سرزمين کثيرالملهی ايران که برای اثبات سهل و سادهی آن کافی است کتيبهی بيستون و کتيبهی ديوار جنوبی تخت جمشيد و نيز کتيبهی مقبرهی داريوش را گواه بگيرم، که در تمام آنها، داريوش هخامنشی، ۳۳ قوم ساکن اين نجد را نام میبرد که از راه ستيز و جنگ مغلوب او شدهاند. اين اسناد نخستين که همسازی و همزيستی بوميان و اقوام پيش از داريوش در نجد ايران را اثبات و کورش و داريوش را برهم زننده ی آرامش و امنيت و متوقف کننده ی پروسه ی رشد بومی و قومی و ملی در شرق ميانه معرفی می کند، با زبانی بدون ابهام میگويد که اين اقوام چندان قدرتمند و از چنان کثرت و توانايی برخوردار بودهاند که داريوش غلبهی مکرر بر آنان را در زمره ی افتخارات تاريخی خود بيان کند.
باستان پرستان ما، اينک و به وجهی باور نکردنی، آن هم بر اساس تبليغات و جعليات گروهی يهودی، که با نام ايران شناس و مورخ و باستان شناس و حفار و مرمت کار، به خدمت دانشگاههای کليسايی و کنيسهای اروپا و آمريکا و ايران درآمدهاند، به طور مطلق میپذيرند که همان حاکميت باستانی داريوشی، با مفهوم حقانيت غلبهی حاکم شمشير به دست بر مغلوبين، امروز نيز در تمام عرصههای سياسی و اقتصادی و فرهنگی ايران، بايد که برقرار بماند و بدين وسيله تاييد میکنند که نژاد پرستان ذهن متوقفی دارند و با تلاش های دراز مدت بشر، برای برقراری حقوق عمومی برابر، فارغ از ظواهر شناخته شده و آشکار زيستی، مانند رنگ و زبان و جغرافيا و فرهنگ و سنت و نژاد، موافق نيستند و از آن هم عجيبتر سرزمين ايران را در زمره ی دارايی و ميراث نخستين متجاوزی میدانند که در بیاختيار و مقيد کردن بوميان کهن اين اقليم با کمک وسيع يهوديان منطقه، موفق بوده است و بدين ترتيب آشکارا اعلام میکنند که کمترين پيوندی با هستی و هويت و ديرينهی ملی ندارند، به تسلط شمشير معتقدند و چنان که خواهم نوشت، بيگانه پرستاند.
کهنگی و بیکارگی اين انديشه، آن گاه مضاعف میشود که در سدهی اخير، کار متمايلان به مداومت غلبهی داريوشی، که عمدتا کسوت سياسی سلطنت طلبی میپوشند و ادعای برتری فارسيان را دارند، حتی به نفی حضور باستانی عمده ترين گروههای نژادی ايران انجاميده است. اين توقف مسلم انديشه ورزی و اين تسليم بیقيد و شرط به عوامگرايی، تا آنجا رشد کرده است که میتوان مدعی شد در حال حاضر باستان پرستان ما فاقد تاريخ ملی پيوستهاند و از جمله نمی توانند با دورانهای متعدد و دراز مدت مديريت مقتدرانهی ترکان، بر سرزمين ايران، از غزنويان و سلجوقيان تا صفويه و قاجار، تعيين تکليف کنند و نمیدانند که آن ادوار و حکومتها را ادامهی حيات ملی بنامند و يا دوران انقياد و اشغال و حاکميت بيگانه بيانگارند؟!!! داستان اين دست و پا بستگی باستان پرستی بیسواد ايران، به چنان مراتب مضحکی منتهی شده است که اقدام به تمسخر عمومی آنان، محمل عقلی و اثباتی غيرقابل ترديدی به خود میگيرد و خردمندان را وادار می کند که دمی از ستيز فرهنگی با اين بازگويان افسانههای دست ساخت يهوديان درباره ی هويت و هستی ايرانيان باز نمانند.
دانستههای امروز ما، درباره ی سرزمين و سرگذشت و سيرهی شرق ميانه، به طور کامل بر منابعی تازه ساز متکی است و از مسائلی می گويد، که در خطوط اصلی، تا دو سده ی پيش، در تصورات و اسناد هستی تاريخی اين منطقه منعکس نبوده است. از جملهی حيرتآورترين اين دادههای جديد، ظهور ناگهانی يک دسته اوراق مسلسل و شماره بندی شده، در تاييد و تثبيت قوم و اقليم فارس، همراه با تلقين قوام و قدمت و حتی ادعای برتری آن ها نسبت به ساير ساکنين بومی ايران است! اين ظهور سازمان داده شده، در حالی هياهو وار بر ذهنيت ملی ما سرازير شد، که پيش از آن، سکوت کشداری را دربارهی حضور قوم و قدرت فارس، بر اسناد تاريخی ايران مسلط می بينيم، و چنان که اين بررسی نشان خواهد داد، دورتر از دوران جديد، در حيات اين سرزمين، کسی را نمیشناسيم که به نام و کام فارسيان شمشير و يا قلم زده باشد.
از ۱۵۰ سال پيش، چنان که گويی سراب بهشتی را بر شوره زاری برآورند، نهضت بازشناسی فارس و فارسيان به راه میافتد و يکی پس از ديگری، قلمدارانی از راه میرسند که از هر سنگ و کلوخ فارس تا دورترين دره، و از هر آوازمند تاريخی آن، تا اعماق ناپيدای پيشداديان باخبرند و به راستی جاده ای را میکوبند که عبور پرمدعا و ويرانگرانهی رضا شاه، که پراکندگی ملی را، با تبليغ خونين پارس پرستی پايه گذارد، در چند دهه بعد، با تبختر تمام، ميسر شود. آن ها و ناگهان، از قوم و قبيله و اقليمی خبردادند که گويی هستی عمومی ايرانيان را بنيان گذارده اند و يکی پس از ديگری، و با رونويس از يکديگر، در فاصله های کوتاه، متن هايی مشابه تدارک شد، که بخش تاريخی آن، به راستی جز پندار بافی افسانهگون نيست که آشنايی با فهرست اين فرآوردهها، چه بسا خردمندان را مايهی تاملی شود.
۱. تاريخ مملکت فارس، کار ميرزا آقا کمره ای، که از ظهور آن فقط ۱۵۰ سال میگذرد و خواهيم خواند که میتوان این کتاب را نخستین متن درباره ی فارس و فارسيان شناخت.
۲.آثار جعفری يا «نزهت الاخبار»، کار جعفر خورموجی، که قريب ۱۴۰ سال پيش پيدا شد و محتوای آن در خطوط اصلی و عمده با کتاب پيش تفاوت اساسی ندارد.
۳. تاريخ مسعودی يا عبرت الناظرين، کار ميرزا حسن فسايی در ۱۲۰ سال پيش و باز هم با مضامينی نزديک به دو تاليف پيش.
۴. آثار عجم، کار فرصتالدوله شيرازی، در قريب ۱۱۰ سال پيش و مشحون از همان حکایات شاخ دار سه نفر قبل.
بخش عمدهی اين آثار سرسپرده به فارس، در هندوستان و با سرشتی خلقالساعه و بی نياز از ارائهی سند و نمونه و منظر تاريخی تدارک شده و سرنوشت تدوين آنها مرموز است و همين بیپيوند و بی پشتوانگی اين آثار، سرانجام سازمان دهندگان اصلی را واداشت تا پدر بزرگی برای اين نوادگان قد و نيم قد در مکتوبات قديمی دست و پا کنند و قريب قرنی پيش، بار ديگر شاهد طلوع ناگهانی کتابی درباره ی فارس شديم که به طور معمول در پستوی کتابخانهی موزهی بريتانيا درانتظار نوبت ظهور خاک میخورند و دو انگليسی مکار بانامهای لسترنج و نيکلسون در صحنه ظاهر می شوند تا از کلاه گشاد تولید اسناد مجعول برای تاريخ و فرهنگ ايرانيان، خرگوشی به بزرگی کتاب «فارسنامه» اثر مولف مجهول الهويه ای با نام عاريتی ابن بلخی، ظاهرا از تاليفات سالهای آخر سده ی پنجم هجری، بيرون کشند!
«در هيچ يک از منابع معتبر، نامی از مولف فارسنامه به ميان نيامده است… و نام مولف اين فارسنامه هنوز شناخته نيست، اما در ديباچهی خود مینويسد که جد او از مردم بلخ بود و ابن بلخی لقب مناسبی است برای ناميدن مولف، تا زمانی که هويت او بهتر ثابت شود». (ابن بلخی، فارس نامه، تصحيح منصور رستگار فسايی، چاپ بنياد فارس شناسی، صفحات ۱ و ۱۹)
بار ديگر با مولف مشکوک الاسم و احوالی رو به روييم، که کتاباش، درست مانند الفهرست ابن نديم، ظاهرا از ياد زمانه ساقط بوده و تا اين اواخر به ديد نيامده است و اين يکی هم، مانند همان ابن نديم و بسياری از «ابن و ابو يک چيزي» هايی که فقط هزار تای آن ها را ابن نديم در الفهرست قلابیاش، از «ابن دنيا» تا «ابو زير»، معرفی میکند، مشغول تدوين و تاليف کتاب، بافتن فلسفه، يافتن ستارگان، سرودن شعر و افسانه و نقل تواريخ بیسر و ته در قرون اول و دوم و سوم هجری بوده اند، تا مثلا در فارس نامه بخوانيم: «فارس طرفی بزرگ است و همواره دارالملک و سريرگاه ملوک فرس بوده است»! و اگر از سقوط داریوش تا زمان رضا شاه، کسی ادعای دارالملکی فارس نکرده و هرگز سريرگاه هيچ ملکی نبوده، برای سازندگان کتاب فارس نامه محل عنايت و رعايتی نيست، زيرا ديگر به تجربه باور کردهاند که نزد روشنفکران و به مذاق ايشان، افسانه های دروغين اعتبار ساز، بسی شيرينتر از يقين و حقيقت زقوم است. از ديدگاه آنها، اساس اين تاليفات، انتقال قضايايی به ذهن خالی ماندهی ايرانيان و با هدف واداشتن ما به پارس کردن به ديگران بوده است، نه ارائهی سندی تا جايگاه واقعی خويش را در ميان همسايگان و همراهان و همسرنوشتان تاريخیمان بازيابيم.
«بنا برآنچه از مطالب کتاب و نحوه ی بيان ابنبلخی برمیآيد، او همچنان که پارسيان را بسيار عزيز میدارد، اقوام و قبايل و ملتهايی را نيز نمی پسندد و از آنان به نکوهش ياد میکند. به عنوان مثال عرب ها را دوست نمیدارد: «عرب را کی محل ايشان محل سگان باشد، صورت نبندد کی به پيکار ايشان روم». (همان، ص۱۳)
اين همان حکايت حال روشنفکری سده ی اخير ايران است، که بازگفتم. گشودن چنگ و نشان دادن دندان به همسايگان! پس چرا کتاب خفيف ابن بلخی، که نام و شخصاش عاريتی و نامسلم است، با چنين مطالبی، مطلوب آنان نباشد و مبلَغ آن نشوند؟ باری نوشتهاند که از اين کتاب تنها دو نسخه يافتهاند و مطابق معمول يکی از آن ها را در زيرزمين و شامورتی خانه ی موزهی بريتانيا:
«تنها دو نسخه ی خطی اثر ظاهرا در اروپا وجود دارد. يکی نسخهی بسيار کهن موزه ی بريتانيا، که ظاهرا بی تاريخ است». (همان، ص۳۸)
پس دو نسخهی خطی ازکتابی يافته اند که گرچه نسخهی موزهی بريتانيا را «بسيار کهن» میگويند، اما در عين حال معترفاند که فاقد تاريخ نگارش است!!! و برای درک ارزش و اهميت آن نسخه ی ديگر، که نوشتهاند در پاريس است، بهترين راه رجوع به قضاوت مقدمه نويس همان فارس نامه است.
«نسخهی پاريس به راستی چندان به درد نمیخورد، جز اين که نشان دهد چهگونه يک ايرانی امروزی نسخه قديمتر را خوانده است».(همان، همان صفحه)
اين توضيح نامفهوم نسخهی دوم کتابی است که قديمترين مدرک هويت قومی و ملی ايرانيان قرارداده اند و ذره ای ترديد ندارم و شک نمیآورم که چنين نسخه هايی، از چنان کتابهایی، جايی نهفته نيست، الا که هم به نگاه نخست، جعل و جديد بودن آن بر اهل فن و نظر آشکار شود و اگر ارزنی ترديد در اين بيان من داريد، به درد دل مصحح کتاب گوش دهيد که ناکامیاش در يافتن اصل اين نسخ به وصف خودشان «بیتاريخ و به درد نخور» را چنين بيان میکند:
«اما کوشش های زير سبب شده است تا به گمان اين جانب از همه چاپهای قبل متمايز باشد، هرچند ادعا نمی کنم که توانسته باشم حق مطلب را آن چنان که بايد و شايد ادا کنم. مخصوصا که کوشش هایام برای دست رسی به دو نسخهی مورد مراجعهی لسترنج - نيکلسن تا هنگام چاپ کتاب بی ثمر ماند». (همان، ص ۶)
نخست بپرسيم که رستگار فسايی چهگونه فارسنامهاش را بدون رجوع به نسخهی اصل تصحيح کرده است و از چه راه به صحت و امانت آن گواهی میدهد؟ و اگر لسترنج يا نيکلسون به فرمان اين همه مرکز فرهنگی کنيسه ای اروپا، که از آن ها نان و نام میگيرند، برخی به آن دستنويسها کم و افزوده و يا حتی بدون هيچ اصلی، از خود قصه ساخته باشند، ما از کجا به بنيان درست اين دادهها ورود می کنيم و چه حجتی بر دانايی های ما در اين باره وجود دارد؟ و آيا درست از همين مسير نيست که در اين اواخر صاحب مشتی شاه کارهای دست ساز نوپديد چون تواريخ هرودت و الفهرست ابن نديم و فارسنامهی ابن بلخی و نقل از مورخين يونانی و رومی و ارمنی و مستندات و مواريث مکتوب و کهن ديگر شده ايم که اصل و اريژينال تمامی آنها تنها به چشم امثال لسترنج و نيکلسن گذشته است، تا در زمره ی آن ها از جمله آگاهمان کنند که:
«يعنی در عجم شرف ايشان (پارسيان) همچنان است کی شرف قريش در ميان عرب و علی بن الحسين را - کرم الله وجهه - کی معروف است به زين العابدين، ابن الخيرتين گويند يعنی پيرو دو گزيده، به حکم آنک پدرش حسين بن علی رضوان الله عليهما بود و مادرش شهربانويه، بنت يزد جردالفارسی و فخر حسينيان بر حسنيان از اين است، کی جده ی ايشان شهربانو بوده است و کريمالطرفيناند و قاعده ی ملک پارسيان بر عدل بوده است و سيرت ايشان داد و دهش بوده و هرکی از ايشان فرزند را ولی عهد کردی، او را وصيت برين جبلت کرد: لا ملک الا بالعسکر و لا عسکر الا بالمال و لا مال الا بالعماره و لا اماره الا بالعدل و اين را از زبان پهلوی به زبان تازی نقل کرده اند. يعنی پادشاهی نتوان کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال و مال نخيزد الا از عمارت و عمارت نباشد الا به عدل و پيغمبر را - عليه السلام - پرسيدند کی: چرا همه قرون، چون عاد و ثمود و مانند ايشان زود هلاک شدند و ملک پارسيان به درازا کشيد با آنک آتش پرست بودند؟ پيغمبر ـ صلی الله عليه و سلم - گفت: لانهم عمروا فیالبلاد و عدلوا فی العباد. يعنی از بهر آنک آبادانی در جهان و داد گستردند ميان بندگان خدای ـ عز و جل - و در قرآن دو جای ذکر پارسيان است کی ايشان را به قوت و مردانگی ستوده است، يک جا عز من قائل: بعثنا عليکم عبادا لنا اولی باس شديد. يعنی فرستاديم بر شما بندگانی از آن ما، کی خداوند نيرو و بطش سخت بودند». (همان، ص۵۲)
در همين چند سطر مداقه کنيم که چه سان دغلانه اختلاف افکنی میکند: پارسيان در ميان عجم، که غرض مردم ايران است، امتياز و شرف قريش را میبرند، در ميان عرب! چنان که حسين ابن علی فخر زن پارسی اش را بر حسن ابن علی میفروشد و پيامبر اکرم پارسيان و زمام دارانشان را میستايد و خداوند در قرآن به احسنت گويی پارسيان مشغول است، گرچه آيه از سورهی اسراء باشد، به شمارهی پنج و آشکارا خطاب به يهوديان!!! و چيزی نمی گذرد که حتی قرآن نيز به لغت پارسيان میشود:
«و در قرآن يک لفظ پارسی است و اين از غرايب است و مسئلههای مشکل، کی امتحان کنند فضلا را بدان». (همان، ص۵۶)
آن کلمهی پارسی که ابن بلخی دروغين در قرآن يافته، «سجّيل» در سورهی «الم تر کيف» است و شايد نشان پارسی بودن اش را تشديد بر جيم آن بداند، که مخصوص عرب است! اما مصحح کتاب، که خود يک پارسی اصيل است، بدون هيچ ضرورت و پيوندی با تصحيح نسخه، هراسان و شتابان، به ابن بلخی و از قول سيوطی در ذيل صفحه تذکر میدهد که لغات پارسی قرآن بسی فزونتر و فراوانتر است!
«۳۲ واژهی فارسی در قرآن مجيد به کار رفته است که عبارتاند از: استبرق، سجّيل، کوّرت، مقاليد، اباريق، بيع، تنوّر، جهنّم، دينار، سرادق، روم، ن، مرجان، رس، زنجبيل، سجّين، سقر، سلسبيل، ورده، سندس، قرطاس، اقفال، کافور، کنز، مجوس، ياقوت، مسک، هود، يهود، ورک، صلوات». (همان، ص ۵۶)
بی اين که به ادعای مضحک فارسی خواندن حرف «ن» و لغت «کورت» و ديگر کلمات در مدعای بالا ورود کنم، که غالبا مشددند، گفته باشم که واژه ی ورک در قرآن عظيم نيست و همين نکته بربیپايگی پندارها، غرضورزی و بی سوادی دست اندرکاران معرفی «فارسنامه» گواه است. و بالاخره اجازه دهيد از ميان دلايل بسيار ديگر، دو دليل سادهی قلب و جعل «فارس نامه»ی ابن بلخی را برای خردمندان اين سرزمين بشمارم و برگی بر افتضاح کرسیهای ايران و اسلام شناسی داخل و خارج بيافزايم، تا زمان رسيدگی به اعمال ضد فرهنگی و خائنانه ی آنان، که رسوايی نهايی و جهانی است، فرا رسد:
«سبب تاليف اين کتاب به فرخندگی: چون مقتضای رای اعلی سلطان شاهنشاهی - لازال من العلو بمزيد - چنان بود که پارس کی طرفی بزرگ است از ممالک محروسه - حماهاالله - و همواره دارالملک و سريرگاه ملوک فرس بوده است». (همان، ص ۴۷)
بر پيشانی اين کتاب بی بها و در اولين سطور متن فارسنامه، دو داغ دروغ بزرگ و بدنما ديده میشود، که برای بطلان کامل اين سند ساختگی کفايت میکند. نخست اين که در تمام کتاب فارسنامه، از آن که خواستهاند آن را به مشخصات نثر قرن پنجم درآورند، هرگز موصول «که» نيامده و نه فقط همه جا جای گزين آن را به صورت «کي» می بينيم، بل حتی صورت «که» در ترکيباتی چون «آنکه» نيز به صورت «آنک» ثبت است. اما جاعل، که در سطور نخست، هنوز قلماش به دروغ عادت نکرده، هم در سطر مقدم، موصول «که» را می آورد که نشان از آشنايی او با نثر قرون بعد می دهد و دوم اين که اصطلاح سياسی «ممالک محروسه» ساخت منشيان دوره ی قاجار است و هرگز در هيچ متنی جز منشآت دوران قاجار به کار نرفته است و نشانی از آن در ادبيات قرن پنج و شش نيافته ايم:
«ممالک محروسه: عنوان و لقب گونهای است مملکت ايران را، که در عهد قاجار متداول بوده است». (دهخدا، ذيل واژهی محروسه)
همين قيد را دهخدا ذيل واژهی «ممالک» نيز آورده است. و چنين است که، به شرط عمر، اخراج فارس نامهی ابنبلخی، اين کتاب مشحون از بیشرمیهای مکرر، در ارائهی عشوه و اباطيل فارس پرستی را، از اسناد ايران شناسی، نيت کردهام. مختصر اين که اگر در مدخل متنی، و در سه سطر نخست آن، دو گاف و غلط بیآبرو ساز يافت میشود، پس چنين تاليفی تنها به کار آن زده می شود که معلوم کنيم اين کتاب سازان شلخته و ناشیکار، به طمع صيد ماهی اختلاف افکنی، چه طعمههای متعفنی را، در شمايل کتاب، به قلاب فرهنگ ما بستهاند و در دريای تاريخ ايران رها کردهاند و چه سان بنيان فارس شناسی و فارس پرستی و فارس ستايی آبکی را، به قصد تذليل و تخريب اتحاد ملی ما بنا نهاده اند.
بدين ترتيب معلوم شد که تزريق نام فارس، به عنوان قوم و سرزمين پيشتاز و ممتاز، به تاريخ و جغرافيای ايران نيز، همانند تلقين نژاد آريايی، بهسان بدل کردن گبريگری به زردشتیبازی پاک انديش و صاحب کتاب، همانند اختراع سلسلهی ناشناس اشکانی و شبيه اسناد تراشی و کتيبه کنی برای امپراتوری بینشانه ی ساسانی، همه و همه، اجزای يک پازل بد نقشاند که در دو قرن اخير، برای مشغول کردن ذهن روشنفکری و نوآموزان و آلودن اسناد آموزشی اين سرزمين به دروغ و نيز ايجاد تفرقه و دشمنی ميان مردم ممتاز شرق ميانه، به دست مورخين و شارحين و شرق شناسان و باستان پژوهان يهودی ساخته شده و در حال حاضر صفحه به صفحه، سطر به سطر و کلام به کلام آن چه را که در زمينههای فرهنگی و سياسی دربارهی پيشينه ی پيش از اسلام ايران و همسايگان مان میدانيم، جز مهملات متکی بر اسناد و افسانه های خوابآور و ناباب نيست چنان که اینک باخبریم شناسنامهی اصلی و کهنهی فارس شناسی، يعنی کتاب «فارسنامه»ی ابن بلخی، که برای نگارش آن نهصد سال قدمت قائلاند، جز اوراقی تازه نوشت و پريشان مضمون نيست.
حالا اين قوم فارس، که از زمان قدرت يابیاش، به زمان رضا شاه ، جز موجب پراکندگی ملی نبوده و عالیترين شخصيت های سياسی صاحب منصب آن، جز به خدمت مطامع بيگانگان و پراکندن انديشهی جدا سری قومی و ملی کمر نبستهاند و شخصيتهای فرهنگی دولتی برخاسته از ميان آنان، جز به تاييد اوراق جعلی فراهم شده در دانشگاههای کليسايی اروپا و آمريکا در موضوع تاريخ و ادب و باستان شناسی و هويت سازی مشغول نبودهاند و تقريبا از ميان آنان سيمايی را نمی شناسيم که در سده ی اخير، عرض اندام چاره سازی در مقابله با تلقينات جدا ساز يا در جهت قوام سياست ملی کرده باشد، هنوز هم مدعی است که ديگر اقوام و بوميان کهن ساکن اين سرزمين، از کرد و بلوچ و گيلک و لر و ترک و خوزی و مازندرانی، گرچه تمام آن ها اسناد اثبات حضوری ديرينه، لااقل به قدمت پنج هزاره در اين سرزمين دارند، اما به جرم نداشتن هويت قلابی و دروغين آريايی- که درست به سبب نادرستیاش، ظاهرا فقط برازندهی فارسهای بدون پيشينهی تاريخی شمرده می شود- به نوعی مديون و مغلوب فارسيان اند و ضروری است در مقابل آنان گوش به فرمانی کنند و دست به سينه بايستند!!!
اينک اين متفرعنان فارس مسلک، که از هيچ طريق، حتی قادر به اثبات هموطنی خويش نيستند و در بارگاه و پيشگاه هر قضاوتی، که برای اسناد درست ارزش قائل شود و به بررسی عالمانه بها دهد، ناکام می مانند و شکست می خورند و به عنوان يک قوم و حتی حوزهی جغرافيايی، تمامی اوراق و اسنادشان، همانند همان فارسنامه، قابل ابطال است، عجيب است که ديگر اقوام و بوميان بزرگ ايرانی را در مقابل خويش حداکثر صاحب «خرده فرهنگ» می گويند، قدمت قدرتمندانه و بسيار قديم و قويمتر آنان را منکر میشوند، که يکی از اين دست تفکرات بيمارگونه ی آنان دربارهی ساکنان قديم ايران، از جمله متوجه ترکان است!!!
اوج اين بازيچه شمردن حيات و هستی ملی، آن جا بروز می کند که اين قوم غريبه، که تا ۱۵۰ سال پيش، کم ترين نشانهی تاريخی در اثبات خويش، به عنوان يک قوم قدرتمند صاحب حشمت تاريخی ندارد و در اسناد ملی ايران پيش از رضا شاه، برگ سالم غيرجاعلانهای در ارائهی حضور سادهی آنان هم در تاريخ پيدا نمیشود و هرگز کسی به نام فارسيان، در بيست و سه قرن اخير، حکومت نکرده و حکمتی نداشته، عمده ادعاهای خود را بر مبنای دفتر شعری میگيرد به نام «شاه نامه» و در هر بن بستی، تکرار و باز خوانی حماسی ابياتی از اين دفتر شعر را، به جای شناس نامه ی حضور ديرينهی خود در ايران، ارائه میدهد و از آن که در تمام موارد، جز به هياهوی تبليغاتی ملتمس و متمسک نبوده و جز به بوق و کرنای رسانهای چنگ نزده و پشتيبانی جز به اصطلاح همين روشنفکری دود آلود نداشته، که ما را به تصورات قاليچه پرنده ای و موشک پرانی دو هزاره پيش پارسيان دعوت می کنند، حتی آماده نبوده است که در ابيات و اشعار همين شاهنامهاش دقتی کند تا بل که از توهمات خود بکاهد، از خدمت دانشگاههای دروغباف اروپا بيرون خزد و برای همبستگی سالم ملی دستی بیرون آورد. زيرا اگر بنا را بر همين افسانه های خوابآور شاه نامه نيز بگذارد، خلقت سياسی و فرهنگی جهان به زمان و بيان فردوسی را هم، سه بخش خواهد ديد که ظاهرا فريدون، در تقسيم دنيای آن روزگار، ميان سه فرزندش، سلم و تور و ايرج، بدون اظهار امتيازی ميان آنان، مرتکب شده است:
نخستين به سلم اندرون بنگريد، همه روم و خاور مر او را گزيد
بفرمود تا لشکری برکشيد، گرازان سوی خاور اندر کشيد
دگر تور را داد توران زمين، ورا کرد سالار ترکان و چين
يکی لشکری نامزد کرد شاه، کشيد آنگهی تور لشکر به راه
بيامد به تخت مهی برنشست، کمر بر ميان بست و بگشاد دست
بزرگان بر او گوهر افشاندند، جهان پاک توران شه اش خواندند
پس آنگه نيابت به ايرج رسيد، مر او را پدر شهر ايران گزيد
هم ايران و هم دشت نيزهوران، همان تخت شاهی و تاج سران
سران را که بد هوش و فرهنگ و رای، مر اورا چه خواندند ايران خدای
بدين ترتيب و ظاهرا همان گونه که سرزمين توران نام خود را از تور يکی از فرزندان فريدون میگيرد ايران را هم میتوان نامی مايهگرفته از ايرج يکی ديگر از فرزندان فريدون انگاشت، که برای نخستين بار در همين شاهنامه ارائه شده است. وانگهی بنا بر همين اشعار بیبها هم، چند معنای مخالف با ادعاهای کنونی پارس پرستان بيرون میزند، نخست اين که شأن و منزلت تاريخی ترکان کم ترين تفاوتی با روميان و چينيان و ايرانيان پيدا نمیکند، دوم اين که خلاف روم و توران و چين، اين اشعار، چنان که متن تمامی شاهنامه، سرانجام معين نمیکند که «شهر ايران» کجای جهان است و بالاخره در اين نخستين ابيات مقسم هستی قومی و جغرافيايی جهان، خلاف ترکان، نامی از پارسيان برده نمیشود و از همه عجيبتر اين که در تمام شاهنامه، تا پايان دوران کيخسرو، که بنيان ريزی تاريخی و جغرافيايی اقوام در شاهنامه محسوب میشود، در مقابل سيصد بار که نام و ياد ترکان در ابيات فردوسی به اثبات قدرت و عظمت می آيد، فقط در پانزده محل نام پارس و پارسيان آمده است، که در همه جا، درست مانند همين نام ايران، اشاره به اقليمی نامشخص و فاقد امتيازهای تاريخی و جغرافيايی دارد.
نبشتن يکی نه که نزديک سی، چه رومی، چه تازی و چه پارسی
به سيمين تنان آوريدند سی، از اسبان تازی و از پارسی
شما را سوی پارس بايد شدن، شبستان بياوردن و آمدن (؟!!!)
سوی پارس فرمود تا برکشيد، به راه بيابان سر اندر کشيد
سوی پارس لشکر برون راند زو، کهن بود و لکن جهان کرد نو
وز آن جا سوی پارس اندر کشيد، که در پارس بد گنجها را کليد
سوی پارس آنگاه بنهاد روی، چو چنگ زمانه رسيدی بدو
سپرد آنگهی تاج شاهی بدوی، وز انجا سوی پارس بنهاد روی
بيامد سوی پارس کاووس کی، جهانی به شادی برافکند پی
همه پهلی پارس، کوج و بلوچ، زگيلان جنگی و دشت سروج
سوی پارس شد توس و گودرز و گيو، ابا لشکری نام بردار نيو
از آن جا سوی پارس بنهاد روی، به نزديک کاووس فرخنده پی
که بر کشور پارس بودند شاه، ابا نامداران زرين کلاه
هيونان فرستاد چندی به ری، سوی پارس نزديک کاووس کی
بزرگان سوی پارس کردند روی، برآسوده از رزم و از گفت وگوی
اين تمامی ذکر پارس و پارسيان تاپايان دفتر چهارم شاهنامه است، که بيشتر به يک تبعيدگاه میماند، تا مرکز قدرت و حکومت! و چنان که می خوانيد ياد پارس به عنوان سرزمينی نامعين، تا پايان دوران کيخسرو، جز همين چند بيت مبهم و غالبا تکراری نيست. ظاهرا تمام اين اشعار به صورت های مختلف، میگويد که از طهمورث و منوچهر و نوذر و لهراسب و کيقباد و کيکاووس و کيخسرو، بدون اين که بدانيم کرسی و بارگاه خودشان در چه اقليمی مستقر بوده، کسانی را برای گذران دوران بازنشستگی و يا به طلب چيزی، مثلا اسب، به فارس فرستادهاند! و چنان که خوانديم فردوسی هم آنان را به عنوان قوم برگزيده و صاحب تاريخ و سازمان ده شناسايی نکرده است.
غريب اين که در همين دوران، يعنی از کيومرث تا کيخسرو، که دو سوم شاه نامه را شامل میشود و گرچه دست و پا شکسته و مملو از نادرستی های بسيار، به خصوص در ترسيم تعلقات جغرافيايی، اما به هرحال توضيح تبادلات و تناقضات، بين اقاليم و اقوام منطقهی ماست، که ضمن آن، در برابر آن ۱۵ بيت بیفروغ دربارهی فارس و فارسيان که خوانديد و صرف نظر از ۴۰۰ بيت که در آن ترکان به نام توران و تورانيان ناميده شدهاند، فردوسی سيصد بار نام قوم و مردم و سرزمين ترکان را به لحن و زبانی میآورد، که غريب نيست بگويم شايد او خود ترک بوده است. بشنويد:
به کشتی گذر کرد ترک سترگ، خراميد نزد پرستنده ترک
سپاهی برآمد ز ترکان و چين، همان گرز داران خاور زمين
چنين گفت کای کار ديده پدر، ز ترکان به مردی برآورده سر
يکی نامور ترک را کرد ياد، سپهبد کروخان ويسه نژاد
ز گرد اندر آمد درفش سپاه، سپهدار ترکان به پيش سپاه
خزروان ابا تيغ زن سیهزار، ز ترکان، بزرگان خنجرگذار
که دو پهلوان آمد ايدر به جنگ، ز ترکان سپاهی چو پشت پلنگ
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست، دم آهنج و در کينه ابر بلاست
ز ترکان و از دشت نيزه وران، ز هر سو بيامد سپاهی گران
ز ترکان به گرد اندرش صد دلير، جوان و سرافراز چون نره شير
از اين پر هنر ترک نوخاسته، به خفتان بر و بازو آراسته
فرود آمد از درگه دژ فرود، دليران ترکان هر آن کس که بود
ز ترکان بيامد دليری جوان، پلاشان بيدار دل پهلوان
که آمد ز ترکان سپاهی پديد، به ابر سيه گردشان بررسيد
بيارم سواران ترکان کنون، همه شهر ايران کنم جوی خون
حالا اين پانزده نمونه را، که از ابتدای آن سيصد بيت مذکور در موضوع ترکان، در چهار کتاب نخست شاه نامه اختيار کردهام، با آن پانزده بيت دربارهی فارس، که تمام ياد شاهنامه از آنان در همان چهار کتاب بود، بسنجيد، تا چند نکتهی مسلم قابل استخراج شود: اول اين که شاه نامه از فارس فقط به عنوان يک حاکم نشين و سرزمين نام میبرد و نه يک قوم و قدرت محلی و ديگر اين که فردوسی، در تمام شاه نامه، کسی را از فارس به هيچ نبردی نمی کشاند و نمیخواند و شخصيت صاحب عنوانی از ميان آنان، چه نظامی و چه فرهنگی، معرفی نمی کند و بالاخره در قريب هزار بيتی که در سراسر شاهنامه از توران و تورانيان و ترکان و ترک و سرزمين و قوم آنها سخن دارد، جز چند مورد، که از زبان دشمنان در حال جنگ، ابياتی در خفيف شمردن ترکان بيان میشود، در تمام موارد ديگر، ترکان به شجاعت و جنگ آوری و درايت ستوده شدهاند، که در آن ۹۵ بيتی که در سراسر شاه نامه اشاره به فارس میآورد، چنين تمجيدهايی ديده نمی شود و چنين است که می توانم تکرار کنم فردوسی شاه نامه بيش تر سخنگوی ترکان است، تا فارسيان.
بدين ترتيب به تجزيه طلبان فارس سفارش میکنم که فريب تبليغات شعوبيهی جديد و پادوهای نوپديد آنان را نخورند، لااقل آن اوراق و اشعاری را که مستند میانگارند، بدان مینازند و به ريش خويش میبندند، درست بخوانند، حساب خود را از بوميان و اقوام کهن ايران جدا نکنند، از ادعاهای قدمت و سروری و بنيان گذاری هويت ملی، که تماما نشات گرفته از تبليغات و تلقينات مورخين يهود در دو قرن اخير و به قصد ايجاد تفرقهی ملی و منطقهای است، دست بردارند، به گفت و گوی عالمانه ی ملی در موضوع تاملی در بنيان هستی و هويت ايرانيان تسليم شوند، خود را به صورت دلقکان چکمه به پا و قلم به دست رضا شاهی نيارايند و فرصت پيش آمده برای بازسازی تفاهم ملی تخريب شده به زمان آن قلدر احمق و بیسواد را از دست ندهند.
بايد از ياد نبريم که اين سرزمين تا زمان حکومت ترکان قاجار هم، نه يک مملکت منحصر به يک قوم، که «ممالک محروسهی ايران»، چيزی شبيه «ايالات متحدهی آمريکا» يا «اتحاد جماهير شوروي» خوانده میشده که از پذيرش و رعايت حقوق برابر قومی و منطقهای تا آنجا حکايت میکند، که هر يک از آنها را مملکتی میخوانده اند. پس آيا اين فارسيان و باستانگرايان تسلط طلب، با ادعاهايی که از پس نکبت حضور و ظهور شرق شناسان و ايران شناسان جاعل و بیسواد و دروغگو و مزدور کنيسه و کليسا پيش میکشند، خود را مرتجعتر و عقب ماندهتر از سلاطين و سياستمداران دوران قاجار معرفی نمی کنند و آيا ستيز مداوم با انديشه و عمل باستان و فارس پرستان، عالی ترين نمودار ترقی خواهی نيست و آيا نبايد عليه بيماری هموطن ستيزی کنونی، که آسيب و انگل آن را رضا شاه نادان، به فرمان بنيادهای يهودی و به قصد ايجاد تفرقه ملی و منطقهای، در ذهن روشنفکری حقير و عمدتا مزد بگير ايران کاشت، با تمام توان بکوشيم؟!!
باستان پرستان ما، اينک و به وجهی باور نکردنی، آن هم بر اساس تبليغات و جعليات گروهی يهودی، که با نام ايران شناس و مورخ و باستان شناس و حفار و مرمت کار، به خدمت دانشگاههای کليسايی و کنيسهای اروپا و آمريکا و ايران درآمدهاند، به طور مطلق میپذيرند که همان حاکميت باستانی داريوشی، با مفهوم حقانيت غلبهی حاکم شمشير به دست بر مغلوبين، امروز نيز در تمام عرصههای سياسی و اقتصادی و فرهنگی ايران، بايد که برقرار بماند و بدين وسيله تاييد میکنند که نژاد پرستان ذهن متوقفی دارند و با تلاش های دراز مدت بشر، برای برقراری حقوق عمومی برابر، فارغ از ظواهر شناخته شده و آشکار زيستی، مانند رنگ و زبان و جغرافيا و فرهنگ و سنت و نژاد، موافق نيستند و از آن هم عجيبتر سرزمين ايران را در زمره ی دارايی و ميراث نخستين متجاوزی میدانند که در بیاختيار و مقيد کردن بوميان کهن اين اقليم با کمک وسيع يهوديان منطقه، موفق بوده است و بدين ترتيب آشکارا اعلام میکنند که کمترين پيوندی با هستی و هويت و ديرينهی ملی ندارند، به تسلط شمشير معتقدند و چنان که خواهم نوشت، بيگانه پرستاند.
کهنگی و بیکارگی اين انديشه، آن گاه مضاعف میشود که در سدهی اخير، کار متمايلان به مداومت غلبهی داريوشی، که عمدتا کسوت سياسی سلطنت طلبی میپوشند و ادعای برتری فارسيان را دارند، حتی به نفی حضور باستانی عمده ترين گروههای نژادی ايران انجاميده است. اين توقف مسلم انديشه ورزی و اين تسليم بیقيد و شرط به عوامگرايی، تا آنجا رشد کرده است که میتوان مدعی شد در حال حاضر باستان پرستان ما فاقد تاريخ ملی پيوستهاند و از جمله نمی توانند با دورانهای متعدد و دراز مدت مديريت مقتدرانهی ترکان، بر سرزمين ايران، از غزنويان و سلجوقيان تا صفويه و قاجار، تعيين تکليف کنند و نمیدانند که آن ادوار و حکومتها را ادامهی حيات ملی بنامند و يا دوران انقياد و اشغال و حاکميت بيگانه بيانگارند؟!!! داستان اين دست و پا بستگی باستان پرستی بیسواد ايران، به چنان مراتب مضحکی منتهی شده است که اقدام به تمسخر عمومی آنان، محمل عقلی و اثباتی غيرقابل ترديدی به خود میگيرد و خردمندان را وادار می کند که دمی از ستيز فرهنگی با اين بازگويان افسانههای دست ساخت يهوديان درباره ی هويت و هستی ايرانيان باز نمانند.
دانستههای امروز ما، درباره ی سرزمين و سرگذشت و سيرهی شرق ميانه، به طور کامل بر منابعی تازه ساز متکی است و از مسائلی می گويد، که در خطوط اصلی، تا دو سده ی پيش، در تصورات و اسناد هستی تاريخی اين منطقه منعکس نبوده است. از جملهی حيرتآورترين اين دادههای جديد، ظهور ناگهانی يک دسته اوراق مسلسل و شماره بندی شده، در تاييد و تثبيت قوم و اقليم فارس، همراه با تلقين قوام و قدمت و حتی ادعای برتری آن ها نسبت به ساير ساکنين بومی ايران است! اين ظهور سازمان داده شده، در حالی هياهو وار بر ذهنيت ملی ما سرازير شد، که پيش از آن، سکوت کشداری را دربارهی حضور قوم و قدرت فارس، بر اسناد تاريخی ايران مسلط می بينيم، و چنان که اين بررسی نشان خواهد داد، دورتر از دوران جديد، در حيات اين سرزمين، کسی را نمیشناسيم که به نام و کام فارسيان شمشير و يا قلم زده باشد.
از ۱۵۰ سال پيش، چنان که گويی سراب بهشتی را بر شوره زاری برآورند، نهضت بازشناسی فارس و فارسيان به راه میافتد و يکی پس از ديگری، قلمدارانی از راه میرسند که از هر سنگ و کلوخ فارس تا دورترين دره، و از هر آوازمند تاريخی آن، تا اعماق ناپيدای پيشداديان باخبرند و به راستی جاده ای را میکوبند که عبور پرمدعا و ويرانگرانهی رضا شاه، که پراکندگی ملی را، با تبليغ خونين پارس پرستی پايه گذارد، در چند دهه بعد، با تبختر تمام، ميسر شود. آن ها و ناگهان، از قوم و قبيله و اقليمی خبردادند که گويی هستی عمومی ايرانيان را بنيان گذارده اند و يکی پس از ديگری، و با رونويس از يکديگر، در فاصله های کوتاه، متن هايی مشابه تدارک شد، که بخش تاريخی آن، به راستی جز پندار بافی افسانهگون نيست که آشنايی با فهرست اين فرآوردهها، چه بسا خردمندان را مايهی تاملی شود.
۱. تاريخ مملکت فارس، کار ميرزا آقا کمره ای، که از ظهور آن فقط ۱۵۰ سال میگذرد و خواهيم خواند که میتوان این کتاب را نخستین متن درباره ی فارس و فارسيان شناخت.
۲.آثار جعفری يا «نزهت الاخبار»، کار جعفر خورموجی، که قريب ۱۴۰ سال پيش پيدا شد و محتوای آن در خطوط اصلی و عمده با کتاب پيش تفاوت اساسی ندارد.
۳. تاريخ مسعودی يا عبرت الناظرين، کار ميرزا حسن فسايی در ۱۲۰ سال پيش و باز هم با مضامينی نزديک به دو تاليف پيش.
۴. آثار عجم، کار فرصتالدوله شيرازی، در قريب ۱۱۰ سال پيش و مشحون از همان حکایات شاخ دار سه نفر قبل.
بخش عمدهی اين آثار سرسپرده به فارس، در هندوستان و با سرشتی خلقالساعه و بی نياز از ارائهی سند و نمونه و منظر تاريخی تدارک شده و سرنوشت تدوين آنها مرموز است و همين بیپيوند و بی پشتوانگی اين آثار، سرانجام سازمان دهندگان اصلی را واداشت تا پدر بزرگی برای اين نوادگان قد و نيم قد در مکتوبات قديمی دست و پا کنند و قريب قرنی پيش، بار ديگر شاهد طلوع ناگهانی کتابی درباره ی فارس شديم که به طور معمول در پستوی کتابخانهی موزهی بريتانيا درانتظار نوبت ظهور خاک میخورند و دو انگليسی مکار بانامهای لسترنج و نيکلسون در صحنه ظاهر می شوند تا از کلاه گشاد تولید اسناد مجعول برای تاريخ و فرهنگ ايرانيان، خرگوشی به بزرگی کتاب «فارسنامه» اثر مولف مجهول الهويه ای با نام عاريتی ابن بلخی، ظاهرا از تاليفات سالهای آخر سده ی پنجم هجری، بيرون کشند!
«در هيچ يک از منابع معتبر، نامی از مولف فارسنامه به ميان نيامده است… و نام مولف اين فارسنامه هنوز شناخته نيست، اما در ديباچهی خود مینويسد که جد او از مردم بلخ بود و ابن بلخی لقب مناسبی است برای ناميدن مولف، تا زمانی که هويت او بهتر ثابت شود». (ابن بلخی، فارس نامه، تصحيح منصور رستگار فسايی، چاپ بنياد فارس شناسی، صفحات ۱ و ۱۹)
بار ديگر با مولف مشکوک الاسم و احوالی رو به روييم، که کتاباش، درست مانند الفهرست ابن نديم، ظاهرا از ياد زمانه ساقط بوده و تا اين اواخر به ديد نيامده است و اين يکی هم، مانند همان ابن نديم و بسياری از «ابن و ابو يک چيزي» هايی که فقط هزار تای آن ها را ابن نديم در الفهرست قلابیاش، از «ابن دنيا» تا «ابو زير»، معرفی میکند، مشغول تدوين و تاليف کتاب، بافتن فلسفه، يافتن ستارگان، سرودن شعر و افسانه و نقل تواريخ بیسر و ته در قرون اول و دوم و سوم هجری بوده اند، تا مثلا در فارس نامه بخوانيم: «فارس طرفی بزرگ است و همواره دارالملک و سريرگاه ملوک فرس بوده است»! و اگر از سقوط داریوش تا زمان رضا شاه، کسی ادعای دارالملکی فارس نکرده و هرگز سريرگاه هيچ ملکی نبوده، برای سازندگان کتاب فارس نامه محل عنايت و رعايتی نيست، زيرا ديگر به تجربه باور کردهاند که نزد روشنفکران و به مذاق ايشان، افسانه های دروغين اعتبار ساز، بسی شيرينتر از يقين و حقيقت زقوم است. از ديدگاه آنها، اساس اين تاليفات، انتقال قضايايی به ذهن خالی ماندهی ايرانيان و با هدف واداشتن ما به پارس کردن به ديگران بوده است، نه ارائهی سندی تا جايگاه واقعی خويش را در ميان همسايگان و همراهان و همسرنوشتان تاريخیمان بازيابيم.
«بنا برآنچه از مطالب کتاب و نحوه ی بيان ابنبلخی برمیآيد، او همچنان که پارسيان را بسيار عزيز میدارد، اقوام و قبايل و ملتهايی را نيز نمی پسندد و از آنان به نکوهش ياد میکند. به عنوان مثال عرب ها را دوست نمیدارد: «عرب را کی محل ايشان محل سگان باشد، صورت نبندد کی به پيکار ايشان روم». (همان، ص۱۳)
اين همان حکايت حال روشنفکری سده ی اخير ايران است، که بازگفتم. گشودن چنگ و نشان دادن دندان به همسايگان! پس چرا کتاب خفيف ابن بلخی، که نام و شخصاش عاريتی و نامسلم است، با چنين مطالبی، مطلوب آنان نباشد و مبلَغ آن نشوند؟ باری نوشتهاند که از اين کتاب تنها دو نسخه يافتهاند و مطابق معمول يکی از آن ها را در زيرزمين و شامورتی خانه ی موزهی بريتانيا:
«تنها دو نسخه ی خطی اثر ظاهرا در اروپا وجود دارد. يکی نسخهی بسيار کهن موزه ی بريتانيا، که ظاهرا بی تاريخ است». (همان، ص۳۸)
پس دو نسخهی خطی ازکتابی يافته اند که گرچه نسخهی موزهی بريتانيا را «بسيار کهن» میگويند، اما در عين حال معترفاند که فاقد تاريخ نگارش است!!! و برای درک ارزش و اهميت آن نسخه ی ديگر، که نوشتهاند در پاريس است، بهترين راه رجوع به قضاوت مقدمه نويس همان فارس نامه است.
«نسخهی پاريس به راستی چندان به درد نمیخورد، جز اين که نشان دهد چهگونه يک ايرانی امروزی نسخه قديمتر را خوانده است».(همان، همان صفحه)
اين توضيح نامفهوم نسخهی دوم کتابی است که قديمترين مدرک هويت قومی و ملی ايرانيان قرارداده اند و ذره ای ترديد ندارم و شک نمیآورم که چنين نسخه هايی، از چنان کتابهایی، جايی نهفته نيست، الا که هم به نگاه نخست، جعل و جديد بودن آن بر اهل فن و نظر آشکار شود و اگر ارزنی ترديد در اين بيان من داريد، به درد دل مصحح کتاب گوش دهيد که ناکامیاش در يافتن اصل اين نسخ به وصف خودشان «بیتاريخ و به درد نخور» را چنين بيان میکند:
«اما کوشش های زير سبب شده است تا به گمان اين جانب از همه چاپهای قبل متمايز باشد، هرچند ادعا نمی کنم که توانسته باشم حق مطلب را آن چنان که بايد و شايد ادا کنم. مخصوصا که کوشش هایام برای دست رسی به دو نسخهی مورد مراجعهی لسترنج - نيکلسن تا هنگام چاپ کتاب بی ثمر ماند». (همان، ص ۶)
نخست بپرسيم که رستگار فسايی چهگونه فارسنامهاش را بدون رجوع به نسخهی اصل تصحيح کرده است و از چه راه به صحت و امانت آن گواهی میدهد؟ و اگر لسترنج يا نيکلسون به فرمان اين همه مرکز فرهنگی کنيسه ای اروپا، که از آن ها نان و نام میگيرند، برخی به آن دستنويسها کم و افزوده و يا حتی بدون هيچ اصلی، از خود قصه ساخته باشند، ما از کجا به بنيان درست اين دادهها ورود می کنيم و چه حجتی بر دانايی های ما در اين باره وجود دارد؟ و آيا درست از همين مسير نيست که در اين اواخر صاحب مشتی شاه کارهای دست ساز نوپديد چون تواريخ هرودت و الفهرست ابن نديم و فارسنامهی ابن بلخی و نقل از مورخين يونانی و رومی و ارمنی و مستندات و مواريث مکتوب و کهن ديگر شده ايم که اصل و اريژينال تمامی آنها تنها به چشم امثال لسترنج و نيکلسن گذشته است، تا در زمره ی آن ها از جمله آگاهمان کنند که:
«يعنی در عجم شرف ايشان (پارسيان) همچنان است کی شرف قريش در ميان عرب و علی بن الحسين را - کرم الله وجهه - کی معروف است به زين العابدين، ابن الخيرتين گويند يعنی پيرو دو گزيده، به حکم آنک پدرش حسين بن علی رضوان الله عليهما بود و مادرش شهربانويه، بنت يزد جردالفارسی و فخر حسينيان بر حسنيان از اين است، کی جده ی ايشان شهربانو بوده است و کريمالطرفيناند و قاعده ی ملک پارسيان بر عدل بوده است و سيرت ايشان داد و دهش بوده و هرکی از ايشان فرزند را ولی عهد کردی، او را وصيت برين جبلت کرد: لا ملک الا بالعسکر و لا عسکر الا بالمال و لا مال الا بالعماره و لا اماره الا بالعدل و اين را از زبان پهلوی به زبان تازی نقل کرده اند. يعنی پادشاهی نتوان کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال و مال نخيزد الا از عمارت و عمارت نباشد الا به عدل و پيغمبر را - عليه السلام - پرسيدند کی: چرا همه قرون، چون عاد و ثمود و مانند ايشان زود هلاک شدند و ملک پارسيان به درازا کشيد با آنک آتش پرست بودند؟ پيغمبر ـ صلی الله عليه و سلم - گفت: لانهم عمروا فیالبلاد و عدلوا فی العباد. يعنی از بهر آنک آبادانی در جهان و داد گستردند ميان بندگان خدای ـ عز و جل - و در قرآن دو جای ذکر پارسيان است کی ايشان را به قوت و مردانگی ستوده است، يک جا عز من قائل: بعثنا عليکم عبادا لنا اولی باس شديد. يعنی فرستاديم بر شما بندگانی از آن ما، کی خداوند نيرو و بطش سخت بودند». (همان، ص۵۲)
در همين چند سطر مداقه کنيم که چه سان دغلانه اختلاف افکنی میکند: پارسيان در ميان عجم، که غرض مردم ايران است، امتياز و شرف قريش را میبرند، در ميان عرب! چنان که حسين ابن علی فخر زن پارسی اش را بر حسن ابن علی میفروشد و پيامبر اکرم پارسيان و زمام دارانشان را میستايد و خداوند در قرآن به احسنت گويی پارسيان مشغول است، گرچه آيه از سورهی اسراء باشد، به شمارهی پنج و آشکارا خطاب به يهوديان!!! و چيزی نمی گذرد که حتی قرآن نيز به لغت پارسيان میشود:
«و در قرآن يک لفظ پارسی است و اين از غرايب است و مسئلههای مشکل، کی امتحان کنند فضلا را بدان». (همان، ص۵۶)
آن کلمهی پارسی که ابن بلخی دروغين در قرآن يافته، «سجّيل» در سورهی «الم تر کيف» است و شايد نشان پارسی بودن اش را تشديد بر جيم آن بداند، که مخصوص عرب است! اما مصحح کتاب، که خود يک پارسی اصيل است، بدون هيچ ضرورت و پيوندی با تصحيح نسخه، هراسان و شتابان، به ابن بلخی و از قول سيوطی در ذيل صفحه تذکر میدهد که لغات پارسی قرآن بسی فزونتر و فراوانتر است!
«۳۲ واژهی فارسی در قرآن مجيد به کار رفته است که عبارتاند از: استبرق، سجّيل، کوّرت، مقاليد، اباريق، بيع، تنوّر، جهنّم، دينار، سرادق، روم، ن، مرجان، رس، زنجبيل، سجّين، سقر، سلسبيل، ورده، سندس، قرطاس، اقفال، کافور، کنز، مجوس، ياقوت، مسک، هود، يهود، ورک، صلوات». (همان، ص ۵۶)
بی اين که به ادعای مضحک فارسی خواندن حرف «ن» و لغت «کورت» و ديگر کلمات در مدعای بالا ورود کنم، که غالبا مشددند، گفته باشم که واژه ی ورک در قرآن عظيم نيست و همين نکته بربیپايگی پندارها، غرضورزی و بی سوادی دست اندرکاران معرفی «فارسنامه» گواه است. و بالاخره اجازه دهيد از ميان دلايل بسيار ديگر، دو دليل سادهی قلب و جعل «فارس نامه»ی ابن بلخی را برای خردمندان اين سرزمين بشمارم و برگی بر افتضاح کرسیهای ايران و اسلام شناسی داخل و خارج بيافزايم، تا زمان رسيدگی به اعمال ضد فرهنگی و خائنانه ی آنان، که رسوايی نهايی و جهانی است، فرا رسد:
«سبب تاليف اين کتاب به فرخندگی: چون مقتضای رای اعلی سلطان شاهنشاهی - لازال من العلو بمزيد - چنان بود که پارس کی طرفی بزرگ است از ممالک محروسه - حماهاالله - و همواره دارالملک و سريرگاه ملوک فرس بوده است». (همان، ص ۴۷)
بر پيشانی اين کتاب بی بها و در اولين سطور متن فارسنامه، دو داغ دروغ بزرگ و بدنما ديده میشود، که برای بطلان کامل اين سند ساختگی کفايت میکند. نخست اين که در تمام کتاب فارسنامه، از آن که خواستهاند آن را به مشخصات نثر قرن پنجم درآورند، هرگز موصول «که» نيامده و نه فقط همه جا جای گزين آن را به صورت «کي» می بينيم، بل حتی صورت «که» در ترکيباتی چون «آنکه» نيز به صورت «آنک» ثبت است. اما جاعل، که در سطور نخست، هنوز قلماش به دروغ عادت نکرده، هم در سطر مقدم، موصول «که» را می آورد که نشان از آشنايی او با نثر قرون بعد می دهد و دوم اين که اصطلاح سياسی «ممالک محروسه» ساخت منشيان دوره ی قاجار است و هرگز در هيچ متنی جز منشآت دوران قاجار به کار نرفته است و نشانی از آن در ادبيات قرن پنج و شش نيافته ايم:
«ممالک محروسه: عنوان و لقب گونهای است مملکت ايران را، که در عهد قاجار متداول بوده است». (دهخدا، ذيل واژهی محروسه)
همين قيد را دهخدا ذيل واژهی «ممالک» نيز آورده است. و چنين است که، به شرط عمر، اخراج فارس نامهی ابنبلخی، اين کتاب مشحون از بیشرمیهای مکرر، در ارائهی عشوه و اباطيل فارس پرستی را، از اسناد ايران شناسی، نيت کردهام. مختصر اين که اگر در مدخل متنی، و در سه سطر نخست آن، دو گاف و غلط بیآبرو ساز يافت میشود، پس چنين تاليفی تنها به کار آن زده می شود که معلوم کنيم اين کتاب سازان شلخته و ناشیکار، به طمع صيد ماهی اختلاف افکنی، چه طعمههای متعفنی را، در شمايل کتاب، به قلاب فرهنگ ما بستهاند و در دريای تاريخ ايران رها کردهاند و چه سان بنيان فارس شناسی و فارس پرستی و فارس ستايی آبکی را، به قصد تذليل و تخريب اتحاد ملی ما بنا نهاده اند.
بدين ترتيب معلوم شد که تزريق نام فارس، به عنوان قوم و سرزمين پيشتاز و ممتاز، به تاريخ و جغرافيای ايران نيز، همانند تلقين نژاد آريايی، بهسان بدل کردن گبريگری به زردشتیبازی پاک انديش و صاحب کتاب، همانند اختراع سلسلهی ناشناس اشکانی و شبيه اسناد تراشی و کتيبه کنی برای امپراتوری بینشانه ی ساسانی، همه و همه، اجزای يک پازل بد نقشاند که در دو قرن اخير، برای مشغول کردن ذهن روشنفکری و نوآموزان و آلودن اسناد آموزشی اين سرزمين به دروغ و نيز ايجاد تفرقه و دشمنی ميان مردم ممتاز شرق ميانه، به دست مورخين و شارحين و شرق شناسان و باستان پژوهان يهودی ساخته شده و در حال حاضر صفحه به صفحه، سطر به سطر و کلام به کلام آن چه را که در زمينههای فرهنگی و سياسی دربارهی پيشينه ی پيش از اسلام ايران و همسايگان مان میدانيم، جز مهملات متکی بر اسناد و افسانه های خوابآور و ناباب نيست چنان که اینک باخبریم شناسنامهی اصلی و کهنهی فارس شناسی، يعنی کتاب «فارسنامه»ی ابن بلخی، که برای نگارش آن نهصد سال قدمت قائلاند، جز اوراقی تازه نوشت و پريشان مضمون نيست.
حالا اين قوم فارس، که از زمان قدرت يابیاش، به زمان رضا شاه ، جز موجب پراکندگی ملی نبوده و عالیترين شخصيت های سياسی صاحب منصب آن، جز به خدمت مطامع بيگانگان و پراکندن انديشهی جدا سری قومی و ملی کمر نبستهاند و شخصيتهای فرهنگی دولتی برخاسته از ميان آنان، جز به تاييد اوراق جعلی فراهم شده در دانشگاههای کليسايی اروپا و آمريکا در موضوع تاريخ و ادب و باستان شناسی و هويت سازی مشغول نبودهاند و تقريبا از ميان آنان سيمايی را نمی شناسيم که در سده ی اخير، عرض اندام چاره سازی در مقابله با تلقينات جدا ساز يا در جهت قوام سياست ملی کرده باشد، هنوز هم مدعی است که ديگر اقوام و بوميان کهن ساکن اين سرزمين، از کرد و بلوچ و گيلک و لر و ترک و خوزی و مازندرانی، گرچه تمام آن ها اسناد اثبات حضوری ديرينه، لااقل به قدمت پنج هزاره در اين سرزمين دارند، اما به جرم نداشتن هويت قلابی و دروغين آريايی- که درست به سبب نادرستیاش، ظاهرا فقط برازندهی فارسهای بدون پيشينهی تاريخی شمرده می شود- به نوعی مديون و مغلوب فارسيان اند و ضروری است در مقابل آنان گوش به فرمانی کنند و دست به سينه بايستند!!!
اينک اين متفرعنان فارس مسلک، که از هيچ طريق، حتی قادر به اثبات هموطنی خويش نيستند و در بارگاه و پيشگاه هر قضاوتی، که برای اسناد درست ارزش قائل شود و به بررسی عالمانه بها دهد، ناکام می مانند و شکست می خورند و به عنوان يک قوم و حتی حوزهی جغرافيايی، تمامی اوراق و اسنادشان، همانند همان فارسنامه، قابل ابطال است، عجيب است که ديگر اقوام و بوميان بزرگ ايرانی را در مقابل خويش حداکثر صاحب «خرده فرهنگ» می گويند، قدمت قدرتمندانه و بسيار قديم و قويمتر آنان را منکر میشوند، که يکی از اين دست تفکرات بيمارگونه ی آنان دربارهی ساکنان قديم ايران، از جمله متوجه ترکان است!!!
اوج اين بازيچه شمردن حيات و هستی ملی، آن جا بروز می کند که اين قوم غريبه، که تا ۱۵۰ سال پيش، کم ترين نشانهی تاريخی در اثبات خويش، به عنوان يک قوم قدرتمند صاحب حشمت تاريخی ندارد و در اسناد ملی ايران پيش از رضا شاه، برگ سالم غيرجاعلانهای در ارائهی حضور سادهی آنان هم در تاريخ پيدا نمیشود و هرگز کسی به نام فارسيان، در بيست و سه قرن اخير، حکومت نکرده و حکمتی نداشته، عمده ادعاهای خود را بر مبنای دفتر شعری میگيرد به نام «شاه نامه» و در هر بن بستی، تکرار و باز خوانی حماسی ابياتی از اين دفتر شعر را، به جای شناس نامه ی حضور ديرينهی خود در ايران، ارائه میدهد و از آن که در تمام موارد، جز به هياهوی تبليغاتی ملتمس و متمسک نبوده و جز به بوق و کرنای رسانهای چنگ نزده و پشتيبانی جز به اصطلاح همين روشنفکری دود آلود نداشته، که ما را به تصورات قاليچه پرنده ای و موشک پرانی دو هزاره پيش پارسيان دعوت می کنند، حتی آماده نبوده است که در ابيات و اشعار همين شاهنامهاش دقتی کند تا بل که از توهمات خود بکاهد، از خدمت دانشگاههای دروغباف اروپا بيرون خزد و برای همبستگی سالم ملی دستی بیرون آورد. زيرا اگر بنا را بر همين افسانه های خوابآور شاه نامه نيز بگذارد، خلقت سياسی و فرهنگی جهان به زمان و بيان فردوسی را هم، سه بخش خواهد ديد که ظاهرا فريدون، در تقسيم دنيای آن روزگار، ميان سه فرزندش، سلم و تور و ايرج، بدون اظهار امتيازی ميان آنان، مرتکب شده است:
نخستين به سلم اندرون بنگريد، همه روم و خاور مر او را گزيد
بفرمود تا لشکری برکشيد، گرازان سوی خاور اندر کشيد
دگر تور را داد توران زمين، ورا کرد سالار ترکان و چين
يکی لشکری نامزد کرد شاه، کشيد آنگهی تور لشکر به راه
بيامد به تخت مهی برنشست، کمر بر ميان بست و بگشاد دست
بزرگان بر او گوهر افشاندند، جهان پاک توران شه اش خواندند
پس آنگه نيابت به ايرج رسيد، مر او را پدر شهر ايران گزيد
هم ايران و هم دشت نيزهوران، همان تخت شاهی و تاج سران
سران را که بد هوش و فرهنگ و رای، مر اورا چه خواندند ايران خدای
بدين ترتيب و ظاهرا همان گونه که سرزمين توران نام خود را از تور يکی از فرزندان فريدون میگيرد ايران را هم میتوان نامی مايهگرفته از ايرج يکی ديگر از فرزندان فريدون انگاشت، که برای نخستين بار در همين شاهنامه ارائه شده است. وانگهی بنا بر همين اشعار بیبها هم، چند معنای مخالف با ادعاهای کنونی پارس پرستان بيرون میزند، نخست اين که شأن و منزلت تاريخی ترکان کم ترين تفاوتی با روميان و چينيان و ايرانيان پيدا نمیکند، دوم اين که خلاف روم و توران و چين، اين اشعار، چنان که متن تمامی شاهنامه، سرانجام معين نمیکند که «شهر ايران» کجای جهان است و بالاخره در اين نخستين ابيات مقسم هستی قومی و جغرافيايی جهان، خلاف ترکان، نامی از پارسيان برده نمیشود و از همه عجيبتر اين که در تمام شاهنامه، تا پايان دوران کيخسرو، که بنيان ريزی تاريخی و جغرافيايی اقوام در شاهنامه محسوب میشود، در مقابل سيصد بار که نام و ياد ترکان در ابيات فردوسی به اثبات قدرت و عظمت می آيد، فقط در پانزده محل نام پارس و پارسيان آمده است، که در همه جا، درست مانند همين نام ايران، اشاره به اقليمی نامشخص و فاقد امتيازهای تاريخی و جغرافيايی دارد.
نبشتن يکی نه که نزديک سی، چه رومی، چه تازی و چه پارسی
به سيمين تنان آوريدند سی، از اسبان تازی و از پارسی
شما را سوی پارس بايد شدن، شبستان بياوردن و آمدن (؟!!!)
سوی پارس فرمود تا برکشيد، به راه بيابان سر اندر کشيد
سوی پارس لشکر برون راند زو، کهن بود و لکن جهان کرد نو
وز آن جا سوی پارس اندر کشيد، که در پارس بد گنجها را کليد
سوی پارس آنگاه بنهاد روی، چو چنگ زمانه رسيدی بدو
سپرد آنگهی تاج شاهی بدوی، وز انجا سوی پارس بنهاد روی
بيامد سوی پارس کاووس کی، جهانی به شادی برافکند پی
همه پهلی پارس، کوج و بلوچ، زگيلان جنگی و دشت سروج
سوی پارس شد توس و گودرز و گيو، ابا لشکری نام بردار نيو
از آن جا سوی پارس بنهاد روی، به نزديک کاووس فرخنده پی
که بر کشور پارس بودند شاه، ابا نامداران زرين کلاه
هيونان فرستاد چندی به ری، سوی پارس نزديک کاووس کی
بزرگان سوی پارس کردند روی، برآسوده از رزم و از گفت وگوی
اين تمامی ذکر پارس و پارسيان تاپايان دفتر چهارم شاهنامه است، که بيشتر به يک تبعيدگاه میماند، تا مرکز قدرت و حکومت! و چنان که می خوانيد ياد پارس به عنوان سرزمينی نامعين، تا پايان دوران کيخسرو، جز همين چند بيت مبهم و غالبا تکراری نيست. ظاهرا تمام اين اشعار به صورت های مختلف، میگويد که از طهمورث و منوچهر و نوذر و لهراسب و کيقباد و کيکاووس و کيخسرو، بدون اين که بدانيم کرسی و بارگاه خودشان در چه اقليمی مستقر بوده، کسانی را برای گذران دوران بازنشستگی و يا به طلب چيزی، مثلا اسب، به فارس فرستادهاند! و چنان که خوانديم فردوسی هم آنان را به عنوان قوم برگزيده و صاحب تاريخ و سازمان ده شناسايی نکرده است.
غريب اين که در همين دوران، يعنی از کيومرث تا کيخسرو، که دو سوم شاه نامه را شامل میشود و گرچه دست و پا شکسته و مملو از نادرستی های بسيار، به خصوص در ترسيم تعلقات جغرافيايی، اما به هرحال توضيح تبادلات و تناقضات، بين اقاليم و اقوام منطقهی ماست، که ضمن آن، در برابر آن ۱۵ بيت بیفروغ دربارهی فارس و فارسيان که خوانديد و صرف نظر از ۴۰۰ بيت که در آن ترکان به نام توران و تورانيان ناميده شدهاند، فردوسی سيصد بار نام قوم و مردم و سرزمين ترکان را به لحن و زبانی میآورد، که غريب نيست بگويم شايد او خود ترک بوده است. بشنويد:
به کشتی گذر کرد ترک سترگ، خراميد نزد پرستنده ترک
سپاهی برآمد ز ترکان و چين، همان گرز داران خاور زمين
چنين گفت کای کار ديده پدر، ز ترکان به مردی برآورده سر
يکی نامور ترک را کرد ياد، سپهبد کروخان ويسه نژاد
ز گرد اندر آمد درفش سپاه، سپهدار ترکان به پيش سپاه
خزروان ابا تيغ زن سیهزار، ز ترکان، بزرگان خنجرگذار
که دو پهلوان آمد ايدر به جنگ، ز ترکان سپاهی چو پشت پلنگ
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست، دم آهنج و در کينه ابر بلاست
ز ترکان و از دشت نيزه وران، ز هر سو بيامد سپاهی گران
ز ترکان به گرد اندرش صد دلير، جوان و سرافراز چون نره شير
از اين پر هنر ترک نوخاسته، به خفتان بر و بازو آراسته
فرود آمد از درگه دژ فرود، دليران ترکان هر آن کس که بود
ز ترکان بيامد دليری جوان، پلاشان بيدار دل پهلوان
که آمد ز ترکان سپاهی پديد، به ابر سيه گردشان بررسيد
بيارم سواران ترکان کنون، همه شهر ايران کنم جوی خون
حالا اين پانزده نمونه را، که از ابتدای آن سيصد بيت مذکور در موضوع ترکان، در چهار کتاب نخست شاه نامه اختيار کردهام، با آن پانزده بيت دربارهی فارس، که تمام ياد شاهنامه از آنان در همان چهار کتاب بود، بسنجيد، تا چند نکتهی مسلم قابل استخراج شود: اول اين که شاه نامه از فارس فقط به عنوان يک حاکم نشين و سرزمين نام میبرد و نه يک قوم و قدرت محلی و ديگر اين که فردوسی، در تمام شاه نامه، کسی را از فارس به هيچ نبردی نمی کشاند و نمیخواند و شخصيت صاحب عنوانی از ميان آنان، چه نظامی و چه فرهنگی، معرفی نمی کند و بالاخره در قريب هزار بيتی که در سراسر شاهنامه از توران و تورانيان و ترکان و ترک و سرزمين و قوم آنها سخن دارد، جز چند مورد، که از زبان دشمنان در حال جنگ، ابياتی در خفيف شمردن ترکان بيان میشود، در تمام موارد ديگر، ترکان به شجاعت و جنگ آوری و درايت ستوده شدهاند، که در آن ۹۵ بيتی که در سراسر شاه نامه اشاره به فارس میآورد، چنين تمجيدهايی ديده نمی شود و چنين است که می توانم تکرار کنم فردوسی شاه نامه بيش تر سخنگوی ترکان است، تا فارسيان.
بدين ترتيب به تجزيه طلبان فارس سفارش میکنم که فريب تبليغات شعوبيهی جديد و پادوهای نوپديد آنان را نخورند، لااقل آن اوراق و اشعاری را که مستند میانگارند، بدان مینازند و به ريش خويش میبندند، درست بخوانند، حساب خود را از بوميان و اقوام کهن ايران جدا نکنند، از ادعاهای قدمت و سروری و بنيان گذاری هويت ملی، که تماما نشات گرفته از تبليغات و تلقينات مورخين يهود در دو قرن اخير و به قصد ايجاد تفرقهی ملی و منطقهای است، دست بردارند، به گفت و گوی عالمانه ی ملی در موضوع تاملی در بنيان هستی و هويت ايرانيان تسليم شوند، خود را به صورت دلقکان چکمه به پا و قلم به دست رضا شاهی نيارايند و فرصت پيش آمده برای بازسازی تفاهم ملی تخريب شده به زمان آن قلدر احمق و بیسواد را از دست ندهند.
بايد از ياد نبريم که اين سرزمين تا زمان حکومت ترکان قاجار هم، نه يک مملکت منحصر به يک قوم، که «ممالک محروسهی ايران»، چيزی شبيه «ايالات متحدهی آمريکا» يا «اتحاد جماهير شوروي» خوانده میشده که از پذيرش و رعايت حقوق برابر قومی و منطقهای تا آنجا حکايت میکند، که هر يک از آنها را مملکتی میخوانده اند. پس آيا اين فارسيان و باستانگرايان تسلط طلب، با ادعاهايی که از پس نکبت حضور و ظهور شرق شناسان و ايران شناسان جاعل و بیسواد و دروغگو و مزدور کنيسه و کليسا پيش میکشند، خود را مرتجعتر و عقب ماندهتر از سلاطين و سياستمداران دوران قاجار معرفی نمی کنند و آيا ستيز مداوم با انديشه و عمل باستان و فارس پرستان، عالی ترين نمودار ترقی خواهی نيست و آيا نبايد عليه بيماری هموطن ستيزی کنونی، که آسيب و انگل آن را رضا شاه نادان، به فرمان بنيادهای يهودی و به قصد ايجاد تفرقه ملی و منطقهای، در ذهن روشنفکری حقير و عمدتا مزد بگير ايران کاشت، با تمام توان بکوشيم؟!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر