حاجی زاده |
نگهبان!
-بعله.
-بازش کن!
-چی خبره؟
-باز هم آمده.
-کی آمده؟
حاجی زاده ، تحویلش بگیر.
-بفرست بیاد تو.
-برو تو حاجی.
-چشم آژدان!
قفل در بازداشتگاه تبریز پشت سرش صدا کرد . او با قیافه ماتم زده و چشمان پف آلود و هیکل درشت و چهار شانه خود ، وارد کریدور زندان شد.
دیوارهای دود زده کریدور ، میله های سیاه ، چهره های اخمو و گرفته زندانیان – با لباسهای زرد راه راهشان – مثل همیشه برایش غم انگیز و دردناک بود.
-بچه ها! بیائید ببینید کی آمده!
-کی آمده؟
-حاجی مامانی!!
-اوه…حاجی زاده!
-خوش آمدی حاجی!!
اکثر زندانیان از اطاقها بیرون ریختند.این قیافه برای آنها آشنا بود.همه او را می شناختند.اساساً اکثر مردم شهر تبریز او را می شناختند.منتها کمتر کسی پیدا می شد او را آنچنان که بود بشناسد.و به عمق روح و قریحه اش پی ببرد.به نظر زندانیان ، به نظر اهالی تبریز ، او ظاهراً مردی بذله گو و شوخ بود.مدام با لطیفه ها و متلکهای خود همه را می خنداند.اما خیلی کم اتفاق می افتاد که خودش هم بخندد.خنده از لبان او گم شده بود،گریخته بود.گاه و بیگاه هم زورکی می خواست بخندد،شیارهای صورتش،چینهای دور لبانش،لبخند او را به زهرخند مبدل می کرد.
عده ای او را یک دلقک کاملاً عیار ، یک مرد شوخ و لوده می دانستند.عده ای هم یک آدم بیکاره و شل و ول و تنبل ، که کار و بار خود را ول کرده و فقط فکر و ذکرش این است که مردم را بخنداند.
اما عده معدودی هم بودند که او را هنرپیشه و هنرمند با استعداد و مردمی می دانستند که کسادی بازار هنر در این دیار و ممنوعیت تئاتر به زبان مادری آذربایجانیان ، او را قلندری پاک باخته و هنرمندی ورشکسته و ناکام بار آورده بود.
اسم اصلی اش باقر بود. ولی از کودکی پدرش او را میرزا باقر صدا می کرد. این نشانه علاقه قلبی پدرش به او بود که می خواست فرزندش درس بخواند و باسواد شود و سری توی سرها داشته باشد.
بعدها هم بی آنکه به مکه و مدینه برود مردم او را حاجی یا حاجی زاده می گفتند و بعضیها هم به شوخی حاجی مامانی خطابش می کردند. شاید بدین وسیله می خواستند سر به سرش بگذارند و مسخره اش کنند همانطور که او همه را مسخره و ادا اطوارشان را در می آورد.
آن روز ، برای چندمین بار بود که او به زندان قدم می گذاشت. شاید اگر تمام دنیا را می گشتند بیگناه تر از او پیدا نمی کردند. ولی با این حال برای چندمین بار بود که به زندان می آمد.
علت دستگیریش چه بود هنوز نمی دانست.
زندانیان از دیدنش خوشحال شدند. او را به اطاقش بردند. برایش چائی آوردند. او روی زیلو چمباتمه زد. زندانیان دور و برش جمع شدند. همه خوشحال بودند که حاجی زاده آمده. زیرا یقین داشتند رنج و کدورتی را که حصار های زندان در قلبشان انباشته ، حاجی زاده با شوخیها و لودگیها و شیرین زبانیهای خود ، با ادا و اطوار خنده دار خود ، از قلبشان خواهد زدود. جز این کاری از دست حاجی زاده ساخته نبود.
-حاجی مامانی ، خوش آمدی ، صفا آوردی.
-ممنونم داداش ،خدا سایه شما را از سر ما کم نکند.
-حاجی جون ، چه عجب از این طرفها؟
-والله راستش خودم هم نمی دانم.
-زکی! حاجی را باش.
-جان شما ، گفتم که از هیچی خبر ندارم.
-باز هم مثل همیشه ، حاجی مامانی از هیچ چی خبر نداره.
-اینهم از آن حرفهاست.
-حاجی جون راستشو بگو.
-جان شما نمی دانم این دفعه کدام شیر پاک خورده ای ما را تو هچل انداخته .
-بلاخره کشاندیمت اینجا…
-مثل این که منتظرم بودید…؟
-همین طوره …
-ای حرامزاده ها…!
حاجی زاده راست می گفت. واقعاً از هیچ چیز خبر نداشت. و نمی دانست که چرا او را به زندان آورده اند . تا امروز ، بارها و بارها او را دستگیر کرده به زندان آورده بودند ولی هرگز دستگیری او علت مشخص و روشنی نداشت.
مثلاً دفعه پیش که او را بازداشت کرده بودند دلیل خنده داری داشت و آن این بود که در دانشگاه تهران به سوی شاه تیراندازی شده بود بلافاصله در تبریز حاجی زاده را گرفته بودند. این هم از عجائب زندگی حاجی زاده بود. راستی خنده دار بود. اساساً زندگی حاجی زاده همه جایش خنده دار بود. اما نه برای خودش ، بلکه برای دیگران. برای خود او این زندگی سراسر درد و تلخکامی بود. با این حال ، او این درد و تلخیها را دوست داشت. چون که هنرش را دوست داشت. و همه بدبختیهایش هم زیر سر هنر ش بود.
او در زندگی چیزی از مال و منال دنیا نداشت. نه خانه ای ، نه زنی , نه بچه ای ، علتش هم کاملاً روشن بود و می دانست که چرا آس و پاس و بی چیز است.
زیرا وجودش را دانسته و ندانسته وقف هنرش کرده بود. شاید تقصیر خودش بود. شاید هم بی تقصیر بود. چه می دانست. ولی آنچه مسلم بود این بود که از روز اول بدبخت و فقیر به دنیا نیامده بود. بلکه یک آدم اصل و نسب دار و از فامیل متمکن شهر تبریز بود.
وضع مالی پدرش از روز اول خوب بود و یک سروگردن از اطرافیانش بیشتر داشت.
پدرش تاجر معتبری بود و در سرای شیخ کاظم تبریز حجره داشت و با برادرش حاجی علی شریک بود.
آن روزها کمتر فامیلی می توانست فرزند خود را برای تحصیل به خارج بفرستد. ولی پدر او این کار را خیلی زود شروع کرد.
هنوز پسرش میرزا باقر بیست سالش تمام نشده بود که او را روانه خارجه اش کرد ، تا برود تحصیل کند و دکتر شود.
او می دید که فرزندش یکپارچه ذوق و استعداد و هنر است. از همین جا بود که زندگی حاجی زاده از مسیر عادی خود خارج شد و به بیراهه کشانده شد.
آن روزها هنوز رضاخان میرپنج بساط دیکتاتوری خود را در سراسر ایران پهن نکرده بود.
مرزهای شمالی باز بود و رفت و آمدهایی صورت می گرفت که میرزا باقر روانه تفلیس شد تا در دانشکده پزشکی آن شهر تحصیل کند.
با پیروزی انقلاب اکتبر و استقرار حاکمیت سوسیالیستی در روسیه ، نخستین کشور شوراها قدم به عرصه تاریخ گذاشته بود و انقلاب مواهب خود را در زندگی توده ها بسط می داد و یکی از مواهب عینی انقلاب این بود که هنرمندان در جامعه قرب و منزلتی پیدا کرده بودند و مردم برایشان سر و دست می شکستند.
او هم که استعداد عجیبی در هنر پیشگی و تقلید این و آن داشت تصمیم گرفت علی رغم نظر پدرش – به جای تحصیل در علم پزشکی – دنبال هنر پیشگی برود.
یکراست رفت در کنسرواتوار تفلیس اسم نوشت. می خواست هنرپیشه بشود. می خواست درس کارگردانی بخواند.
استادانش استعداد او را می ستودند. او هم خیلی زحمت کشید و چند سال از عمر و جوانی خود را روی این کار گذاشت و موفق به اخذ دیپلم هنرپیشگی و کارگردانی از دانشکده هنرهای زیبای تفلیس شد.
بارها در سن باشکوه تئاتر دولتی شهر تفلیس ، هنرنمایی کرد. و با استقبال گرم تماشاچیان مواجه شد. دو سال نیز در دانشکده زبان تحصیل کرد. دیپلم زبان روسی گرفت و به استخدام دولت درآمد و معلم اونیورسیته گردید و با دختری بنام ماریا – که او هم معلم اونیورسیته بود – ازدواج کرد.
زندگی راحتی داشت. راضی بود. روزها تدریس می کرد. شبها روی سن میرفت. با همسرش توافق داشت. روزگار خوشی داشتند. تا اینکه روزی ناگهان نامه ای از پدرش دریافت کرد که او را سخت تکان داد.
پدرش به سختی بیمار بود. در نامه خود آرزو کرده بود قبل از اینکه از دنیا برود پسرش را ببیند.
گرفتن اجازه خروج ساده و آسان نبود – مخصوصاً که همسرش تبعه ایران نبود…
چند ماهی این در و آن در زد تا توانست مقدمات عزیمت خود را به ایران فراهم کند و اجازه خروج بگیرد. منتها فقط برای خودش.
همسرش مایل نبود از خانواده اش دور باشد و با او به ایران بیاید. تازه اخذ اجازه برای او خیلی مشکل بود.
ناچار از هم جدا شدند.
روزی که حاجی زاده با دیپلم هنرپیشگی و کارگردانی به وطن خود بازگشت کله اش سوت کشید و قلبش گر گرفت. در اینجا ، در میهن اش نفس ها در سینه ها حبس بود. سایه شوم دیکتاتوری رضاخانی همه جا سنگینی می کرد.
در تماشاخانه ها قفل بود. گرد و خاک و تارهای عنکبوت ، سالن های تئاتر شهر تبریز مخصوصاً سالن زیبای تماشاخانه باغ ارک را فرا گرفته بود.
پدر و مادرش یکی پس از دیگری مرده بودند. او را تنها و بی یارو یاور گذاشته بودند. از فامیل هم جز یک عموی ناکس ، کسی را نداشت.
عمویش نیز از آن بازاریهای به ظاهر مقدس بود که همیشه جانماز آب می کشند. روزی که برادرزاده اش از سفر خارج بازگشت قدغن کرده بود که به هیچ وجه حق ورود به منزل یا حجره را ندارد. به قول خود ، او اساساً از جماعت آرتیست و دلقک بازی خوشش نمی آمد و این جور آدمها را مرتد و نجس می دانست.
حاجی زاده سراغ خانه و املاک و ثروت پدری اش را گرفت. ولی چیزی نیافت. عمویش همه را بالا کشیده بود و از هضم رابع گذرانده بود.
آن روزها ، زیاد هم از ثبت اسناد و دادگستری و این جور چیزها خبری نبود . اگر هم بود تازه سندسازی و تصاحب اموال دیگران برای بعضیها یک نوع حرفه به شمار میرفت.
مخصوصاً ، این جور کارها ، برای عموی او ، مثل آب خوردن بود. هم در بازار معروف به امانت و دیانت بود و هم پول زیادی داشت و می توانست سروصداها را – با پول هم شده – بخواباند. دیگر کسی در مقابل حرف یک جوان که از ان طرف مرز آمده ، و دین و ایمانش هم معلوم نبود – تره خورد نمی کرد.
چه کسی ادعاهای میرزا باقر یالقوز و بخت برگشته را باور می کرد؟ هیچ کس! حاجی زاده بیکار و ویلان و سرگردان ، توی شهر تبریز می گشت.
چه کار کند؟ کجا برود؟ نه تماشاخانه ای بود که برود روی سن ، و در آنجا هنرنمائی کند و نه تروپی بود که کارگردانی آنرا به عهده بگیرد.
هنرپیشه های انگشت شمار شهر هم ، هشتشان گروی نه بود ، همه شان به فلاکت و پیسی افتاده بودند ، توی قهوه خانه ها , میخانه ها ، شیره کش خانه ها می لولیدند.
ولی حاجی زاده هنوز ، جوان و تازه نفس بود. نمی خواست به این زودیها ناامید شود و از میدان بدر رود.
تئاتر و طنز و نمایش در خون او بود. باید کاری می کرد. مخصوصاً که سالن نمایش باشکوه و مجهزی در چند قدمی ارک علیشاه قرار داشت و زیر نظر جمعیت شیر و خورشید سرخ تبریز اداره می شد. و حیف بود درهایش بسته بماند و خاک بخورد.
مدتی تقلا کرد. بارها به مسئولین شیروخورشید سرخ تبریز مراجعه کرد و سماجت به خرج داد تا بلاخره توانست اجازه نمایش در سالن شیروخورشید را بگیرد. منتها به این شرط که اولاً نصف درآمد نمایش را به آن جمعیت بدهد. ثانیاً از حرفهای آنچنانی در نمایشنامه نباشد.
قرارداد نوشته شد و امضاء گردید. نوبت به تشکیل گروه نمایش و انتخاب هنرپیشه ها رسید. از گوشه این قهوه خانه و کنج آن میخانه ، چند نفر از هنرپیشه های قدیمی را دور خود جمع کرد و گروهی تشکیل داد. و خود کارگردانی و بازیگری گروه را به عهده گرفت.
گروه نمایش با شور و شوق تمرینات خود را آغاز کرد. حاجی زاده شب و روز کار می کرد سر از پا نمی شناخت. تا بالاخره تاریخ شروع نمایش اعلام شد. پلاکاردهای دست نویس آماده گردید. قرار شد هفته ای یکبار – آن هم عصر روزهای جمعه – نمایشنامه به معرض تماشای عموم گذاشته شود.
معمولاً روزهای وسط هفته ، مردم تبریز گرفتار کار و زندگی خود بودند و حوصله تئاتر رفتن و این جور کارها را نداشتند.
بلیت های نمایش ، برای روز جمعه پیش فروش شد. حاجی زاده با اولین موفقیت خود در تبریز یک قدم بیشتر فاصله نداشت. با خود می گفت : “بگذار روز جمعه روی صحنه بروم و هنرم را به نمایش بگذارم آنوقت مردم می فهمند معنی نمایش یعنی چه”
بعد اضافه می کرد:
“تبریز باید برای خودش یک تئاتر شهر دائمی داشته باشد.”
عصر روز پنجشنبه ، گروه نمایش به کارگردانی حاجی زاده ، آخرین تمرینات خود را انجام می دادند. تا بعد از دو ماه تمرین ، آماده نمایش شوند. تمرین صحنه های آخر نمایش در حال اجرا بود که دربان سالن ، وارد سن شد و در گوش حاجی زاده پچ پچ کرد.
حاجی زاده خطاب به هنرپیشه ها گفت :
-بچه ها مشغول باشید من بر می گردم.
حاجی زاده به سوی دفتر تماشاخانه رفت.
زمستان بود. برف می بارید. دانه های درشت برف – که از آسمان می آمد – از پنجره سرسرای سالن دیده می شد.
بخاری بزرگ هیزمی در گوشه اطاق دفتر می سوخت. سه نفر در صندلیهای نزدیک بخاری نشسته بودند و سر و وضع مرتبی داشتند. حاجی زاده در حالی که اوراق نمایشنامه در دستش بود وارد اطاق شد و پرسید:
-آقایان با من فرمایشی داشتند؟
مردی که ظاهراً مافوق دیگران بود گفت:
-من میرزا علی اکبر مالک هستم. رئیس پلیس سیاسی تبریز ، آمده ام نمایشنامه شما را قبل از از اجرا بازرسی کنم.
حاجی زاده با لبخند و خوشروئی جواب داد:
خیلی خوش آمدید. اتفاقاً من نمایشنامه را همراه خودم آوردم. بفرمائید هر طور که دلتان می خواهد بازرسی کنید. مطمئن باشید هیچ خلافی در آن نیست.
رئیس پلیس سیاسی تبریز ، نمایشنامه را گرفت و نگاهی به آن کرد. و دوباره به حاجی زاده پس داد و گفت :
-این نمایشنامه که فارسی نیست!
حاجی زاده تبسم کنان:
-البته که فارسی نیست.
رئیس پلیس سیاسی:
-پس نمیشه اجرا کرد.
حاجی زاده با تعجب:
-چرا نمیشه. جناب رئیس…؟
-گفتم نمیشه. ترکی حرف زدن قدغنه.
-چرا؟
-دستور دولته.
-آقای رئیس ، اکثر تماشاچیان ما فارسی بلد نیستند.
-به ما چه؟ می خواستند بلد باشند.
-اگر ما به زبان فارسی نمایش بدیم آن وقت کسی بدیدن آن نمیاد.
-نیاد! به ما چه؟
-آخه مردم می خواهند به زبان مادری خودشان تئاتر ببیننند.
-مردم بیخود می خواهند. مردم خیلی چیزها می خواهند. مگر میشه داد!؟ دستور شخص اعلیحضرته ، همه باید فارسی حرف بزنند. ترکی حرف زدن قدغنه. روشن شد؟
-جناب رئیس ، ما هنر پیشه ها ، خودمان هم فارسی حرف زدن خوب بلد نیستیم. ما داریم نمایشنامه درام بازی می کنیم. اگر بخواهیم آن را به فارسی بگوئیم کمدی خواهد شد مردم به ما خواهند خندید.
-بهتر ، بگذارید کمدی بشه. بگذارید مردم بخندند. کمدی بهتر از درام است.
-جناب رئیس ، ما دوماهه روی این نمایشنامه تمرین کرده ایم. اساساً این نمایشنامه به زبان آذربایجانی نوشته شده حداقل دو ماه طول می کشد که به زبان فارسی ترجمه بشه دو ماه هم می خواهد که تمرین کنیم.
-من این حرفها سرم نمیشه و این کارها هم به من مربوط نیست.
-جناب رئیس ،یک قسمت از این نمایشنامه اپراست. اگر به فارسی ترجمه بشه چیزی از آب در نمیاد.
من اپرا و این جور چیزها سرم نمیشه.
-آخه ما برای فردا عصر بلیت فروخته ایم.
-فروخته باشید به من چه مربوطه؟
-ما نمی توانیم به مردم بگوئیم بروید چهار ماه دیگه بیائید تا به زبان فارسی تئاتر ما را تماشا کنید.
-هر کاری می توانید بکنید ولی آنچه مسلمه نمایشنامه باید به زبان فارسی اجرا بشه.
-جناب رئیس ، این غیر ممکنه. ما بلیت فروخته ایم. اگر فردا نمایش ندیم ، مردم می ریزند اینجا.
-بریزند.
-جناب رئیس ، پدر ما را در می آورند.
-در بیاورند.
-بی آبروئی میشه.
-بشه.
-آن وقت ما چی کار کنیم؟
-این دیگر به خودتان مربوطه! همینه که هست…..گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را…
"ادامه دارد"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر