۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

زندگي حاجي زاده - پایان خط (قسمت دوم)


وقتي كه حاجي‌زاده از كارخانه اخراج شد مقارن سال 1340 بود.
از آن تاريخ به بعد، مدت 14 سال، زندگي حاجي‌زاده، در تنهايي و خاموشي گذشت.
هيچ حادثه مهمي، در زندگيش، رخ نداده بود. نه بازداشت شده بود و نه به زندان رفته بود.
ماموران پليس، مثل گذشته، ديگر بي‌گدار به آب نمي‌زدند. رژيم داراي سازمان امنيت عريض و طويل شده بود و مي‌دانست كه حاجي‌زاده‌ها، در مبارزات مخفي، محلي از اعراب ندارند.
ماموران سازمان امنيت، در سازمان‌هاي زيرزميني رخنه كرده بودند. در تبريز، شرزادنامي همه تشكيلات آنجا را لو داده بود. همه را يكجا دستگير كرده بودند.
رژيم براي اينكه از مبارزان زهرچشم بگيرد پنج نفر از آن‌ها را ، به نام‌هاي جواد فروغي، علي كلاهي، ايوب كلانتري، علي عظيمي و زهتاب، فقط به جرم عضويت در تشكيلات مخفي فرقه دموكرات، در «قوش‌داشي» تبريز تيرباران كرده بود و عده‌اي را هم به اعدام محكوم كرده بود كه بعدها در دولت علي اميني حكم اعدام آن‌‌ها به حبس تبديل شد.
امثال حاجي‌زاده‌ها هم- كه پير و از كار افتاده شده بودند- با ديدن سبعيت هاي رژيم و وجود خبرچين‌ها و جاسوس‌هاي سازمان امنيت در بين رفقاي حزبي، از فعاليت‌هاي مخفي دست كشيده بودند.
حاجي زاده، زندگي يكنواخت و خسته‌كننده داشت. كار مهمي نكرده بود. مگر اينكه پس از دوندگي‌هاي زياد، بالاخره اداره اوقاف را مجاب كرده بود عمويش حق نداشته است اموال پدري او را بي‌خود و بي‌جهت به اوقاف واگذار كند.
ولي مسئولين اداره اوقاف مي‌گفتند كه طبق مقررات نمي‌توانند اموال پدري او را از اموال شخصي حاج‌علي‌آقا تفكيك نموده دوباره به او برگردانند. فقط قبول كرده بودند كه از محل درآمد املاك واگذار شده، در اوايل، ماهي شصت تومان و بعدها ماهي يكصدوشصت‌تومان، مستمري به حاجي‌زاده بپردازند.
حاجي‌زاده، اتاقي را در خيابان هاشمي تهران اجاره كرده بود. ماهي شصت تومان كرايه مي‌داد. صدتومان بقيه را هم صرف غذاي بخورونمير مي‌كرد.
آثار پيري و از كارافتادگي، روزبروز در قيافه‌اش نمودار مي‌شد. مخصوصا در اثر كمبود مواد غذايي، بيماري‌هاي گوناگون در وجودش ريشه دوانيده بود. بيماري كبد و كم‌خوني و زردي پوست، تاب و توانش را گرفته بود. تنهائي ونداشتن مونس در روزهاي پيري و ازكارافتادگي، بيش از هر چيز ديگر، آزارش مي‌داد.
اغلب روزها از منزلش بيرون مي‌آمد. سري به مطب دندانسازي اكبرآقا – دوست قديمي‌اش كه در آن حوالي بود – مي‌زد. ساعتي در آنجا مي‌نشست وگپ مي‌زد. بعضي وقت‌ها، ناهار مهمان ايشان بود. عصر به اتاق اجاره‌اي خود مي رفت. تنها و بي‌كس مي‌نشست وبر عمر و جواني وهنر و استعداد بربادرفته‌اش فكر مي‌كرد.
تابستان‌ها هم – وقتي هواي تهران گرم مي‌شد – سري به تبريز مي‌زد. دوسه ماه در آنجا مي‌ماند. كسي كاري به كار او نداشت. صادق كودتاها جاي خود را به ماموران ورزيده و دوره ديده ساواك داده بودند.
نسل جديدي در تبريز روي كار آمده بود. دوروبر پاساژ، از آدم‌هاي جديد، عرق‌خورهاي تازه بدوران رسيده، جاهل‌ها و عربده‌كش‌هاي تازه كار پر شده بود. آن‌ها حاجي‌زاده و شيرين‌كاري‌هاي او را نمي‌شناختند و توجهي به او نداشتند. حاجي‌زاده‌، ساعت‌ها روي چهارپايه دكه روزنامه‌فروش مي‌نشست. تا اينكه سروكله يكي از آدم‌هاي نسل قديم پيدا شود – آدم‌هائي كه خاطره‌هائي از دوران گذشته حاجي‌زاده و طنزهاي او به ياد داشته باشند – وحال و احوال او را بپرسند وا او هم با طنزهاي خود آن‌ها را بخنداند.
تبريز شلوغ شده بود. آدم‌هائي كه دستشان به دهنشان مي‌رسيد، از تبريز كوچ كرده بودند. بعضي‌ها هم به ناچار از ترس پليس و سازمان امنيت به تهران مهاجرت كرده بودند و به جاي آنان، دهقانان در اثر اجراي غلط اصلاحات ارضي و رشد «سرمايه داري وابسته»- خانه و زمين خود را در روستاها رها كرده و براي كار در كارخانه‌ها و عملگي در كارهاي ساختماني‌، به شهر تبريز هجوم آورده بودند.
مردم شهر عوض شده بودند. كمتر آشنائي به چشم مي‌خورد. تبريز ديگر آن تبريز سابق نبود . پاساژ قاباقي، ديگر آن رونق سابق را نداشت. مركز تجمع مردم به چهارراه شهناز منتقل شده بود.
وقتي تابستان به پايان مي‌رسيد، با اولين سوز سرما، حاجي‌زاده هم سوار اتوبوس مي‌شد و به تهران مي‌آمد.
اغلب رانندگان اتوبوس‌ها را مي‌شناختند ومجاني سوارش مي‌كردند او هم در فاصله تبريز تا تهران، راننده و مسافران را از خنده روده‌بر مي‌كرد.
زندگي حاجي‌زاده در تهران ، اغلب در همان اتاق كوچك اجاره‌اي مي‌گذشت.
اوايل، هرچندگاه يكبار، سري هم به چهارراه اسلامبول – لاله‌زار به قهوه‌خانه ترك‌ها، در پاساژ روبروي سينما متروپل مي‌زد و اگر آشنائي گير مي‌‌آورد ديداري تازه مي‌كرد.ولي در اين اواخر، بيماري وكهولت، ديگر نفسش را بريده و قدرت حركت را از او گرفته بود.تنهائي بيشتر زجرش مي‌داد.
سال 1354 بود. قيمت خانه و زمين به سرعت ترقي كرده بود. به موازات آن، اجاره خانه‌ها نيز بالا رفته بود. صاحبخانه مدام غر مي‌زد. بارها گفته بود : «اگر تو اين اتاق را خالي كني من آن را ماهي سيصدتومان اجاره مي‌دهم» ولي حاجي زاده جائي نداشت كه برود.
عصر يكي از روزهاي سرد زمستان – كه هوا ابري بود و برف مي‌باريد – حاجي زاده از فرط بيماري و كهولت، تنها در اتاق نمناك خود دراز كشيده بود. صاحبخانه تلنگري به در اتاق زد و گفت :
-         حاجي‌زاده ، خونه هستي؟
حاجي‌زاده جواب داد :
-         بلي ، فرمايشي بود؟
-         مي‌خواستم بپرسم كي اتاق را خالي مي‌كني؟
-         نمي دانم.
-         نمي‌دانم كه نميشه. يا بايد خالي كني يا با دستخودم جل و پلاست را مي‌ريزم بيرون.
حاجي‌زاده با صداي لرزان و بغض كرده،گفت :
-         من مريضم، كجا بروم؟ من كه جائي ندارم.
صاحبخانه با تشدد :
-         به من مربوط نيست، مريضي برو بمير.
-         همين الان!
حاجي‌زاده با حالت نزار – بي‌آنكه كت و شلوار خود را بپوشد – با پيژامه از اتاق بيرون آمد و گفت :
-         حالا كه شما رحم و انسانيت نداريد، من هم، همين الان، لخت و عور از اين خانه مي‌روم تا بميرم.
حاجي‌زاده راهش را كشيد و از خانه بيرون رفت.
صاحبخانه از ديدن عكس‌العمل شديد حاجي‌زاده، يكه خورد. پسرش را صدا زد و گفت :
-         برو به مطب اكبر آقا دندانساز، بگو اين پيرمرد زده به سرش، لخت و عريان رفته زير برف توي كوچه. بدو كه آبروي ما را پيش همسايه ها مي‌بره...
لحظه‌اي بعد، اكبرآقا، سراسيمه به در خانه آمد. لباس‌هاي حاجي‌زاده را برداشت و رفت سركوچه.
حاجي زاده در سكوي يك مغازه بسته نشسته بود. از سرما مي‌لرزيد.
اكبرآقا پس از اينكه لباس‌هاي حاجي‌زاده را به تنش كرد گفت :
-         حاجي‌زاده، حالاكه صاحبخانه جوابت كرده، صبر كن بروم به مطب سري بزنم برگرم تا برويم همان‌جا...
حاجي‌زاده با صداي لرزان پرسيد :
-         كجا برويم اكبر آقا؟
اكبر آقا جواب داد :
-         همانجا كه دكتر بلوهر نوشته و موافقت كرده‌اند.
-         مريضخانه؟
نه، خانه سالمندان...همين‌جا باش تا من برگردم.
اكبرآقا به طرف مطب‌اش رفت. ولي حاجي‌زاده احساس مي‌كرد ديگر به آخر خط رسيده است. تمام اعضاي بدنش كرخت و بي حس شده بود. گيج ومنگ شده بود. او نمي‌خواست به خانه سالمندان برود و آخر عمري در قيد و بند زندگي كند.
مختصري فكر كرد. بعد – بي‌آنكه منتظر اكبرآقا باشد – گذاشت و رفت...
نيم ساعت بعد اكبرآقا برگشت. از حاجي‌زاده خبري نبود.
برف ريزريز مي باريد. هوا كم‌كم داشت تاريك مي شد. حاجي‌زاده با حالت نزار، همين‌طور- تا آنجا كه قدرت وتوان داشت – راه مي‌رفت. برف به سروصورتش نشسته و سفيد كرده بود.
بدون توجه به اطراف خود، همين طور راه مي‌رفت.
ناگهان صدائي شنيد :
-         حاجي زاده :
جواب داد :
-         بلي.
-         مرد حسابي با اين برف وسرما كجا مي‌روي؟
يكي از آشناهاي قديمي بود.
حاجي زاده در جوابش گفت :
-         صاحبخانه بيرونم كرده، گفته برو بمير.
-         توكجا مي‌روي؟
-         منهم مي‌روم تا بميرم.
-         حاجي‌زاده، باز شوخيت گرفته؟
-         نه بخدا، شوخي نمي كنم،... ديگه بايد رفت...
-         مثل اينكه به سرت زده حاجي زاده؟ نرو مرد! برگرد!
-         نه، نميشه. مي‌روم تا بميرم.
حاجي‌زاده بي‌آنكه خداحافظي كند، گذاشت و رفت...
نزديكي‌هاي پاسگاه پليس‌راه جاده كرج رسيده بود. ديگر قدرت راه رفتن نداشت. تلوتلو مي خورد. ولي تصميم داشت همين طور برود كه ناگهان، از صداي بوق اتوبوس به خود آمد. صدائي به گوشش خورد :
-         حاجي‌زاده، توئي؟
سرش را بلند كرد. به زحمت نگاهي به طرف اتوبوس انداخت. از پنجره اتوبوس، راننده سرش را بيرون آورده بود، او را صدا مي‌كرد. از صدايش او را شناخت و با لحن گرفته وحزين جواب داد :
-         آره محمدآقا خودم هستم.
راننده :
-         كجا مي‌روي حاجي‌زاده؟
حاجي‌زاده :
-         همين‌طور دارم مي‌روم.
-         ميخواهي ببرمت تبريز؟
-         آره محمدآقا.
-         پس بيا بالا.
حاجي‌زاده به زحمت از ركاب اتوبوس بالا آمد.
شاگرد راننده گفت :
-         برو ته ماشين بنشين.
به دنبال آن صداي راننده بلند شد، كه خطاب به شاگرد شوفر مي‌گفت :
-         نمي‌خواد ازش پول بگيري. حاجي‌زاده از خود ماست. مهمان ماست.
هوا تاريك مي شد. اتوبوس ناله‌كنان به راه افتاد و به طرف تبريز رفت.

مجهول‌الهويه!
در حدود ساعت چهار صبح بود كه حاجي‌زاده، در پاساژ قاباقي از اتوبوس پياده شد. سرتاسر شب برف باريده بود. شهر تبريز كفن پوش شده بود. هوا به شدت سرد بود. سوز سرما تا استخوان‌هاي حاجي زاده نفوذ مي كرد.
حاجي‌زاده يك لحظه ايستاد. نگاهي به دور و بر خود كرد. خيابان خلوت و خاموش بود. هيچ كس در آن حوالي ديده نمي شد. سكوت بر همه‌جا سنگيني مي‌كرد. فقط از دوردست‌ها صداي پارس سگ به گوش مي‌رسيد.
اينجا پاساژ قاباقي، پاتوق هميشگي او بود. او از اينجا شروع كرده بود. خيلي‌ها از اينجا شروع كرده بودند. اينجا اول خط بود. آخر هم بود. نه جائي سراغ داشت برود و نه قدرت راه رفتن داشت. از اول شب، در تب شديد مي‌سوخت. تمام بدنش كرخت و بي‌حس شده بود. در اتوبوس آن‌قدر سرفه كرده بود كه مسافران به ستوه آمده بودند. مغزش كم‌كم داشت از كار مي افتاد. ياراي قدم برداشتن نداشت.
با هر زحمتي بود، افتان و خيزان، خود را تا در ميخانه «ووا» - كه روبروي دكه روزنامه‌فروشي بود – كشيد. در سكوي آن – كه به خاطر چادر سردر مغازه، برف ننشسته و خشك بود – نشست.
مي‌خواست فكر كند. سوز سرما امانش نمي‌داد.تاريكي و سكوت، تنهائي و پيري، بيماري وناتواني، هركدام مثل دژخيم بيرحم، مثل ملك‌الموت، منتظر قبض روح او بودند. فكرش درهم و برهم و مغشوش بود. چشم‌هايش سياهي مي رفت. نمي‌توانست فكر كند. فقط در حالت اغما و بيداري، در اعماق خاطره‌هايش، تصويرهاي گنگ و كور و نامفهوم از روزهائي را مي‌ديد كه در صحنه تئاتر، هنرنمائي مي‌كرد. كف‌زدن‌هاي ممتد تماشاچيان، براي او، زندگي را هزاربار زيباترو شورانگيزتر مي نمود. روزهائي را به ياد مي‌آورد كه در همين‌جا- در پاساژ قاباقي – براي مردم نمايشات كوتاه راه مي‌انداخت. قهقهه آن‌ها، عابرين را متوجه هنرنمائي او مي‌كرد.مردم مي‌ايستادند. نمايشات كوتاه او را تماشا مي‌كردند، لبخند مي‌زدند. با نگاهي، رضايت و تشكر خود را اعلام مي‌كردندو بعد مي‌رفتند...
سرش بي‌اختيار روي زانويش خم شد. چشم‌هايش پر از اشك شده بود.
بدنش سرد بود و مي لرزيد. آخرين رمق‌هاي زندگي از بدن لرزان وتبدارش مي‌گريخت...
صبح زود، وقتي هوا كم‌كم داشت روشن مي شد، اولين عابري كه از پاساژ قاباقي مي‌گذشت متوجه جسد بي‌جان حاجي‌زاده شد و پاسبان گشت را خبر كرد.
ساعتي بعد، آمبولانس پزشكي قانوني، جسد او را به سردخانه حمل كرد. سرتاسر خيابان پهلوي زير انبوه برف دفن شده بود.
پاساژ قاباقي هم، هنوز خلوت وخاموش و اندوهگين بود. انگار درغم از دست دادن هنرپيشه طنزپرداز خويش بغض كرده و ماتم گرفته بود.
جسد حاجي زاده، چند روز در پزشكي قانوني تبريز ماند. كسي سراغ او را نگرفت. وقتي هم جسد او را به عنوان «مجهول‌الهويه» به گورستان طوبائيه حمل مي‌كردند، كسي در تشييع جنازه او شركت نكرد. فقط موقع شستشو، مرده‌شوي گورستان طوبائيه او را شناخت و گفت :
-         اين جنازه حاجي‌زاده برادرزاده حاج‌علي آقا كمپاني است...او، با همه شوخي مي‌كرد. هميشه مردم را مي‌خنداند.
من هم حاجي‌زاده را مي‌شناختم. زيرا بين سالهاي 1320 الي32 كسي در تبريز نبود كه حاجي‌زاده را نشناسد.
او دنيائي داشت كه فقط خودش مي‌توانست آنرا ببيند واحساس كند.
او چيزهائي مي‌ديد كه ديگران نمي ديدند. چيزهائي احساس مي‌كرد كه ديگران احساس نمي‌كردند. حرف‌هائي مي‌زد و نكته‌هاي مي‌گفت كه ديگران نمي‌گفتند. برداشت او از زندگي، از طبيعت، از آدم‌ها، با برداشت ديگران فرق داشت. همان‌طور كه زندگي كردنش با ديگران فرق داشت. در زمان‌هاي گذشته، آدم‌هاي خيالباف و ايده‌آليست زياد بودند – حالا هم كم و بيش هستند – كه بي نياز از لذت‌هاي زندگي و تجملات و مظاهر دلفريب آن، غرق در عرفان وتصوف بودند و به ماديات دنيا، اصلا و ابدا توجهي نداشتند واغلب به شكل درويشان و قلندران – به ظاهر آزاد و وارسته – زندگي مي‌كردند.
او هم يك چينين آدمي بود. او يك قلندر پاكباخته وتمام عيار بود. اما نه ايده‌آليست و خيال پرداز. بلكه يك رئاليست بود. يك آدم مترقي بود. ايدئولوژي مترقي داشت. او به پيروزي طبقه زحمتكشان و ستمديدگان ايمان و اعتقاد تزلزل‌ناپذير داشت.
او خود را جزئي لاينفك از آن‌ها مي‌دانست و در صف آن‌ها بود. در مبارزات آن‌ها هميشه صميمانه مشاركت داشت. زندان و زجر و شكنجه را به خاطر پيروزي زحمتكشان تحمل مي‌كرد و لب به شكايت نمي‌گشود. از زندگي و مال ومنال دنيا ومظاهر پرزرق و برق و حتي ساده‌ترين آن هم بي نياز بود.
تمام توقعات او از زندگي، در يك چيز خلاصه مي‌شد :
هنر تئاتر و قدرتي كه در خلاقيت اين هنر نهفته است و مي‌توان به كمك آن به انسانيت خدمت كرد.
حاجي‌زاده معتقد بود اگر هنر تئاتر در خدمت مردم باشد مي‌توان به وسيله آن خيلي كارها انجام داد.
اومي‌گفت وظيفه هنرمند بيدار كردن مردم است. نشان دادن راه صحيح زندگي وظيفه مصلحين است. وقتي هنرمند نقاب‌هاي تزوير و ريا و دروغ را شكافت وكجروي‌ها را به مردم، خوب نشان داد، راه مستقيم زندگي، در پيش پاي توده‌ها، هموار مي‌شود.
او معتقد بود هنرمند تئاتر – در صحنه نمايش – بهتر مي‌تواند اين وطيفه را انجام دهد و مردم را با واقعيت هاي زندگي آشنا سازد.
وقتي كه صحنه تئاتر را از او مي‌گرفتند، انگار زندگي را از او گرفته‌اند. او به يك آدم گمگشته و بلاتكليف تبديل مي‌شد كه در پهنداشت كوير – سرگردان و درمانده – نمي‌دانست به كجا و كدام طرف برود. ناخودآگاه به اين طرف و آن طرف كشيده مي‌شد.
ولي وقتي صحنه در اختيارش بود. وقتي چراغ‌هاي صحنه روشن مي‌شد، انگار سراسر زندگي برايش روشن و منور مي‌شد. همه دنيا جلوي چشم‌هايش مي‌درخشيد. همه چيز برايش برق خيره كننده داشت. از همه جا، نور مي‌باريد. ياس و سسيتي‌ها مي‌گريخت. تمام رگ‌ها و سلول‌هايش به جنب و او از جوش و حركت درمي‌آمد.
وجودش لبريز از شورونشاط مي‌شد. مي‌خواست بال و پر درآورد. در اوج آسمانها پرواز كند. مي‌خواست همه هنر و استعداد و خلاقيت خود را در صحنه بريزد و شخصيت آدم‌هائي را كه در قالب آن‌ها مي‌رفت با قدرت كبريائي هنرش دوباره خلق كند و با دم مسيحائي استعداد شگرف خود، به آن‌ها روح و جان ببخشد.
همه فشارهاي زندگي و دردهاي نداري و محروميت‌ها را تحمل مي‌كرد هرگز لب به شكايت نمي‌گشود. از دنيا و چرخ و فلك و خدا و بندگان آن گلايه نمي‌كرد.
او دردها و ناكامي‌هاي خود را ناشي از نظم يك نظام غلط و ظالمانه مي‌دانست كه روزي بايد سرنگون شود.
او به سرنگوني اين نظام غلط، ايمان و اعتقاد داشت.
او از هيچ‌كس توقع و انتظاري نداشت. در عمرش از هيچ‌كس قرض نگرفت و به هيچ‌كس بدهكار نبود. ولي به هركس‌كه مي‌رسيد انگاريك بدهي به او دارد كه بايد بپردازد. همان موقع هم بايد بپردازد. آن بدهي، خنداندن طرف بود.
او هميشه، با گشاده‌رويي بدهي خود را به خلق‌الله مي‌پرداخت. غم و غصه آن‌ها را از مزرع دلشان برمي‌داشت و به جاي آن خنده و شادي مي‌كاشت. و همراه خنده و شادي، تخم كينه و نفرت از نظام غلط و بذر اميد به آينده در دل‌ها مي‌پاشيد.
بعضي‌ها، او را به ولنگاري و تنبلي و سستي و بي‌حالي متهم مي‌كردند. ولي او زياد هم تنبل و بي‌حال نبود.
او بي‌نياز و بي‌توقع بود وچشمداشت آنچناني از زندگي نداشت. وقتي به او ايراد مي‌گرفتند چرا دنبال كار و پول و ثروت نرفته، تا سروساماني بگيرد پوزخند مي‌زد و مي‌گفت : «پول مي‌خواهم چي كار؟ مي‌خواهي من هم مثل حاجي علي آقا رياكار و مال مردم خور باشم؟».
پولدارها خيلي از او دلخور بودند. چون هميشه اداي آن‌ها را درمي‌آورد و حرص و ولع آن‌ها را به پول، با طنز شيبرين خود به نمايش مي‌گذاشت. آن‌ها هم بد و بيراهش مي گفتند، ولي او اعتنائي به اين بدوبيراه‌ها نداشت.
او در دنيايي كه براي خود ساخته بود زندگي مي‌كرد. بعضي‌ها با تعجب مي‌گفتند: او آدم پوست كلفت و بي‌فكر و بي‌خيال است. معني درد و غم را نمي‌فهمد. با اين همه ناملايمات و فشار و درد، هنوز هم در فكر شوخي و خنداندن مردم است. ولي آنهائي كه او را از نزديك خوب مي‌شناختند، مي‌دانستند كه او عميق‌تر فكر مي‌كند. درد را بيشتر و جانگزارتر حس مي كند. ولي هرگز مثل ديگران بر زبان نمي‌آورد. آه و ناله نمي‌كند. بلكه احساس درد خود را در لابلاي شوخي‌ها و طنزها، بيرون مي ريزد.


"سعید منیری"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر