و سردار ماكو در آذربايجان
(۲ )
3- دستور حكومت تبريز مبني بر خلع سلاح ارامنه و سقوط اروميه
در اين بين كه اينها منتظر وقوع بهانهاي بودند . حكومت محلية تبريز استعداد آنها را حد اين درجه نپنداشته و به حكومت خوي و اروميه امر بدادند كه از نصرانيها و ارمنيها خلع سلاح كرده شود. چون حكومت خوي از ماكو بوده وخود قوت وقدرتي علاوه بر دولت داشت . وانگهي نفوس نصاري در خوي بسيار نبودند كه بتوانند با حكومت طرف شوند. لاجرم حكومت خوي همه آنها را در كاروانسراي بيرون شهر جمع كرده و فورا دور ايشان را گرفته به سهولت خلع اسلحه نمودند [ 141 الف] بر خلاف حكومت اروميه كه به مجرد شروع به خلع اسلحه فتنه خوابيده را بيدار كرده و يك مرتبه بدون ايكه استعدادي و طاقت مقاومتي فراهم بياورند اسباب آشفتگي وجنگ وجدل را به دست خودشان بر پا نمودند زيرا كه در آن حين حكومت محليه قريب دويست، سيصد نفر از قزاقي كه از خود اروميه تشكيل داده و قزاقخانهاي در آنجا بنا نهاده بودند و نيز قدري از سوارة قراچه داغي كه به يك پول نميارزيدند همين استعداد را داشته بيشتر قوه و استعدادي نداشتند. غافل از اينكه استعداد نصاري بالغ بر ده بيست هزار بوده، با اين حالت شروع به خلع سلاح مينمايند واهالي اروميه نيز به ياري حكومت محليه بر خاسته . يكروز يكصد يا دويست قبضه تفنگ از دست نصرانيها ميگيرند. ليكن بعد از آن نصرانيها به امر حكومت تمكين را اطاعت نكرده بلكه دست گشوده با مسلمانها جنگ درگرفت ويك روز مسلمانها در قبال آنها تحمل مينمايند ولي بيچاره مسلمان که هنوز از فشار روس خلاص شده و چندان سلاحي و قورخانهاي جمع ناكرده طاقت توپهاي نصرانيها را بر نياورده روز دويم بر مسلمانها غلبه جسته وقشون دولتي هم از قزاق وقراجه داغي قدري به محاربه برخاستند اما قراجه داغي به فوريت فرار را بر قرار اختيار مينمايند وقزاق هم رئيسشان كشته شده بعد از مقتول شدن جمعي از صاحب منصبان و افراد نظامي در محاصره افتادند و نصرانيها شهر اروميه و اكثر دهات را تسخير نمودند و با نفوس اسلام دست بيرحمي باز كرده هر كجا كه دست مييافتند قتل وغارت همي كردند و تحقيقا از اهل اروميه مندرجا از اول فتنه تا آخرش سي چهل هزار نفوس اسلام را تلف کردند.
اين بنده تقريبا شش، هفت ماه بعد از [141 ب] وقوع اين قضاياي ناگوار با چند نفر از آقايان به اروميه برفتم و در سر راه از ساعتلو به آن طرف تخمينا پانزده جنازه ديدم در سر راه در زير پاي عابر وماره افتاده و خشكيده بودند. و بي غسل و تكفين و تدفين همان طور مانده بودند و از لباس همگي از مسلمانان بودند و از اهل همان دهات اطراف بودند واحدي از اسلام در فكر تدفين آنها نبود.
الحاصل چون كار قتل وغرت وخرابي اروميه بپرداختند آنگاه مارشيمون به همراهي پطروس كه فرمانده نصاري وسردار ايشان بود وبولكونوك روسي وقريب دو سه هزار از سواره و پياده باطنطنة تمام عازم سلماس شده و در آمدن، مخصوصا خود ولشكريانش از ميان شهر دلمقان از آن دروازه داخل شده و از دروازة خسروآباد به در ميشوند كه ببيند از جهت اهالي مانعي و دافعي است يا نه.
وچون در سلماس عمدة نظرشان با اسماعيل آقاي رئيس ايل شكاك مقصور بود زيرا كه غير از او در مقابل خود حريفي و سنگ زير پايي نميدانستند و لهذا مارشيمون راست به خسروآباد رفته و بنا گذاشته كه با تدبيرات پولتيكي اسماعيل آقا را اسير دام و به خويشتن رام كرده آن وقت به آساني از ميانش بر دارد و همين كه وي را برداشت، ديگر درمقابل حريفي و سركشي نمييافت و اين معني مؤدي بر كشته شدن خود جمع کثیری از كسانش گرديد چنانچه در اين بيان آتي الذكر گفته خواهد شد بحول الله تعالي.
4 - شرح حال اسماعيل آقا سیميتقو
[146 الف ] در بيان حسب ونسب اسماعيل آقاي شكاك و تفصيل حوادث واقعه فيمابين اسماعيل آقا و ارامنه و نصاراي آن سامان و قضية وقوع قتل مارشيمون و كسانش به امر حضرت يزدان.
اولا بايد دانست كه اسماعيل آقا پسر محمد آقا و وي پسر علي خان رئيس ايل شكاك است و اين آقايان شكاك در ميان اكراد در نجابت و دليري امتياز و اشتهار مخصوص را حايزند و اينها را كردها توردم مينامند و توردم در اصطلاح خودشان آقازاده وشاهزاده ميباشد وعلي خان تا اواخر سلطنت ناصرالدين شاه عمر كرده در آن اواخر به جهتي حكام سلماس كه هر يك وجه تعارف گزافي را كيسه ميدوختند و علي خان نتوانست كيسة ايشان را پر نمايد وي را با و نظر دولت ياغي قلم داده و بعد از چندين لشكركشي و سربازكشي و مايه گذاري وي را با زنش، حمايل خانم گرفته به تبريز برده و در آنجا حبس نظری کردند تا عمرشان به اخر برسید و تبریز وفات کردند. هکذا برادر بزرگش جعفر آقا را به حیله و تدبیر و عهد و پیمان در زمان نظام السلطنه به تبریز برده و علي الغفله وي را به تير تفنگ به قتل رسانيدند.
و هكذا در زمان حكومت ظفرالسلطنه که یک همچو کیسه بزرگی دوخته بود پدرش محمد آقا را و خود همین اسماعیل آقا را که آن وقتها هنوز کوچک بود . خواستند، گرفته زنجیر بنمایند و تفصیلی واقع شد که ما از ذکر اجمال آن قضیه در این مقام ناگزیریم.
در زمان حکومت نظان السلطنه مافي كه حكومت خوي و اروميه هر دو را به شاهزاده ظفر السلطنه موكول داشته بودند و اين ظفر السلطنه از جمله شاهزادگان گول بي مغز و متكبر و متفرعن ميبود به نحوي كه هيچ وقت به لفظ من گفتم تكلم نكردي بلكه ما فرموديم ميگفت و ما چنين كرديم. از غايت تكبر و تجبر گاهي وي افعال واقوال احمقانه صادر ميشد .
باري هنگامي كه شاهزاده در سلماس اردو كرده و با معيت ضرغام المك افشار و ميرزا علي خان ناظم العلوم در قصبه بودند . روزي تدبيري كرده و اسماعيل آقاي كاردار را با محمد آقاي شكاك و پسرانش جعفرآقا و اسماعيل آقا به دارالحكومه احضار كرده و دستخطي به ميرزا علي خان ناظم العلوم نوشته ميدهد. مبني بر اينكه بر حسب حكم والاحضرت شاهزاده اولاد محمد آقاي شكاك بايد چندي در توقيف بمانند و قرار ميدهد که ضرغام المك با چند نفر تفنگچي در بالاخانه كه مشرف به طنابي آقايان بوده منتظر بوده در موقع طنابي را به تير تفنگ تهديد كرده و امان فرار كردن ندهد و خود شاهزاده در بالاخانه نشسته پس ميرزاعلي خان دست خط را به حضرات قرائت مينمايد و به مجرد استماع لفظ توقيف، كردها پا شده و هر يك، يكي از حاضران را وقایهً و سپر خود قرار داده و از طنابي خارج شده راهي به پشت بام پيدا كرده و خود را از بام به كوچه پرت كرده بدر ميروند و كردهاي كاردار و شكاك در كوچه با همديگر بناي تير اندازي گذاشته، همين كه صداي تنگها از داخل و خارج بلند ميشود . شاهزاده در بالاخانه تحمل نياورده و از ديوار به خانة پيرزني افتاده و در آن خانه مخفي گرديده بود و اين فقره هم يكي از اسباب وحشت و رميدگي حضرات بود .
و لذا اين جماعت نسبت به دولت مانند آهوي وحشي هميشه در ترس و بيم بوده و ابداً به وعده و نويد دولتيان هم اعتماد واعتقاد نداشتند چه از دولت غير از بدي چيزي نديده بودند . اگر از دولت فرار ميكردند . [ 146 ب] ناچار آنها را ياغي و طاغي به قلم داده و دولت را به تنبيه و سياست ايشان وادار ميكند و چون نزديك ميرفتند، خوف جان داشتند و سبب این مسئله نوبد مگر طمع حکام جائر ایران . و می توان گفت که آنها هم حق داشتند چه دولت از هر يك وجه هنگفتي به عنوان وجه تقديمي گرفته و روانه ميكرد و آن هم ميخواست دو مقابل از مردم دريافت بنمايد.
باري محل سكناي اين جماعت از قديم الايام دره ايست كه آن را چهريق نامند و در آن دره، قلعه و دژيست كه واقع شده و پادشاهان گذشته در آن محل كه سر حد دولت عثماني است اين قلعه را از سنگ و آجر خيلي محكم ساختهاند و اين قلعه تقريبا در سه فرسخي سلماس واقع شده و آخر آن دره از يك طرف منتهي به خاك عثماني شده و از جانب ديگر يك شعبهاش هم منتهي به صوماي و برادوست كه هم ملك ايران است ميرسد و راهي كه به جانب سلماس ميرسد و آن را اوچ تپهلر نامند راهي است در غايت سختي، زيرا كه همه جا كوه را رو به بالا بايد رفت و راهي دارد كه دو نفر سواره معاً از آن راه نميگذرند و تا صاريداش كه نهايت كوه است همه جا رو به بالاست و از آنجا سراشيب ميشود به خاك عثماني . و قعله چهريق در ميان كريوة بزرگي است و اطرافش كوهها و درههاي سنگلاخ است و قديم قريب هجده پارچه ده در آن درهها، همه دهات كرد بودند كه اكراد در آن دهات زراعت ميكردند و آن دهات را غالبا دولت به تيول همين خوانين شكاك داده بود واهالی همه آن دهات و ایلاتی که در ان دوره سکنی دارند همگی حنفی مذهب و كمي شافعي هم دارند .
واين قلعة چهريق [147 الف] بواسطة رزانت و استحكامش گاهي مقصران خيلي سخت را دولت در آن قلعه حبس ميكرده است از آن جمله ميرزاعلي محمد باب رامدت يكسال در آن قلعه حبس نمودهاند ، در اوايل سلطنت ناصرالدين شاه و بعد از يكسال حبس وي را بدار كشيده و يك دسته سرباز تير باران مينمايند و در اين اوقات ايالت آذربايجان با شاهزاده مؤيدالدوله مرحوم حمزه ميرزا بوده است.
باري اسماعيل آقا در اول امر چندان رياست و ابواب جمعي نداشت و از ايلش يا الله [ تقريبا ] چهل، پنجاه سواره بيرون ميكرد و مخصوصا خود را به سردار ماكويي اقبال السلطنه بسته ميداشت چنانچه سابقا در محاربات قشون ماكو بوده و جزء كسان سردار همي بود بعد از آمدن روسها، ايشان تمامي دهات قوتور و دهات صوماي و برادوست را هم به اسماعيل آقا سپردند و مدتي ماهي چهار هزار تومان نقد به عنوان مواجب از گمرك گرفته قنسول به اسماعیل آقا می داد که این سرحددار بوده و چهل نفر سواره ابوبجمعی{ابوابجمعی} دارد و از خود قنسول معادل ششصد، هفتصد قبضه تفنگ پنج تير اعلاء به حیله گرفته و پس نداد . وعاقبت به ايشان هم تمرد و گردنكشي اظهار ميكرد دو مرتبه بالاي چهريق قزاق فرستادند و مبالغي از قزاق را كشته، شكسته برگشتند و در اوائل امر كه هنوز بر روسها ياغي نشده بود در خوي بود و اهل و عيالش را هم آورده بود علي الغفله روسها اطراف منزلش را گرفته وي را دستگير نمودند و به تفليس فرستادند از آنجا هم فرار كرده دوباره به ايران به محل نشيمن خود بيامد وهنگامي كه خليل پاشا به سلماس آمد، اسماعيل آقا هم در ميان ايشان رفته و با روسها جنگهاي مردانهاي ميكرد.
5- قتل مارشيمون توسط اسماعيل آقا سمتيقو
پس برگرديم بر سر تاريخ و گوييم چون ماشيمون{مارشیمون} در سلماس در خسرو آباد قرار گرفت، به اهالي سلماس پيغام كرد كه اگر اطاعت ما نكنيد و از اوامر ما سركشي كنيد هر آينه سلماس را از اروميه بدتر خراب مينماييم و چون غير از اسماعيل آقا ديگر از كسي احتشامي نداشت بنا داشت كه اسماعيل آقا را به تدبير و غدر و حيله دستگير كرده، آن وقت به تمام مقصود نايل آيد. و لذا به نزد اسماعيل آقا رسولي فرستاده و اظهار مهر و محبت ميكند كه من مشتاق ديدار وي هستم يا ايشان بيايند خسروآباد و يا به من وقت بدهند تا من به ملاقات ايشان درآيم و بعضي مطالب لازمه هم دارم ضمنا صحبت بنمائيم .
اسماعيل آقا پس فرداي آن روز با قريب يكصد نفر از سوارة زبده از چهريق آمده در كهنه شهر در خانة تيمور آقا كهنه شهري منزل ميكند . چنانچه منزلگاهش در كهنه شهر غالبا در منزل تيمور آقا بوده است . پس با كمال مهر و محبت پيغام ميدهد كه من اينجا منتظر قدوم حضرت مارشيمون آمدهام ، تشريف بياوريد تا ملاقات و مقالات حاصل آيد. پس مارشيمون صاف و ساده و خون گرفته به خيال اينكه اين كرد وحشي را با دغلهاي پولتيكي فريفته بنمايد، خود و برادرش كه طبيب بود و بولكونوك روسي كه فرمانده قشون ايشان بوده در درشكه نشسته با ابهت و جلال تمام قریب صد و پنجاه نفر سواره که لباس قزاقی پوشیده بودند، ميآيند . غافل از اينكه صاحب خانه دستور مهمان كشي را كاملا به كسان خود داده، همين كه داخل می شوند تا در خانه تیمور آقا و با کمال عشق و شفق با اسماعیل آقا دست به دست داده مشغول صحبت ميشوند ولي كسان اسماعيل آقا كه هر يك افعي زمانند در پهلوي همان خانه مكاني جسته وهمگي در آن محل دَمَرو افتاده و آن جماعت را كه در جلو در خانه مكان وسيعي ايستاده و صف كشيده بودند به نشانه گرفته منتظر فرماني نشستهاند . و اين جماعت ابدا آنها را نميديدند زيرا كه دمرو افتاده و دراز كشيده خود را پنهان كردهاند.
بعد از آنكه مذاكرات ختم شد، مهمانها بر خاسته و با اسماعيل آقا دست به دست داده، بيرون ميآيند كه سوار درشكه بشوند به مجرد خروج ايشان در خانه را بسته اسماعيل آقا در بالاي در بامي بوده است، خودش با تيمور آقا به فوريت بر آن بام بر آمده و مارشيمون و بولكونوك را به نشانه گرفته، همين كه تفنگ اسماعيل آقا باز ميشود يك مرتبه تفنگها را شليك كرده و مانند برگ كه از درخت بريزد، جماعت همگي يكباره روي هم ميريزند و از آن جماعت بجز چند نفري كه فرار ميكنند، كسي متخلص نشده بود. خود تيمور آقا ميگفت عجبتر اينكه ده دقيقه نگذشته بود كه من ديدم تمامي اين جماعت را لخت و عريان كرده همه چيزشان را كردها تاراج نمودند .
باري اسماعيل آقا بعد از وقوع قضيه بر ميگردد و از همان روز آتش جنگ بالا ميگيرد . زيرا كه نصرانيها هم آمده كهنه شهر را محاصره كرده آن بيچارهها را بعضي كشته و برخي اهل وعيال ويلان ونالان به جانب سلماس فرار مينمايند.
بعد از وقوع اين واقعيات دولت به مقام دفع فساد نصاري و ارامنه بر آمده بر حسب تلگرافات حاجي محتشم السلطنه كه ايالت مركز با او بود از جانب مرند و خوي آنچه را كه ميتوانستند از سرباز خوي و فوج مرند ومردم چريك از يكانات و غيره [ 148 ب] جماعتي فراهم آورده، به سلماس برفتند و از آن طرف هم سردار ارشد قراجه داغي از سمت تسوج مامور شده و يك دو فقره با حضرات زد وخوردي كرده . عاقبت ارشد يك توپ هم از دست داده، فرار نمود و چون قشون خوي و مرند شكست ارشد و فرار كردن آنها را شنيدند اگر چه سلماس را از نصرانيها گرفته بودند، باز تحمل ضرب و شصت آن جماعت را نياورده شبانه فرار نمودند و در حين فرار اين قشون كه به مجرد تهديد و اولتيماتومي از بولكونوك و پتروس، رئيس نصاري قرار نگرفته، فرار اختيار كردند . بيچاره اهالي سلماس، فلك زدگان در آن حالت در اضطراب و قلق شديد بيفتادند وزنان محترمه سرو پاي برهنه از سلماس و كهنه شهر رو به جانب خوي فرار مينمايند. چه، ميدانستند كه همين كه نصرانيها وارد سلماس شدند ، ديگر کسی را فرار كردن نگذارند.
و از قضاياي عجيبه آن شب سرما و دمة بي موقعي واقع شده وبارندگي زياد شد و اين زن وبچة ويلان سرگردان پا پياده، رو به جانب خوي همي دويدند و سوارههاي بيرحم و بيانصاف، اقلا نميخواستند كه آنها را هم به هر نحو است زير دست خود گرفته بياورند بلكه غالبا زير پاي اسب گذاشته بيشرمانه فرار مينمودهاند از شدت گل ولاي و سردي هواي و دمه آن شب را ما بين خوي وسلماس چندين نفوس از زن و بچه تلف گردیدند. و حال آنكه لازم بود كه اين قشون فراري اقلا اين بيچاره اهالي بي دست و پا را هم با خود برداشته به هر نحوي بود نجات بدهند [149ب ] .
بعد معلوم گرديد كه جماعت نصارا تا فردا ظهري جسارت كرده به دلمقان داخل نشده بودند و بيسبب اين قشون بيانتظام وحشي ما بيچاره اهالي را وحشت انداخته و درميان گل ولاي پريشان گذاشته، در كمال بيغيرتي و نامردي هر كسي سر خود را بر داشته فرار ميكردند بعد از دوسه روز كه جماعتي از خوي اسباب تجهيز و تكفين با خودشان برده و آن فلك زدهها را كه در بيابان افتاده، تلف شده بودند ، دفن ميكردند. شخصي حكايت ميكرد كه از زير چرخهاي درشكه جنازة زني بيرون آمد كه گل و لاي رويش را تمام گرفته بود.
6- مهاجرت پرويز خان سلماس بد{به}خوي و در گذشت وي
و اما قضايا و فجايعي كه در اين موقع تاريك بر مرحوم پرويزخان- طاب ثراه- وارد گرديده بود آن است كه آن بيچاره كه از جملة ابدال مرتاضان رجال بودند در قرية صدقيان نيم فرسخي سلماس از پدر و جد سكونت داشتند . در اين موقع استيلاي نصاري و تشنگي ايشان به خون ريزي از مسلمانان بالخصوص از علماء و رؤساي اسلام، به عوض خون مارشيمون مسيحي خونش برزند{بریزند}. خان چون هجوم ايشان را ديده و خود را با اهل و عيال در چهار موجة حوادث انقلاب يافته ناچار دست از خانه ولانه و همه اسباب خانه حتي كتابخانهاي كه داشت بركشيده و به مجرد اهل و عيال سوار درشكه و تاشقه شده و از صدقيان حركت مينمايند در موقعي كه تفنگچيان مسلمان آن ده را تخليه كرده و ارامنه و نصاري ده را از چهار طرف هدف تير قرار داده و شديدا بمباران كرده بودند. خودشان ميفرمودند كه اقلا دو هزار گلوله پشت فايتون و تاشقههاي ما بينداختند . به عنايت حق ومحافظت ايزد منان از ميان آن همه آتش سوزان به سلامت بيرون شده و وارد خوي گرديدند و در محله شهر خانهاي كرايه كرده، برخي در آنجا بوده و مدتي با حاجي نصرت لشكر به قريه قوردل رفته و ميگذرانيدند.
بعد از مراجعت اولا فرزند جوان صالحش خسروخان که حقیقتا جوانی بسیار صالح و ریاضت کش بود به مرض حمای رایجه در گذشته و یک ماهی نکشید که نوه جوان ناکامش شریف الدین به مرض مذکور فوت گردید .
آن روزها این بنده با ايشان ملاقات كرده و اظهار تسليت و تعزيتي نمود{م}. فرمود فلاني شريفالدين از ناحية احوالش آثار رشد و سعادت و خداپرستي و عبادت پيدا و هويدا بود از اين جهت از مفارقت وي متألم شدم ولي چون مطابق قضاي الهي امري رفته، شاكر و صابر بايد بود. بالجمله مدت قليلي يك ماه ونيم يا بيشتر نكشيد كه خود آن مرحوم هم به مرض منحوس مبتلا شده و جان به جان آفرين بسپردند . رحمه الله عليه، لمؤلفه في قصيده:
يا واثقاً بطويل العمر و الأمل اِياك و الدهران الدهران ذوعلل
لا تغتر و بنعيم صفوه كدر كناقع السم ممزوجاً من العسل
تبغي البقاء بدهر لا بقاءله و تستطيل و عيش الدهر لم يطل
ولی الشباب و حل الشیب نازلة مبشرا بدنوه الحادث بطل
تؤمل العيش من بعد المشيب فقد افنيت صفوك في ايامك الاول
و العمر تجري كجري الليل منحدراً و لا محاله لمن في الارض مرتحل
أراك في سكرات الموت مستكراً و لو رفعت الي قرنٍ من الدخل
تري المنيه أفنت كل ذي نسب من الأحبة و الاعمام و الخول
ما اهون العیش من بعد الذی لقیت آل الرسول من الازعار و السفل
بالجمله مقبرة آن مرحوم امامزادة واقعه ما بين شهر و محله معروفه ميباشد.
گويا مدفن مرحوم ميرزا عبدالكريم زنجاني كه رايض الدينش ميگويند همانجا بوده باشد.
(ميرزا عبدالكريم زنجاني ملقب به رايض الدين و متخلص به اعجوبه ،متوفاي 1299 ق . مدفون در بقعة ذهبية خوي . او متجاوز از چهل اثر به فارسي در عرفان از خود بر جاي گذاشته كه اغلب به چاپ رسيده است براي شرح حال وي به عرفا و حكماي استان زنجان تاليف « كريم نيرومند محقق» ص 221- 228 مراجعه شود ) همانجا بوده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر