سالگرد واقعۀ 21 آذر 1325 بهانه ای شد تا گوشه هایی ازحوادث آن سال های پرتنش مورد بررسی گیرد. یکی از اندیشمندان جهان گفته که "تاریخ را مردم میسازند و هرملتی را تاریخسازانی هست که گمنام اند."
اینکه تاریخ کشورما نیز مثل همه جای دنیا، ساخته و پرداختۀ ارباب قدرت غالب بوده و هست نباید تردید کرد، اما درمقابل، آنچه در حافظۀ تاریخی ملت ها سینه به سینه ثبت شده و به آیندگان رسیده را نیزنباید فراموش کرد. همین انباشت وانتقال حافظه هاست که خمیرمایۀ برگ های تاریخ را شکل داده است. سیری در یادمانده های گذشتۀ هردوره، به مانند آثار اندیشمندان و فداکاریهای گمنامان که چون گوهر گران بهائی، از اعماق سیاهی های گذشته برتارک تمدن جهانی نشسته، درعصرروشنگری، بالنده ترین میراث های بشری و هویت ملی کشورها را توضیح داده است.
براین باورواعتقاد، هرتکان و جنبشی در هرکجای جهان که علیرغم میل قدرت حاکم از دل مردم جوشیده، دوام آورده و درحافظۀ تاریخی مردم سینه به سینه به ارث رسیده است.
حادثۀ آذرماه 1324 آذربایجان، بین مردم آن منطقه از چنین سنت فکری و تاریخی برخورداراست.
با اندوه باید یاد کنم هرزمان بحثی ازوقایع آذربایجان پیش آمده، شاهد بودم که باعث تحریک اعصاب عده ای از هموطنان استبداد زده شده وکار به دلخوری و قهر ودعوا کشیده است . هستند هنوز جماعتی انبوه، از هموطنان که درپس آن همه تنش های ملی، ازاستقلال و آزادی فقط، پوستۀ تعاریف را گرفته با مفاهیم ریشه ای مانند حقوق فردی و وشهروندی اصلا و ابدا آشنا نیستند. من بارها بنا به تجربۀ شخصی هروقت از حقوق اقوام – نمیگویم ملت های ایرانی که مبادا متعصبان دوآتشه خدای ناکرده کهیر بزنند - حتا با برخی روشنفکران که به طرفداری ازحقوق بشر، ساعتها بحث وجدل میکنند، وقتی صحبت حقوق فرهنگی – سیاسی اقوام ایرانی را به میان آورده ام با چماق تکفیر، متهم به تجزیه طلبی و بیگانه پرستی شده ام .
واقعیت اینست که دراثر هیاهوهای زمانه وطی سالها تبلیغات ناروای دولتی، تمامی دستاوردهای آن جنبش بزرگ را ساخته و پرداختۀ بیگانگان تلقی شده همچنانکه انقلاب مشروطه را گفتند کارانگلیسیهاست و سلطنت که به فقها رسید این دروغ را دامن زدند وبه نسل بعد ازانقلاب، کم و بیش قبولاندند که مشروطه، کار انگلیسی ها بوده است و لاغیر. تا برعدم شعوروفراست ایرانی تآکیدی دیگرداشته باشند درادامۀ آن سنت شوم یهودیت برای جا انداختن حدیث " چوپان و گوسفند" !
دخالت و حمایت شوروی از آن جنبش را نمیتوان منکرشد، ولی ریشه های تبعیض ها ونا رضایی ها که به روایتی، از چند دهه پیش درمراحل فرهنگ کشی مردم آذربایجان پیش رفته بود، نه کار بیگانگان که بطور قطع کارخودیها ودستور حکومت وقت بود. این دروغ شرم آور و ننگین را با هزار من سریش هم نمیتوان به دم بیگانه چسبانید. تا به امروزهیچ سندی پیدا نشده که روس و انگلیس به حکومت های ایران دستورداده باشند که زبان مردم بومی فلان منطقه را نابود کنید. یا درسراسر ایران درمدارس بچه ها با فلان زبان ویژه صحبت کنند، بخوانند و بنویسند!
امروزه در پس شصت سالی که از آن روزگاران پرتنش گذشته، جا دارد که دورازتعصبات وغرض ورزیهای خانمانسوز، مسائل را از دریچۀ انصاف زیر ذره بین برد و با درنظرگرفتن زمان ومکان، شرایط را بررسی کرد.
اینجاست که نباید دردام تعصبات قشری گیرافتاد و با تحلیل و تفسیرهای ناروا برمشکلات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی افزود. پاکی، صداقت و سلامت نفس و حرمت به خادمان کشور، ازفضیلت های اهل خرد و قلم است که در هرشرایط باید ملحوظ شود. تعصب شدید وکور، وجدان را آلوده میکند. مانع درک حقیقت میشود. شعار، جای شعورمینشیند. بسترگمراهی های اجتماعی و غلتیدن در سراشیبی های ظلمت و خشونت را هموار و سقوط جامعه را فراهم میسازد.
هرچه بود آن یک سال حکومت فرقه با زعامت سیدجعفر پیشه وری، با خاطرۀ خوش دراذهان اکثریت مردم آذربایجان حک شد و ماندگار ماند. یادمانده ای غرورآمیزازجنبش مردمی. اصلاحات تکان دهنده و ریشه ای در بیشتر زمینه ها. گشودن درهای آزادی زبان به روی آموزش و پرورش درمدارس. حق رآی زنان. تشکیل دانشگاه و لایحۀ تقسیم اراضی بین دهقانان و عمران و آبادی. وده ها اثر بنیادی . و اما دربارۀ شخصیت و رفتارو کردارهای پیشه وری، سخنان زیادی گفته و نوشته شده. موافق و مخالف حرفهایی زده اند. داوری آن با وجدان هایی ست که سره رااز ناسره تمیز میدهند. اما باور دارم که همو درد و رنج فقر و جور و ستم قدرتمندان ومالکان را از طفولیت چشیده بود، از روستای زاویه خلخال، جائی که در یک خانوادۀ روستائی چشم به جهان گشوده بود. دردوران بچگی باانبوه کوچندگان ایرانی به روسیه دنبال نان و معاش با خانواده اش به آن دیار رفته و در سیستم کمونیستی شوروی رشد کرده بود. آمال و آرزویش رفاه تهیدستان وزحمتکشان بود. برسر این سودا نیزجان باخت. روانش شاد باد با انبوه قربانیان آن خیزش، که با هجوم ارتش ظفرنمون درفردای 21 آذرماه 1325 سراسرآذربایجان، با خون قربانیان گلکون شد.
دراوایل حکومت فرقه که اصلاحات شهری را شروع کرده بودند این خاطره را به یاد دارم.
پدرم سرشب که از مسجد برگشت گفت. امشب برای شام باید به خانۀ کیم کییّک بروم که ازعتباب برگشته. مادرم پرسید من هم باید حاضربشم؟. پدرم گفت مهمانی مردانه است. و رفت طرف گنجه ای که لباس های پلو خوری ش را آنجا ازچوب رختی آویزان میکرد برداشت وتنش کرد و بلافاصله راه افتاد. و من دنبالش. گفت تو کجا میایی؟ گفتم من با پسرش همکلاسم امروزتو مدرسه من وجلیل حلمی را دعوت کرد و گفت که شب همراه پدرتان بیایین خانۀ ما! تهیه شام بعهدۀ حاج حسین چلوپز است. امشب چلو کباب خواهد داد.
ازمنزل ما زیاد دور نبود. با پای پیاده نیم ساعت فاصله داشت. ماه محرم بود و بالاسر بیشتر خانه ها پرچم سیاه عزاداری به چشم میخورد. سرمای سوزناک زمستان بیداد میکرد. صدای بیل و کلنگ و کامیون های کمپرسی وموتورغلطک های سنگین به گوش میرسید. باد نجوای کارگران را که در آن سرما زیر نور چراغ های متحرک برقی کارمیکردند درفضا تاب میداد. رسیدیم به چهارراه منصور رو به ششکلان. از دور، در میان ذرات نور چراغ ها انبوه کارگران دیده میشدند با سر و صداهای ماشین آلات و کامیونهایی که درآمد و رفت بودند. درآن لحظه، مجموعه ای از اشباح خوفناک گورستان ویران، درشبی قیرگون، که حکمت خانم دخترهمسایۀ ثروتمندمان ازیک رمان روسی برایم خوانده بود، مقابل چشمم قد کشید. سخت ترسیدم.
خانه بزرگی بود درکوچه قره باغیها. یادم نیست چه کسی از مکه یا کربلا برگشته بود. ومطابق عادت شام مفصلی تهیه دیده بودند. توی اتاق گرمی چندتا ازهمکلاسیهایم را دیدم. ممی قره میرفت هر چند دقیقه یک بار از تنبی شیرینی میآورد و تند تند میخورد. مردی که مسئول آبدارخانه بود و برای مهمانها چای قلیان و چپق میداد، هر ازگاهی با یک سینی چای میآمد اتاقی که نشسته بودیم. سینی چایی را میگذاشت وسط و میرفت. ممی قره که دوبار قندان را خالی کرد، آن مرد دیگر به سراغ ما نیامد. قند وشکرکمیاب بود و گران، بیشتر خانواده های شهری با کشمش و خرما چای میخوردند.
درحیاط خلوتی، زیر الاچیق بزرگی حاج حسین چلوپز کارگران خودرا مستقر کرده بود با چند دیگ بزرگ و چند تا پاتیل و منقل های دراز کباب پزی. خودش بین مهمانها در تنبی بزرگ نشسته بود. مسئولیت پخت و پز و توزیع را بعهدۀ پسر برادرش آقا نقی گذاشته بود که ورزشکاری به نام و صدای دل انگیزی داشت با قیافۀ خندان .
شام تمام شد. آقایلن شهیدی ونجفی و مفیدآقا با چند تا از علمای شهر با دعای خیرخانه راترک کردند. شب از نیمه گذشته بود که با پدرم و جماعتی باهمسایگان به راه افتادیم طرف محله مان. سرما بیداد میکرد. ازکوچه قره باغیها تا برسم خیابان منصور لرزیدم. شروع کردم به دویدن طرف خانه رو به خیابان پهلوی. باد سوزناک سرو صدای خنده و مزاح گفتن مهمان ها را ازپشت سرم میآورد. رسیده بودم به نزدیکی های چارراه منصور که درتاریکی، مردی جلوم سبز شد. با لباس تیره و کلاه شاپو طوری که صورت کاملش دیده نمیشد. درست نبش شرقی خیابان منصور و پهلوی . ذرات نور ضعیف چراغ برق، براده های یخ که از بخار دهان روی شالگردنی ش آویزان بود را نشان میداد.
وحشت زده شدم. ابستادم. پرسید:
«این موقع شب کجا میری پسر! آن هم تک و تنها؟ »
خودم را گم کرده بودم گیج و منگ. با لکنت زبان گفتم: «خانه!»
مرد، طوری ایستاده بود که راه فرارنداشتم. سروصدای پدرم و دوستانش را ازدور میشنیدم. گفتم:
«آقا تنها نیستم. با پدرم هستم و برادر بزرگم دارند میآیند از پشت سر. تنها نیستم آقا. سردم شده بود گفتم بدوم زودتربرسم خانه .»
گفت «خانه فلانکس بودید که از زیارت برگشته؟»
گفتم «بلی آقا.»
پدرم با دوستانش رسید. با دیدن مرد همگی به حالت احترام شق ورق ایستادند و سلام کردند.
پس از احوالپرسی از یک یک آنان، گفت : «دونفر را فرستادم برای کارگرها شام بیارن نرسیده ان، نگرانم بچه ها گرسنه اند.»
پدرم با شنیدن این حرف، روکرد به برادرم گفت :« چند نفری برین خانۀ ... به حاج حسین بگو آن دیگ اضافی را با همۀ مخلفاتش فوری بیارن اینجا برای کارگرا!»
برادرم با چند نفر رفت و طولی نکشید آقا نقی درحالی که دیگ بزرگی را روی نردبانی با چهار نفر حمل میکرد نزدیک شد. با دیدن مرد تعظیم کرد. و چیزی گفت که نشنیدم ولی مرد به گرمی با آقا نقی دست داد. معلوم بود که همدیگررا میشناسند. مرد با لبخندی مهربان گفت: «پهلوان مزه اش هنوز زیر دندانمه. خب بریم پیش بچه ها. » و همراه آنها رفت طرف کارگرها و ماشین آلات که در آن نزدیکی ها سرگرم کار بودند.
پدرم میگفت : «اگر باچشم خودم ندیده بودم باورنمیکردم که این موقع شب دراین سوزو سرمای گزنده تک و تنها و بدون قراول "منظور پدرمحافظ یا بادیگارد بود" این شخص سر کارگرها بایستد و در فکر شام آنها باشد.»
من قبلا بارها این مرد را دیده بودم. ولی درآن موقعیت اورا نشناختم. این شخص دلسوزومهربان سید جعفر پیشه وری بود . بعد از سال ها هروقت یاد آن شب میافتم، که جلوم را گرفت و تا مطمئن نشد نگذاشت تکان بخورم و باچشم دیدم خدمت صادقانۀ او را در آن سوز وسرما، ازاحساس مسئولیت و بزرگواری او به روانش درود میفرستم.
سال ها بعد، دکتر بلوهر آصفی، شبی درلندن وقتی این خاطره را تعریف کردم گفت :
«آن موقع 18 سالم بود از طرف فرقه مآمورتدارکات بودم. ان شب که با نان و پنیرو خرما، با وانت برگشتم دیدم آقا نقی داره با دیک چلو وایستاده کباب ها را هم چیده روی منقل. بهت زده شدم. پیشه وری هم بالاسر شان ایستاده و گفته بود آقانقی دست نگهداره تا نان برسد. وقتی من رسیدم آنقی لای هرسنگکی مقداری پلو با نصفی کباب کارگرارا سیرکرد. بلوهربعد از اشاره به اینکه: آنقی درمیان سوزو سرما با آن دیگ و چند تا کباب به همه کارگران آنشب غدای گرم داد ؛ با تآسف شمه ای از خصائل نیک پیشه وری و رفتارهای او را برشمرد و گفت:
«بیشتر شب ها برای سرکشی اسفالت خیابانها وکوچه ها تا نزدیکی های صبح درکارها نظارت میکرد.»
یاد همه شان گرامی باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر