوُغار = بوٌغ (هواي مه مانند آب گرم) + ار (اك) ؛ بوخور نيز از همين ريشه در عربي مشتقاتي چون تبخير گرفته است.
204. بخش
= بخيش = بغيش و باغيش (= عفو ، احسان) = عفو و گذشت ، از ريشه هاي تركي باستان (باخ: پخش) (2)
205. بخو
= بوْغاو = بوْغاغو از مصدر (بوغماق = خفه كردن ، بوْغاماق = گريه در گلو گير كردن) = طوق گردن حيوانات ، مجازاً زنجير پاي ستوران و مجرمان
206. برابر
= بيرابير = بيره بير = يك به يك ، يك در مقابل يك ، پاياپاي
207. بُرك يارق/ت
= بؤرك (كلاه) + ياريْق (شكافته ، شكسته ، قاچ دار ، نوعي كلاه قديمي كه بصورت قاچهايي بلند ساخته مي شد) = كلاه قاچ دار ؛ ركن الدين ابوالمظفّر پادشاه سلجوقي از سال 486 تا 498 ه.ق
208. برگه
و بلگه(باخ: بلگه و بلله)؛از همين كلمه برگ نيز استخراج شده است.
209. بزرگ
= بؤزوك = بؤزو (بؤزومك = صورت قديمي بؤيومك = بزرگ شدن) + ك (اك) = بزرگ ؛ در ديوان كاشغري بزوك آمده است (2).
210. بزك
= بزه ك = بزه (بزه مك = آرايش دادن) + ك (اك) = آرايش ؛ بزكچي = آرايشگر
211. بَسَق
= باساق= باس(باسماق = پوشاندن) + اق (اك) = پوشش ، سقف ،گنبد
212. بَسقو
= باسقي = باس (باسماق = مسقف كردن ، استتار كردن) + قي (اك) =كمين ، استتار بقصد گير انداختن : بطرف كوه كه سمت دست راست پادشاه بود بسقو انداخت…/ مجمع التواريخ گلستانه
213. بسكليدن
= وام گرفته از مصدر تركي بسله مك (= درآغوش پروردن ، تربيت كردن ، بزرگ كردن)
214. بسمه
= باسما= باس(باسماق = فشار دادن ، داخل كردن) + ما(اك) = فشاري ، ورق طلا و نقرة منقوش ، نام سابق چاپخانه ؛ بسمه چي = كسيكه كارش با بسمه باشد ، چاپخانه چي: بسمه اش رنگي ندارد ازگل بستان فقر × زآنكه سطر چيت اورنگ هوس را مسطر است / طغرا (19)
دلم ماندازبسمه چي در شگفت×ازو ديده ام نقش،حيرت گرفت/ وحيد
215. بشقاب
= بوْش (خالي) + قاب (ظرف) = ظرف خالي ، از ظروف آشپزي
216. بشكه
= بوْشقا = بوْش (خالي) + قا (اك) = توخالي ، تودار
217. بَغ
و فغ و بي و باي = بيگ = خدا ، معشوقه ، بزرگ ؛ بغداد = خداداد ، بغستان = بي ستان = بيستون = عبادتگاه ، فغواره = فغ (بت) + واره (مانند / فارس) = بت مانند ، بايقوش (ه.م)
218. بُغاز
= بوْغاز = بوْغ (بوغماق = خفه كردن ، بوْغاماق = گريه در گلو گير كردن) + از (اك) = گلو ، تنگه ، باب (3) ؛ بغاز داردانل ، سابق خليج را نيز بغاز مي گفتند (19).
219. بُغض
= بوْغوز = بوْغ (بوغماق = خفه كردن ، بوْغاماق = گريه در گلو گير كردن)+وز(اك)=گلوگرفتگي ناشي از شدت غم و ناراحتي(باخ:بغاز)
220. بُقچه
= بوُغچا = بوغ (چمدان ، قاب بزرگ لباس) + چا (اك تصغير) = چمدانك ، وسيلة يا پارچة كوچك براي نگهداري لباس
221. بكتاش
و بهتاش = بيتش و بيگتاش = بيگ (ه.م) + تاش (= داش= هم) = هم بيگ ، غلامان تحت امر يك بيگ ، بصورت بهتاش هم استفاده مي شود.
222. بَگتر
و بكتر = نوعي لباس جنگي كه از بهم وصل كردن چند تكه آهن كه رويش مخمل و زربفت كشيده شده است ، درست مي شود ؛ بكترپوش = زره پوش (1،27) ؛ در برهان قاطع ريشة اين كلمه بگ (بيگ) ذكر شده است ولي معلوم نشد چرا؟
223. بِگماز
و بكماز و بكمز = شراب ، شرابخوري ، پيالة شراب ، غم و اندوه ، مهماني (1،27) ؛ ريشه اش معلوم نشد:
آنرا كه به دست خويش بگماز دهي × اقبال گذشته را باو باز دهي/ معزي نيشابوري
224. بلاغ
= بوُلاق = پوُلاق = پو (بمعناي چشمه در تركي سومري) + لاق (اك كثرت) = جائي كه چشمه باشد ، چشمه ، بصورت تركيبي با بعضي كلمات : ساوج بلاغ ، قره بلاغ ، آغ بلاغ ؛ احتمالاً پينار (= پونار = بونار) بمعناي چشمه هم از همين ريشه است.
225. بلاغ اوتي /گ
= بولاق اوْتو = بولاق(چشمه)+ اوْت (گياه) + و (اك مضاف) = گياه چشمه،از گياهان درماني و خوراكي، بصورت Water – Cress در انگليسي از اين اصطلاح گرته برداري شده است (1،25) .
226. بلدرچين
= بيلديرچين = بيلدير (بيلديرمك = فهماندن ، آگاهاندن ، آشكار كردن) + چين (اك) = آگاه ، دانا ، نام پرنده اي كه كاشغري (2) آنرا «بوُدوُرسين» ثبت كرده است ؛ اكِ چين در انتهاي نام پرندگان ديگر هم ديده مي شود: گؤيرچين (كبوتر) ، سيْغيْرچيْن (پرستو) ، باليغچين (مرغ ماهيخوار) ، لاچين
227. بُلغار
= بوُلغار = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب و بلوا كردن) + ار (اك فاعلي) = برهم ريزنده ، آشوبگر ، قاراشميش (در گؤي تورك) ؛ از اقوام ترك باستان كه تا اروپاي شرقي حكومت كردند و كشور بلغارستان يادگار آنهاست (18).
228. بلغاق
= بوُلغاق = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب كردن) + اق (اك) = درهم برهم ، آشوب ، فتنه ، شور و غوغاي بسيار ؛ بصورت بلغاك هم آمده است ؛ بلغاكي = واقعه طلب و فتنه جو ، بلغاق افتادن = آشوب افتادن و فتنه برپا شدن ، بلغاق نهادن = فتنه برپا كردن (1،27).
229. بلغور
= بوُلغور = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب كردن) + ور (اك) = گندم و جو شكسته و نيم پخته كه پس از خيس كردن هم مي زنند و مي پزند ، عموماً هرچيز درهم شكسته ، آش پخته شده از بلمه ، حرف قلمبه و بزرگ ؛ بلغور كردن = حرفهاي بزرگ زدن ، تهيه كردن بلغور (1،25)
230. بِلگا
= بيلقا و بيلگه = بيل(بيلمك = دانستن) + گه(اك) = دانا ، دانشمند(1)
231. بَلگه
= بل (آشنا ، شناخته شده ، مشخص) + گه (اك) = نشان ، علامت ، آرم ، سند ، مدرك (1) ، بلگه مك = مستند كردن ، بمعناي پيچيده شده (برگه ، بلله ) ، هلو و زردآلوي دونيمه شدة خشكيده (احتمالاً بؤلگه (بؤلمك = قسمت كردن) براي شيئي تقسيم شده صحيح است).
232. بُلماج
و بُلَماج = بوُلاماج = بوُلا (بوُلاماق = هم زدن) + ماج (اك) = هم زدني ، آش رقيق و بي گوشت (27) ؛ نوعي از كاچي كه آش بي گوشت و آبكي است (باخ:تتماج) (1).
233. بلوك
= بؤلوك = بؤل (بؤلمك = تقسيم كردن ، پارتيشن بندي كردن) + وك (اك) = قسمت شده ، پارتيشن ، البته اين كلمه از انگليسي (Block) به فارسي آمده است. حتي تركها نيز آنرا بولوك تلفظ مي كنند غافل از اينكه ، اين كلمه در اصل همان بؤلوك مي باشد.
234. بَلّه
= بلله =بل(گرد شده ، بسته) + له (اك) = پيچيدني ، ساندويچ
235. بنجاق
و بنچاق = بونچاق ، قباله و سند (8) ؛ سند رسمي در دفاتر اسناد ، مدرك رسمي و قانوني (19)
236. بنده
= بن (من) + ده (اك) = اينجانب
237. بو
= بو و پو = دودي كه از آتشفشان تصعيد گردد ؛ پونج (بخاري هيزمي) و پوسكولتي (دود-مود!) از همين ريشه اند.
238. بوته
= بوُتا و در اصل بوُتاق و بوُداق = شاخه ، نهال كوچك درخت و رياحين كه تازه بنشانند ، بچه و فرزند آدمي يا حيوانات ؛ احتمالاً مصدر اصلي اين كلمه بيتمك (= روئيدن) باشد ، آدم بي بوته = آدم ابتر و بي شاخ و برگ ، بيتگي = گياه
239. بوران
= بوُر (بورماق = پيچاندن) + ان (اك فاعلي) = بهم پيچيده ، بادغليظ
240. بوش
= بوْش = خالي ، از ابزارهاي فني توخالي كه البته اين كلمه ابتدا بصورت ( Bush Bosh ) به انگليسي رفته و بصورت ابزار فني دوباره به زبانهاي ديگر رفته است.
241. به به
=كودك قنداقي ،كودك ؛ كلمات دوتائي مانند: دادا ، ده ده ، بابا ، بي بي ، به به ، كاكا(قاغا) ، نه نه ... تركي اند. اين كلمات ابتدائي ترين و راحت ترين كلماتي است كه كودك مي توان بيان كند و اين ناشي از الهام گرفته شدن زبان تركي از طبيعت است.
242. بها
= باها = گران ، ارزش و قيمت (1)
243. بهادر
= باهادور و باهادير و باتير و باتور= قهرمان ، شجاع و دلاور(8)
244. بي بي
= عمّه ، مادر بزرگ ، خاتون (باخ: به به)
245. بيات
= بايات = باياد = باي (باخ :بيگ) + آد (نام) = نام بزرگ ، كنايه از خدا: باياتآدي ايله سؤزه باشلاديم × تؤره دن ، يارادان ، كؤچوره ن ، ايديم / قوتادغو بيليک
246. بيات / نان
= بايات = بايا (قبل از اين) + ت (اك) = قبلي ، چيزي كه زمان آن گذشته است ، نان و غذاي مانده ؛ باياق = زمان خاصي از گذشته
247. بير
= يك ، واحد ؛ اللهم بير بير! = خدايا ! يكي يكي
248. بِيرام
= بايرام = عيد ، نام آقا
249. بيرق
= بايراق = در تركي قديم باتراق (2) = بات (باتماق = فرو رفتن) + راق (اك) = فرو برده شده ، عَلَمي كه در ميدان كارزار در زمين فرو مي بردند ، پرچم ، علم ، درفش ؛ سنجاق (ه.م) نيز آمده است.
250. بيزار
= بئزار = بئز (بئزمك = به ستوه آمدن ، برخود لرزيدن) + ار (اك فاعلساز) = به ستوه آمده ، خسته ، از جان سير شده ؛ بي در اول كلمه بعنوان حرف نفي فارسي نيست و اصولاً «بدون زار» در فارسي مفهومي ندارد.
251. بيستون
= بي ستان = بي (خدا) + ستان (پسوند مكان فارسي) = بغستان ، عبادتگاه ، پرستشگاه ، كوهي تاريخي با يادمان هائي از زمان هخامنشيان ؛ تعبير اين كلمه به «بدون ستون» صحيح نيست چرا كه عبادتگاه ها بدون ستون نيستند!
252. بيگ
= بزرگ ، خان ، زيبا ، خدا ، شاه ؛ از ريشه هاي اصيل تركي كه با تركيبات مختلف زير در تاريخ آمده است: بيگ(بيگدلي)، بگ(بگتاش)، باي(بايقوش، باي سنقر) ، بي (بيات) ، بغ (بغداد) ، فغ (فغفور ، فغواره)
253. بيگدلي
= بيگ (ه.م) + ديل (زبان) + ي (اك مضاف) = زبان بيگ ، عزيز مانند بزرگان ، از اقوام ترك كه در زمان صفويه ، در اوج قدرت بودند.
254. بيگم
= بئيگيم = بئيگ (ه.م) + يم (ضمير ملكي ، مال من) = بيگ من ، پسوند نام خانمهاي صاحب مقام ، ملكه ، بصورتBegam در انگليسي ، ترك ها براي احترام و محبت همراه اسم ، ضمير ملكي نيز مي آوردند ، مانند: خانيم ، بيگيم ، غلام ، گولوم ، بالام ، آييْم و…
255. بيل
= بئل = كمر ، وسايل و ابزار ، گاهي ارتباطي با بدن دارند مانند پارو در فارسي كه ريشة آن پا است چرا كه با پا در ارتباط است و در تركي بيل با حركت كمر در ارتباط است و براي آن نام بئل (= كمر) داده اند.
256. بيلقان/ت
= بيل (بيلمك = دانستن) + قان (اك فاعلساز) = بسيار داننده ، دانشمند ؛ ابوالمكارم مجير الدين بيلقاني متوفّي586 ه.ق ازمردم بيلقان شروان و ازشاگردان خاقاني و ازشعراي دربار اتابكان آذربايجان كه قبرش درمقبره الشعراي تبريز است (1).
257. بيوك
= بؤيوك = بؤيو (بؤيومك = بزرگ شدن) + ك (اك) = بزرگ ، نام آقا ؛ اين كلمه محرف بزرگ (ه.م) است.
258. پاپاخ
= پاپاق = قسمي كلاه بزرگ پشمي (1،19) ؛ اين كلمه تحريف شده است چراكه مصدر پاپاماق در تركي نداريم. شايد در اصل قاپاق (باخ: قاپو) بوده باشد.
259. پاتق
= پا (فارس) + توق (و توغ وطوق = بايراق ، پرچم عزا ، دسته اي پر مرغ يا دم اسب بر روي كلاه افسران ترك) = محل نصب پرچم ، محل گرد آمدن (1،2)
260. پاره
= پار (احتمالاً: خُرد ، تكه)+ ا (اك) = تكه شده ، پول خرد ؛ پارچا = پار + چا ، پارچالاماق = تكه و پارچه كردن ، پارداق = تكه و پاره ، پارداقلاماق = تكه و پاره كردن كه اصولاً در مورد حيوانات وحشي بكار مي رود ، پاراق = بي ارزش و بي اصل و نصب و يا خيلي كم ارزش و نيز سگ پست ؛ ايت اوغلو پاراق = كنايه از آدم بي اصل و نصب. قطعاً نميدانم پار در تركي معناي فوق را دارد يا نه؟ ولي تركيبات آنرا در تركي داريم كه در فارسي استفاده نمي شوند.
261. پاشا
= پاشا = احتمالاً: باشا = باش (سر) + ا (اك) = رئيس ، خان خانان ، افسر ، از ريشه هاي تركي باستان و لقبي براي افسران و فرماندهان (17،25). گاهي آنرا مخفف پادشاه مي دانند در حاليكه هم قدمت اين كلمه پيشتر از پادشاه است و هم معني آن غير از پادشاه ؛ بصورت Pasha , Pacha در انگليسي استفاده مي شود.
262. پالان
= پال (پوست ، پوسته) + ان (اك) = پوستين ، پوشش ؛ پالتار (لباس) و پالاز (باخ: پلاس) و پالتو كه همگي به نوعي پوشيدني است از همين ريشه اند.
263. پالتو
پالتوْو = پال (پوسته) + توْو (اك) = پوستين ، آرخاليق ، لباسي دراز كه روي بقية لباسها مي پوشند(باخ: پالان) (18) ؛ كاشغري آنرا بصورت پارتوْ ثبت كرده است (2)
264. پاياپاي
پايا پاي = پاي (سهم ، هديه) + ا (به) + پاي (") = سهم در برابر سهم ، کالا در برابر کالا. مثل ترکي: پاي گئدر ، پاي گلر (کالائي که برود ، کالائي ديگر بجاي خود مي آورد).
265. پِتِه
= پيتي و بيتي = بيت (بيتمك = نوشتن) + ي (اك) = نوشته ، كاغذ ،گذرنامه ، مدرك ؛ پيتيك =كاغذ پاره و مدرك بي ارزش ، پتة كسي را به آب انداختن = رازش را فاش كردن (18،2)
266. پُچُك
و پچق = پيچاق = بيچه ك = بيچ (بيچمك = درو كردن ، بريدن) + اك (اك) = وسلة بريدن ، چاقو ، كارد (1) ؛ الآن تركها آنرا پيْچاق تلفظ مي كنند ولي صحيح همان است كه در اشعار فارسي آمده است.
267. پخش
= بخيش = بغيش و باغيش (= عفو ، احسان) = احسان ، چيزي را بين مردم احسان كردن ، از ريشه هاي تركي باستان (باخ: بخش) (2)
268. پرت
= پرت از مصدر پرتمك و پرتيمك (= در رفتن ، در رفتن استخوان بدن بدون خونريزي) ، از اين كلمه پرتاب هم ساخته مي شود.
269. پرچم
= برجم و بجكم = موي نوعي گاوكوهي وحشي در بالاي علَم را مي گفتند كه بعدها به خود علم هم شامل شد ، معادل فارسي آن «درفش»مي باشد (12): گاوي نشان دهند درين قلزم نگون * ليكن نه پرچم است مر او را ، نه عنبر است / اثير اخسيكتي (27)
270. پرداخت
= پارداق و پارداخ = پار (شفاف ، روشن ؛ پارلاق = شفاف ، پاريلداماق = روشنائي دادن) + داخ و داق (اك) = صيقل و جلا ، جلا دادن سطح فلزات بعد از ماشينكاري يا ريخته گري … ؛ تبديل پارداخ به پارداخت در فارسي مانند تبديل كرِخ به كرخت است.
271. پُرز
= پوروز = پور (باخ: پور) + وز (اك) = زائده ، پرز ، غشاء ميوه
272. پَلاس
= پالاز = پال (پوست ، پوسته) + از(اك) = پوسته ، پوستين ، نوعي زيرانداز نازك (باخ: پالان):
مرا قلّاده به گردن بود ، پلاس به پشت × چه انتظار ازين بيش زآسمان دارم / پروين
273. پلو
= پيلوْو = برنج پخته ؛ pilaw (25) ؛ نميدانم چرا تركي است؟ و مرجع مذكور تنها مرجعي است كه آنرا تركي دانسته است.
274. پنبه
= پانبي = پانبيق به همين معني در تركي باستان (2)
275. پور
= پور= بور= پسر ، جوانة درخت ، پورلنمك = جوانه زدن نوك شاخه ها ، تركيبي در انتهاي فاميلها
276. پولاد
= پوْلاد = بي باك ، از نامهاي قديمي ، فولاد ، كسي كه سردي و گرمي را چشيده (5) و مجازاً آهني كه در دماهاي خيلي بالا ذوب شده و در آب سرد ريخته مي شود تا فولاد خشك بدست آيد. اگر به تدريج دماي ذوب كاهش يابد به فولاد نرم ميرسيم .
277. پِهِن
= پئهين = فضولات چهارپايان (1)
278. پيسي
از ريشة تركي پيس(= بد، نامناسب ، نامرغوب) ، نوعي مريضي(18)
279. پينار
= پيْنار = بيْنار و بوُنار = چشمه ، نام دختر ؛ احتمالاً ريشة اصلي پينار نيز مانند بولاغ عبارتست از بو (= چشمه).
280. تا
= تاي = لنگه ، ينگه ، تك ، نظير ، كيسه وگوني ، طرف و سو ، ساحل ، در متون تركي باستان بمعني ينگه وجفت آمده ، مانند «آي تاي» بمعني لنگة ماه كنايه از خدا ؛ تايا = كيسه يا واحد كيسه
281. تابور
و طابور= تابيْر و تاوور= كتيبه ، فوج ، صف(1).
282. تاب
= تاو و توْو = سرعت ، شتاب ، تاب ، مسطح ، ناي و نفس ، احتمالاً مصدر دويدن (فعل امرِ دو) در فارسي از همين ريشه است ؛ توْو گئدمك = سريع و باشتاب و به دو رفتن ، توْولاماق = تاباندن و چرخاندن و سر كار گذاشتن ، توْودان دوشمك = از نفس افتادن و كم ناي شدن ، توْولانماق = دور زدن و علاف گشتن
283. تابه
و تاوه = تاوا = تاو (پهن و بزرگ) + ا (اك) = هرچيز پهن و باز ، ظرف باز و پهن آشپزي ؛ تاوا داشي = سنگ پهن و بزرگ ، تاوار = بزرگ و درشت و مال و جنس (3)
284. تات
عنوان مردمان غيرترك تحت حكومت ترك ، عموماً فارس زبان
285. تاجيك
= تاتجيك = تات (ه.م) + جيك (اك) = تاتي ، مردمان غيرترك تحت حكومت پادشاهان ترك ، عموماً فارسها ؛ تركيب تاجيك مانند يئنجيك است ، تازيك و تاژيك و تاجك هم در تاريخ آمده است.
286. تاراج
= تارا (تاراماق = شانه كردن ، زدودن چرك ، بهم ريختن جهت منظم كردن ، پاك كردن ، برچيدن) + ج (اك) = پاك كردن وبرچيدن ، بهم ريختن ؛ تاراق = وسيلة بهم ريزنده ، شانه ، همريشه با تراش و تاراندن
287. تاراندن
مصدر جعلي و وام گرفته از مصدر تركي تاراماق (= بهم ريختن جهت منظم كردن ، پاك كردن ، برچيدن ، شانه كردن)
288. تارْوِردي
= تاريْ وئردي = تاريْ (خدا) + وئردي (داد) = خداداد ؛ ريشة «تاري»از 5000 سال پيش بصورتهاي مختلف تانري ، تانقري ، تنقري ، دينگري و تونگري در تركي آمده است.
289. تازي.1
در اصل تازيك (باخ: تاجيك) ؛ البته اين كلمه عنواني بود كه تركها به غيرترك لقب داده بودند ولي همين اسم بعدها از طرف فارسها به غيرفارسها (مخصوصاً عربها) لقب داده شد.
290. تازي.2
= تازيْ = تاز (باخ:تاس) + يْ (اك) = سگ بي مو ، سگ شكاري كه نسبت به بقيه سگها كم مو و لاغر اندام است. ممكن است اين كلمه از فعل امر تاختن در فارسي نيز آمده باشد ولي در فارسي چنين تركيبي را از اسم مي توان ساخت نه فعل.
291. تاس
= تاز = موي سرريخته ،كَل ، از ريشه هاي قديمي ترك ؛ تازقوي = گوسفند بي شاخ (2)
292. تالار
= تالوار = ايوان ، كلبة دهقاني ؛ تالواردا توْي ساليبلار = در ايوان عروسي گرفته اند. طالار (معر) ، كلبة چوبي (1) ؛ از همين معني اخير مي توان فهميد كه اين كلمه سابقاً در مفهوم ديگري استفاده مي شد.
293. تالان كردن
از مصدر تالاماق (= غارت كردن ، چپاول كردن) = غارت ، چپاول ؛ تالانچي = غارتگر
294. تام
و توم = كامل ، در تركي باستان نام آقا ؛ تاماي = ماه كامل ، از الهه ها (2،17) ، احتمالاً اين ريشه به عربي رفته و تمام ، تامّ ، اتمام و… از آن مشتق گرفته شده است.
295. تانري
= خدا ، اين ريشه از 5000 سال پيش بصورتهاي مختلف تانري ، تانقيري ، تونقوري ، تونگري و تاري در تركي استفاده شده است:
هر يك عجمي ولي لغزگوي × يلواج شناس تنگري جوي / خاقاني
296. تاوان
= تاو (بزرگ ، مال و جنس(3)) + ان (اك) = معادل با مال و جنس ، خسارت ، جريمه
297. تُبره
= توْربا = كيسة بزرگ :
زر نابش فتد به كف بي شك × بخرد توبره براي ايشك / دهخدا
298. تُپاله
= توْپالا = توْپپالا = توْپمالا (توْپمالاماق = گرد كردن ، گرد آوري كردن ، جمع كردن) = گرد شده ، پشكل گوسفند (3)
299. تپانچه
= توْپانچا = توْپان (= تپن = ضربه زننده) + چا (اك) = ضربه زنندة كوچك ، قديم به معني سيلي و ضربه با كف دست بود ولي الآن به سلاح كمري گويند (12).
300. تپاندن
حالت متعدي از مصدر جعلي تپيدن(تپمك = داخل شدن با فشار). مانند: از سرما زير پتو تپيدم. تپيدن در معناي ضربان قلب مصدر اصيل فارسي است و نبايد با اين مصدر جعلي اشتباه گرفته شود.
301. تُپُق
= توْپوُق = مچ پا ، قوزك پا ، لكنت زبان ، چاق ؛ تپق زدن = حرف بي اراده زدن ؛ احتمالاً اين كلمه ثقيل شدة تپيك (لگد ، رو پا) باشد.
302. تپمه
= تپمه = تپ (تپمك = چيزي را بزور داخل كردن) + مه (اك) = چپاندني ، اصطلاح نظامي
303. تپّه
= تپه = سر ، فرق ، قلّه ، هيكل ؛ «تپه گؤز» در كتاب دده قورقود بمعني كسيكه در پيشاني يك چشم دارد آمده است. برهان قاطع (27) هم آنرا تركي مي داند. نمي دانم با مصدر تپمك (= تپاندن) چه رابطه اي دارد.
304. تُتُق
= توُتوُق = توُت (توتماق =گرفتن ، پوشاندن) + اُوق (اك) = ابر سياه (هواي تتقي) ، پردة پياز (تتق پياز) ، چادر (تتقش راپوشيد) ، آسمان (تتق سپهرگون ، تتق نيلي) :
شب ، تُتُق شاهد غيبي بُود × روز كجا باشد همتاي شب؟ / مولوي
سّرخداكه درتتق غيب منزويست×مستانه نقاب زرخساربركشيم/حافظ
305. تتماج
= توُتماج = توُت (توتماق = گرفتن) + ما (اك) + اج (اك) =گرفته ، آشي با آرد ، آش برگ (1،27،19) ؛ اكِ ماج براي آش در جاهاي ديگر هم ديده مي شود: اُماج (ه.م) و بلماج (ه.م). بعيد نيست كه آج همان آش باشد. يعني: آشِ توتما ، آش بولاما ، آش اوْوما: چونكه تتماجش دهد،او كم خورد×خشم گيرد،مهرها را بردرد/مولوي
306. تخم
= توْخوم = توْغوم و دوْغوم = دوْغ (دوْغماق = زائيدن ، تكثير كردن ، زياد شدن) + وم (اك) = فزوني ، تكثيري ، زادني ، بذر ، فرزند ، خلف ، در اصل نقش تخم نيز همان تكاثر و ازدياد كردن است.
307. تُخماق
= اسم و مصدر توْخماق (= زدن ، كوبيدن) = افزارچوبي براي كوبيدن گوشت يا لباس ؛ اين كلمه احتمالاً ثقيل شدة دؤيمك (= دؤگمك = تؤگمك = توْخماق) است.
308. تر
= عرق ، خيس ، نم و رطوبت ؛ ترلمك = عرق كردن و خيس شدن
309. ترخون /گ
= ترخون و ترخان = از گياهان ؛ بصورت Tarragon در انگليسي
310. تراش
= تاراش = تارا (تاراماق = شانه كردن ، زدودن ، پاك كردن) + اش (اك) = وسيلة تميز كردن و زدودن ؛ از ديگر ريشه هاي اين كلمه در فارسي داريم : تراشيدن ، تاراج ، تاراندن ، تراشه ، تريشه
311. تَرْك
= تر (ترمك = جمع كردن ، بار كردن) + ك (اك) = جاي بار ، ترك اسب و دوچرخه و موتور كه سواره ملزومات خود را آنجا قرار مي دهد ، پشت زين
312. تُرك
= تورك = توروك ، كه بنا بنظرخانم عادله آيدين خفيف شدة توُروُق (= دوروق) به معني «قوم ساكن ويكجانشين» است البته درغزل فارسي لغت تُرك كنايه از زيبارو است:
اگر آن ترك زنجاني بدست آرد دل مارا
به خال هندويش بخشم مغان و آستارا را !
313. تُركان
و تَركان = تاركان = عنوان بانوي دربار ، لقبي ارجمند براي خانمها ، اين كلمه در تركي قديم بهمين صورت آمده است ولي آنرا به اشتباه تُركان مي گويند.
314. تُركمن
= توركمان = تورك (ترك) + مان (شبيه ، قوي ، اك مبالغه) = شبه ترك ، خيلي ترك ، عنوان مردماني كه ازنظر زباني ترك بودند ولي ظاهرشان با تركهاي اوغوزي فرق داشت.
315. تسمه
= تاسما = تاس (قاب فلزي پهن ، شئي دايروي) + ما (اك) = جسم حلقوي ، چرم خام (1) ، موي شانه كرده ؛ طسمه (معر) (27)
316. تشك
= دؤشه ك = دؤشه (دؤشه مك =گستردن ، پهن كردن) + ك (اك) = پهن كردني ،گستردني
317. تُغار
= تاغار= داغار= ظرف سفالي يا گِلي براي ماست وخمير ، واحد وزني تقريباً برابر با 10 كيلوگرم (1)
318. تفنگ
= توفه ك = توف (صداي فوت كردن با دهان ، باد دهان) + اك (اك) = فوت كردني ، وسيله اي كه با آن فوت كنند ، قديم در بين تركها چنين رسم بوده كه داخل چوبي را خالي مي كردند و شئي ريزي در داخل آن قرار مي دادند و با فوت كردن در داخل چوب ، پرندگان را مي زدند (مانند همانكه شاهدانه را در داخل بدنة خودكار گذاشته و بزنند). اين وسيلة ساده در ديوان لغات الترك با توفه ك و دووه ك نامگذاري شده است (2)
319. تك
= تنها ، ساده ، يك ، حرف فاصله ، مانند ، انتها (25) ؛ تكم = تنهايم ، زنجانا تك = تا زنجان ، آيتك = مانند ماه ، قويو تكي = ته چاه
320. تكاب / ج
= نام جعلي تيكان تپه (تپة خاردار) از شهرستانهاي آذربايجانغربي
321. تكش/ت
= تكيش = تك (ه.م) + يش (اك) = بي همتا ، ابوالمظفر علاءالدين بن ايل ارسلان از سلسلةخوارزم شاهي (5) ؛ شايد ريشه اش تك (ه.م) باشد:
تكش با غلامان يكي رازگفت×كه اينرا نبايد به كس بازگفت/سعدي
322. تكلتو
= تك آلتيْ = ترك آلتيْ = ترك (ه.م ، زين) + آلت (زير) + يْ(اك مضاف) = زير زين ، نمدي كه زير زين بر پشت اسب مي اندازند ، نمد زين ، آدرم (1،25)
323. تكمه
= تيكمه = تيك (تيكمك = دوختن) + مه (اك) = دوخته ، دگمه
324. تكّه
= تيكه = تيك (تيكمك = دوختن ، بستن) + ه (اك) = دوختني ، در اصل مقداري پارچه براي وصله كردن كه بعدها تعميم پيدا مي كند به هر چيز كم مقدار ، لقمه ، قطعه ، در تركي باستان تيكوْ آمده است (2).
325. تَكه
= ته كه = بُز نر (1) ؛ تكه ساققالي = ريش بزي
326. تگين
و تكين= شاهزاده ، خوش تركيب ، پهلوان،پسوندي در نامهاي تركي ، عنوان پادشاهان غزنوي(367 تا 582 ه.ق) مانند: سوبك تگين (سبكتكين) مؤسس سلسلة غزنويان ، آلپ تگين: پند از هركس كه گويد گوش دار × گر مثل طوغانش گويد يا تگين/ ناصرخسرو
327. تِل
= تئل = زلف سر ، كاكل ، موي جلوي سر (25)
328. تلاش
= تالاش = تالا (تالاماق = جنب و جوش كردن ، دنبال چيزي گشتن) + اش (اك) = جنب و جوش ، پي چيزي رفتن ؛ مصدر «متلاشي» (= تلاش كننده) در عربي نيز از همين ريشه است.
329. تليشه
= تيليشه = تيلي (تيليمك = خُردكردن ، بريدن) + شه (اك) = خرده ريزه ، خردة چوب وكاغذ (1)
330. تمشك
= تؤمشوك = درختچه اي و نوعي خوردني پرنده (2)
331. تُمغا
= تومغا و دامغا = دام (دامماق = چكيدن) + غا (اك) = چكيده ، مهرهاي شاهانة قديمي كه بوسيلة چكاندن يا پرس جوهر يا داغ كردن بدست مي آمد ، داغ ، مُهر ، نشانه ، تهمت ؛ آل تمغا = مهرسرخ ، مهرشاهانه با جوهرسرخ در بالاي طومارها ، قره تمغا = قارا تومغا = مهر شاهي با جوهر سياه: خون بدخواهان او آل است و برحكم ازل* آنچنان حكم آل تمغا برنتابد بيش از اين/ سلمان ساوجي
چهار امير را معين فرمودو هريك را قراتمغائي عليحده…/ تاريخ غازان
332. تن
= وجود و بدن ؛ كلمة اصيل تركي (18،2)
333. تُنبان
= تومان = توما (توماماق = پوشاندن) + ان (اك فاعلساز) = پوشاننده ، پوشانندة تن و عورت ، شلوار زير
334. تنبك
= تومروك در تركي باستان ، از سازهاي ضربي (18،2)
335. تُنُك
= تونوك = تون (كم ناي ، ضعيف) +وك (اك) = ظريف ، نازك ، شكننده ؛ تنكه = شلوار ضعيف و كوچك
336. تُنُكه
= تونوكه = تون (ضعيف ، كم ناي) + وك (اك) + ه (اك) = كوچك ، شلوارك ، شورت ، باخ: تنك
337. تُنگ
= تونگ (مأخوذ از تونج = آلياژ مس و روي) = كوزة دهن تنگ ، ظرف ظريف گردن براي شربت خوري
338. تنور
و تنّور (معر) = تندير در تركي = تمدير (تمديرمك و تامديرماق = سوزاندن) ؛ تامو (= جهنم) از همين ريشه است ، وظيفة اصلي تنور نيز حرارت دادن است نه نور دادن و در اصل چندان هم نور نمي دهد لذا ريشة اين كلمه «نور» نيست(18).
339. توپ
توْپ = نوعي سلاح جنگي ، بستة پارچه ، وسيلة بازي (1) ؛ اين كلمة اصيل تركي در تركيبات زيادي آمده است. مانند: توپمالا (باخ: تپاله) ، توپوز ، تپانچه ، توپارلاماق (باخ: توپيدن)
340. توپوز
= توْپوز = توْپ (گرد) + وز (اك) = گردگون ، آلت آهني كه سرش مانند چماق گرد است ، گرز ، دُبّوس (معر)
341. توپيدن
مصدرجعلي فارسي كه از توپ تركي تشكيل شده است ؛ توْپارلاماق = به توپ بستن ، مانند توپ سر كسي داد زدن
342. توتك
= توتوك = توت (توتمك = دود كردن ، سوختن) + وك (اك) = سوخته ، فراق (3)
343. توتون
= توتون = توت (توتمك = دود كردن) + اون (اك) = دود ، نوع تنباكو ؛ همچنين توتسوله مك (= توستوله مك) و توتسو (توستو) و دود (توت) همريشه با توتون هستند.
344. توختن
از مصدر تركي توخوماق(= بافتن)،احتمالاً دوختن هم از همين ريشه است ؛كينه توزي = كينه توختن =كينه بافتن ؛ در فارسي بافتن مصدر معادل آن مي باشد. البته معناي توختن در فارسي تعميم يافته است.
345. تور
= توْر = شبكه ، دام ، از ريشه هاي قديمي تركي (2)
346. توران
= توُر(تورماق يا دورماق = ماندن ، حركت نكردن) + ان (اك فاعلساز) = مانده ، ثابت ، ترك ها چون قوم يكجانشين و شهر نشين بودند سرزمينهايشان توران خوانده مي شد ؛ همريشه با تُرك
347. تورج
= توُراج = توُر (تورماق يا دورماق = يكجاماندن) + اج (اك) = محكم واستوار ، پرندة وحشي شبيه كبك ، درّاج (معر) ؛ نام بزرگترين پسر فريدون كه توران منسوب به اوست (1،2،19،27):
الا تا بانگ دراج است و قمري × الا تا نام سيمرغ است و طغرل/ منوچهري دامغاني (27)
348. توسن
= توْوسان= توْوسا(توْوساماق = چست و چابك رفتن)+ ان (اك فاعلي) = چست و چابك رونده ، سركش ؛ توْوسون = وحشي و رام نشده
349. توك
= توك = مو ، دسته مو يا پشم ، موي پيشاني ، كاكل اسب (1)
350. تولك
= تولك = توله (توله مك = صاف كردن ، زدودن پَر زائد ، از بين بردن پر و رويش پر تازه) + ك (اك) = پر ريزي و درآوردن پرهاي جديد ، پرريزي ابتدائي جوجة پرنده
351. تومان
= تومن = ده هزار ، واحد پولي معادل ده هزارلير ؛ تومن مين = ده هزار هزار = يك ميليون ، بيشمار: ئوكوش ئودو ايله،تومن مين ثنا × اوغان بير باياتا اونا يوخ فنا / عتبه الحقايق
352. توي
=توْي = عروسي وجشن ، در تركي باستان بمعني مجلس ، بصورت طو و طوي به عربي رفته است (1،25،18)
353. ته
= تگ و تك و ته = انتها ، حرف ربط تا ، منتها اليه چيزي ، در ادبيات فارسي تك نيز استفاده شده؛قويو تكي= ته چاه، زنجانا تك = تا زنجان:
در تگ جوهست سرگين اي فتي×گرچه جو صافي نمايد مرترا/ مولوي
354. تيپا
= تيپا و تيپاق (معادل تپيك در تركي جغتائي) = با زور زدن ، لگد
355. تير
از مصدر تيره مك (= ديره مك = پايه كردن ، لَم دادن) ، باخ: ديرك
356. تيز
= تئز = سريع ، تند ؛ البته شايد تيز براي لبة چاقو تركي نباشد ولي در اصطلاحهائي مانند تيز رفتن (تند و سريع رفتن) تركي است.
357. تيشه
= دئشه = دئش (ديشمك = تراشيدن سنگ با تيشه ، تيز كردن دندانة داس) + ه (اك) = وسيلة تراش سنگ
358. تيليت
= تير يا تيل (تيلمك و تيرمك = بريدن طولي ، بريدن) + يت (اك) = برش طولي خورده ، برش شده ، تكه نانهاي بريده شده و خيس شده در آب گوشت ؛ تيريد نيز از مصدر محرف تيرمك بدست آمده همچنين با تلفظ ثقيل از مصدر تيْلماق كلمة تيْلتا (تيْل + تا) بدست مي آيد كه تركها غالباً تلفظ اخير را مورد استفاده قرار مي دهند.
359. تيماج
= توُماج و توُماش = توما (توماماق = پوشاندن) + اج (اك) = پوشش ، چرم دباغي شده ، پوست تميز شدة بز (1) ؛ اگر از اين مصدر باشد وجه تسميه اش را نمي دانم.
360. تيمار
= توُمار= درك يك شخص ، خدمت به درمانده بامحبت نه ترس (7) ، نام خانم ؛ تومار خانم كه كوروش استيلاگر را در جنگي پيروزمندانة تدافعي در حوالي جيحون از پاي درآورد(20).
361. تيمور
و تَمور = توْموُر = دمير = آهن (2) ، مردآهنين ، لقب امير تيمور گوركاني يا تيمور لنگ ؛ دمير براي آهن و تيمور براي مرد آهنين مانند پولاد و پولادين درفارسي و استيل و استالين در انگليسي است:
سلطان تَمر آنكه چرخ را دلخون كرد
وز خون عدو روي زمين گلگون كرد/ فرهاد ميرزا (27)
362. جاجيم
= جئجيم =كئجيم =كئزيم =كئز (كئزمك = صورت قديمي گئيمك = پوشيدن) + يم (اك) = پوشش ، تغيير كاف به جيم را در صحبتهاي روزانه هم مي توان ديد:كئچل - چئچل ، كوچه - چوچه
363. جار
= قشقرق؛جار وجنجال= داد وبيداد ، جارچي = خبردهنده ، خبرچي
364. جُربُزه
= جوربوز = گوربوز = تنومند و قوي ، با شهامت ؛ فلاني جربزة (شهامت ، قدرت) اين كار را دارد.
365. جر دادن
مصدر جعلي از مصدر تركي جيرماق (= پاره كردن)
366. جرگه
= جؤرگه = چؤرگه = چؤر (= صف ، رديف) + گه (اك) = به صف ، به رديف (باخ: چريك) (2)
367. جغَتاي
= جوغاتاي = جوغ (بچه، باريك و كوچك) + ا (به) + تاي (مانند) = كودك وش ، نام اصلي سيمينه رود (5)
368. جقّه
و جغه و جيقه = جيققا و جيغا = جيق (چيْغماق و چيخماق = سر برآوردن) + قا (اك) = سر برآوردني ، تاج ، هر چيز تاج مانند يا پر كه به كلاه نصب كنند (1).
369. جُلّ
= چوْل و جوْل = پالان ، پوشاك ، پوشاك چهارپايان ؛ جوْلون سودان چيخارتدي = (كنايه از بزور حاجت و نياز خود را برآوردن)
370. جلگه
= جؤلگه = چؤلگه = چؤل (باخ: چول) + گه (اك) = جاي فراخ و هموار و صاف
371. جلو
= جيلاو وجيلوْ = پيش ، افسار اسب كه در جلوي صورتش مي بندند (1) كه بعداً اين كلمه تعميم پيدا مي كند به هر چيز كه پيش باشد.
372. جوال
= جوُوال و چوُوال = چوُخال و چوُخا = زير انداز يا پارچة پشمي ، بالاپوش نمدين چوپانها؛چوُخار=زره آهنين جنگي روي اسب يا سرباز
373. جوجه
= جوجه = جو (صدا) + جه (اك) = جوجو كنندة كوچك
374. جور
= جور = گونه ، مناسب ؛ بوجور = اينگونه ، جورله مك = جور كردن ، جورلش مك = جور شدن
375. جوشيدن
جوشماق در تركي و جوشيدن در فارسي از مصدرهاي مشترك است كه در هر دو زبان به وفور مورد استفاده قرار مي گيرد. شايد هم فارسي باشد چون در تركي مصدر قايناماق هم در اين معني داريم ؛ جوش = بجوش ، جوشدي = جوشيد
376. جوق
= چوُغ و چوْخ و جوُخا و چوْخا و جوُغ = زياد ، گروه ، جمعيت بسيار زياد ؛ در تركي معاصر چوخ استفاده مي شود و نيز جوْوقا قورماق = تجمع كردن ؛ باخ: سرجوخه: پاي او مي سوخت از تعجيل و راه × بسته از جوق زنان همچوماه/ مولوي
عجب اين غلغله ازجوق ملك مي آيد×عجب اين قهقهه ازحورجنان مي آيد/مولوي
377. جوله
و جولا=جوْلا= بافنده. همريشه با جلفا: ديبه ها بي كارگاه و دوك و جولا بافتن * گنج ها بي پاسبان و بي نگهـبان داشتن / پروين اعتصامي
378. جيران
= جئيران = مارال ،آهو (1)
379. جيك
= حالتي كه در بازي ، قاب (آشيق ، اُشتق) در گودي بخوابد و پشت آن رو شود (برعكس بؤك) ، حالتي كه لاك پشت برگردد ؛ بيك = بؤك ، جيكين - بؤكونون بيليرم = جيك و بيك او را مي دانم
380. چابك
= چابوُك و چئويك=زرنگ و كاردان،«شابوك»صورت قديکي آن(2)
381. چاپار
= چاپ (چاپماق = تاخت كردن) + ار (اك فاعلساز) = اسب تازنده ، پستچي ، سيستم رساندن نامه در سابق
382. چاپيدن
مصدرجعلي فارسي وام گرفته از مصدر تركي «چاپماق» (= تاخت وتازكردن)
383. چاتاغ
وجاتاغ = چاتاق = چات (چاتماق = باركردن) + اق (اك) = بار ، چيزي كه بار را تحمل كند ، تختة سوراخدار بر سر ستون خيمه:
اي خيمة تو به ز بهشت برين بقدر × جاتاغ خيمة تو سزد از سپر بدر/ سوزني (19)
384. چاتلانقوش/گ
و چاتلاقوچ = ميوة درخت پستة وحشي كه از آن ترشي درست مي كنند (1) ؛ بوته اي با ساقه و شاخة يكسان كه در كنار مزارع گندم مي رويد و روستائيان از آن بعنوان جارو استفاده مي كنند.
385. چاتمه زدن
= چاتما = چات (چاتماق = بار كردن ، روي هم سوار كردن ، روي هم گذاشتن ، بهم رسيدن) + ما (اك) = روي هم سوار كرده ، روي هم گذاشته ، در اردوها اسلحه ها را سه تائي بصورت هرم چيدن تا از سو استفادة انفرادي آن جلوگيري شود.
386. چاخان
= چاخ (چاخماق =؟) + ان (اك فاعلساز) = شارلاتان ، فريبنده ، لاف زن
387. چادر
= چاتيْر و جاتيْر و جاجيْر ودر غزي جاشيْر = خرگاه ، خيمه ، چادر (2) ، همريشه با چتر (ه.م)
388. چارق
= چاريْق = كفش ساق بلند كه بندها در ساق بسته شود ؛ احتمالاً در اصل ساريْق (ساريْماق = پيچاندن ، بستن) باشد :
تو كجائي تا شوم من چاكرت×چارقت دوزم زنم شانه سرت/مولوي
389. چاق.1
= چاغ = سلامتي ؛ حالت چاغه؟ = حالت خوب است؟ ، دماغ چاق = خوب مزاج (1)
390. چاق.2
= چاغ = زمان ؛ چاغ آدم در بهشت لايزال … (1)
391. چاق.3
= چاغ = درشت هيكل (1،25)
392. چاقالو
= چاغالي = چاغا آلي = چاغا (بچه و نورس در تركمن ها) + آلي (آلو) = آلوي نورس و شايد نرسيده و ترش ؛ بعيد مي نمايد كه تركيب اين كلمه بصورت چاغ + آلي (آلوي چاق ؟) باشد.
393. چاقو
= چاققي و چاغيْ = چاغ(چاقماق = بريدن) + قي يا يْ (اك) = بُرنده ، وسيله بريدن،چاققي چي= چاقوكش،همريشه با چاك چاك و چكاچاك
394. چاك چاك
= چاق چاق = بريده بريده ، چاك دامن = شكاف و بريدگي در طرح دامن (باخ: چاقو)
395. چاكر
= چاكير= نوكر ، «شاكر»صورت عربي اين ريشه است (1)
396. چال
= اسبي كه داراي موهاي سرخ و سفيد است ، بچة شتر ، ريش سيا ه و سفيد (1،27)
397. چالاك
= چالاق = چال (چالماق = تلاش كردن ، جدال كردن) + اق (اك) = تلاشگر ، رزمجو
398. چالانچي
= چال (چالماق = نواختن ، زدن) + ان (اك فاعلي) + چيْ (اك شغل) = نوازنده ، خواننده ، سازندة ساز ، ساز زن (1)
399. چالش
= چاليْش = چال (چالماق = زدوخوردكردن) + يْش (اك مفاعله) = زد وخورد ، دعوا با هم ، جنگ :
ور نبودي نفس و شيطان و هوا × ور نبودي زخم و چاليش و وغا / مولوي
400. چاوش
= چوْووش = چوْو (چووماق = خبر دادن ، شايعه كردن ، خبري را با آب وتاب و سر و صداگفتن) + وش (اك) = پيام ، خبر ، خبر با داد و فرياد ، شخصي كه آواز بخواند و جلوي كاروان برود :
حيدربابا! قاراچيمن جاداسي × چوووش لارين گلرسسي صداسي/ شهريار
401. چاويدن
مصدر جعلي فارسي و وام گرفته از مصدر تركي چوْوماق (= فرياد كردن ، شايعه پراكني كردن ، خبر دادن) ؛ چاو چاو = شور و غوغا:
مرغ ديدي كه بچه زو ببرند×چاوچاوان درت چونان است/سمرقندي
402. چاي/ج
= رودخانه ، پسوندي در انتهاي اسامي جغرافي: آجي چاي ، قوروچاي ؛ در لهجه هاي ديگر تركي ساي و سئي هم گفته مي شود مانند رودخانة يئني سئي(رود جديد) در چين(باخ: سيل)
403. چپار
= چاپار= ؟ ، عموماٌ هرچيز دورنگ ، ابرش (1،19). ريشه اش اگر همان چاپماق (= چاپيدن) باشد ارتباطش معلوم نيست.
404. چپاندن
= تپاندن = مصدر جعلي فارسي و وام گرفته از مصدر تركي تپمك (= بزور فرو كردن). در تركي هم اين فعل بصورت چپمك محرّف شده و همان طور كه تپيك از تپمك گرفته شده است ، چپيك (كف زدن) نيز از چپمك اشتقاق يافته است.
405. چپاول
= چاپوْوول = چاپوْ (ه.م) + وول (اك) = تاخت و تاز، يغما
406. چپِش
= چپيش = بچة بز شش ماهه (1)
407. چپق
= چوُبوُق =شاخة نازك و باريك ، تركه ، چوبدستي كوچكي كه گندمكاران براي راندن گاوها به بدنشان مي زنند (27) ، وسيلة كشيدن توتون و تنباكو (1) ؛ احتمالاً در اصل چؤپوك (چؤپ + وك = چوبي) بوده و بعداً ثقيل شده است. بصورت chibouk در فرانسه استفاده مي شود (27).
408. چپل
و چفل = چوه ل = احتمالاً چپ ال = چپ (فارسي) + ال (دست) = چپ دست (در نوشتن) ، كج دست (در اخلاق) ، كنايه از آدم نادرست (1)
409. چپو
= چاپوْ = چاپ (چاپماق = چاپيدن ، تاختن) + وْ (اك) = غارت ، تاخت ؛ چپوچي = غارتگر
410. چتر
= چه تير= چاتير= چات (چاتماق = بار كردن ، انداختن روي چيزي ، بهم رسيدن) + ير (اك) = بار ، بهم رسيده ، همريشه با چادر ، در چادرصحرائي و چتر در مركز آنها پارچه بهم مي رسد. همچنين در چاتمه (ه.م) با قنداق سه اسلحه روي زمين و سرشان بهم مي چسبد
411. چِچك
= چيچك = غنچه ، گل (1)
412. چخماق
= چاخماق هم اسم و هم مصدر (= درخشيدن ، جرقه زدن ، كوبيدن ميخ ، درخشنده و جرقه زننده) ؛ شاخماق صورت قديمي تر اين مصدر است ، ايلديريم شاخدي = رعد و برق زد ، شيمشك چاخدي = رعد و برق زد ، يكي از موارد استفادة مصدر چكاندن در فارسي كشيدن ماشة اسلحه است كه در اين معني در اصل چخاندن (از چخماق) است.
413. چخيدن
مصدر جعلي از مصدر تركي چخماق (= چاقماق = بريدن ، زد و خورد كردن) ؛ در فارسي بيشتر مفهوم جنگ و ستيزه از آن استفهام مي شود (27) ؛ همريشه با چاقو (ه.م): ما را بدان لب تو نيازست در جهان * طعنه مزن كه با دو لب من چرا چخي؟/ كسائي مروزي
بسي با عشق تو عقلم چخيدست×ولي عشق تو غالب مي نمايد / عطار
414. چدن
= چوُدان = آهن آبديده ؛ چووون / چويون / چوزون نيز در تاريخ آمده است كه درحال حاضر چويون متداول است ؛ چويون قاب = ظرف فلزي (لعابي)
415. چراغ
= چيْراق = چيْر (چيْرماق = چيْريْماق = سو دادن) + اق (اك) = سوسو كننده ، نوردهنده
416. چِرك
= چيرك = چير (چربي و روغن) + ك (اك) = چرك بدن كه حاصل رسوب چربي بدن به لباس است ، الآن هر مايع لزج و ناپاك
417. چُرك
= چؤره ك = نان (1)
418. چروك
= چوروك = چورو (چورومك = پژمرده شدن ، پوسيدن) + ك (اك) = پژمرده ، پوسيده
419. چريك
«چئري» و «يئني چئري» در قرن دهم هجري به «رزمندة داوطلب دوره نديده» شامل ميشدكه در اروپا نيز مورد استفاده قرارگرفت كاشغري نيز به سرباز و رديف و صف «چريق» گفته است (1،2)
420. چُغُل
= چوْوغول و چوْوول = چوْ و(شايعه ، خبر) + غول (اك) = شايعه پراكني، خبرچيني ، جاسوسي ؛ چوُوول هم استفاده مي شود ، چُغُلي ات را مي كنم = به همه اطلاع مي دهم ، چغلچي = خبرچين ، نمّام ؛ غياث اللغات نيز آنرا تركي مي داند (19)
421. چغندر
= چوغوندور و چوكوندور= چوك(چوكمك=درخاك فرو نشستن) + ون (اك) + دور (اك) = پنهان در خاك ، گياهي با ريشة غده دار كه قند از آن بوجود مي آيد. قديم هر دو مورد استفاده شده است .
422. چقچقي
= چاقچاقي = قسمي ساز كه از چوب سازند (1).
423. چقَر
= چاخار = احتمالاً همان چاخير (= شراب) ، شرابخانه ، ميخانه ، ميكده ؛ چاخير در اصل آبي و يا آبي- خاكستري رنگ را گويند و شايد بخاطر رنگ شراب چنين ناميده شده است : زواقفان چو نداند كه يار درچقر است × بسوي مدرسه سيفي نمي رود ز چقر/ سيفي
424. چَك
از مصدر تركي چكمك(= كشيدن)= كشيده ، سيلي ، شپلاق ، تپانچه
425. چِك
= چئك (چئكمك = كشيدن) ؛ برهان قاطع (27) تنها مرجعي است كه معتقد است اين واژة فراگير كنوني تركي است و با همين مفاهيم در تركي استفاده مي شد: گره (عقده) ، بند ، دفتر ، ورقة گواهي ، قباله ، امضاء ، بخت. Check (انگليسي) ، cheque (فرانسه) ، صك و شك (عربي) ؛ حتي هزار سال قبل از اروپائي ها ، اين كلمه با همين مفهوم به شاهنامه هم رفته است: به قيصر سپارم همه يك به يك × ازين پس نوشته فرستم و چك/ شاهنامة فردوسي
426. چكاچاك
= چاقاچاق = چاق (چاقماق = بريدن) + ا (اك بين دوفعل مشابه براي نشان دادن تكراريك عمل) + چاق = بِبُرببر ، در تركي چنين تركيبي زياد استفاده مي شود. تعبير«صداي بهم خوردن شمشيرها» براي چكاچاك صحيح نيست كه از روي آن هم نتيجه بگيريم كه چق. اين كلمه يك مفهوم است نه يك صدا وكاملاً مسمّي مي باشد (باخ: چاقو).
427. چكّش
= چككوش و چاققيْش از مصدر چككوشمك يا چاققيْشماق (= شكستن ، شكستن استخوان جناغ مرغ براي شرط بندي) = وسيلة شكستن ، از وسايل مكانيكي ، فعلاً از اين وسيله بيشتر براي ضربه استفاده مي كنند (27) ؛ گاهي هم آنرا از مصدر چكمك (كشيدن ، زدن) مي دانند (باخ: چك) ، ولي مشدد بودن كاف اين احتمال را ضعيف مي كند.
428. چكمه
= چك (چكمك =كشيدن ، بالا كشيدن) + مه (اك) = بالا كشيدني ، نوعي كفش ساقدار كه موقع پوشيدن بايد ساقهاي آنرا كشيد.
429. چكه
= چه كه =كوچك ،خرد ، شوخ ، مسخره (1)
430. چگر
و چگور= چوْغور = چوْغ (چوْقماق = كوبيدن ، زدن ، نواختن ) + ور (اك) = نواختني ، زدني ، نوعي ساز از ذوي الاوتار كه تركها مي زدند ؛ چگر زدن = نواختن چگر (1)
431. چلاق
= چوْلاق = چوْل (چوْلماق = معيوب شدن) + اق (اك) = معيوب ، يكطرفي راه رونده ؛ البته اين صفت را به پا اختصاص داده اند (الا در تركيب: مگردستت چلاقه؟) درحاليكه عام است ، چوْلكوي = كسي كه يكطرف بدنش معيوب است.
432. چلاندن
مصدر جعلي و وام گرفته از مصدر تركي چيلاماق (ثقيل شدة چيله مك = آب پاشيدن ، آب را با چيزي مثل جارو پاشيدن ، نم نم پاشيدن آب) ؛ به اعتبار آنكه وقتي لباس را مي چلانيم در واقع آب آنرا بصورت قطره قطره خارج كرده و به زمين مي ريزيم.
433. چلَب
= خدا ؛ چلبي = آقا ، سرور ، خواجه ، مراد ، معلم(1)
434. چلپك
= شايد خفيف شدة چالپاق = چال (چالماق = كوبيدن ، محكم زدن) + پاق (اك) = كوبيده ، محكم زده شده ، ناني كه خميرش تنك بوده و در روغن بريان كرده باشند (27).
435. چلتوك
= چلتيك = چل (چلمك و چالماق = كوبيدن ، زدن ، برزمين زدن ) + تيك (تيكمك = بافتن ، كاشتنِ تخم با دست در زمين) = زمين را بكاو و تخم را بكار ، برنجكاري ، برنجزار ، شلتوك هم گفته مي شود.
436. چلچله
= چيل چيله = خال خال ، داراي خال سياه وسفيد يا سياه و كبود ، پرستو و لاك پشت
437. چلَك
= كاسة چوبين ، دلو آب (1)
438. چلنگر
= چيلينگر = آهنگرِ سازندة ابزارآلات و ظروف و … (1) ؛ شايد همريشه با چليك (ه.م)
439. چلّه
= چيلله = چيل(؟) + له (اك) = زه كمان ، وتر
440. چليك
= چيليك = فولاد ، ظرف آهني و حلبي (1،19) ؛ ظرف چوبين با دو قاعدة دايروي و بدنة شكم دار كه با تخته هائي بهم وصل شده باشد تا در داخل آن شراب و سركه و غيره بريزند. محتوي آنرا چليك گويند (27). احتمالا ريشة اصلي چليك ، چيل و چيله (= رنج و زحمت ، عذاب ، سختي) باشد بخاطر اينكه تهية فولاد در سختترين شرايط دمائي و با چكش كاري هاي طاقت فرسا انجام مي گرفت.
441. چماق
= چوْماق = چوْقماق = زدن ، كوبيدن ؛ چوب دستي براي زدن ، به هر دو صورت اسم و فعل مي آيد (1).
442. چمچه
= چؤمچه = چؤم (چؤممك = در آب فرو رفتن) + چه (اك) = ابزاري كه در آب ديگ فرو برند تا هم زنند ، قاشق بزرگ ، كفگير ، ملاقه ؛ محرف چمچه همان كمچه (ه.م) است: غريبي گرت ماست پيش آورد × دو پيمانه آب است ويك چمچه دوغ/سعدي
443. چمند
و چمندر = اسب كوتول و كاهل ، شتر كاهل و كندرو ، آدم بيكاره و تنبل (27)
444. چنته
= چنته = چانتا = جامه دان ، توبره ، كيسة درويشان و شكارچيان (25) ؛ جونتاي صورت قديمي آن ، شنطه (معر)
445. چَنداول
و چِنداول=؟ = كسي كه از عقبة لشكر مي رود و آب مي دهد (27).
446. چندش
= چينديش= چينچيش از مصدر چينچيشمك و چينچشمك
447. چنگ
= جنك ، از ريشه هاي قديمي تركي (2) ؛ چنگه = چنگالهاي حيوانات وحشي ، وسيلة كشاورزي مانند چنگال (ه.م) ؛ چنگل = ناخن شاهين ، چنگ اوْلماق = زمينگير شدن و عليل شدن
448. چنگال
= چنگل = چنگ (ه.م) + ال (دست ، دسته) = دستة چنگ گون ، از ظروف آشپزخانه ، ناخن حيوانات وحشي ؛ شندل (معر) ، چنگل = ناخن شاهين (27): پر بكنده چنگ و چنگل ريخته × خاك گشته باد خاكش بيخته / لغت فرس
بدين كتف و اين قوت يال او×شودكشته رستم به چنگال او/فردوسي
449. چنگلوك
= چنگليك (27) = چنگ (زمين گير ، باخ: چنگ) + ليك (اك) = زمين گيري ، عليل و ناتوان شدن ، كسي كه موقع بلند شدن از ديوار يا كسي استعانت مي گيرد (27): اي غوك چنگلوك چو پژمرده برگ كوك * خواهي كه چون چكوك بپري سوي هوا/ لغت فرس
450. چنگيز
= تنگيز (باخ: دنيز) = دريا ، چون دريا همه جا را مسخّركننده ، نام آقا
451. چو
و چاو = چوْو = خبر ، شايعه ، فرياد ؛ چوْدار = چاودار(شايد تركي- فارسي) ، چوْووش = خبر دهنده و فرياد كننده
452. چوب
= چؤپ = خرده ريزة درخت ، پسماندة ته ديگ (2)
453. چوپان
= چوْبان وچوْوان = چوْو (چوْوماق = راه زياد رفتن) + ان (اك فاعلساز) =كسي كه خيلي راه مي رود ، از همين ريشه شوْوان (= شبان) گرفته شده است ،كاشغري در لغات الترك همراه و نديم كدخدا را چوْپان و چوْبان تعريف كرده است كه بعدها به همراه و نديم گلّه اطلاق مي شود (2)
454. چوك
= چؤك = زانو ؛ به چوك نشستن = چنباتمه زدن
455. چوگان
= چوْوقان = چوب كج براي توپ زدن و از ريشه هاي تركي (18،2)
456. چول
= چؤل = بيابان خالي از بشر ، صحرا ، همريشه با جلگه (1)
457. چون
= چون ، چين ، اوچون ، ايچين ؛ در اصل معناي آن «بخاطرِ ، برايِ» است ولي مفهوم «زيرا ، بدين دليل كه» نيز از آن استنباط مي گردد.سني چين= بخاطر تو، بونوچون = بدين دليل كه ، نه يي چون = بخاطر چه؟
458. چه /پ
پسوند «چه» براي تصغير يا تحبيب از اك هاي تركي باستان بصورتهاي «چه-چا» : بچه ، آغچا
459. چي /پ
پسوند «چي» در انتهاي كلمات مبيّن شغل است : ابريشمچي ، ساعتچي
460. چيت
در قديم به پارچة ابريشمي اطلاق مي شد كه از چين مي آوردند ولي فعلاً به نوع خاص ديگري از پارچه اطلاق مي گردد (2)
461. حميل
= هميل = هامول و آمول = آدم ساكت و آرام ، يواش ، اين ريشه در عربي وزنهاي حمول و … نيز بخود گرفته است (18،2)
462. حوله
= هوْولي = خوْولي = خاولي= خاو يا خوْو (پرز) + لي (اك ملكي) = پُرزدار ، پارچة پرزدار ، وسيلة خشك كردن ، تركها الآن نيز حوله را هوْولي تلفظ مي كنند و فرهنگستان زبان فارسي نيز املاي «هوله» را براي حوله تأييد كرده است. (1،12)
463. خاتون
= خاتيْن = ملكة دربار ، از القاب خانمهاي شاهان ترك ، پسوند نام خانمهاي صاحبمقام ، خواتين جمع عربي آنست.
464. خاشاك
= خاشاق و قاشاق = نوعي علوفه با گلهاي صورتي روشن از خانوادة لگومينور كه عمدتاً در يونجه زارها مي رويد.
465. خاقان
= قاغان = قاغيْغان = قاغي (قاغيماق = خشمگين شدن) + غان (اك مبالغه) = خشمگين و غرنده ، شجاع ، پادشاهي بزرگ از فرزندان افراسياب (خان) ، لقب شاهان ترك وچين ، قاآن صورت مغولي آن ، خواقين جمع عربي آن (17): كنون باشد كه برخوانم به پيش روي تو اندر*هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان كردي/ لغت فرس
466. خامه
= خاما و قاما و قايما = قاي (قايماق = روي هم نشستن) + ما (اك) = رويه اي ، از لبنيات
467. خان
= لقب افراسياب (2) ، دومين مقام حكومتي در زمان صفويه (كتاب صفويه / راجر سيوري)
468. خان باليغ
= خان (ه.م) + باليغ (شهر، در تركي معاصر يعني ماهي) = شهر بزرگ ، پايتخت ، نام پايتخت قديم چين (تقريباً پكن كنوني)كه در سفرنامة ماركوپولو از آن ياد شده است. از شهرهاي ديگر چين مي توان به بش باليغ (پنج شهر) و ينگي باليغ (شهر جديد) اشاره كرد.
469. خانقاه
= خانقا = خان (ه.م) + قا (اك) = خانگاه ، احتمالا معرب شده
470. خانم
= خانيْم = خان من ، عنواني كه تركها خانمهاي خود را بخاطر ادب و تواضع صدا مي كنند.
471. خانوار
= خانه (ه.م) + وار (هست ، موجود) = خانه دار ، اعضاي يك خانه
472. خانه
= خانا = خان (بزرگ ، وسيع ، فراخ) + ا (اك) = گسترده ، مجموعة حياط و اتاقها و…؛ مفهوم خانه بصورت خان هم در تاريخ آمده است. (27) ؛ خان و خانه = سراي بزرگ ، خانچه = سراي كوچك
473. خُتاي
= خوتاي = حرير و ابريشم ، در تركي باستان كوتاي آمده است .
474. خرده
= خيْردا = قيْردا = قيْر (قيْرماق = بريدن) + دا (اك) = تكه ريزه و بريده شده ؛ خيْر = سنگريزه ، خيْرليْق = سنگريزه زار كه حركت در آن سخت باشد ، خيْرخيْم = پشم ريزه ؛ اين كلمه بعد از رفتن به فارسي بصورت خرد هم استفاده شده است.
475. خرّه
= خرره = لجن ، گِل خيلي شل (25)
476. خزر
= خازر = قازر= قاز (نام قوم بزرگ ترك همريشه با قافقاز) + ار (پهلوان) = پهلوان قاز ؛ قومي كه از 576 تا نيمه هاي قرن دهم ميلادي بر حاشية درياچة كاسپين تسلط داشتند ، نام اين قوم در چند نقطة جغرافيائي ديگر نيز آمده است. مانند: قزاق ، قفقاز ، قزوين (18)
477. خُل
= خوْل = خوْر (باخ: خوار).
478. خلج
= خالاج = قالاچ = قال (بمان) + آچ (باز كن) = بمان و باز كن ؛ نام قومي ترك ، در مورد وجه تسمية اين قوم بزرگ ترك روايات چندي وجود دارد. اين قوم بين قرن ششم و هشتم ميلادي در هندوستان ، بلوچستان ، ساوه ، اراك ، قم ، كاشان و آذربايجان حكومت مي كردند و سكه و كتيبه هاي آنها اكنون در شهرهاي تاشكند ، سيحون و بشكند پيدا شده است (18).
479. خواب/فرش
= خاو و خوْو = پُرز ، پرز فرش يا پارچه ، همريشه با هوله(باخ: حوله)
480. خواجه
= خوْجا = مرشد ، معلم ، راهنما ، شايد در اصل قوْجا (= پير و مراد) باشد ؛ اين كلمه بر روي نام دهات زيادي ديده مي شود و در تركي سابقه اي ديرينه دارد. پذيرفتن اينكه خواجه در اصل خدايچه (= خداي جه = خايجه = خواجه) بوده سخت است ، خواجه تاش = خوْجا تاش = هم خواجه ، دوست : هست بازاري دگر اي خواجه تاش × كاندرآنجا ميشناسد اين قمـاش/ پروين
481. خوار
= خوْر = بد و ناشايست ، خوار و ذليل ؛ خوْر باخماق = خوار نگريستن ، حالي خوْردو = حالش نامناسب است ، خوْرلاماق = خوار كردن ، خُل نيز محرف همين كلمه است.
482. خوب
و خُب = قوْب = قوْپ = شادي ، سرور ، خوشي ؛ در تركي معاصر خيْپ (باخ: كيپ) از همين ريشه است (2).
483. خورجين
= هورجين = هؤرجين = هؤر (هؤرمك = زلف بافتن) + جين (اك) = بافته شده ، قديم به بافتني مي گفتند كه روي الاغ مي انداختند و بعداً به كيسه هاي روي دوچرخه و موتور نيز اطلاق شد!.
484. خون
= خان = قان ، از ريشه هاي تركي باستان (17)
485. خيابان
= خياوان = ريشه گرفته از خياو نام سابق مشكين شهر ، اولين مكان در ايران كه آسفالت شد منطقة خياوان در تبريز بود كه از رجال روحاني آن منطقه بود و اصلاٌ خياوي (مشكين شهري) بود ، اين نام بعداً تعميم پيدا مي كند به هر جاي آسفالت شدة ماشين رو.
486. خيل
= خيْل و خايل ، از ريشه هاي اصيل و قديمي تركي كه به عربي هم رفته است. خيلتاش وخيلباش (ه.م) و… از مواردكاربرداين ريشه است و استفاده در زبان تركي بمراتب بيشتر است مانند آرواد خايلاقي وكيشي خايلاقيْ براي تشخص جنس گروهي ، يا ايت خيْلي = گروه سگ ، خيْل تك = انبوه وار و پرتعداد
487. خيلباش
= خيْل (ه.م) + باش (سر ، رئيس) = فرمانده خيل ، فرمانده سواران ، از رتبه هاي سابق نظامي (19)
488. خيلتاش
= خيْل (ه.م) + تاش (هم) = هم خيل ،گروه سپاهيان يا غلامان از يك خيل ، فرمانده ، امير ، از رتبه هاي سابق نظامي (19،27):
خِردم يزك فرستد به وثاق خيلتاشم
ادبم طلايه دارد به يتاق و پاسباني/ نظامي گنجوي (27)
489. خيلي
= خئيلي وخيْلليْ = خيل (ه.م) + لي (اك ملكي) = داراي خيل ، زياد ، وفــور ؛ اين كلمه تركي است و در متون قديم فارسي استفاده نشده و اندك اســتفادة آن نيز بمعناي «زياد» نيست بلكه بمعني «گروهي» است مانند ســعدي كه مي گويد: اندك اندك شود خيلي. «خيلي» به معني فراواني و وفور در سده هاي اخير وارد زبان فارسي شده است و ريشه گرفته از زبان تركي است.
490. دادا
و دده = كسي كه تربيت فرزندان خانواده هاي اشرافي رابه عهده داشت ، در خانواده هاي متوسط به پدر خانواده و برادر بزرگتر اطلاق مي شد
491. داداش
1- دادا (ه.م) + داش (هم) = هم مربي ، هم پدر ، پسران تحت تربيت يك مربي
2- دادا (برادر ، پدر ، ه.م) + اش (اك تحبيب) = برادر بزرگوار ، لقبي براي برادر بزرگتر همراه با احترام و محبت ؛ «اش» در داداش و بالاش (مخاطب قرار دادن كودك با محبت و نوازش) نقش مشابهي دارند.
492. داروغه
= دارقا = احتمالاً تارغا = تاراغا = تارا (تاراماق = تاراندن ، نظم دادن ، شانه كردن) + غا (اك) = نمايندة حاكم براي ماليات گيري (شايد در مفهوم تاراندن)،رئيس امنيت شهر(شايد از نظم دهنده) ، رئيس هر پيشه
493. داغ / ج
بصورت پسوند درمعناي كوه:قره داغ ، ميشوداغ و … ؛ بصورتهاي تاو ، تاي ، تاغ نيز آمده است. مانند: آلتاي (ه.م)
494. داغ
= درفش و آلت گرم كردن و داغ كردن ، چون سواركاري در بين تركها خيلي رايج بود آنها بوسيلة آلت گرم شده اسبهاي خود را جهت تمييز علامت مي زدند كه به اين عمل «داغ» مي گفتند ولي بعدها اين اصطلاح بجاي تعريف فوق ، به آن قطعه كه گرم مي شود ، اطلاق مي گردد و فعلاً كه به هر چيز گرم تعميم يافته است (2) ؛ شعر زير اشارة مستقيم به اين نكته دارد (27): ديدكان خواب ناديده مصاف اندر مصاف * مركبان داغ ناكرده قطار اندر قطار/ فرخي سيستاني
495. داغان
از مصدر داغيْلماق (= پراكنده شدن ، از نظم افتادن) = بي نظم ؛ داغان شدن = بي نظم شدن
496. داغون
= بهم ريخته (باخ: داغان)
497. دالان
= دال (پشت) + ان (اك) = پنهانه ، راهرو ، دهليز زيرزميني (1) ، الآن اين كلمه دامنة وسيعتري يافته است.
498. دالبوز
داليْ بوْز = دال (پشت) + يْ (اك ملكي سوم شخص) + بوْز (خاكستري) = خاكستري پشت ، پرستو ؛ دالبوزه و دالبزه (= دال بوزا) نيز گفته مي شود.
499. دام
= جاي سر پوشيده ، واحد خانه ، خانه ،گودال سرپوشيده و پنهان ، تله
500. دانه
= دنه = دن (قطره ، ريز) + ه (اك) = ريزه ، قطره ؛ بصورت «دانا» نيز استفاده ميشود: نارتانا = ناردانا = ناردنه (= دانة انار) ، بيتانه = بيرتنه = بيردنه (= يكتا ، دُردانه)
501. دايي
= داييْ و داماي = برادر مادر ، كلمة اصيل تركي
502. دبّه
= تپپه = تپمه = تپ (تپمك = چپاندن) + مه (اك) = چپاندني ، انباشتني ، ظرف انباشتن ترشيجات ؛ دبه درآوردن يا دبه كردن = بهانه گيري براي فسخ قرارداد
503. دبير
= دپير = تپير در تركي سومري = مربّي ، آموزگار ، اين ريشه به عربي رفته و مشتقات مدبّر ، تدبير… از آن گرفته شده است (20).
504. دُچار
= دوچر= دوشر= دوش (دوشمك = افتادن ، درافتادن ، دچار شدن ، مبتلا شدن) + ار (اك) = دچار ، مبتلا ؛ دوشر گلمك = دچار شدن يا رو در رو شدن ؛ آنرا بصورت زير هم مي دانند: دوچهار = دوچاهار = دوچار
505. دده
= ده ده = دادا ، پدر ، از ريشه هاي قديمي تركي ؛ daddy (25،2)
506. دُرد
= توْرتيْ و توْرتا = توْر (تورماق = دورماق = پابرجا و ثابت ماندن) + تي و تا (اك) = ثابت و پابرجا ، رسوب ته نشين شده ، آنچه از مايعات ته نشين گردد ، رسوب مايعات ، ته نشين شراب ، در بين تركمنها توْردي و دوْردي در معناي مانا و جاودان از اسامي آقايان است ، دردي (معر): پير دردي كش ما گرچه ندارد زر و زور * خوش عطابخش و خطاپوش خدائي دارد/ حافظ
507. درشكه
= داشيْگه = داشيْقا = داشيْ (داشيماق = حمل كردن) + قا (اك) = وسيلة حمل ؛ احتمال دارد كه روسي هم باشد.
508. دَرَك
= دره (ه.م) + ك (اك) = جاي عميق و مخوف ، جهنّم ؛ دركه = دره اي ، طبقات هفت گانة جهنم و مقابل درجه كه به طبقات هفت گانة بهشت اطلاق مي گردد ، به درك = به جهنّم
509. دُرنا
= دوُرنا = دوُر (دوُرماق = ماندن ، ثابت ماندن ، ايستادن) + نا (اك) = ايستا ، مانا ، احتمالاً بخاطر گردن فراخ و ايستاي آن پرنده بدين نام مسمّي شده است (1).
510. درنگ
= ديرنگ يا ديرن از مصدر ديرنمك (يك و دو كردن براي تأخير) ، تأخير ؛ در تركي باستان ، نون غنه اي وجود دارد كه بين «ن» و «نگ» قرار دارد. باخ: بانگ: به پيش پدر رفت پور پشنگ * زبان پر ز گفتار و دل پر درنگ / فردوسي
511. درّه
= دره = در (درمك = چيدن ، بريدن) + ه (اك) = بريده ، شكاف ، فاصلة بين كوههاكه بريده شده است ؛ درين = در + ين = عميق ، درآباد = درآوا = جاي دره اي ، دركه = دره + كه (اك) = جاي عميق ، دَرَك = جهنم ، و با احتمالي ديگر دريا نيز از همين ريشه است.
512. دريا
= تالويا = تَليا = تريا = دريا ، از ريشه هاي تركي باستان (17) ؛ در تركي معاصر به دريا دنيز مي گويند ولي در تركي باستان همان تالويا استفاده مي شد كه احتمالاً بصورت فرسايشي به دريا تبديل شده است.
513. دژ
= دئز= ديز= جاي بلند و محكم و استوار ، قلعه (2)
514. دستاق
= دوُستاق = دوُتساق = دوت (دوتماق = گرفتن) + ساق (اك) = گرفتني ، زندان ؛ دستاق بان = زندان بان
515. دشمن
= دوشمان = دوش (دوشمك = افتادن ، درافتادن) + مان (اك) = درافتاده ، لج كرده
516. دشنه
= دشنه = دئشنه و دئشنك = دئش (دئشمك = كاويدن ، سوراخ كردن بقصد تفحص و كاويدن) + نه(اك) = سوراخ كن ، ابزار سوراخ كردن
517. دكمه
= دويمه و دوگمه = دوگ (دوگمك يا دويمك = بند زدن ، بستن ، گره زدن) + مه (اك) =گره زدني ، وسيله اي براي بستن لباس ؛ دوگون و دويون = گره
518. دَگَنَك
= ده گه نك = ده گ (ده گمك = ضربه خوردن ، اصابت كردن) + ه (اك) + نك (اك) = وسيلة زدن ، چماق يا چوب كلفت براي زدن يا كوبيدن ؛ بصورت دؤيه نك از دؤيمك (= كوبيدن ، زدن ، كتك زدن) نيز تلفظ مي شود كه اتفاقاً صحيح هم هست.
519. دُلمه
= دوْلما = دوْل (دوْلماق = پر شدن) + ما (اك) = پر شده ، نام غذا ، در داخل چيزي مانند برگ مو يا بادنجان و گوجه قرار گرفته شده.
520. دُلَمه
= دله مه و دلمه = تيلمه = تيل (تيلمك = بريدن ، طولي بريدن) + مه (اك) = بريدني ، برش دادني ، شيري كه در آن مايع پنير زنند تا بسته شود (كه قابل بريدن بشود) ، خون دلمه شده ، پنير تر(1)
521. دَلو
= مقلوبِ دوْل (دوْلماق = پر شدن) = وسيله پر كردن ، ظرف آبكشي از چاه
522. دلواپس
و تلواسه = تالواسا = تالباسا = تالبا (تالباماق = مضطرب كردن ، ناآرام شدن ؛ تالبانماق = مضطرب شدن) + سا (اك) = مضطرب و ناآرام ؛ تالواسادان دوشمك = آرام و قرار يافتن
523. دلير
= دلير از مصدر دليرمك (پهلوان شدن ، ديوانه شدن) = پهلوان ، ديوانه ؛ البته در اينجا از ديوانه مفهوم عاشق و واله هم استنباط مي گردد و شايد از همان جاست كه مفهوم پهلوان استنباط مي گردد ، چراكه آدم عاشق و ديوانه براي رسيدن به معشوق هيچ ترسي به دل راه نمي دهد. توجيه فارسي در مورد ارتباط دلير به دل بنظر ناصحيح است چراكه دَلير گفته مي شود نه دِلير ، ثانياً در فارسي چنين پسوندي در انتهاي اسم وجود دارد.
524. دمار
= دامار = رگ ، در قصابي اعضاي غير از گوشت واستخوان ، دمار درآوردن = روزگار سياه كردن
525. دماغ. 1
= داماق = كام دهان ، كام دهان ؛ البته نبايد اين كلمه را با دماغ (بيني) و دماغ(مغز) خلط كرد. در تركيباتي مانند دماغ سوخته (= ناكام) مراد همان دماغ تركي است.
526. دماغ. 2
داماق = دام (دامماق = چکيدن) + اق (اک) = محل چکيدن ، محلي کي آب از آن بچکد.
527. دَمـَر
= دميروْ و تونقوُروْ = به پشت خوابيدن ؛ كلمة اصيل تركي(2)
528. دنبلان
= دوْمبالان = دوْمبا (ورقلمبيده ، گرد و برآمده ؛ دوْمبا گؤز = چشم برآمده) + لان (اك فاعلساز) = گرد شده ، كروي ، بيضة گوسفند ، دومبالاق = با سر بصورت معلق به زمين آمدن ؛ نسبت دادن آن به دنب (دم) صحيح به نظر نمي رسد (1).
529. دنج
= دين (دينمك = ساكت شدن) + ج (اك) = خلوت ، آرام ، ساكت ؛ دينديرمك = ساكت كردن ، در تركي معاصر دقيقاً برعكس اين معني استفاده مي شود يعني: دينديرمك = به صحبت كشاندن و مشغول كردن
530. دنيز
= دن (قطره) + يز( اك جمع ) = قطرات ، دريا ، نام خانم ، همريشه با دانه (ه.م) ؛ صورت قديمي اين كلمه تنگيز (تنگ = ناپايدار ، كوچك) است كه چنگيز هم از آن بدست آمده است.
531. دوختن
= توختن = از مصدر تركي توخوماق ، معادل اصلي اين فعل در فارسي بافتن است ؛ كينه توزي = كينه توختن = كينه بافتن در دل
532. دود
= توت از مصدرتوتمك (= دود كردن ، دود پس دادن لوله) ، همريشه با توتون و توتك (ه.م)
533. دورْگه
= دورگه = دور (دورمك = بسته بندي كردن ، پيچيدن) + گه (اك) = بسته ، دسته شده ؛ دورمك = بلله (3،19)
534. دوز
از مصدر دوزمك (= چيدن ، آرائيدن) ؛ دوز بازي = نوعي بازي بصورت چيدن مهره ها ، دوز و كلك = برنامه چيدن و كلك زدن
535. دوزمان
= دوزمان = دوز (دوزمك = چيدن ، مرتب كردن) + مان (اك مبالغه) = خوب چيده شده ، مرتب (8)
536. دوش
= دوش (خواب) احتمالا از مصدر دوشمک (= افتادن ، به زمين افتادن) ، از همين معني ، مي توان مفهوم شب را نيز استنباط کرد.
537. دوقلو
= دوْغوُلوُ = دوْغ (دوْغماق = زائيدن) + وُ (اك) + لوُ (اك) = همزاد (12) ، از اين كلمه به اشتباه سه قلو و چهارقلو… نيزساخته شده بدون آنكه قلو معنا داشته باشد. نمونه از اين دست در جاهاي ديگر هم ديده مي شود. مثلاً از دوبلة انگليسي ، سيبله مي سازند و يا از دوجين فرانسه (بمعني 12) ، يك جين و سه جين هم مي سازند.
538. دولاب
= دوْلاب = دوْلا (دوْلاماق = پيچاندن ، چرخاندن ، سركار گذاشتن ، فريب دادن) + ب (اك) = چرخ چاه كه با دول (دلو) كاركند ، حيله ، اشكاف ديوار ؛ احتمالاً دولاب در معناي اشكاف كه تركها آنرا ديلاب تلفظ مي كنند از مصدر ديلمك يا تيلمك (= شكافتن طولي ، بريدن) مي باشد. اشكاف در فارسي شايد از اين كلمه گرته برداري شده است.
539. دَوَلو/ت
= دوه لي = دوه (شتر) + لي (اك ملكي) = شتردار ، متعلق به شتر ، طايفة ترك ايراني از شاخة قاجار (18)
540. دهره
= دهره = دگره = دگيره = دگير (دگيرمك = چرخيدن ، غلتيدن) + ه (اك) = چرخيده ، غلتيده ، انحنا يافته ؛ دهره بورون = دماغ بزرگ و كج ، از حربه هاي دسته دار كه سرش مانند داس انحنا دارد ، شمشير كوچك كه سرش مانند سر عنان باريك و تيز است ؛ دهرة دهر = هلال ماه ، دهرة صبح = روشني صبح (1)
541. دُهل
= دؤوول = دؤو (دؤومك = زدن ، كوبيدن) + ول (اك) = كوبيدني ، زدني ، از آلات ضربي در موسيقي
542. دياق
داياق = دايا (داياماق = لم دادن ، از پشت نگه داشتن) + اق (اک) = پشتيبان ، بک آپ ، از اصطلاحات فني براي قطعه اي که بعنوان پشت بند استفاده مي شود.
543. ديرك
= ديره ك = دير(ديرمك و تيرمك= تكيه كردن ، زُل زدن ، پافشاري كردن) + اك (اك) = تكيه گاه ، پاية چوبي اصلي در خانه هاي بزرگ قديمي ، ستون ، ميله هاي دروازه درفوتبال ، همريشه با تير
544. ديشلمه
= ديشله مه = ديشله (ديشله مك = گاز گرفتن ، خوردن ، جويدن) + مه (اك) = خوردني ، گاز گرفتني ، چاي قندپهلو ، خرد كردن قند ، چاي شيرين نشده كه با قند بخورند(1) ؛ ديش (= دندان ، حبه قند ، شايد بخاطر اينكه قديم قند را با دندان نصف كرده و مي خورند)
545. ديگر
= ديگر = تيگر و تيگير (تيگيرمك = چرخيدن ، تغيير حال دادن) = مربوط به چيزي سواي آنچه كه هست ؛ همريشه با طاير (ه.م)
546. ديلاق
= دايلاق = كره اسب دوساله و بچه شتر يكساله ، آدم بي قواره ، دراز بي ثمر ؛ دايچا = كره اسب ، قد بلند (1)
547. ديلماج
و ديلمانج = ديل (زبان) + ماج (اك) = مترجم (1)
548. ديوار
= دوُرار و دوُوار= دوُ(= صورت محاوره اي دور ؛ دوُرماق = ايستادن) + وار (اك) = پابرجا ، ايستاده ؛ احتمال دارد از مصدر توماق (دربر گرفتن ، پوشيدن) به معناي دربر گيرنده نيز باشد. از همان مصدر داريم: تومان(تُنبان) و دوواق (درپوش تنور ، شال عروس)
549. رشته
= اريشته = اريش (تارهاي عمودي در قالي بافي) + ته (اك) = تارهاي نازك و بلند ؛ آريش (صورت قديمي اريش) از مصدر آرقاماق (= ميان چيزي را تفحص كردن) به نخهاي طولي فرش گويند چراكه از داخل پودهاي فرش (آرقاج) مي گذرند. شايد ريش هم از همين ريشه باشد.
550. زگيل
= زيگيل ، زيييل ، سيگيل ، از ريشه هاي تركي باستان ؛ سيگنه مك = زگيل درمان كردن (2)
551. زنجان
1-زنگجان = زنگ (مس) + جان (اك مكان) = مكان مس
2-زنگين و زنگان = سنگين ، باوقار ، باارزش ؛ شهر ارزنجان (پهلوان باوقار) در تركيه با اين شهر همنام است.
552. زيلو
= زيليُ = زيل (پهن ، انداخته ، نگاه تيز به جائي ؛ زيلله مك = انداختن ، چشم دوختن) + ي (اك) = پهن شده ، گسترده شده ، نوعي زيرانداز
553. ژنده
= ژينده = جينده و جيْندا = جيْن (؟) + دا (اك) = پارچة كهنه و مندرس ؛ جيْندير با همين ريشه و همين مفهوم. تغيير ژ به ج در محاورة روزانه نيز متداول است. مانند: گج-گژ ، گيج-گيژ ، آج-آژ
554. ساتكين
و ساتكن و ساتگن و ساتگين و ساتگيني = پياله و قدح بزرگ باده (1) ؛ احتمالاً در اصل ساتغيْن (= فروشي ، خود فروش) باشد كه چندان تناسب معنائي ندارد : به مسجد درآمد سرايان و مست × مي اندر سر و ساتكيني به دست/ سعدي
555. ساتلمش/ت
= ساتيْلميْش = سات (ساتماق = فروختن) + يل (اك اجبار و وادار) + ميش (اك) = بزور فروخته شده ، بوسيلة كسي فروخته شده ، ازامراي غازان خان درحدود700 ه.ق
556. ساج
= تاوه ، ورقة چدني و آهني براي پختن نان ؛ ساج اياغ = ساج + آياق (پا ، پايه) = پاية ساج (3)
557. ساچمه
= ساچما = ساچ (ساچماق = ريختن) + ما (اك) = ريختني ، گلولة سربي كه دراسلحه مي ريختند شايد هم فرايند ساخت ساچمه مدّنظر باشد كه از ارتفاع خــاصي سرب گداخته را به آب مي اندازند و بدون تراشكاري و پرداخت كاري به قطعة صاف و كروي مي رسند.
558. ساخلو
= ساخلاو = ساخلاغو = ساخلا (ساخلاماق = نگه داشتن ، محافظت كردن) + غو (اك) = محل محافظت شده ، پادگان ، منطقة استحفاظي ، ماليات دريافتي درقبال ايجاد امنيت (1،25)
559. سارا
= ساراي = ساري آي = ساري (رنگ) + آي (ماه) = ماه زرد ، ماه بدر ، ناب ، خالص ، نام دختر ، ساراي از شيرزناني كه بعنوان سمبل زن عفيف و باغيرت ترك در تاريخ جاودانه مانده است.
560. سارغ
= ساريْق = ساري (ساريماق =گستردن) + ايق (اك) =گسترده شده ، نوعي سفره پهن (1)
561. سارواصلان/ت
= ساريْ اسلان = ساري (زرد) + اسلان (شير) = شيرزرد ، لقبي براي امراي صفوي (1)
562. ساغدوش
= ساغديچ = ساغ (راست) + ديچ (طرف) = سمت راست ، شخص سمت راست داماد (2) ؛ اين كلمه براي راحتي بصورت ساغديش تلفظ مي گردد و به اشتباه آنرا ساغدوش (دوش = شانه) مي خوانند
563. ساغر
= ساغير = ساغ (ساغماق = دوشيدن) + ير (اك) = ظروف شير و شراب ، مخروطي بشكل هاون كه در آن شراب ريزند(2) ، همريشه با سغراق (ه.م)
564. ساغَري
= ساغريْ = ساغ (وسيلة نگهدارنده) + ريْ (اك) = پوشش ، پوست ، پوست هر چيز ، پوست دباغي شده اسب و الاغ ، نوعي پارچه ؛ ساغري پوش = پوشش درويشانه و ساده ، ساغري دوز = دوزندة ساغري ، يئر ساغري سي = پوستة زمين ، بصورت صاغري به عربي نيز رفته است. (2) ؛ ساغراق (= ساداق = تيردان) و ساخلاماق (= نگهداشتن) و ساغليق (سلامتي) همگي از اين ريشه اند.
565. ساق
= ساغ = سالم ، سلامت ، صحيح ، منظم ، مرتب ، صاغ (معر) (1)
566. سالار
= سالار = سال (سالماق = انداختن ، برانداختن) + ار (اك فاعلساز) = براندازنده ، به خاك مالنده ، يل ؛ گاهي اصرار دارند كه سالار تغيير يافتة سردار است!
567. سامان
= ساهمان = ساغمان = ساغ (ه.م) + مان (اك مبالغه) = بسيار مرتب و منظم ، آنچه ماية سلامتي و نظم و راحتي باشد. با همين تعريف در فارسي بيش از 15 معني براي سامان آورده مي شود كه در اصل همگي روي اين تعريف متفقند. مانند: اسباب خانه ، لوازم سفر ، كالا ، نظم و آرايش ، آرام و قرار ، رونق ، پاكدامني ، دولت و ثروت ؛ سامان يافتن = نظم يافتن ، سامان شدن = درست شدن كار ، در تركي: سهمان تاپماق = سامان يافتن ، سهمانسيز = بي سر و سامان
568. سان / پ
= شبيه ، عظمت ، اعتبار ؛ پسوندي در انتهاي اسم براي بيان شباهت (باخ: آبسان و ساناز)
569. سان ديدن
از ريشة تركي سان (تعداد ، اعتبار ، شبيه) = مشاهدة عظمت و قدرت و نظم ، مشاهدة رژة نيروهاي مسلح ، آدلي-سانلي = داراي شهرت و اعتبار ، همريشه با ساناز (ه.م)
570. ساناز
= سان (ه.م) + آز (كم) =كم شمار ،كم نظير ، نام دختر
571. ساو
= ساو و سوْو = پيغام ، هديه ، داستان ، رسالت ، خبر (2) ؛ باج يا هدية شاهان ضعيف به شاهان قوي (27) ؛ اين ريشه در تركيبات زيادي مشاهده مي شود. از جمله: سخن (ه.م) ، ساوج (پيامبر) ، ساوه (ه.م) ، سبلان (ه.م) و در تركي معاصر: ساواش = بگو مگو ، سؤز سوْو= حرف و پيام :
مرا با چنين پهلوان تاو نيست × اگر رام گردد به از ساو نيست/ شاهنامة
572. سبكتگين
= سُبَك تگين = سوبك تگين = سو (قشون ، سرباز) + بك (بيگ ، رئيس) + تگين (ه.م) = شاهزاده افسر اردو ، لقب پدر محمود غزنوي و داماد آلپ تگين ومؤسس سلسلة غزنوي (18) ؛ سوبك = افسر اردو ، از رتبه هاي نظامي غزنويان ، در زبان فارسي سُبَك را به اشتباه سَبُك خوانده اند ، سوُباي = سو باي = افسر و تركي معاصر يعني مجرّد ، سو باشي = سرلشكر
573. سبلان
= ساوالان = ساو (هديه ، باج ، پيام) + آلان (گيرنده) = باجگير ، هديه گير ، پيامگير ، وحي گير ، كوهي در اردبيل ؛ مفهوم پيام گيرنده يا وحي گيرنده شايد نزديكتر باشد چراكه اعتقاد زيادي است كه زرتشت دوران رياضت و تقوي را در اين كوه سپري ميكرد و در همين كوه وحي به او نازل مي شد.
574. سپوختن
= مصدر جعلي از مصدر تركي سوْپوخماق (= حمله وري باسرعت و شدت به طرف يك شخص)
575. سُپور
= سوپور (سوپورمك = جارو كردن) = جاروكُن ، وسيلة جارو كردن ، مجازاً آشغالچي
576. سُخمه
= سوْخما = سوخ (سوخماق = فرو بردن) + ما (اك) = فرو برده ، فرو بردن خنجر در شكم دشمن ، اصطلاح نظامي
577. سخن
= سوْقن = سوْوقان = سوْو (پيام ، خبر) + قان (اك) = پيام رسي ، صحبت رسمي و ديپلماتيك؛همريشه با سبلان،ساوه،ساوج ، سوغات
578. سراغ
= سوْراق = سوْر (سوْرماق = پرسيدن) + اق (اك) = پرس و جو ، سؤال ، احوالپرسي ؛ سراغ گرفتن = پرس و جو كردن ازحال كسي ؛ سوْرماق در معناي فوق در تركيه مورد استفاده قرار مي گيرد و تركان آذري بجاي آن سوْروشماق را استفاده مي كنند.
579. سرتق
= سيْرتيْق = سيْرت (سيْرتماق = لوس و ننر كردن) + يق (اك) = لوس ، نُنُر ، بي ادب ؛ سيْرتيْلماق = سرتيق شدن
580. سرجوخه
= سر (رئيس / فارسي) + جوخه (= چوْخا و جوُغا و جوْوقا = 8 نفر بالاتر) = رئيس گروه 8 نفري ، رتبة نظامي درقديم ؛ جوْوقالارين يئنه قوردولار! = باز هم گروهشان را تشكيل دادند.
581. سركه
= سيركه ، از ريشه هاي تركي باستان (2)
582. سرگين
= سرگين = سر (سرمك = پهن كردن) + گين (اك) = پهن شده ، ريخته شده روي زمين ، فضلة چهارپايان مانند الاغ و اسب و شتر :
در تگ جو هست سرگين اي فتي×گرچه جو صافي نمايد مرترا/ مولوي
583. سرمه
= سورمه = سور (سورمك = ماليدن ، كشيدن) + مه (اك) = كشيدني ، ماليدني ، از وسايل آرايشي چشم.
584. سري
= سيْرا = سيْر (سيْرماق = بافتن ، دوختن ، پشت سرهم چيدن) + ا (اك) = پشت سرهم چيده ، بهم بافته شده ؛ در حالت خفيف شده نيز بصورت سئري و سيره مي آيد.
585. سُريدن
و سُر خوردن = از مصادر جديد فارسي و وام گرفته از ريشة تركي سورمك (= ليز دادن ، كشيدن روي چيزي) (18)
586. سريش
و سريشم = سيريش و چيريش = سير (لعابي كه بر روي ظروف سفالي داده مي شد ، اندود ، لعاب) + يش (اك) = مادة چسبنده ، مادة صحافي
587. سغراق
= ساغراق = ساغ (باخ: ساغر) + راق (اك) = ظرف شير و شراب ، كاسه يا كوزة لوله دار ، جام شراب : خاموش كن پرده مدر ، سغراق خاموشان بخور * ستّارشو ، ستّارشو ، خو گير از حلم خدا / مولوي
588. سقّز
= ساققيْز ، ساغيْز ، ساقيْز = هرچيز لزج كه به جامه بچسبد وآويزان شود مانند شيرة غليظ و رُبّ ، قَندران (شيرة درختي جويدني) ، ازجويدني هاي طبيعي ، شهري دركردستان ؛ ساغيز تبراق = خاك لزج = گل كوزه ، ساغيزقان = كشكرك (2)
589. سقلمه
و سقرمه و سدرمه و سغلمه = سيْغيْلما = سيْغيْل ( محكم شدن ، مشت شدن) + ما (اك) = حالت مشت كردن دست براي زدن ، مشت ؛ سقلمه زدن = مشت زدن ؛ سيْغماق = محكم بستن ، فشار دادن (1)
590. سقناق
= سيْغيْناق = سيغين (سيغينماق = پناهنده شدن ، پناه گرفتن در جائي) + اق (اك) = پناهگاه ، ايمنگاه ، قلعه و استحكامات: هريك در مكان و سُكنا و سقناق خود با يكديگر در مقام نفاق … / مجمع التواريخ
591. سكّو
= سكي = پله ، نشيمنگاه بلندتر از سطح زمين مانند سنگ ، از ريشه هاي تركي باستان (18،2)
592. سلاّنه سلاّنه
= ساللانا ساللانا (ساللانماق = آويزان شدن) = آويزان آويزان ، شل و ول رفتن ، ولو
593. سلجوق/ت
= سئلجوق = سئل (سيل) + جوق (اك) = سيل آسا ، يورش كننده چون سيل ، از حكومتهاي ترك ايران كه 270 سال از 429 تا 700 ه.ق در آسياي غربي سلطنت كردند كه بعدها از افغانستان تا شام و الجزيره و روم را تحت يك حكومت اسلامي واحد مقتدر درآورد.
594. سنجاق
= سانجاق = سانج (سانجماق = زدن شانه به سر ، آويختن يا زدن ميخ و … در جائي) + اق (اك) = وسيلة آويختن و زدن ، (به سر) زدن ؛ قديم بمعناي پرچم (بايراق) هم آمده است چراكه بايراق را در زمين ميخكوب مي كرده اند.
595. سنجر
= پرندة شكاري ، نوعي عقاب ، لقب احمدبن ملكشاه آخرين پادشاه سلجوقي
596. سنقر
= سوْنقوُر= نوعي عقاب سردسيري ، بزرگ خاندان اتابكان فارس درقرن ششم ، طغان شاه پادشاه تركستان دو غلام داشت بنامهاي آق سنقر و قارا سنقر كه به مراتب بالاي حكومتي رسيدند.
597. سنگر
= سنكير = سركوه ، كنارة هر ديوار ، از ريشه هاي تركي باستان (2)
598. سنه نه
= سن (تو) + ه (به) + نه (چه) = به تو چه ؛ ترا سنه نه = ترا به تو چه! = به تو چه مربوط؟
599. سو
= آب ، رودخانه ، تركيبي در نام بسياري از رودخانه ها. مانند: آغ سو و قان سو در چين
600. سوپ
= سوب (تركي باستان) = سو (تركي معاصر) = آب (17) ، غذاي آبكي و شُل ، بصورت Soap در انگليسي
601. سودا
= سؤودا و سئودا = سئو (سئومك = دوست داشتن) + دا (اك) = محبت وعشق ، اين كلمه نبايد با «سودا»ي عربي كه معناي سياهي و معامله دارد اشتباه شود. سوداي رخ ليلي ، شد حاصل ما خيلي * مجنون بيگي واويلا ، اولدوم ينه ديوانه/ مولوي
602. سورتمه
= سورتمه = سورت (سورتمك =كشيدن) + مه (اك) = كشيدني ، وسيلة سُر خوردن و كشيدن بوسيلة سگ يا ميمون در روي برف
603. سورچي
= سورچي = سور (سورمك = سواري كردن) + چو (اك) = راننده ؛ سورچي ارابه = درشكه چي
604. سوغات
= سوْقات و ساوقات = سوْو(پيغام ، هديه ، باج) + قات (اك) = هديه ، هدية سفر؛ از ديگر كاربردهاي ريشة «سو-ساو» در تركي مي توان بموارد زير اشاره كرد: ساواش = بگو مگو ، ساووج = پيامبر، سؤز سوْو= حرف و پيام ، ساوا = ساوه ، ساوالان = باجگير = سبلان ، سخن = سوقن
605. سوك
= سوْخ (سوْخماق = فرو بردن) = ابزار نوك تيز براي راندن گاو و الاغ
606. سوگلي
= سئوگيلي = سئو(محبت) +گيل (اك) + ي (اك) = مورد محبت ، معشوقه
607. سولدوش
= سولديچ = سوْل (چپ) + ديچ (سمت) = سمت چپ ، شخصي كه در عروسي در سمت چپ داماد بايستد (باخ: ساغدوش)
608. سولماز
= سوْل(سوْلماق = پژمردن) + ماز(اك انكار و سلبيّت) = كسيكه هرگز پژمرده نمي شود،هميشه جاودان،مقابل سوًلار(هميشه پژمرده)، نام خانم
609. سومر
= سومر = سوم (سوْم = كامل ، تمام ،ناب ، بي نقص ، قومي قديمي از تركها) + ار(پهلوان) = پهلوان قوم سوم ، اولين قوم مدني بشريّت كه 7200 سال پيش از آذربايجان تا بين النهرين حكومت كردند و 3000 سال حاكم بودند. شواهد و قرائن و تشابهات زياد نوشته هاي يافته شده از اين قوم ، زبان آنها را به تركها نزديكتر مي كند.
610. سونا
1-سوْن (آخر) + ا (اك) = آخري ، نام دختر ته تغاري
2-سوُنا = سوُ (آب) + نا (اك) = متعلق به آب ، نام گلي دركنارآب ، نوعي مرغابي (شايد اتفاقي است كه در اين حالت تركيبش مانند دورنا شده است) ، زيبا ، نام دختر ؛ با اين تلفظ در تركيه متداول است.
611. سياق
= ساياق = ساي (سايماق = شمردن) + اق (اك) = شمارش ، علم محاسبات در قديم ، اين ريشه در عربي هم استفاده مي شود.
612. سيبري
= سيبير و سيوير = سابار و ساوار (باخ: بيله سوار) ، ساكنان كنوني توبولسك اكنون هم اين ناحيه را كه در قرون 5 و 6 محل اولية زندگي قوم ساوار بوده است بدين نام مي خوانند و بعداً روس ها از قرن 16 ميلادي نام آنرا به سيبري تغيير داده و اين نام به منطقة بسيار بزرگي اطلاق مي گردد (18).
613. سيخ
= سيْق در سومري = سيش وشيش در اويغوري = سيْخ در آذري = فرو بردني ، وسيلة فرو بردن ، وسيلة پختن كباب و جگر ؛ اَت سيشقا توقتوردي = گوشت را به سيخ كشيد (2) ، شيشليك = سيخليك = سيخي
614. سيل
= سئيل و سئل = سئي (رود ، باخ: چاي) + ل (اك) = ناشي از رودخانه ، خروشان چون رود ؛ اين كلمه تركي است و داراي تركيبات زيادي در اين زبان مي باشد: سلجوق = سئلجوق = سيل آسا ، سئي له مك = شستن غلة ناصاف در آب رودخانه ، سئلله مك = جاري كردن ، سئلوْوچا = مسيل ، سئي سئي = كاهل و وقت تلف كن (مانند هدر رفتن آب) ، سئيين = كاسة سفالين بزرگ براي ماست و آبدوغ ، سئلينتي = پخش و پلا (مانند سيل)
615. شاباش
= شاه (ه.م) + باش (سر ، سهم) = سهم شاه ، سهم شاه داماد ، هديه ، هديه اي كه درعروسي به داماد يا عروس دهند و از رسوم قديمي تركان است و در بين فارسها چندان متداول نبوده و شايد نيست. با اين همه اصرار دارند كه اين كلمه در اصل شادباش بوده است:
سلطان كني بي بهره را × شاباش اي سلطان ما / مولوي
616. شاخ
= تيز و قائم ؛ وجه تسمية شاخ حيوانات نيز همين ريشه است. البته ريشة «شاخه» اين كلمه نيست (باخ: شاخه) ؛ شاخ دورماق = قائم ايستادن ، شاخ پول = پول تازه و تا نشده
617. شاخه
= شاخا = شاخ (شاخماق = پيچيدن دور چيزي و بالا رفتن ، رعد و برق زدن،جاري و روان شدن همراه با ايجاد كردن پر و بال)+ ا(اك) =رشد كننده و بالا رونده،بالا رونده و پر و بال دهنده ، قسمت رشد كننده و پر و بال دهندة گلها و درختان ؛ شاخدا = ساتع شونده و نفوذ كننده، سوز و سرما ، ايلديريم شاخدي = رعد و برق ساتع شد.
618. شاكر
= معرب چاكر كه مشتقات شُكر ، تشكر و … به خود گرفته است.
619. شانه
= شانا = شان (لانة زنبور عسل ، كندو) + ا (اك) = كندوئي ، مانند كندو بصورت خانه خانه و مشبك ، قابي كاغذي براي حمل تخم مرغ ؛ براي همين است كه اين لغات بصورت برعكس نيز استفاده مي شود يعني شانه براي لانة زنبور و شان براي ظرف تخم مرغ ، آري شاني = كندوي زنبور
620. شاه
= احتمالاً از ريشة تركي باستانيِ شات و شاد (= عاليترين درجة نظامي در تركي باستاني) آمده است (17).
621. شاهسِوَن
= شاه (ه.م) + سئو (سئومك = دوست داشتن) + ان (اك فاعلي) = شاه دوست ، حامي شاه ، قبائل بزرگ طرفدارشاهان صفوي كه بنا به دعوت شاه عباس كبير قبيله اي بهمين نام از آسياي صغير به اردبيل آمدند و در آن سكني گزيدند ، ايل سون نيز به آنها گفته مي شود (انقراض سلسلة صفويه / لكهارت / ترجمة عماد ).
622. شبان
= شوْوان = چوْوان = چوْبان = چوپان (ه.م)
623. شبستر / ج
= شوْووستر = چوْووستر = چوْووست (و چيچست = نام قوم ، نام سابق درياچة اروميه) + ار (پهلوان) = پهلوان قوم چيچست ، از شهرهاي تبريز كه در تاريخ ، بسيار عالِم خيز و علم پرور بوده است از جمله: شيخ محمود شبستري صاحب گلشن راز ، پروفسور زهتابي صاحب تاريخ هفت هزار سالة تركان ؛ تحريف چوْووستر به شبستر ناپسند است و توجيه شب بستر (همه شب در بستر مي خوابند! گويا ديگران روي سنگ مي خوابند) ناپسندتر.
624. شبيخون
و شباخون (1) = شب آخين = شب + آخين (تاخت و تاز ، يورش ، در تركي باستان هم از اين كلمه استفاده مي شده است) = تاخت شب ، يورش در شب ، در مفهوم اين كلمه نيز همين معني استنباط مي شود نه «خون در شب !» ؛ آخين = آخ (آخماق = روان شدن ، گسيل يافتن ، يورش كردن) + ين (اك) = يورش
625. شپلاق
= شاپالاق = شاپا (شاپاماق = كشيدن ، كشيده زدن ، چپ و راست زدن) + لاق (اك) = سيلي
626. شغال
= شاغال = چاغال = چاققال = چاق (چاخماق = برق زدن) + قال (؟) = حيوان برقي و تيز ، حيواني كوچكتر از روباه ؛ برهان قاطع (27) بر تركي بودن اين كلمه اصرار دارد و از اين زبان است كه به زبانهاي ديگر رفته است: شغال (فارسي) ، جقل (عربي) ، schakal (آلماني) ، chakal (فرانسه) ، jackal (انگليسي).
627. شّق
= شاق = معرّب چاق (چاقماق = بريدن ، شكافتن) = بريده ، دونيم ؛ شّق القمر= شكافتن ماه ، انشقاق ومشتق و شقّه (= شاققا = شاق + قا) از همين ريشه اند.
628. شلاق
= شاللاق = شال (شالماق = چالماق = زدن ، كوبيدن) + لاق (اك) = كوبش ، ضربه ، وسيلة زدن
629. شلتاق
= شيْلتاق = چيْلتاق = چيْل (= هياهو ، ديوانگي ، بي عقلي) + تاق (اك) = هياهو كننده ، بي عقل ، لاف زن ، دعوا كننده ، متجاوز ، لوس ، شلوغ ، كارهاي بچگانه كه بي حساب و كتاب بوده و كودكانه است. از همين ريشه داريم: چيْلغيْن = ديوانه ، چيْلديرماق = ديوانه شدن ، شيللاق = جفتك
630. شلخته
= شالاختا = شالاقتا (مانند: يومورتا) = شالاق (وارفته ، بي اندام ، خربزة وارفته) + تا (اك) = بدتركيب ، بي قواره ، وارفته
631. شلمه
= شلمه و چلمه = شل (شالماق = چالماق = پارچه يا دستاري را به بدن يا سر بستن ، براي چالماق در لغتنامه ها بيش از 20 معني مي نويسند كه در اينجا اين معني مورد نظر است) + مه (اك) = دستاري كه بر سر ببندند ؛ اوشاغي دالينا چالدي = بچه را به كول خود زد
632. شمخال
= شامخال = نوعي اسلحة ابتدائي سرپُر شبيه برنو كه در دورة صفويه مورد استفاده قرار گرفت (25).
633. شمشك
= شيمشك = نور ساتع شده از رعد و برق ، آذرخش
634. شنگ
= شنگ = شاد؛ شوخ و شنگ = شوخ و شاد ؛ باخ: شنگول و گلشن
635. شنگول
= شن (شادي) + گول (خنده) = شادي - خنده ، محل تفرج و شادي ؛ مقلوبِ گلشن (ه.م):
ناگهان بستد دلم دلداركي × شوخكي ، شنگولكي ، عياركي/ مولوي
636. شيشليك
= شيش (باخ: سيخ) + ليك (اك) = سيخي ، به سيخ كشيدني
637. شيشه
= شوشه = شوش (صاف ، تيز ، پاك) + ه (اك) = هر چيز پاك و زلال و تيز ، سمبل پاكي و شفافيت ؛ شوش بوز = يخ پاك و صاف ، قولاغين شوش دوتوب=گوشش را تيز كرده ، شوشوْو = گاو شاخ تيز ، شوش پاپاق = كلاه بوقي
638. شيما
= شيما = از نامهاي قديمي تركي خانم ها (5)
639. صاطور
و ساطور و ساتور = ساتيْر = سات (ساتماق و چاتماق = دو تكه كردن) + ير (اك فاعلساز) = دونيم كننده ، چاقوي بزرگ دسته دار :
ورش بخت ياور بود،دهر پشت×برهنه نشايد به ساطوركشت/سعدي
640. صندل
= معرّب سندل = نوعي درخت كوچك ، در تركي باستان «چينتال و چيندال» نيز استفاده شده است ، بصورت Santal در انگليسي (17)
641. صندلي
= سندلي = سندل (باخ: صندل) + ي (اك) = منسوب به صندل ، از جنس صندل ، وسيلة نشستن
642. طاباق
= تاباق = تابا (باخ: تابه) + اق (اك) = تابه اي ، ظرف مدور فلزي براي پختن نان ، خشت پختة بزرگ(1)؛ طَبَق نيز ساده شدة همين كلمه است ، طابق = معرب تابك (= تابه + ك) = طاباق كوچك ، تاباق ، اين كلمه از تركي به عربي رفته است و ريشة آن تابه و ريشة تابه هم تاو است. تاباق آپارما(طبق بردن) از سنتهاي ديرينه در عروسي در بين تركهاست.
643. طاس
= تاس و تاز و داز (تركي باستان) = تاش و داش (تركي معاصر) =كاسة سنگي و سخت ، سنگ ،كاسة فلزي ، سر بي مو ، حيوان بي شاخ ، زمين بي حاصل (17،2) ؛ دازالاق و دازلاق = كچلِ بي مو ؛ سگ تازي = سگ شكاري و بي مو
644. طاق.1
= تاق = در تركي سومري بمعني «تاقماق و تاخماق = يكي كردن ، چسباندن» ؛ طاق در واقع از چسباندن دو طرف ديوار بهم بوجود مي آيد (7).
645. طاق.2
= معرب تاي (ه.م) = لنگه ، تك ، فرد ؛ جفت و طاق بازي = نوعي سرگرمي و بمعني فرد و زوج بازي ، طاقي = تكي ، طاقت طاق شدن = يكه شدن طاقت و از كف رفتن آن (1). الحق اميرهوشنگ ، امروز در دنيا طاق است و بهتر از اويي نيست / اميرارسلان
646. طاير
= تَيَر و تَهَر و تَكَر = تگر از مصدر تگيرمك (= ديگيرمك و ديغيرماق = چرخيدن ، غلط خوردن) = وسيلة چرخنده و غلتنده ، چرخهاي ماشين ؛ همريشه با دگيرمان (و دييرمان = آسياب) ، اين لغت هرچند بصورت طاير به عربي هم رفته است ولي هرگز از چرخ خودرو نمي توان مفهوم پرواز كردن (طير) را استنباط كرد. لذا املاي طاير در فارسي هم اشكال دارد و تاير صحيح مي باشد ، بصورت Tire در انگليسي و ديگر زبانهاي اروپائي.
647. طرخان
= ترخان = اصيل زاده ، رئيس وسرور ، شاهزاده ، لقبي كه دارندة آن از دادن باج و خراج معاف بود و بدون كسب اجازه حق ورود به حضور شاه را داشت ، رتبه اي نظامي درتركي باستان ، لقب فيلسوف بزرگ ابونصرفارابي كه از تركان فاراب بود ، از قهرمانان توران: به طرخان چنين گفت كاي سرفراز × برو تيز با لشكر رزم ساز / شاهنامه
648. طرغان
= معرب ترگون = تر (ترمك =گرد كردن) +گون (اك) = قشون ؛ طرخان بستن = جمع كردن قشون ، چريك ترگني = انبوه لشكر (در قوتادغوبيليغ) :
… و سلطان طرغان بست و بندگان چالش مي كردند / راحه الصدور
649. طَرغو
= تارغو = تارغي = تاريغي = تاري (تاريماق = كاشتن) + غي (اك) = كاشته شده ، علوفه و پيشكش(1)؛ تارلا = كشت ، تاريم = كشتزار
650. طرقّه
= تاراققا= تاراق(صداي انفجار)+قا(اك) = تاراق كننده ، مادة منفجره
651. طرلان
= ترلان = شاهباز ، بي باك ، زيبا ، نام دختر ؛ اكِ لان در انتهاي تعدادي حيوانات ديگر هم مي آيد: ايلان (= مار) ، قاپلان (= پلنگ)
652. طُغتگين/ت
= توُغتگين = توُغ (باخ: طوق ، در اينجا اسم خاص) + تگين (ه.م) = شاهزاده توغ ، ظهيرالدين توغتــگين مؤسّس اتابكان دمشق (497 ه.ق) و از رؤساي لشكري سلجوقي و داراي مقام اتابكي
653. طُغراء
وطوُرغاي وطوُرقا = توغرا = توغ (باخ: طوق) + را (اك) = حلالي و قوسي،حكم ، مُهر قوسي سلاطين ترك در بالاي فرمانهاي حكومتي ، در غزليات فارسي كنايه از كمانِ ابرو: هلالي شد تنم زين غم كه با طغراي ابرويش*كه باشد مه ،كه بنمايد ز طاق آسمان ابرو/حافظ
654. طُغرل
= توُغرول = پرندة شكاري ازجنس طوغان كه هزار مرغابي شكار مي كند ولي فقط يكي را مي خورد! (1) ، نام آقا: الا تا بانگ دراج است و قمري*الاتا نام سيمرغ است و طغرل / منوچهري دامغاني
655. طلناز
= تئلناز= تئل(زلف ،گيسو)+ ناز= ناز گيسو، خوش زلف ، نام دختر
656. طنبور
= تنبور = تن (ه.م) + بور (بورماق = تاباندن ، انحنا دادن ، پيچاندن) = تن تاب خورده ، بدنه انحناء يافته ، از سازهاي زهي كه درآن كاسه نسبت به دسته اش انحناء پيدا كرده است ؛ تنبور تركي = تنبوري كه كاسه و سطح آن از نمونة شرواني آن كوچكتر است ؛ البته برهان قاطع (27) آنرا اسپانيائي مي داند.
657. طواشي
= معرب تاپوچي = تاپي چي = تاپ (تاپماق = خدمت كردن ، يافتن (2)) + ي (اك) + چي (اك شغلي) = خدمتكار ، خواجه و خادم هاي حرمسرا (1) ؛ تاپي (= خدمت) در اصل تاپيق بوده لذا تاپيچي هم در اصل تاپيقچي بوده است،تاپينماق = عبادت ، تاپيناق = محل عبادت
658. طوج
= توج = برنز (25)
659. طوزغو
= توْزغو = توْز (؟) + غو (اك) = ؟، توْزغو و توْزلوق از غذاهاي متنوع و لذيذ كه پيشكش خويشان مي كردند (1)
660. طوغان
= توُغان = تو (توماق = گرفتن ، دربر گرفتن) + غان (اك) = بسيار شكار كننده ، پرنده اي از دستة عقابها ، طوغان - طغان در تركي مانند سارا-دارا درفارسي و زيد- عمرو در عربي است. پند از هركس كه گويد گوش دار × گر مثل طوغانش گويد يا تگين/ ناصرخسرو
661. طوغاي
= توُغاي = توغ (باخ: طوق) + آي (ماه) = ماه گرد ، ماه هلالي ، در مقابل ساراي (ماه كامل) ، درختان خودرو در مسير رود ، نام آقا
662. طوق
= توُق = توٌغ = مهر گرد شاهان ترك در بالاي طومارها ، هر چيز گرد (باخ: طغراء و طوغاي) :
همان گيل مردم چو شير يله × ابا طوق زرين و مشكين كله/ شاهنامه
663. طومار
تومار = تو(توماق = بستن ، پوشاندن) + ار (اک فاعلي) = بسته ، پوشانده ، وسيله اي که قديم ، نامه را در داخل آن بسته و ارسال مي کردند. همريشه با تومان (باخ: تنبان) و دومان (= مه)
664. طيار
= تايار =؟، مالي كه از عوارض دروازة شهرها (در دورة سلجوقي) و از زمينهاي بي صاحب و اموال توقيف شده و املاك مالكان غايب (در دورة ايلخانيان) به شاه مي رسيد. (1)
665. عاشيق
= آشيْق = آش (آشماق = قاتي كردن ، رد كردن كوه يا بلندي) + ايق (اك) = قاتي شده ، درهم برهم ، شوريده ، عبور كننده از دنيا و پا گذاشته در عالم معنوي ؛ احتمالاَ عاشق در عربي از همين ريشه رفته است زيرا اين ريشه درعربي قديم نبوده بطوريكه در قرآن اصلاً استفاده نشده و بجاي آن از معادلش يعني «ودّ» استفاده شده است.
666. عالي قاپو
= آلا قاپيْ = آلا (سنگين ، خاكستري) + قاپي (در) = درب سنگين يا خاكستري ، از آثار باستاني اصفهان و يادگار شاه عباس صفوي كه از اردبيل آوردند و الآن هم به همين نام (آلا قاپي) در اردبيـل وتبريز دروازه وجود دارد ؛ قاپي (در) ، قاپاق (درپوش) ، قاپقا (دروازه) و قاپود (دربچه) همگي ازمصدر قاپاماق (= بستن ، پوشاندن) بوده و همگي نوعي درب است.
667. عبير
= معرّب ابير= ايبر= مشك ، خوش بو، در تركي باستان «ايبر/ ايپر/ ييپر» استفاده شده است (17).
668. عضو
= اوزو در تركي سومري با همين معني (20)
669. عيوض
و عوض = آيواز و آيوز = آي (ماه) + وز (شبيه) = مانند ماه ، زيبا رخ ، نام يكي از دليران كوراغلو قهرمان ملي آذربايجان ؛ متأسفانه عمداً يا سهواً اين نام پرمغز را بصورت عيوض و عوض (كه اصلاً مناسب براي نام نيست) مي نويسند. البته در برهان قاطع اين اسم با معني آراسته و پيراسته درج شده است. (27)
670. غاز.1
= قاز = پرنده اي بزرگتر از اردك (1) ؛ Goose (انگليسي)
671. غاز.2
= قاز از مصدر قازماق (شكافتن ، كندن) = شكاف ، چاك ، نراك ، پاره ، ژنده ؛ غاز غاز = شكاف شكاف و ترك ترك (1)
672. غازالاخ
و قازلاخ (1) = قازآلاق = پرنده اي خوشخوان از خانوادة چكاوك كه در سواحل درياي خزر يافت مي شود.
673. غازان
و قازان وغزغن (معر) وغازغان = قازغان = قاز (قازماق = كندن) + قان (اك) = بسياركَنَنده ، شكاف زمين ناشي از سيل ، ديگ (شايد بخاطر اينكه ديگها سابقاً چوبي بودند و داخل آنها با كنده كاري درست مي شد) (1،2)
674. غازي
= قازيْ در تركي سومري (= شكست دهنده ، خرد كننده ، كُشنده) (20) و در تركي معاصر مجازاً در معناي آدم پرمدّعا و باد در دماغ استفاده مي شود: قازيْ آدام = آدم باد در دماغ ، قازيلانماق = باد در دماغ داشتن و نفس كش خواستن! ؛ اين كلمه با نفوذ در عربي بصورتهاي غزوه ، غزوات و غيره نيز درآمده است.
675. غاميش
= قاميْش و گميش = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد كشت) + يش (اك) = وسيلة دفاعي يا جنگي ، ني (كه سابق وسيلة دفاعي و جنگي بود) ، خيزران ، اسباب مزاحمت ، موي دماغ! ؛ قميش شدن = غاميش گذاشتن = مزاحمت
676. غجر
= قجر= قاجار (ه.م) = فالگير ، كولي ، آگاه ؛ غجرچي = دانا ، راه دان
677. غدّاره
= حربه اي شبيه شمشير ولي پهن و سنگين ، پيكان پهن ، اين كلمه نبايد با غداره در عربي كه مؤنث غدار (= بي وفا) است اشتباه گرفته شود (1) ؛ اگر اين كلمه تركي باشد احتمالاً بايد بصورت قادارا باشد و آن ، احتمال دارد كه از مصدر قاداماق (= محكم بستن) و در معني وسيله اي كه به كمر مي بندند باشد. احتمال ديگر آنست كه از قادا (= خطر ، بلا) آمده باشد كه معناي وسيلة خطرناك مي دهد.
678. غلام
= قوُلام و قوُلوم = قول (خدمت) + وم (اك ملكي و گاهي تحبيبي) = خدمتكارم ، تركيب غلام مانند خانم و بيگم (ه.م) است ؛ قولوقچي = خادم ، قُلُّق = خدمت كردن ، غلمان = غلام
679. غِلمان
= غوُلمان وقوُلمان = قول (خدمت) + مان (مانند) = غلام مانند ، غلام ، پسر نوجوان خادم بهشت: فردا اگر نه روضة رضوان بما دهند × غلمان ز روضة حور ز جنت بدر كشيم / حافظ
680. غنچه
= قوُنچا و قوْنجا = شكوفة ناشكفته ، در تركي قديم يعني عروس ؛ احتمالاً اين كلمه بخاطر شباهت شكوفة گل به عروسي كه در لباس عروسي است به آن تعميم يافته است.
681. غوره
= قوْرا= قوْر(شرر،تلخي (3)) + ا(اك) = تلخه ، تنده ، انگوركال وترش
682. غوزه
= قوْزا و قوْز = غلاف و پوستة بعضي ميوه ها و گياهان ؛ قوْزالاق = غوزه هاي ميوه
683. غوغا
= قاوقا و قوْوقا = قاو (قاوماق و قوْوماق = راندن ، جنگيدن ، دور كردن ، تاختن ، تاراندن) + قا (اك) = دعوا ، بلوا ، هياهو (18)
684. غول
= قوُل = خدمتكار ، خادم ، غلام ؛ در اينجا بصورت مستتر معناي درشت هيكل و آدم زمخت را مي توان برداشت كرد. شايد بخاطر اينكه از غول عليرغم درشت هيكل بودنش ، استفادة ابزاري مي كردند به اين اسم نامگذاري كرده اند.
685. فِر
= فيْر= تاب ، موي مجعّد ؛ فيْريْلداماق = تاب خوردن ، فرچه = فيْرچا = وسيله اي بصورت رشته هاي تابيده براي اصلاح صورت ، فيرقادان چيخماق = سر به هوا شدن ، فرفره = فيْرفيْرا ، فيْريْلداق = هواكش ، فيْريْلداقچي = حقه باز
686. فشنگ
= فيشن و فيشنگ = فيشه (فيشه مک = جهيدن ، فوران کردن) + نگ (اك فاعلي) = جهنده ، فَوَرانگر؛ فيشقا = سوت ، فيشقيرتي = فوران ، تبديل فيشه ك به فشنگ مانند تبديل توفه ك است به تفنگ و احتمالاً قشه ك = قشنگ.
687. فغفور
= فغ پور= فغ (باخ: بيگ) + پور (پسر ، ه.م) = بيگ زاده ، بزرگ زاده ، لقب شاهان ترك و چين ؛ پادشاهي اشكاني كه 62 سال حكومت كرد (27):
چرا بايد نهادن سر به تعظيم كي و كسري
چرا بايد كشيدن منت از فغفور و خاقانش / فضولي
688. فنر
= فانار = فان + ار = ؟، حصار دور چراغ ، چراغ ، هر چيز ارتجائي مانند چوب و فلز ؛ همريشه با فانوس (فان + يس) (1) ؛ آنرا تركي مي دانند اما شروع كلمة تركي با حرف «ف» خيلي نادر است.
689. قاآن
صورت ديگر خاقان (ه.م)
690. قاب
= ظرف ، آوند ، كيسه و پوستي كه جنين با آن متولد گردد كه آنرا به فال نيك بگيرند ؛ در ديوان لغات الترك بصورتهاي قا و قاچا و قاپ نيز آمده است (1،2).
691. قابتورقاي
= قابتورغاي = قاب (ه.م) + تورغاي (باخ: طغراء) = طغراي قابي شكل ، نامه و مهري كه در صندوقچه باشد ، صندوقچه ، كيسه يا صندوق نامه و مهر (1)
692. قابلمه
= قابلاما = قابلا (قابلاماق = ظرف گذاشتن ، بار و بنه جمع كردن) + ما (اك) = مظروف ، كارخانة كنسروسازي ، از ظروف آشپزخانه
693. قابوك
= قابيق = ناوداني بر كناره هاي بام براي جمع شدن آب باران درآن و هدايت به زمين ، قابول و قابور نيز آمده است (19).
694. قاپو
= قاپيْ = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + يْ (اك) = وسيلة بستن ، در ، دروازه ؛ مصدر قاپماق در معناي گاز گرفتن در اصل قارپماق است و نبايد با اين مصدر اشتباه شود. قاپوچي = دربان ، قاپوچي باشي = رئيس دربان ها در دورة قاجاريه ، عالي قاپو (ه.م) (19) ، تخته قاپو كردن = در (قاپو) را تخته كردن ، خانه نشين كردن ، ساكن كردن عشاير ، له كردن : … زير چكمة اين حضرات ، تخته قاپو شدند/غربزدگي جلال آل احمد
695. قاپوق
قاپيْق = قاپ (قاپماق =گرفتن ، گاز گرفتن) + ايق (اك) =گيره ، دو تكه چوب كه از وسط بهم وصل مي شوند و سر و دستها در ميان آندو قرار مي گيرد ، چوبة اعدام ؛ در قاپوق قرار دادن = مورد تحقير و تنبيه و مسخره قرار دادن (25،1)
696. قاپيدن
= مصدر جعلي فارسي ساخته شده از مصدر تركي قاپماق (= بزور يا بي خبر چيزي را از دست كسي درآوردن) ؛ البته در اصل اين مصدر قارپماق بوده است.
697. قات
= لا و تاي هر چيز، لايه ، دفعه ، خط اتو ، خم ، كنار (2،3) ؛ قات زدن = خم شدن و تعظيم ، قاتماق = قاتي كردن ، قاتلاماق = لايه لايه چيدن لباس يا نان، قاتيشديرماق= بهم زدن: روزي نشست خواهم ، يالقيز سنين قاتيندا*هم سن قوْپوزچالارسان هم من چاخير ايچرمن/ مولوي
698. قاتق
= قات (قاتماق = قاطي كردن) + يق (اك) = قاطي شده ، ماست ، دسر ، تركيب ؛ قاتق كردن = خورشت را كم كم خوردن تا غذا براي همه تقسيم شود (19):
مشاطگان قيمه ز روغن نهاده اند × بر روي نوعروس قتق زلف و خالها
699. قاتمه
= قاتما و قاتيما = قات (قاتماق = قاتي كردن) + ما (اك) = قاتي شده ، با چيز ديگري مخلوط شده ، طنابي كه از مخلوط موي دم و يال اسب مي بافتند؛ قاتمه تاب = موتاب ، قاتمه ريس = ريسندة پشم قاتمه (19)
700. قاجار
= قاچار= قاچ (قاچماق = دويدن ، فرار كردن) + ار (اك فاعلساز) = فراري ، غير ساكن ، قومي هميشه در تاخت وتاز كه بعد از افشاريه و زنديه توسط آقامحمدخان سلسلة قاجاريه را تشكيل دادند و مدت 150 سال (1193-1344ه.ق) حكومت كردند ؛ در توجيه ديگري گفته شده كه قاجار = قاج (قوم) + ار (پهلوان) مي باشد.
701. قاچ
= قاچ و قاش = ابرو ؛ قاچ كردن = بريدن مانند ابرو
702. قاچاق
= قاچ (قاچماق = فرار كردن) + اق (اك) = بصورت فراري ، غير مجاز ؛ قاچاقچي = فراري
703. قادين
= قاديْن = خانم ، مخاطب براي خانم هاي متأهل
704. قاراشميش
= قاريشميش = قاريش (قاريشماق = درهم برهم شدن) + ميش (اك مفعولي) = درهم برهم شده
705. قارساق
= قار (قارماق = از چنگ درآوردن ، قاپيدن) + ساق (اكِ طلب) = خواستار قاپ زدن ، روباهي كوتاه قد با پوستي گرانقيمت كه به آن روباه خال دار يا فنك (عربي) نيز مي گويند. اين روباه در تركستان بيشتر يافت مي شود (1).
706. قارقي
= قارغي = قار(قارماق :ه.م) + غي (اك) = بزور گيرنده ، قلعة بالاي كوه ، از اقوام ترك از ريشه هاي تركي باستان (17)
707. قارماق
از مصدر قارماق و قارينماق(= بزور چيزي را از جائي كندن ، چيزي را بزور از كسي گرفتن) = وسيله اي قاپيدن ، چنگك ماهي گيري
708. قازاياغي
و قزاياغي = قازآياغي = قاز (باخ: غاز.1) + آياغ (پا) + ي (اك مضاف) = پاي غاز ، جاپاي غاز ، از گياهان داروئي
709. قازبيي/ت
= قازبيگي = قازبيگي و قازبيي = بيگ غاز ، پول مسي متداول درايران درقرون نهم و يازدهم ه.ق
710. قاشق
= قاشيق = قاشي (قاشيماق =كندن) + يق (اك) = كنده شده ، وسيله خوردن كه قديم بصورت چوبي بود و داخل آن از كنده كاري بدست مي آمد ، از ظروف آشپزخانه
711. قاطر
= قاتير= قات (قاتماق = تركيب كردن) + ير (اك) = تركيبي ، حيواني از تركيب خر و اسب
712. قاطي
= قاتي = قات (قاتماق = تركيب كردن ، درهم برهم كردن) + ي (اك) = درهم برهم ، غاتي (معر)
713. قاق
= قاخ = ميوة خشك شده ، منحرف و غير اصلي ؛ قاخاق = گوشت و ماهي خشك شده ، قاق ماندن = بي نصيب ماندن ، قاق شدن = عقب ماندن اسب (1،3،19) ؛ آدم نحيف و لاغر (27): شوخ كماندارمن ، شهرة آفاق شد×از قدر اندازيش تير قضا قاق شد/محمداشرف
714. قال
= از مصدر قالماق (= ماندن ، پابرجا ماندن) ؛ قال چيزي را كندن = آنرا از حالت سكون درآوردن و به پايان رساندن آن ، از قال بيرون آوردن = از بوته درآوردن و احيا كردن ، قال گذاشتن = مانع به حركت درآمدن
715. قالپاق
= احتمالاً همان قاپاق (= سرپوش) باشد ، نوعي كلاه تركها در قديم ، وسيلة پوششي چرخهاي خودرو به همين شكل ؛ قالپاقچي = قالپاق دوز=كلاهدوز: مرا محبت قلپاق دوزي ماهي است × ازين نمد من درويش را كلاهي هست/ سيفي
716. قالتاق
= قالتاق = قال (قالماق = ماندن ، ثابت ماندن) + تاق (اك) = ثابت و مانا ، ليز نخورنده ، زين اسب بواسطة آنكه ثابت و فيكس روي اسب مي ماند ، لات (1) ، يكدنده و لج
717. قالُش
= قاليش = قال (قالماق = ماندن) + ايش (اك) = ماندني ، چيزي كه بيرون نيايد ، نوعي كفش كه برخلاف پاپوش ها از پا درنمي آمد.
718. قالنجه
= قاليْنجا = قاليْن (ضخيم ، پُرپشت) + جا (اك) = پرپشتك ، پرنده اي باندازة كبوتر ، فاخته (1)
719. قالي
= قال (قالماق = ماندن) + ي (اك) = ماندني ، سُر نخورنده به اعتبار آنكه نسبت به جاجيم و كليم كه جمع مي شود از پايداري و مكانت بهتري بهره مند است ؛ بصورت قالين (= ضخيم ، زيرانداز ضخيم) نيز استفاده مي شود ، غالين (معر) :
بورياي خود به قالينش مده × بيدق خود را به فرزينش مده / اقبال
720. قالين
قالين = ضخيم ، باخ: قالي
721. قام
= جادوگر ، ساحر ، صفت كاهنان ،كاهن ، غيبگو (1) ؛ باخ: قميز
722. قاوت
و قاوود = قوْووت = قوْو (قوْوماق = راندن ، جهاندن) + وت (اك) = فوت كردني ، راندني ؛ كاشغري آنرا قاغوت (= غذائي با ارزن) ثبت كرده است (2) ؛ نظر ديگر آنست كه قاووت از قاو و قوْو حاصل شده است و تركيبات قوْو در مفهوم «سبكي ، پوكي ، خشكي ، آتش ، موي ، پوسته» است. در واقع همة اين مفاهيم سبكي را مي رساند. مانند:قاووت (خوردني سبك) ، قوْووق (بادكنك) ، قوْواق (كپك سر ، شورة سر) ، قوْغ (آتش) ، قوْولو (خوْولو = هولو = حوله ، پارچة خواب دار) ، قاوات (سبك سر) ، قوْوون (خربزه)
723. قاولُغ
= قوْولوق = قوْو (پوست ، غلاف) + لوق (اك) = پوسته اي ، جلدي ، پوشه اي ،كيف ، جعبه خياطي:
واله آن قاولــــــغم كز طاق جيب آويختند
روشن است اين خود كه قنديلي بود هر طاق را/ نظامي قاري
724. قايق
= قاييْق = قاي (قايماق و جايماق = سُر خوردن ، ميل كردن ، منحرف شدن از جا) + يق (اك) = لغزنده روي چيز ديگر، سُر خورنده روي آب ، ميل كننده به سمتي ، وسيلة حركت روي آب
725. قايم
= قاييْم = قاي (قايماق = متراكم شدن ، روي هم انباشتن) + يْم (اك) = روي هم انباشته شده ، مرتفع ، عمود ، بلند ، محكم و فشرده ؛ قايم (محكم) زدم گوشش ، صداي قايمي (بلندي) كرد ، قالين - قاييم = كت و كلفت ؛ مي توان احتمال داد كه قائم در عربي هم از همين جا رفته است زيرا خيلي به اين مفهوم نزديكتر است.
726. قاين
= قاييْن = برادر زن يا برادر شوهر (1،19)
727. قباق
و قُبق و قپاق = قاپاق = قاپ (قاپماق = قاپيدن) + اق (اك) = قاپيدني ، تير چوبي بلند در وسط ميدان با حلقه اي از طلا يا نقره بر فراز آن كه سواران ضمن اسب دواني آنرا بايد با تير بزنند تا صاحب آن شوند ، قباق افكني = هدف زني ، قباق انداز = به هدف رسيده :
نمي خورم زر وقف ، ارچه شحنة چرخ
ز بهر تير فلاكت مرا به چوب قبـــاق / ملا فوقي يزدي
728. قبچاق
= قيْبچاق و قيْپچاق = فعّال ، زيبا ، غضبناك ؛ از اقوام بزرگ ترك كه قبل از اسلام با تسلط بر اقوام ديگر ترك بر آسياي ميانه حاكم شد و بعد از اسلام حتّي مصر را هم تحت حكومت خود درآوردند :
سبكرو چون بت قبچاق من بود×گمان افتاد خودكآفاق من بود/نظامي
729. قُبچور
و قبجور و قپچور = ؟، ماليات ، از انواع ماليات ها غير از ياسا و قلان:
و آن قپچور كه اكنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اكنون هم بحكم ياسق از پنج كس نمي گيرند… / رسائل خواجه نصير
730. قبراق
= قيْبراق= قيْوراق= قيورا (قيوراماق = ناز كردن ، خرامان رفتن ، چست و چابك رفتن) + اق (اك) = چالاك ، سرحال ، فعّال ، پيچيده و تابيده
731. قبرغه
= قابيْرقا = قاب (ه.م) + يْر (اك) + قا (اك) = قاب شده ، اسكلت شده ، پهلوي بدن ، استخوان دنده پهلو ، استخوان هاي قفسه سينه (1)
732. قپان
= قاپان = نوعي ترازو براي بارهاي سنگين ، باسكول ، دهخدا و غياث اللغات آنرا تركي مي داند ، كپان هم نوشته مي شود (19،27) ؛ به نظر نمي رسد كه از مصدر قاپاماق (= بستن) باشد. اگر تركي باشد ريشه اش معلوم نيست:
يكي ديبا فرو ريزد برزمه × يكي دينار برسنجد به كپان/ عنصري بلخي
733. قپلان
= قاپلان = قاپ (قاپماق = قاپيدن) +لان (اك) = قاپنده ، گاز زننده ، پلنگ (25) ؛ باخ: قافلانكوه ، لان در انتهاي اسامي بعضي حيوانات ديگر هم ديده مي شود: ايلان ، جئيلان (جئيران) ، ترلان.
734. قُپُز
= قوْپوز= قوْپ (باخ: خوب) + وز (اك) = شاديانه ، از سازها ، وجه تسمية اين ساز شايد بخاطر ايجاد سرور و شادي است (1) ؛ مولوي در شعري تركي گفته است: هم سن قوْپوز چالارسان ، هم من چاخير ايچرمن (16) (هم تو قوپوز نوازي هم من شراب نوشم!)
735. قُتُرماق
= احتمالاً قوتارماق (= تمام كردن ، خلاص شدن ) = بي مصرف ، بيكار (1) ؛ به اعتبار اينكه بعد از تمام كردن چيزي آنرا كنار مي نهيم و بي مصرف مي ماند.
736. قُتلُغ
= قوُتلوُق = قوت (مبارك ، دولت ، بخت) + لوق (اك) = مباركي ، خجسته ، دولت مندي ؛ قتلغ خانيان = سلسله اي از پادشاهان ترك در كرمان در قرن هفتم هجري:
نوروز و قتلغ شاه و غيره به كنگاج خلوتي ساختند… / تاريخ غازاني
737. قُتُلمش/ت
= قوُتوُلموُش= قوتول(قوتولماق = تمام شدن) + موش (اك مجهول) = تمام شده ، ابن اسرائيل بن سلجوق از امراي سلطان طغرل بيگ
738. قجا
= قاجا = قا (قاب ، ظرف) + جا (اك) = آوند ، ظرف ، قاب (2،19)
739. قُچاّق
و قچاق = قوْچاق = قوْچ چاق = قوْچ (پهلوان) + چاق (فربه ، درشت) = بزرگ پهلوان ، قوي هيكل ، درشت هيكل ، توانا ؛ قوچاقلاما = دو بيتي هاي حماسي ، حماسه : همگنان توهمه چابك ورندند وقچاق×دستياران توچون سرو همه بالاچاق/ گل كشتي
740. قدغن
= قاداغان = قادا (بلا ، خطر) + غان (اك) = خطرناك ، پربلا ، كه از آن به اشتباه معناي «ممنوع و غير مجاز» استنباط مي كنند ، غدغن (معر) ؛ قادا آلماق = بلاي كسي را به جان خريدن ، قادالي = پُربلا
741. قِر
= قيْر = ناز و عشوه ، جنباندن بدن بقصد عشوه ؛ قرتي = قيْرتي = قر دهنده ، قيريشما = كرشمه (ه.م) ، قيرجانماق = ناز و عشوه كردن ، قيْرچيل و قيْرلي = عشوه گر
742. قرابغا
= قارابقا = ؟، نوعي منجنيق خاص كه در جنگ استفاده مي شد (1)
743. قراچوري
شمشير دراز(1):قائد بانگ بر او زد و دست به قراچوري كرد/ بيهقي
744. قراخان
= قاراخان = قارا (باخ: قره) + خان (ه.م) = خان بزرگ و قوي ، ابن منسك جدّ سلسلة قراخانان يا ايلگ خانيان
745. قرآغاج
= قارا (سياه) + آغاج (درخت) = درخت سياه ، نارون ، اوجا (1)
746. قراقوش/ت
= قارا (سياه) + قوش (پرنده) = پرندة سياه ، لقب ابن عبدالّه اسدي والي مصر كه در سال 597 ق در قاهره وفات يافت. بناهاي استثنائي و تاريخي او در مصر الآن هم جزو نقاط جهانگرديست (19).
747. قِران/پول
= قيْران = ريال ، واحد پولي در زمان فتحعلي شاه تا دورة پهلوي معادي 20 شاهي يا 100 دينار
748. قراول
= قاروْوول و قاراقول = قارا (باخ: قره) + قوْل (بازو) = قوي بازو ، نگهبان ، نشان لشكر ؛ پيش قراول = طلايه دار قشون
749. قربان
= قوُربان = قور(سلاح) + بان (اك) = تيردان و كيش (1) ؛ اين كلمه نبايد با قربانِ عربي اشتباه گردد ؛ همريشه با قور و قورچي ، دربيت نخست،مراد از قربان همان تيردان است: هرتيركه دركيش است گر بر دل ريش آيد×ما نيزيكي باشيم ازجملة قربانها/ سعدي
چه خوش گفت گرگين به فرزند خويش × چو قربان پيكار بربست و كيش / سعدي
750. قرچه
= قارا (= سياه) + چا (اك) = سياهه ، مقامي در موسيقي اصيل ايراني ؛ وجه تسميه اش را نمي دانم.
751. قُرُغ
= قوُروُق = قوُروُ (قوروماق = خشك شدن) + ق (اك) = خشك ، بيكار ، ظرف خالي (2): برطاقچه كوزة قرغ را بنگر × يك قاب طعام و بيست بشقاب ببين / شفائي
752. قُرُق
= قوْروق = قوْرو (قوْروماق = حفاظت كردن ، حمايت كردن ، مراقبت كردن) + ق (اك) = حراست ، حفاظت ، نگهباني ، مراقبت ؛ قرق زدن =كمين زدن و پائيدن ، قرقچي = نگهبان و اسكورت:
گفتم: قرقچي گشته اي اي عشق اما يورت دل
ييلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپاني است اين/ مولوي
753. قرقاول
= قارقوْوول = ؟ ، از پرندگان (1)
754. قرقي
= قيْر(قيْرماق = تار و مار كردن) + قيْ (اك) = تار و مار كننده ، از پرندگان شكاري
755. قرقيز
= قيْرقيْز= 1- قيْرخ قيْز = قيرخ (چهل) + قيْز (دختر) = چهل دختر
2- قيْر (كنار) + قيْز (دختر) = دختر غريب و دور ؛ قيْر در معناي مذكور در جاهاي ديگر هم آمده است: قيْراق (كنار) و قيْرنا (لبه بام)
از اقوام ترك آسياي ميانه كه جمهوري قرقيزستان بازمانده از آنهاست.
756. قَرلُق/ت
= قارليْق = قار (برف) + ليق (اك كثرت) = جاي برفي ، برفي ، از اقوام ترك كه از سال 766 ميلادي اهميت يافتند و سلسلة ايلگ خانيان را در تركستان تشكيل دادند.
757. قُرناق
و قِرناق (1) = قورناق و قيْرناق = قور (قورماق = چيدن ، فراهم كردن) + ناق (اك) = بند و بساط چيننده ، فراهم كنندة ملزومات خدمتكار ، كنيزك ؛ البته قِرناق (= قيْرناق) را مي توان از قيْر (باخ: قر) در معناي كنيزك شوخ و عشوه گر هم دانست علي الخصوص در شعر زير:
يك كنيزك بود در مبرز چو ماه × سخت زيبا و ز قرناقان شاه/ مولوي
758. قره
= قارا = سياه ، بزرگ ، وسيع ، قوي ؛ قره قروت (=كشك سياه) ، قره باغ (= باغ وسيع) ، قاراخان (= خان قوي)
759. قره تگين/ت
و قره تكين = قارا (باخ: قره) + تگين (ه.م) = شاهزاده نيرومند ، از امراي ساماني از سال 308 ه.ق
760. قره سورن /ت
= قارا (سياه) + سوره ن (سواره) = سوارة سياه ، سوار امنيّه ، سرهنگ محافظين قافله و راه:
آخرآن چهره قراسورن خط خواهد شد×بس كه خال تو ره قافلةمور زند/محسن تأثير
761. قره قويونلو/ت
= قارا (سياه) + قويون (گوسفند) + لو (اك ملكي) = منصوب به گوسفند سياه ، چون صورت گوسفند سياه بر بيرق هايشان بود، سلسله اي از تركمنان كه 100 سال (780 تا 874 ه.ق) بر شرق آسياي صغير و شمالغربي ايران حكومت كردند.
762. قزّاق
= قازاق = قازاخ = قازوخ = قاز (از اقوام ترك) + اوخ (درمعناي ايل و خانه ، اوچ اوخ = آبادي داراي سه قوم يا خانه) = ايل قاز ، قوم قاز ، قاز دختر آلپ ارتونقا (افراسياب) بود و شايد قوم قاز منتسب به اويند ؛ باخ: قزوين ، قفقاز ، خزر
763. قِزِل
= قيْزيْل = سرخ از هرچيز ، بصورت پسوند در انتهاي كلمات : ماهي قزل آلا ، قزلباش ، قزل ارسلان:
چه حاجت كه نُه كرسي آسمان × نهي زيرپاي قزل ارسلان / سعدي
764. قِزِلباش
= قيْزيْل (طلا) + باش (سر ، كلاه) =كلاه طلائي ، صفويه هائي كه در كلاه هايشان 12 نشان زر به نشانة 12 معصوم داشتند و هستة اصلي حكومت صفويه را تشكيل مي دادند.
765. قزوين
1-قازْوييَن = معرب«كاسْپيَن» ، شهر عمدة نزديك كاسپين (ه.م)
2-قازوْييْن = قاز (دخترافراسياب وبنا كنندة قزوين) + اويون (بازي) = تفرجگاه قاز دختر افراسياب (2) ، قوم قاز كه شايد منتسب به قاز دختر آلپ ارتونقا باشند بر منطقة وسيعي حاكم بوده اند و از نام هاي جغرافيائي با اين نام مي توان گستردگي حكومت آنها را شناخت. مانند: قزاقستان ، قفقاز ، خزر ، قزوين
766. قِسِر
= قيْسيْر = قيْس (قيْسماق = تنگ فشردن ، كم كردن ، پائين آوردن ، دندانها را بهم فشردن) + يْر (اك) = كم درحد ناچيز ، بي ثمر ، بي نتيجه ، عقيم ، سترون ؛ قسر در رفتن ، قيسير آرواد = زن نازا
767. قَسراق
= قيْسراق و قيْسيْراق = قيْسيْر (عقيق) + راق (اك ؛ توپراق و ياپراق) = نازا ، مادياني كه نزاده باشند ، ماديان تاتاري ، رمكه (1)
768. قشقا
= قاشقا = قاش (ابرو) + قا (اك) = وسط ابرو، وسط پيشاني ، قشقه پيشاني ، داراي خالي سفيد در وسط پيشاني ، از تركهاي قبچاق در محدودة جنوبي ايران
769. قشقرق
= قيْشقريق=قيشقير(قيشقيرماق=داد و بيداد كردن)+يق(اك)= داد و بيداد
770. قشلاق
= قيْشلاق = قيش (زمستان) + لاق (اك كثرت) = زمستانه ، قابل زيست درزمستان ،جاي گرم وخرّم ؛ دربين تركهاي عشاير ، علاوه بر قيشلاق (زمستانه) و يايلاق (تابستانه) به مناطق يازلاق (بهاره) و گوزلوك (پائيزه) نيز كوچ مي كنند.
771. قشو
= قاشوْو = در اصل قاشاغي از مصدر قاشيماق (= تاراندن ، زدودن چرك ، پاك كردن) = آلت فلزي شبيه شانه براي پاك كردن بدن چهارپايان (1)
772. قشون
= قوْشون = قوْشقون = قوْش (قوْشماق = وصل كردن ، به نظم كشيدن ، شعر سرودن ، همراه كردن) + قون (اك) = به نظم كشيده ، همراه شده ، جمع شده ، لشكر
773. قطار
= قتار= قاتار = قات (رديف ، چيده) + ار (اك) = رديف شده ، پشت سر هم چيده ، اين كلمه عربي نيست از معاني ديگر آن در تركي همپا شدن و همراه شدن (قاتيلماق = دوست و همراه شدن ، قاتي جمع شدن) است كه همان هم قطار شدن است ، هم قافله ، هم رديف ، جديداً وسيلة نقليّة متشكل از چند واگن (18)
774. قفقاز
= قافقاز = قاف (كوه معروف قاف در آسياي ميانه) + قاز (باخ: قزوين) = قازهاي اطراف كوه قاف ، از اقوام ترك ، منطقه اي در آسياي ميانه
775. قُلاج
= قوْلاچ = قوْل (بازو ، دست) + آچ (آچماق = باز كردن) = دست باز، واحد طول از نوك بيني تا انتهاي دست و در حدود يك متر (3)
776. قُلّاج
= قوْلاج و قوللاج = قوْل (بازو ، دست) + لاج (اك) = بازوئي ، زوري،بزور كشيدن كمان:چون پنجه به قلاّج زدي سوي كمانها/طغرا
777. قلاچ
=؟، جسته جسته رفتن اسب (1)
778. قلاچو
=؟، جام چرمي براي شُرب آب (1)
779. قلّاش
= قالاش= قاللاش = قاللا (قاللاماق = مسخره كردن ، هرزگي كردن) = مفلس ، بدنام ، حيله باز ؛ از همين ريشه قاللاق (= مسخره گي ، شوخي) ، قاللاغا قوْيماق = به مسخره گرفتن كسي: ساقي بيار جامي ، در خلوتم برون كش × تا دربدر بگردم ، قلاش و لاابالي/ حافظ
780. قلان
= قالان = قال (قالماق = ماندن) + ان (اك فاعلي) = كسيكه مي ماند وكوچ نمي كند ، باقيمانده ، از ماليات هائي كه هزينة سفر امراء را اهالي بايد مي دادند: بر دِه ويران نبود عُشر زمين ،كوچ و قلان * مست و خرابم ، مطَلَب درسخنم نقد و خطا / مولوي
781. قَلاوز
= 1-قوُلاغوز = قولاغ (گوش) + وز (اك) = استراق سمع ، جاسوس
2-قيلاووز = قيل (راست) + آووز (= آووج = راهنما) = راهنماي راه راست ، دانا
هركه در ره بي قلاوزي رود× هردوروزه ، راه صدساله شود / مولوي
اگرگئيديرقارينداش يوخساياووز×اوزون يولداسنه اولدوقيلاووز/مولوي
782. قلج خان
= قيْليْچ خان و قيلينج خان = شمشيرخان ، لقب خاقانان ترك بمعناي شاهي كه درمهمّات و امور كشوري چون شمشير برّنده باشد
783. قُلچاق
= قوْلچاق = قوْل (بازو ، دست) + چاق (اك) = دستك ، بازوبند ، دستكش بدون انگشتي شاطرها ، بازو بند فلزي كه در جنگها دستها را مي پوشاند: ز قلچـاق چيزي دگر نيست به × كه ساعد از او يافت دست زره/ ميرزا طاهر وحيد
784. قلچماق
= قوْل چوْماق=قوْل(بازو) + چوْماق (ه.م) = چماق بازو ، مرد پرزور
785. قلدر
= قوْل (قشون ، مركز قشون) + دور (دورماق = ماندن) = عامل ماندگاري قشون ، قوي و نيرومند ، دزد و راهزن
786. قلعه
= قالا = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ا (اك) = ماندگار ، پابرجا
787. قٍلٍق
= قيل (قيلماق = گزاردن ، ادا كردن ، رفتار كردن) + يق (اك) = رفتار خاص ، لٍم
788. قُلّق
= قوْللوق = قول (خدمت) + لوق (اك) = خدمتكاري ، بندگي و غلامي در دربارها
789. قلما
= قالما = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ما (اك) = ماندني ، فلاخن ، آلت سنگ اندازي چوپانها (27) ؛ اگر از اين ريشه باشد ارتباطش را نمي دانم.
790. قَلماش
= قالماش = هرزه ، نامعقول ، دروغگو ، ياوه گو (8 ،19) ؛ احتمالاً همريشه با قلاش (ه.م) است :
با توقلماشيات خواهم گفت هان! × صوفيا!خوش پهن بگشا گوش جان/ مولوي
بند كن مشك سخن پاشي ات را × وامكن انبان قلماشي ات را/ مولوي
791. قُلي
= قوُلو = قوُل (خدمت) + و (اك) = خادم ، فرزند پسر ، پسر ، نام آقا ؛ همريشه با غلام و غلمان و قلّق (25)
792. قليان
= قالايان = قالا (قالاماق = انباشتن ، برافروختن ، روشن كردن وسيله حرارتي) + يان (اك فاعلساز) = برافروزنده ، برافروزنده و روشن كننده با آتش ؛ اود قالاماق = آتش برافروختن
793. قليچ
= قيْليْنج و قليج و قيليش = شمشير : اي ارسلان قليچ مكش از بهرخون من × عشقت گرفته جملة اجزام موبه مو/ مولوي
794. قمچي
= قامچي = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد كشت) + چي (اك شغل) = وسيلة كتك زدن ، تازيانه و شلاق ؛ همريشه با: قمه (ه.م) و قاميچ (كفگير كه غذا را بهم زنند) و غاميش (ه.م) ؛ مصدر فوق نبايستي با قانماق (فهميدن) خلط شود(1):
قمچي به ناز بندوجفارا بهانه كن×باعاشقان سخن به سرتازيانه كن/سيفي
795. قمه
= قاما = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد كشت) + ا (اك) = وسيلة جنگي ، خنجر كلان ، نوعي چاقو ؛ قملتي = چاقوي بزرگ (باخ: قمچي و غاميش) (1،3،25)
796. قميز
= قاميْز= قام (صفت كاهنان ،كاهن ، غيبگو) + ايز (اك) = مربوط به كار كاهنان ، شراب ، نوشيدني ترش از شير گاو و شتر ، جام ، پياله ، ساغر ؛ بصورت koumiss در انگليسي و kymys در روسي هم استفاده مي شود: هرگزشراب و قميز و نمك نمي خورد/حبيب السير
797. قنداق
= قوُنداق = قون (دسته) + داق (اك) = گرفتني ، دسته ، دستة اسلحه ، پوشاندني نوزاد ؛ قوُنج = دسته
798. قنق
= قوْنوق وقوْناق = قوْن (قوْنماق = منزل كردن ، فرود آمدن ، نشستن ، نازل شدن) + اق (اك) = منزل كرده ، از راه رسيده ، نشسته ، مهمان ؛ قوْنشو = همسايه : چون راه رفتني است توقف هلاكت است×چونت قنق كندكه بيا خرگه اندرا / مولوي
صوفيي مي گشت در دور افق× تا شبي در خانقاهي شد قنق/ مولوي
799. قوتسوز
= قوت (مبارك) + سوز (نا ، بي ، بدون) = نامبارك ، ناميمون ، فلك زده و بيچاره،آدم فرومايه:تُرك آن بود كز بيم او دِه از خــراج ايمن بود * ترك آن نباشد كزطمع سيلي هر قوتسوز خورد/ مولوي
800. قوچ
و غوچ= قوْچ= پهلوان، ازچهارپايان ؛ قوچقار =گوسفند پروار گشني
801. قور
= قوْر = سلاح ؛ قورخانه = زرادخانه و كارخانة مهمات سازي ، قورچي = مسلح ، قورچي باشي= رئيس زرادخانه
802. قورباغه
= قوُرباغا = قوُر (صدا) + باغا (باخ: باخه) = دوزيست قور قور كننده ؛ توسباغا = تاسباغا = تاس (و تاش = سنگ) + باغا (دوزيست) = دوزيست سنگي ، سنگ پشت
803. قورت
= از مصدرقورتماق (= بلعيدن و فرو بردن) ؛ قورتوم = جرعه ، قورت قورت = جرعه جرعه
804. قورداوتو/گ
= قوُرد (گرگ) + اوْت (علف) + و (اك مضاف) = علف گرگ ، گياه خارا گوش (1)
805. قورماج
= قوْوورماج = قوْوور (قوْوورماق = برشته كردن ، تف دادن ، بو دادن گندم و ذرت) + ماج (اك) = تف دادني ، بو دادني ، برشته كردني ،گندم و ذرت بو داده شده
806. قورمه
= قوْوورما = قوْوور (قوْوورماق = برشته كردن ، تف دادن) + ما (اك) = برشته ، تف داده شده ،گندم و ذزت و سبزي و… تف داده و بو داده شده ؛ قورمه سبزي = نوعي غذا با استفاده از سبزي تف داده شده
807. قوروت
= قورو (قوروماق = خشك شدن) + ت (اك متعدي كننده) = خشكانده ،كشك ؛ قره قوروت = كشك سياه
808. قوريلتاي
= قوُرولتا = قوُر(قوُرماق = چيدن ، برنامه ريزي كردن) + ول (اك براي اجباري كردن فعل كه معادل فارسي ندارد) + تا (اك) = برنامه ريزي شده براي امري ، شوراي بزرگ ، شوراي بزرگ مردمي براي انتخاب رئيس (1): … و برادران به ديدار يكديگر مستبشر و مستظهر گشتند و آغاز قوريلتاي و طوي كردند/ تاريخ غازاني
809. قوش
= عموماً بمعناي پرنده و خصوصا يكي از پرندگان شكاري (سنقر)
810. قوشچي /ت
= قوُش (پرنده) + چي (اك شغل ساز) = كسيكه كارش با پرنده است ، ملّاعلي علاءالدين علي بن محمد سمرقندي عالم و رياضيدان و متكلّم ايراني كه به فرمان سلطان اُلُغ بيگ مأمور تشكيل رصدخانة سمرقند گرديد و ايشان عقاب مخصوص شاه را در شكارگاه نگه مي داشت.
811. قوطي
= قوتو = جعبه (1) ؛ در قوتادغوبيليك (باخ: مقدمه) بمعناي دستة مردم آمده است. شايد بعداً اجتماع تخته ها براي ساخته شدن قوطي نيز به اين معني آمده است! .
812. قهرمان
1-قارامان = قارا (قوي ، سياه رنگ ، بسيار) + مان (مانند ، پهلوان) = پهلوان قوي ، بسيار قوي
2-قاهارمان = قاهار (قاهارماق = برانداختن ، مچ انداختن) + مان (پهلوان) = پهلوان غالب و برازنده
813. قيچي
= قيچي = قيْيچي = قيْي (قيْيماق = بريدن ، ريز ريز كردن ، رحم نكردن ، زير قول زدن ، نگاه تيز و با دقت كردن) + چي (اك شغلي) = برش دهنده ؛ قيچاچي = قييچي چي = خياط ، قيْيديرماق = نگاه تيز كردن ، قييْقاج (باخ: قيقاج) ، قيْيما (باخ: قيمه) ؛ البته قيْييْ (= سوزن) و قيْييْق (= سوزن گوني دوزي) عليرغم تشابه ظاهري با اين كلمه همريشه نيستند بلكه از مصدر قايوماق (= قازورماق = كوك زدن) بوجود آمده اند.
814. قير
= قيْر = سياهي ، مرز و سرحد ، ناز و عشوه ؛ قيْراق = كناره ، قيْرنا = لبة ديوار و پشت بام ، قيْرقيْز (ه.م) ، قير- قوم = قير – ماسه و تار – مار ، قيْرچيل = عشوه گر ، قيْرقيْ (باخ: قرقي) ، قيْرجانماق = خنده هاي لوس و عشوه ناك ، قيْريْشما (باخ: كرشمه)
815. قيسي
=قايسيْ = خشكة توت يا زردآلو ، قيصي (معر) (8)
816. قيش
= قيْش = صورت محاوره اي قيْچ ، پا ، ركاب ، پايه ، تسمه ، بند ، دوال كمر ، چرم ، نان خمير ، زمستان (قيْش) (1): تيغ را ماليد بر قيشي كه بود × پيش تخمش در ركوع و در سجود/عارف
817. قيطان
= قايتان = بند كفش ، قايتاق = بند و تسمه ؛ اصل آنرا يوناني مي دانند ولي احتمالاً مصدري بصورت قايتاماق بوده كه ايندو كلمة مشابه از آن مشتق شده است.
818. قيقاج
= قيْيقاج = قيي (قيماق = بريدن ، نگاه تيز و پنهاني كردن) + قاج (اك) = بريده ، نگاه چپ ، نگاه كج ،كج ؛ قيقاج زدن = دل بردن (بوسيلة نگاه خماري) : مشق قيقاجي كه آن برگشته مژگان كرد و رفت * لاله زارسينة ما را گلستان كرد و رفت/ داراب بيگ
819. قيماز
= قيْي (قييماق = انصاف كردن ، خرج كردن ، بريدن) + ماز (اك سلبيّت) =كسي كه دل خرج كردن ندارد ، خسيس ؛ نمي دانم چرا آنرا در لغتنامه هاي فارسي كنيز مي نويسند؟ شايد از شعر زير بجاي خسيس ، كنيز استنباط كرده اند :
پس درِ خانه بگو قيماز را × تا بيارد آن رقاق و غاز را / مولوي
820. قيماق
= قايماق = قاي (قايماق = انباشتن) + ماق (اك) = انباشته ، رويه ، سرشير: زيمن نان جوين و پياز فقر زنم × هزارگونه مقشر به سبلت قيماق/ فوقي يزدي
821. قيمه
= قيْيما = قيْي (قيْيماق = بريدن ، انصاف دادن) + ما (اك) = بريده ،گوشت بريده ؛ قيمه خورشت = خورشتي با گوشت ريز شده ، قيمه قيمه = بريده بريده ، باخ: قيچي
822. قين
= قيْن = شكنجه ، عذاب (1) ؛ احتمال دارد كه كين در فارسي ، خفيف شدة همين كلمه باشد: بعد از قين و شكنجه و اخذ مال آنها ، شربت شهادت مي چشانيدند / عالم آرا
823. كابين
= كبين = مهريه ، صداق ؛ اين كلمه تركي است و در قديم بصورتهاي كبين ، قالين و قاليم استفاده شده است (2) و نبايد اصرار كرد كه با كابين فارسي (در اصل فرانسوي) بمعني اطاقك در ارتباط است:
اين جهان نوعروس را ماند × رطل كابينش گير و باده بيار/ خسروي
824. كاپود
= قاپود = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + ود (اك) = دربچه ، درب جلوي ماشين ؛ همريشه با: قاپو (در) و قاپاق (سرپوش) و قاپقا (دروازه) ؛ تركيب قاپود مانند اومود (اميد) است.
825. كاسپين
قوم ترك كاسپي يا كاسي كه در هزارة دوم قبل از ميلاد در اطراف اين درياچه مي ريستند. احتمالاً جمع عربي بسته شده است. نام اين قوم در كاشان (ه.م) هم ديده مي شود.
826. كاشان
= كاسان =كاسيان =كاسي ها = ازمناطق زيست قوم ترك كاسپين يا كاس ، قاشان(معر) (1)
827. كاكا
= خفيف شدة قاغا (= برادر ، دائي ، لقبي براي خويشان نزديك)
828. كاكل
=كه كول = موي ميان سر (1) : برشكن كا كل تركانه كه در طالع توست * بخشش وكوشش خاقاني و چنگزخاني / حافظ
829. كاكوتي
= تحريف شدة كهليگ اوْتو =كهليگ (كبك) + اوْت (علف) + و (اك مضاف) = علف كبك ، از گياهان طبي
830. كال
= كال = خشن و وحشي (در تركي قديم) ، پوست كلفت و زبر ، مجازاً نارس ؛ كاليش = نوعي پيازچه (2)
831. كالبد
= كال (ه.م) + بوُد (بدن) = بدن پوستين ، بدن پوستين و بدون روح ، بدن خشن و عاري از روح
832. كان كن
و كنكان =كانكان از مصدر كانكاماق و كانكانماق (= كاويدن ، ور رفتن) بمعناي كاوشگر و ور رونده. عموماً به چاه كن اطلاق مي شود كه گاهي آنرا بصورت كان (معدن) + كن (كَننده) تعبير مي كنند درحاليكه اين اسم براي معدن كن مناسب است!. معادل اين كلمه در فارسي چاه كن و در عربي مقنّي است.
833. كَپَر
= چَپَر = خانة چوبي و نيي ، حصاري از تركه هاي سبدي ، نرده ؛ چپرله مك = نرده كشيدن ؛ كومه ، خانة نيي ، آلونك ، عريش (1)
834. كَپك
= شورة سر ، سبوسة سر ، كپك روي مواد غذائي (2) ؛ شايد: كپك = كپيك = كپي (كپيمك = خشك شدن) + ك (اك) = خشكيده
835. كپيدن
از مصدر تركي كؤپمك (= خوابيدن در مقام تحقير ، كوفت خوابيدن ، تَركيدن) ؛ كوپيده بود = كوفت خوابيده بود (3،19)
836. كتك
=كؤتك =كؤتوك = ريشه و شاخة درخت ، وسيلة زدن ، زدني ، عملِ زدن
837. كچل
= كئچل = كئچه (بي ريش ، بي پشم ، فرش بي خواب ، نمد) + ال (اك) = بي مو ، تاس ؛ كئچي و گئچي = بز بي شاخ
838. كد
= كند = روستا ، مملكت ، منزل ؛ كدخدا = رئيس روستا ، كدبانو = بانوي منزل
839. كر
= كار = ناشنوا ، از ريشه هاي تركي باستان (17)
840. كُرپي
= كؤرپو و كؤپرو = پل ، اسكله (25) ؛ بست در مكانيك خودرو ؛ كبري (معر)
841. كرتمه
=كيرتمه =كيرت (كيرتمك = شكافتن ، چوب كندن) + مه (اك) = شكافته ،كلبة ساخته شده با تنة درختان كه در ساخت آن بجاي ميخ از شكاف واتصال سر تيرها استفاده مي كنند (3).
842. كِرِخت
و كِرِخ = كيْريْخ = سست و بي روح ، گيج ( كيْريْخماق = گيج شدن ، سست شدن): سر چاهي!چنين مباشكرخ × زآنكه چاهي است برسردوزخ / آذري طوسي
843. كرشمه
=گيريشمه = قيْريْشما = قيْريْش (قيْريْشماق = ناز و عشوه كردن ، خراميدن) + ما (اك) = ناز و عشوه ؛ قيرجانماق = خنديدن يا حركات ديگر براي ناز و عشوه ، قيْر = ناز و عشوه (18،2)
844. كُرك
= كورك = پوست برخي حيوانات كه از آن بالاپوش مي سازند.
845. كرنا
= كره ناي و كره نئي = دودكش ، شيپور ،كرناي (1،3)
846. كرنش
=كورنيش =گورنيش =گرنيش =گر (گرمك = انبساط دادن ، وسعت دادن ، انعطاف دادن) + نش (اك) = انبساط ، انعطاف ، تعظيم جلوي شاه ، حالت بدن حين خميازه ، انبساط طوليِ فلزات بخاطر اعمال تنش
847. كُروك
=كؤروك = كلاه ، سقف ، سقف يا سايبان درشكه و خودرو ، دم آهنگري (25،3) ؛ كؤروكله مك = دميدن و تشديد كردن كورة آهنگري
848. كَره
= چره = چيره = چير (چربي و روغن) + ه (اك) = چربناك ، روغني
849. كَز
=كؤز = شعله اي كه بعد از خاموش كردن آتش مي ماند ، شعلة سطحي (1) ؛ كؤزه ر مك = كز كردن
850. كسمه
=كس (كسمك = بريدن ، جدا كردن) + مه (اك) = بريده و جدا كرده ، در اصل زلف مصنوعي كه از يال اسب درست كرده و بر سر ميگذاشتند ، چين و شكن زلف بر رخسار (1) ؛ همچنين نان كليچه:
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شكسته كسمه و بر برگ گل گلاب زده / حافظ
851. كشيك
=كئشيك = احتمالاً كئچيك = كئچ (كئچمك = گذشتن ، عبور كردن) + يك (اك) = در حركت و گذر ، نگهبان (1) ؛ شايد به اعتبار اينكه كشيك در حركت و وارسي محل مراقبت است.
852. كلبتين
و كلباتان = كلباتان = كل (درشت ، محكم) + بات (باتماق = فرو رفتن) + ان (اك فاعلي) = محكم فرو رونده ، از ابزارالآت نجاري ؛ همريشه با كله (= كل + ه = گاو جوان و قوي)
853. كُلَش
=كوله ش =كاه ، پوشال (25) ، همريشه با كولاك (3) ؛ آنچه پس از درو از ساق و برگ و ريشه باقي بماند (19) ؛ احتمالاً: كوله ش = كوليش = كولي (كوليمك = زير سايه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ش(اك)= سايباني،آنچه روي آلاچيق بياندازند و سايبان درست كنند.
854. كلنگ
= كولوك و كولونگ = پاروي قايقراني ، بال درنا (بخاطر شباهت) ، بركه. درحال حاضر از اين كلمه تركي به همان مفهوم ابزار بنائي استفاده مي گردد.
855. كِليم
= كيليم = كيل (= بي مو ، شانه نخورده ، مندرس) + يم (اك) = فرش بدون خواب ، شانه نخورده ؛ كيلكه = موهاي درهم برهم و شانه نخورده ، كيلكه سوپورگه = جاروي بدرد نخور
856. كلوچه
= كولچه ، كولوچه = كول (خاكستر) + چه (اك) = خاكستره ، زغاله ، كيكي كه قديم بعد از اتمام نانوائي روي كز خاكستر مي پختند ؛ كولچه لنمك = گرد شدن ؛ كليچه هم گفته مي شود (1) ، قرص ماه و خورشيد (27): قفول باز بگرديدن و افول غروب × چنانچه قرص كليچه سميد نان سپيد / نصاب (27)
857. كلوخ
=كل اووخا =كل (درشت ، حجيم) + اوْوخا (خرد شده ، ريز) = چيز درشت خرد شده ، كله قند خرد شده ، اوْوخونتو = خرده ريزه ، اوْوخالاماق = خرد و ريز كردن: گيتي همه سر بسر كلوخي است × قسم تو از آن كلوخ گردي است/ سنائي غزنوي
858. كمچه
= كمچه=چمچه=چؤمچه = وسيله اي چمچه مانند در كار بنائي
859. كمك
=كؤمك =گؤمك =گؤم (گؤممك = دسته كردن علوفه ، دسته كردن) + ك (اك) = دست همكاري ، ياري ؛ كؤمه = توده اي از يك چيز
860. كند/ج
و كد = ده ، شهر ، خانه ، پسوندي درانتهاي نامها :آق كند ، داشكند ، تاشكند ، كدخدا ،كدبانو
861. كندو
و كندوج = كندي و كندوُك = ظرف گلي بشكل خم براي نگهداري آرد و… (27،18،2): ببندد سال قحط سخت ، درويش و توانگر را * هم از گندم تهيكندوك و هم خالي زنان كرسان/ نزاري قهستاني
862. كنكاش
و كنكاج و كنگاج و كنگاش = كانكا (كانكاشماق و كنگيشمك = مشورت كردن) + ش يا ج (اك) = مشورت (1) :
نوروز و قُتلغ شاه و غيره به كنگاج خلوتي ساختند / تاريخ غازاني.78
863. كنيز
=كنيز و كونيز و كونوز = خادمه ،كلفت زن ؛ در تركي باستان «كونگ» استفاده شده است (17)
864. كوتاه
= كوته = گوته = گوده و گوده ك ؛ گوده لمك = كوتاه شدن ، گودول = كوتول = نارس از قد ، در تركي تبديل كاف آخر به حرف ه معمول است و براي همين معقول است كه كوته (كوتاه) از گوده (گوده ك) بدست آمده باشد (در پهلوي نيز بصورت kotak ذكر شده است (27) و اين فرض را تقويت مي كند). از همين كلمه ، كودك (ه.م) هم به فارسي رفته است.
865. كوتول
= كوتول = گودول = گوده (كوتاه) + ول (اك) = قد كوتاه ، خپل (باخ: كوتاه و كودك)
866. كوچك
= كوچوك و كيچيك =كيچي (خرد و ريز) + ك (اك) = كوچك ؛ كيچيلمك (= كوچك شدن) ، كيچيلدمك = كوچك كردن ؛ كوچوك = نوزاد ، ساخته شدن مصادر كيچيلمك و كيچيلدمك از اسم كيچي مانند ساخته شدن مصادر ديريلمك (= زنده شدن) و ديريلدمك (= زنده كردن) از اسم ديري (= زنده) است.
867. كوچه
= كوچه = كويچه = كوي (ه.م) + چه (اك تصغير) = كوي كوچك
868. كوچيدن
از مصادر جديد فارسي و وام گرفته از مصدر تركي كؤچمك
869. كودك
گوده ك = گوده (كوتاه) + ك (اك) = كوچك و كوتاه ؛ قودوق و جوجوق (= بچه) محرف همين كلمه هستند. همريشه با كوتاه (ه.م) و كوتول (ه.م)
870. كور
= كوْر = نابينا ، مسدود ، گرفته ، ناآگاه ، كم نور ؛ كوْر بوْغاز = سيري ناپذير ، كوْرقالماق = غافل ماندن ، كوْر قويماق = ويران كردن ، كوْرگؤز = چشم چران ، كوْرلاماق = هدر دادن ، كوْريوْل = بن بست
871. كوره
=كوره از مصدر كوره مك (= پارو كردن ، روبيدن ، رُفتن) بمعناي وسيله اي كه برف را مي روبد و پاك مي كند ، وسيله اي كه دود را از آتش گرفته و مي روبد.
872. كوزه
=كوزه و كوزه ج = ظرف نگهداري آب (18،2)
873. كوسه
= كوْسا = صورت كم مو ،كم ريش (3) ؛كوْسا ساققال = ريش بُزي
874. كوك
= كؤك = آهنگ و لحن در خوانندگي ، ريشه ، چاق ، دوخت هاي پارچه ؛ كؤكله مك = سوزن نخ كردن يا كؤك كردن ساز موسيقي ، كؤكسيز = بي ريشه (2،25)
875. كوكو/پرنده
= قوُققوُ = قوق (صدا) + قو (اك) = نام پرنده اي كه قوق قو مي كند ، فاخته
876. كول
=گؤل = استخر ، آبگير ، تالاب ، بركه ، درياچة كوچك (2،1): شه چوحوضي دان حشم چون لولها×آب ازلوله رود دركولها/مولوي
877. كولاك
= كوله ك = كوله (كوله مك = كولاك كردن) + اك (اك) = كولاك كننده! ؛ نظر ديگر آنست كه: كولاك = كوله ك = كوليك = كولي (كوليمك = زير سايه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ك (اك) = زير گيرنده ، مدفون كننده ، تندباد برفي كه همه چيز را زير مي گيرد.
878. كوماج
= كؤمج = كؤم (كؤممك = زير چيزي پنهان كردن) + اج (اك) = پنهانه ، نوعي نان شيرين كه در زير خاكستر و آتش پخته مي شود و كؤمور (خاكستر) از همين ريشه است (18،2) ، چادري را كه بوسيلة خيمه و ستوني بلند كنند بخاطر شبا هت چادر به اين نان آنرا كؤمج يا كوماج گويند (1).
879. كومه
= كوْما =كوْم (دسته ، بسته) + ا (اك) = توده ، آلاچيق ، دخمه ، كلبه (3) ؛ خرگاهي از حصير و چوب براي شكار و قرق (19)
880. كوي
=كوي = محّل كوچك زندگي ، ده ، ازريشه هاي قديمي تركي ؛ كوي لو = دهاتي ، كوچه = كويچه (3)
881. كي
= گئي = خوب ، بزرگ ، پيشوندي در نامهاي شاهان كيانيان ؛ كيكاووس،كي آرش،كيقباد؛ شاه شاهان ، از همين ريشه كيا: اگر گئي دير قارينداش يوخسا ياووز×اوزون يولدا سنه اولدور قيلاووز/مولوي
882. كيپ
= خيْپ و قوْپ = محكم ، بسيار خوب (ه.م) ، تنگ ، بهم پيوسته
883. كيش
= تيردان ، قربان ، ريشة اصيل تركي(2)
هر تير كه در كيش است ، گر بر دل ريش آيد
ما نيز يكي باشيم ، از جملة قربان ها / سعدي
884. كيوسك
=كيوشك =كوشك و كؤشك = كؤشوك = كؤشو (كؤشومك = پوشاندن ، زير سايه بردن) + ك (اك) = سايبان ، اتاقچه ، اتاقك ؛ البته اين كلمه بصورت تحريف شده از انگليسي به فارسي و حتي تركي داخل شده است ولي بدون تحريف شده هم بر روي نام بعضي دهات مناطق فارس مي بينيم.
885. گَبّه
= گؤبه = قالي كه پودهاي بلند دارد (1) ؛ فرش كناره ، حامله ، شخص زمين گير ، بيمار ؛ در همة مفاهيم مذكور نوعي سنگيني و بي تحركي استفهام مي شود.
886. گؤي ترك
=گؤي (قوي ، آسمان) + تورك = ترك قوي ، ترك آسماني ، از قوم هاي بزرگ ترك كه بعد از تركان هون دومين امپراطوري بزرگ در آسيا را قبل از ظهور اسلام تشكيل دادند و بعد از خط ترك سومري ، دومين خط غير تصويري بشري را اختراع كرده بودند كه خط ميخي از آن نشأت گرفت (4،17).
887. گُدار
= گوده ر = گود (گودمك = پائيدن ، مواظبت كردن ، كنترل كردن) + ار (اك) = مواظبت ، كنترل ، دقت ؛ بي گدار (بي دقت ، بي حساب و كتاب) به آب زدن
888. گدوك
=گه ديك =گردونة كوه ،گذرگاهي در كوه مانند گدوك كندوان
889. گَرَك ياراق/ت
=گَرَك (بايد) + ياراق (= يراق ، تجهيزات) = تجهيزات اجباري ، نوعي ماليات درعهدصفوي (3)
890. گُز
= گؤز = چشم ؛ گؤزه ل = خوشگل ؛ قره گوزلو = قارا گؤزلي = سياه چشم: آن يكي تركي بُد و گفت اي گؤزوم ×من نمي خواهم عنب ، خواهم اوزوم/ مولوي
891. گَزلك
=گَزليك =گه ز (گه زمك = بريدن ، گشتن) + ليك (اك) = برنده ، چاقوي تيغ كوتاهِ بلند دسته (1) : بنما بمن كه منكر حسن رخ توكيست؟ × تاديده اش بهگزلكغيرت درآورم/ حافظ
892. گزمه
=گز (گزمك =گشتن) + مه (اك) =گشت ، شبگردي كه از طرف داروغه شبها جهت حفظ امنيت در شهر مي گشت (1).
893. گزنه
=گَزه نه =گه ز (گه زمك = بريدن ، گشتن) + ان (اك) + ه (اك) = وسيلة بريدن ، چاقوي چرم دركفاشي (1) ، همريشة گزلك
894. گستاخ
= گؤستاق = گؤزتاق = گؤز (چشم) + تاق (اك) = چشم نترس ، بي باك ؛ مجازاً بي ادب و بازيگوش ؛ تركيب گؤزتاق مانند شيلتاق و يالتاق است.
895. گُل
=گول از مصدر گولمك (= خنديدن) كه بخاطر شادابي گل آنرا بدين نام تشبيه كرده اند و در فـــارسي با گرته برداري از همين نكته هميشه لبخند و لب با تشبيه به گل و غنچه همراه بوده است:گل خنده ، خندة غنچه اي
896. گلشن
=گولشن =گول (خنده) + شن (شادي) = شادي وخنده ، محل تفرج ، بوستان ؛ مقلوب شنگول (= شن + گول)
897. گلن گدن
=گه لن (آينده) +گئده ن (رونده) = رفت وبرگشت كننده ، وسيلة رفت و برگشتي دراسلحه
898. گلوله
= گوللــه = گول (باخ : گُل) + له (اك) = باز شونده چون گل ، وسيلة انفجاري از اسلحه كه مانند گل از داخل آن باز مي شد و يا مانند گل به هر جائي مي خورد ، باز مي كرد.
899. گَلّه
=گلله وگللايي = به چرا فرستادن چهارپايان ، دستة چهارپايان (1) ؛ نمي دانم چرا تركي است. خود تركها به آن سورو مي گويند.
900. گلين
= گل (گلمك = آمدن) + ين (اك) = آمده ، آنكه بعداً به جمع خانواده ملحق شده است ، عروس ؛ در تركيباتي چون: گلين خانم ، گلين آغا و گلين باجي… (25)
901. گوجه
= گؤوجه و گؤيجه = گؤي (سبز) + جه (اك) = سبزه ، آلوچه سبز ، اين اسم بعدها با آمدن گوجة قرمز بصورت گوجه فرنگي و حتي گوجه بدان تعلق مي گيرد. جالب اينكه به آلوچه ، گوجه سبز مي گويند درحاليكه گوجه خودش در معناي سبز است. فعلاً تركها علاوه بر گؤيجه ، بامادور (فرانسوي) هم مي گويند.
902. گور
=گوْر = قبر ، كلمة اصيل تركي (17) ، در زبان فارسي هم با همة استفاده اش نديده ام كه آنرا فارسي بدانند ؛ گوْرا گئدمك = به گور رفتن و مردن ، گوْر قوْنشوسو = همساية گور و كنايه از همساية نزديك ، گوْرونا اوْد قالانسين = آتش به قبرش ببارد (نفرين) ، گوْر ائشن = كفتار و كار زير آبي!
903. گوركان
=كوره كن = داماد ، لقب تيمورلنگ سردار و پادشاه بزرگ قرن هشتم هجري و مؤسس سلسله گوركانيان يا تيموريان كه البته پس از ازدواج با دختر خان كاشغر بدين لقب (داماد) معروف شد. در اوايل قرن نهم پس از ايران ، مسكو و هندوستان را به فتوحاتش افزود ولي در حمله به چين در مرزهاي آن به بيماري سختي گرفت و در سال 807 ه.ق مُرد. با مردن او بيشتر متصرفاتش از دست رفت ولي نواده هاي او بيش از صد سال بر هند و شمال ايران حكومت كردند. آنها با همة جناياتي كه در فتوحاتشان كردند ، پايه گذار علم و ادب در هند بودند و سبك هندي در شعر فارسي نيز در زمان آنها ظهور كرد.
904. گورگُز/ت
= گورگؤز =گور (قدرتمند ، قوي ، نافذ ، بينا) + گؤز (چشم) = تيز چشم ، يكي از مغولها كه از 637 تا 643 ه.ق در ايران حكومت كرد.
905. گوگوش
= قوُقوُش = قو(نام پرنده) + قوش (پرنده) = پرندة قو ، نام خانم
906. لاچين
و لاجين = آلاچين = آلا (ابلق ، دورنگ) + چين (پرنده) = پرندة دورنگ ، پرنده اي شكاري ، از اقوام ترك نواحي بلخ ، نام خانم ؛ چين در آخر گونه هاي پرندگان ديده مي شود. مانند: گؤيرچين (كبوتر) ، سيغيرچين (پرستو) ، بيلديرچين و باليقچين (مرغ ماهيخوار)
907. لاخ/ پ
= پسوندي در انتهاي اسم در مفهوم وفوري آن اسم در آن منطقه: سنگلاخ = سنگزار ، سنگلاخ ، ديولاخ ، اهريمن لاخ. ولي در موارد ديگر هم تركيب اين پسوند را مي توان ديد: رودلاخ ، آتش لاخ ، هندولاخ (1)
908. لاله
= لالا = از نامهاي باستاني تركي براي گل و خانم (5) ، باخ: آلاله
909. لچك
= لئچك = روسري مثلثي (1)
910. لخشك
= لاخشك= لاخشاق = لاخساق = لاخ (باخ: لق) + ساق (اك طلب) = تمايل به لقي ، لق گونه ونامتعادل ، لغزان ؛ لخشيدن = لغزيدن
911. لق
= لاغ و لاخ ؛ لاخلاماق = تلوتلو كردن و لق بودن ، لاخشك (ه.م) ، لاققيلتي = لق بودني
912. لک لک
= لئي لک = لئيله (لئيله مک = تيز شدن ، سريع شدن) + ک (اک) = پرنده اي بلند قامت و تيز منقار يا تيز گردن. از ريشه لئي (= تيز ، سريع ، با جنب و جوش)
913. لَلَــــه/ت
= له له = عنوان مربيان تربيتي شاهزادگان صفوي
914. لواش
= لاواش = ياواش (باخ: يواش) = نرم ، ترد ، نان ترد ؛ لاواش لاپان = ياواش ياپان = تشكچه مانندي كه با آن نان را به تنور مي زنند.
915. لوت
= لوت = لخت ، عريان ؛ لوتور = بي پر ، پشم ريخته ، عريان
916. لوتكا
= لوتكه = لوت (= لخت) + كه (اك) = جسم ساده و لخت ، قايق ، بلَم (1) ؛ شايد بخاطر سادگي اش نسبت به كشتي ، تركها لؤككه هم مي گويند كه تسهيل شدة همين كلمه است. بعيد هم نيست كه روسي باشد.
917. ليقه
= ليْغا = ليْغ (خميري ، پلاسما) + ا (اك) = حالت خميري ، حالت جوهر بعد از اضافه كردن پنبه ؛ ليغيرسا = نان خميري و كم پخته
918. ليلي
= لئيلي = لئي (= تيز ، سريع ، با جنب و جوش) + لي (اک ملکي) = پر جنب و جوش ، آدم تيز و سريع و باهوش ، نام خانم ، اين نام در معني شب از ريشه ليل عربي نيز در بين عربها متعارف است اما در اين مفهوم نامي است ترکي.
919. ليوان
= ريشه گرفته از روستاي «ليوان گؤديش» در آذربايجان كه در كار سفالي كم نظيرند و اولين بار استكان بلند سفالي(ليوان)را ساخته اند.
920. مارال
= جيران ، آهو ، نام دختر
921. ماشه
= ماشا = ضامن در اسلحه يا هر وسيلة ديگر (1،27) .
922. مان
= مان از مصدر مانماق (= فرو رفتن ، در داخل چيزي رفتن ، يکي شدن با اصل) = شبيه ، فرو رفته ، عيب. مانديرماق = فرو بردن ، همه معاني مذکور از اين مصدر قابل استفهام است. کما اينکه مان در معناي عيب در ترکي بدان مفهوم است که لکه اي در وجود آدمي يا چيزي ماندگار باشد و در وجود او داخل شده باشد. يا شبيه بودن به نوعي برخورد و تلاقي است. چنانکه در فارسي نيز مي گويند: فلاني خيلي به فلاني مي خورد. آيمان (ماه مانند) ، قهرمان (= قارامان = پهلوان قوي) ، دگيرمان (= خيلي چرخنده ، آسياب) ، مصدر جعلي ماندن هم در معني ثابت قرار داشتن و هم در معناي شبيه بودن از مصدر مانماق به عاريت گرفته شده است. (باخ: مان)
923. مانند
= ماناند = مانان= مان (باخ: مان) + ان (اک فاعلي) = مشابه ، حرف دال بصورت اضافي در انتهاي کلمه اضافه شده است و اين سابقه دار است. چنانکه کيريخ به کيريخت (باخ: کرخت) تبديل مي شود.
924. مأوا
= بر وزن مَفعَل براي بيان مكان كه ريشةآن اوو ( ائو = خانه در تركي معاصر و تركي سومري) است. البته در زبان عربي پس از دخيل شدن كلمه ، ريشه اي از آن مي سازند و مالك آن كلمه مي شوند. همين ريشة تركي باستاني پس از داخل شدن در عربي بصورت اوو معناي «محل آرامش» بخود مي گيرد. جالب آنكه در همه جاي قرآن كلمة مأوا با جهنم و نار قرين است و معناي آرامش از آن استنباط مي شود.
925. متين
= از نامهاي بسيار قديمي آقايان به معني سنگين و باوقار كه به عربي رفته است. بصورتهاي مختلف «مته ، متي ، مئتي ، ماتي ، ماتان و متنه» نيز آمده است (5).
926. مُخ
= موُغ = خرد و انديشه (17) ، ريشة اصلي مغان
927. مردمك
و مرجيمك (1) = مرجي (عدس) + مك (اك) = عدس مانند ، كانون چشم كه شبيه عدس است ؛ مرجيل = عدسي
928. مزد
محقّق اروپائي س.چوكه آنرا تركي سومري مي داند چرا كه در متون آنها نيز استفاده شده است (20) ؛ به نظر مژده (ه.م) نيز از همين ريشه است.
929. مزراق
= ميزراق و بيزراق = بيز (نوك تيز) + راق (اك) = وسيلة نوك تيز ، نوعي نيزه ، زوبين (19،3): كمند رستم دستان نه بس باشد ركاب او * چنان چون گرز افريدون نه بس مسمار ومزراقش/ منوچهري
930. مژده
= موژده = موژدو = موجدو و موزدو = موزد (باخ: مزد) + و (اك) = مزدانه ، مزدي كه در قبال تشكر و تقدير دهند ، موُجدولوق و مشتولوق (باخ: مشتلق) از همين ريشه است.
931. مشتلق
= موشتولوق و موجدولوق = موزدولوق = موزدو (مژده) + لوق (اك) = مژدگاني
932. مغان
= موغان = موُغقان = موغ (خرد) + قان (اك فاعلي) = بسيار در انديشه ، منطقة شمالي آذربايجان ؛ احتمالاً قان در آخر كلمه همان اكِ مكاني باشد كه در اسامي مكانها بصورتهاي جان/ كان / خان / غان / قان آمده است. با اين توصيف: مغان = مكان انديشه و خرد
933. من
= بن ؛ من و بن از ريشه هاي تركي باستان(17). بيز = بنيز = بن (من) + ايز (اك جمع) = من ها = ما ، سيز = سن (تو) + ايز (ها) = سنيز= توها = شما
934. منجوق
و بنجوق = ميْنجيْق و بيْنجيْق = بوْنجوق = بوْيونجوق = بوْيون (گردن) + جوق (اك) = گردن آويز ، هرچيز از جواهر يا از پنجه هاي شير يا مهر كه براي دفع چشم زخم به گردن اسب مي آويختند.
935. مُو /درخت
= موْو = درخت انگور ، تاك ، رز ؛ مؤولوك = تاكستان
936. مين باشي/ت
= مين (هزار) + باشي (فرمانده) = فرمانده گروه هزار نفره ، از رتبه هاي نظامي
937. نردبان
= نرده (ه.م) + بان (باخ: بام) = نردة بام ، وسيلة نرده اي براي پشت بام رفتن
938. نرده
و نركه و نرگه = حصار دور يك محوطه ، در قديم افراد خان محدوده اي را حصار مي كردند تا خان راحت شكار كند. اين حصار ، نركه و نرگه و نرده نام داشت.
939. نرگس
و نرجس (معر) = نرگيز = نام گل ، از نامهاي قديمي خانمها (5)
940. ننه
= نه نه = آنا ، مادر ، باخ: به به
941. نوكر
= نؤكر= چاكر ، خدمتكار مرد ، نوكار (1) ؛ ريشه اش معلوم نشد:
نايمتاي و ترمتاي را به نوكاري معيّن گردانيد / جهانگشاي جويني
942. وار/پ
= هست ، دارا ، صاحب ، بصورت پسوند در انتهاي بعضي كلمات. مانند: خانوار ، جانور ، عيال وار ، سوگوار ، اميدوار؛ البته در فارسي پسوند وار معاني و وظايف گوناگون دارد ولي با اين وظيفة مذكور مشخص است كه از تركي كمك گرفته است.
943. واژگون
و واشگون و باژگون و باشگون = باش (سر) + گون (اك) = سرنگون
944. وشاق
= اُوشاق = بچّه ، غلام بچّه ، پسرزيبا ، خاصة شاه ، پسر ساده (1،27): نماند از وشاقان گردن فراز * كسي در قفاي ملك جز اياز /سعدي
945. وطن
= واطان = باتان (ه.م)
946. ويجين
= بيجين= بيچين = بيچ(بيچمك = درو كردن) + ين(اك)= درو ، هُرُس
947. هالو
= آلو و آلوق = بد ، زشت ، دست و پا چلفتي ، بي دست و پا ؛ تغيير آلو به هالو مانند تغيير آچار به هاچار است.
948. هاله
= هالا = هايلا = آيلا (ه.م) = نور و روشنائي دور ماه ؛ تبديل آ به ها در اول كلمه مرسوم است. مانند: هاچار (= آچار) و هالو (آلو)!
949. هردم بيل
= هردن بير= هردن (گاهي ، هر از چند گاه) + بير (يك ، يكبار) = يكبار گاهي ، گاه و بيگاه ، بگير نگير
950. هُما
= هماي = اوْماي و اوُماي = از الهه ها و ريشه هاي تركي باستان (17)
951. همه
= هاميْ ، در تركي باستان بصورت قاميْ يا قامو آمده است (2،17).
952. هون
= هوُن = در تركي باستان بمعني «خلق ، ايل» ، امپراطوري بزرگ ترك كه1500 سال پيش از آسياي ميانه تا اروپاي مركزي را تحت حاكميت خود درآورد. در كتيبه هاي باستاني بصورت«خون و گون» نيز آمده و در تركي معاصر اصطلاح «ائل-گون» از آن ريشه باقي مانده است.
953. ياپونجي
= ياپيْنجيْ = ياپينج (پالتو) + ي (اك) = پالتوئي ، لباس نمدي بدون آستين و با دامن دراز كه از يقه با بند بسته مي شود و از نفوذ باران جلوگيري مي كند (19).
954. ياتاقان
= يات (ياتماق = خوابيدن) + اغان (اك) = خوابنده ، وسيلة مكانيكي تخت وخوابيده (و امروزه به شكلهاي مختلف) كه در صنعت استفاده مي شود ، برينگ
955. يارماق
و يرماق و يرمق = يارماق = ياريماق (= درخشيدن) = درخشنده ، سكه ، درهم و دينار ، پول ، نقره (1،27): هم خواسته به خنجر هم يافته به جور * از خصم خود تو يرمق و از من تو يرمغان/ رشيدي
956. يارمه
= يارما = يار (يارماق = شكافتن) + ما (اك) = شكافته ، بلغور ، گندم نيم كوفته ، يارميش (2)
957. ياسا
از مصدر ياساماق (تنبيه كردن ، برقرار كردن نظم و قانون) = قاعده ، قانون ، تنبيه براي تأديب ، سياست ، قصاص (1) ؛ به ياسا رسانيدن = مجازات و قصاص كردن ، ياسامه = ياساما = ماليات كشاورزان ، ياساميشي = نظم و تدبير ، ياساي بزرگ = از انواع ماليات ها براي كشاورزي غير از مالياتهاي قلان و قبجور ، يساق = سياست و ترتيب ، يساول = نظم دهنده: و آن قپچور كه اكنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اكنون هم بحكم ياسق از پنج كس نمي گيرند… / رسائل خواجه نصير
958. ياشار
= ياشا (ياشاماق = زندگي كردن ، جاودانه بودن) + ار (اك فاعلساز) = جاودان ، نام آقا
959. ياشماق
= پوشش ، نقاب ، چهره پوشاني (1) ، نوعي حجاب صورت، بصورت Yashmak در انگليسي
960. ياغي
= ياغيْ = سركش ، دشمن ، از ريشه هاي تركي باستان (1،17)
961. يال
= يال و ييْل و ياليْغ = رُستنگاه موي درگردن اسب ، موي گردن اسب و شير (2): بدين كتف و اين قوت يال او × شود كشته رستم به چنگال او/ شاهنامه
962. يالانچي
= يالانچيْ = يالان (دروغ) + چيْ (اك) = دروغگو ، بي بند و بار ، شعبده باز (1)
963. يالقوز
= يالقيْز و يالنيْز = يالينقيز = يالين (ساده ، بدون همراه) + قيْز (اك) = تك ، تنها ، مجرد (1،19)
964. ياوه
= ياوا = ياو (بد ، فحش ، هرزه) + ا (اك) = سخن نامناسب و هرزه ، سست و بي پايه ، اراجيف و اباطيل ، سست و بي پايه ؛ يامان = ياومان = فحش ، ياووز = بد ، ياوا آدام = آدم سست و آرام ، ياواش = آرام
965. يتاق
= ياتاق = يات (ياتماق = خوابيدن) + اق (اك) = خواب ؛ نگهباني و پاسباني ، شايد بخاطر اينكه نگهبان در محل نگهباني بايد مبيت كند:
خِردم يزك فرستد به وثاق خيلتاشم
ادبم طلايه دارد به يتاق و پاسباني/ نظامي گنجوي (27)
966. يدك
= ياتاك = ياتاق = يات (ياتماق = خوابيدن) + اق (اك) = خوابيده ، درحال استراحت ، سابق به اسبهاي درحال استراحت كه جهت تعويض با اسبهاي خسته از راه در چاپارخانه ها نگهداري مي شدند مي گفتند ولي اكنون به هر وسيلة ذخيره اي يا كمكي مي گويند، زاپاس ، ذخيره
967. ير
= يئر = جا ، زمين ، مساوي ؛ ير به ير= مساوي مساوي ، جا به جا
968. يراق
= ياراق = يارا (ياراماق = به درد خوردن) + ق (اك) = بدرد بخور ، ابزار و تجهيزات لازم ، تجهيزات جنگي ، اسلحه ؛ ياراقليق = مسلّح ، از ريشه هاي تركي باستان (17)
969. يرغو
= يارقي = يار (يارماق = شكافتن ، زخم كردن) + قي (اك) = ابزار شكافنده ، سياست ، تنبيه ، فرمان ، محاكمه ، شايد به اعتبار برنده و شكافنده بودن قانون ؛ يرغوچي = يارقيچي = بازرس و رئيس ديوان ، يوْرغولاماق = مجازات كردن ، يارقيتاي = ديوان عدالت:
عاشق از قاضي نترسد ، مي بيار × بلكه از يرغوي ديوان نيز هم / حافظ
970. يَرليغ
= يارليغ = حكم پادشاهي (1): ز بيم خاتم القاب تو نهادستند × بحكم يرليغ از آل ايلخان ياقوت / نزاري قهستاني
971. يرنداق
= يارانداق = چرم خام ، انبان كه ازپوست بزماده باشد ، روده ، تسمه ، دوال (2،8،27): بي يرنداق گرد گردن تو × نه بگردي و نه فرو گذري/ رودكي سمرقندي
972. يزنه
= يئزنه = شوهر خواهر (1،19،27) ؛ بصورت عام يعني داماد
973. يساق
= ياساق = ياسا (ه.م) + اق (اك) = تنبيه ، قانون ، سياست ؛ بصورت ياسق هم آمده است: خفتان و زره ز تيغ و تيرش × دل كسب نكرد دريساقت/ نورالدين ظهوري
و آن قپچور كه اكنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اكنون هم بحكم ياسق از پنج كس نمي گيرند/ رسائل خواجه نصير
974. يسال
= ياسال = قشون ، صف ، لشكر ، فوج ؛ احتمالاً از مصدر ياساماق (باخ: ياسا) (8) :
لشكري منهزم از راكب او چون نشود
كه ز شوخي همه جا فوجي از او بسته يسال / سنجر كاشي
975. يساول
= ياسوْووُل = ياسا (باخ: ياسا) + قوْل (بازو) = بازوي قانون ، بازوي تنبيه ، كسي كه در دست نشان اجراي تنبيه يا قانون دارد ، تنبيه كننده ، نگهبان چماق به دست جلوي خانة خانها در جشنها و مهماني ها براي تمييز مهمانها از غريبه ها و طرد بيگانه (1) ؛ همريشه با يساق و ياسا
976. يغلاوه
= ياغلاوا = ياغلا (ياغلاماق = روغني كردن ، چرب كردن) + وا (اك) = روغن اندود ، چربناك ، ظرف آهني دسته دار كه در آن روغن سرخ مي كنند ، كاسة مسي دسته دار براي كشيدن غذاي سربازان (1،25)
977. يغلق
= ياغليْق = ياغ (= غارت) + ليْق (اك) = احتمالاً: وسيلة غارت و شكار ، تير پيكاندار (1،27): هنوزش پّرِ يغلق در عقاب است × هنوزش برگ نيلوفر در آب است/ نظامي گنجوي
978. يغما
= ييْغما = ييْغ (ييْغماق = برچيدن) + ما (اك) = برچيدني ، جمع كردني ، برچيدن سفره ، غارت ، تاراج ؛ ياغما با همين معاني هم صحيح است ، ياغمالاماق = غارت كردن:
979. يغمور
= ياغمار وياغموُر= ياغ (ياغماق = باريدن) + ميْر (اك) = باران ، نام آقا ؛ البته در معناي باران آنرا در تركيه بكار مي برند و تركان آذري بجاي آن ياغيش(از همين مصدر) استفاده مي كنند. مثل تركيه اي: ياغموردان قاچاركن دوْلويا توتولماق و معادل آذري آن: ياغيشدان قاچيب دوْلويا دوشمك(= از باران رهيدن و به تگرگ مبتلا شدن)
980. يغناغ
= ييْغيْناق = ييْغين (ييْغينماق = جمع شدن ، متراكم شدن) + اق (اك) = تجمع ، گردهمائي مردم ، محل تجمع (27)
981. يُغور
= يوُغوُر از مصدر يوغورماق (=خمير كردن) = خميرواره ، بدقواره و شُل و ول ، صفت منفي براي آدم بدهيكل
982. يقه
= ياخا = گريبان ، گلو (1)
983. يلاق
= يالاق = يالا (يالاماق = ليسيدن) + اق (اك) = ليسيدني ، سفال شكسته كه در آن براي سگ و گربه آب و غذا بدهند (27) ؛ يئلاق = نام شاهي از تركان (27): تراست ملك جهان و تويي سزاي ثنا * چگونه گويم مدح يماك و وصف يلاق/ خاقاني شيرواني
984. يلپيك
= يئلپيك = سايبان ، سايبان درشكه و خودرو (25)
985. يلمه
= يله مه = زره داراي چند تكّه ، قبا ، باراني ، يلمق (معر) (1،2):
من از يلمهبودم هميشه به تنگ×گذشتي همي روز نامم به ننگ/ قاري
986. يلواج
= يولاوُوج = يول (راه) + آووج (آگاه) = راه دان ، رهنما ، پيامبر، محمود يلواج خوارزمي سفير و رسول چنگيزخان در دربار سلطان محمد خوارزمشاه و نيز وزير قاآن :
هر يك عجمي ولي لغزگوي × يلواج شناس تنگري جوي / خاقاني
987. ينگه
= يئنگه = همسربرادر ، مقابل يِزنه(شوهر خواهر) ، پيرزني كه شب زفاف همراه عروس مي آمد،همراه،مثل؛ينگة دنيا = همتاي دنيا = آمريكا
988. يواش
= ياواش = ياوا(ياواماق = سست وآرام شدن) + ش(اك) = آرام ، سست
989. يوت
= مرگ فراگير دامي ، مريضي كه منجر به مرگ عام ستوران گردد (27).
990. يوخه
= يوْخا = نازك ، تنك ، نان تنك (27) ؛ اوره گي يوْخا = دل نازك:
و خوانها به رسم غزنين روان شد از بزرگان و نخجير و ماهي و آچارها و نانهاي يوخه/ تاريخ بيهقي (27)
991. يورت
= يوُرد = خانه ، محل خيمه ، چراگاه : … هريك را يورت معين فرمود كه آنجا عصاي اقامت بياندازد / تاريخ جهانگشاي جويني
گفتم: قرقچي گشته اي اي عشق اما يورت دل
ييلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپاني است اين/ مولوي
992. يورتگه
= يورت (ه.م) + گه (اك) = نوعي خانه :
از پناه حق حصاري به نديد × يورتگه نزديك آن دز برگزيد / مولوي
993. يورتمه
= يوْرتما = يوْرت (يوْرتماق = حركت دادن اسب بصورت يك پا و يك دست در هر قدم ، حالت اجباري از مصدر يورماق) + ما (اك) = نوعي راه رفتن اسب ، رفتار به شتاب ، يورغه يا يُرغه (1،3)
994. يورش
= يوروش = يورو (يوگورمك ، يورومك = حمله ور شدن) + ش (اك) = حمله وري ، هجوم
995. يورغه
و يرغه = يوْرغا = يوْر(يوْرماق = حركت كردن اسب بصورت يك پا و يك دست ) + غا (اك) = حركت يك پا و يك دستي اسب ، يرغا ، حركت با عجله و شتاب :
سكسكانيد از دمم يرغا رويد×تا يواش ومركب سلطان شويد/مولوي
996. يوزباشي/ت
= يوز (صد) + باشيْ (فرمانده) = فرمانده گروه صد نفره ، سابقاً از رتبه هاي نظامي
997. يوغ
معرب چوغ و چيْغ تركي ( افزار چوبي كه به گردن حيوانات باركش مي اندازند) ؛ اين ريشه اصيل تركي در زبانهاي ديگر هم نفوذ كرده است. مانند: چوغ (فارسي) ، يوغ (عربي) ، yoke (انگليسي ، وسيله اي به همين شكل در سيستم فرامين هليكوپتر) ، joch (آلماني) ، joug (فرانسه) ، yogo (اسپانيائي) (1،2،19،27): يكي تخت عاج و يكي تخت چغ×يكي جاي شاه و يكي جاي فغ/ لغت فرس (27)
998. يوغورت
= يوُغوُرت از مصدر متعدي يوغورتماق (= خمير گرداندن ، سرشتن ، عجين كردن) = عموماً ماست تُرشيده ، جغرات (معر) ، بصورت Yoghurt , Yogurtدر انگليسي
999. يونجه
= يوْنجا = يون (يونماق =كندن ، درآوردن از زمين ) + جا (اك) = چيدني ، كندني ، از روئيدني ها
1000. ييلاق
= يايلاق = ياي (تابستان) + لاق (اك) = تابستانه ، جاي مطبوع و خنك و قابل زندگي در تابستان
منابع و مراجع
1. معين ، محمد ، فرهنگ شش جلدي فارسي
2. دبيرسياقي ، ديوان لغات التُرك محمود كاشغري
3. بهزادي ، بهزاد ، فرهنگ تكجلدي آذربايجاني-فارسي
4. زهتابي ، محمدتقي ، توركلرين اسكي تاريخي
5. غفاري ، رضا ، فرهنگ نامهاي ترك
6. صفرلي ، عليار و يوسفلي ، خليل ، آذربايجان ادبياتي تاريخي
7. پروفسور نظامي خوديف ، آذربايجان ادبي ديلي تاريخي
8. عميد ، فرهنگ تكجلدي فارسي
9. ديوان حافظ
10. مولوي(مثنوي معنوي،ديوان شمس،اشعار تركي)
11. ديوان سعدي
12. نجفي ، ابوالحسن ، غلط ننويسيم
13. الغون و درخشان ، فرهنگ لغات تركي استانبولي به فارسي
14. زهتابي ، محمدتقي ، معاصر ادبي آذري ديلي
15. فرهنگ جغرافيائي آباديهاي كشور جلد ششم سازمان جغرافيائي نيروهاي مسلح
16. صديق ، حسين ، سيري در اشعار تركي مكتب مولويه
17. صديق ، حسين ، يادمان هاي تركي باستان ، نشر نخلهاي سرخ ، تهران ، 1379
18. هيئت ، جواد ، سالنامه هاي بيست گانة «وارليق»
19. دهخدا ، علي اكبر ، فرهنگ لغت بيست و هشت جلدي فارسي
20. Reshid Arat , qutadgu Bilig , Istanbul
21. صديق ، حسين ، شاهنامه ملحمه است نه حماسه ، مجلة مقام ، ش4 ، 1378
22. صديق ، حسين ، قارا مجموعه، اردبيل ، انتشارات شيخ صفي الدين ، 1378
23. پاشا صالح ، علي ، مباحثي از تاريخ حقوق ، انتشارات دانشگاه تهران ، 1348
24. حييم ، فرهنگ يكجلدي فارسي – انگليسي
25. Turgut Akpinar, Turk Tarihinde Islamiyet , Istanbul 1993
26. داشقين ، فرهنگ لغات ترکي به فارسي
27. محمد حسين بن خلف تبريزي ، برهان قاطع ، تهران ، انتشارات اميركبير ، 1362
محمد صادق نائبي
Nayibi@Duzgun.net
اشتراک در:
پستها (Atom)