1286 شمسی - 1327 قمری
هوارد باسکرویل آمریکائی،یکی از معلمان مدرسه مموریال اسکول تبریز (دبیرستان پروین سابق) بود و سنین عمرش از بیست و پنج نگذشته بود. این جوان شوری در سر و شرری در دل داشت که پیوسته او را به خدمتگذاری نوع خود ترغیب و تحریص میکرد. هر چند در صورت، ظاهراً آرام می نمود ولی جوش و خروشی در دل داشت که شاید و باید از آن بی خبر بود. گویی که این بیت خواجه از حال درونی وی خبر میداد:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
این جوان فداکار وقتی متوجه شد آذربایجانیان غیور در مقابل استبدادیان بی وطن به مبارزه برخاسته و جان های خودشان را در کف نهاده و در راه آزادی می کوشند و هر روز چند تن از ایشان خود را قربانی آزادی می کنند، حس نوع دوستی و شور آزادیخواهی وی تحریک گردید، دست از هر چیز برداشت و در صدد آن برآمد که دست یاری به سوی آذربایجانیان دراز کند و سر به خدمت عالم آزادی فرود آورد و با وجود مخالفت شدید دکتر ویلسون رئیس مدرسه مموریال اسکول، داخل در صف آزادیخواهان گردید.
باسکرویل خدمت نظامی خود را در آمریکا انجام داده بود و از فنون نظامی آگاهی داشت چون دید که نوجوانان آذربایجان را عشق آزادی به سر افتاده و در میدان مشق، مشق جانفشانی می کنند، از روی صدق و صفا، همراهی ایشان را فرض ذمه خود دانست و به تعلیم و آنان کمر بست و با یک عشق مفرط مشغول به کار شد و شب و روز، همت خود را مصروف تعلیمات نظامی جوانان کرد.
دیری نگذشت که بیش از یک صد نفر از جوانان بزرگ زاده و پسران دولتمندان شهر در گرد او پره زده و از تعلیمات وی بهره مند شدند. بالاخره فوجی از ایشان پدید آورد و نام آن را فوج نجات نهاد و همه شاگردان وی، او را از دل و جان دوست میداشتند و این حسن استقبال، هر روز به امیدواری و شوق و شعف او می افزود. چون منظور وی به طور روزافزون پیش می رفت، برخی از مجاهدین به چشم رقابت به فوج نجات می نگریستند و پاره ای خیالات واهی در باره فوج مزبور میکردند. در صدر تکیه آن خیالات ایشان، جز وهم و سوء ظن چیزی نبود و او ابداً بدین تصورات بیجا اعتنائی نمی کرد و با دل پاک و امیدواری به آتیه فوج، دائماً مشغول کار بود. فقط چیزی که تا اندازه ای مورد توجه بود، همین مطلب بود که اغلب افراد فوج، از فرزندان اهل ثروت بودند و پدران و مادران ایشان نمی خواستند که فرزندانشان داخل در زمره مجاهدین شده و به میدان جنگ بروند و حتی ستارخان به فوج باسکرویل اعتماد نداشت و می گفت: «که افراد این فوج اغلب از کسانی می باشند که نازپروده و متنعم هستند و غریو کوس جنگ و نعرۀ دلیران به گوش ایشان نرسیده است و عزیز پدر مادرند، می ترسم که جنگ ناکرده راه فرار پیش گیرند و رئیس خودشان را به کشتن دهند.»
به هر صورت باسکرویل در عزم خود چون کوه آهنین پابرجا بود تا آن که جنگ شام غازان پیش آمد. باسکرویل آن شب را از وجد به خواب نرفت و فوج خود را تشجیع می کرد و می گفت: بکوشید تا بر دشمن غالب شوید.
چون وضع تبریز از حیث آذوقه ساعت به ساعت وخیم تر میشد و بایستی هر چه زودتر به چاره آن پرداخت آخرین چاره در آن دیدند که از شمشیر استعانت جویند.
روز یکشنبه 27 ربیع الاول 1327 ستارخان به کلیه مجاهدین دستور داد که بامداد روز دوشنبه در محله قرا آغاج مسلحانه خاظر شوند که به شام غازان حمله کنند و نظر ستارخان بر این بود که باید نخست با تصرف شام غازان ارتباط صمدخان را از قراملک قطع و سپس به دفع صمدخان پرداخته شود و این پیش بینی مورد تصدیق عموم حاضرین واقع شد و مقرر گردید که به مستر باسکرویل نیز اطلاع داده شود که صبحگاهان در قراآغاج با فوج خود آماده جنگ باشد.
فوج نجات باسکرویل مرکب بود از جمعی اشخاص وطنخواه و علاقمند و عده این فوج هر چند متجاوز از دویست نفر بود ولی آنان که با وی عهد و پیمان بسته بودند بیش از چهل نفر نبودند.
تعدادی از اشخاصی که داخل فوج نجات باسکرویل بودند عبارتند از:
معتمد التجار، حسن علیزاده، میرزا علی خان پستخانه، میرزا احمد قزوینی، حسین آقا قنادی زاده، رضازاده شفق، علوی زاده، کربلای علی حریری، حسین خان کرمانشاهی، میرزا احمدخان مشکوه، کریم اسکندرانی، رضا پاک نیا، زین العابدین بالازاده، ابراهیم قفقایچی.
سرانجام شب دوشنبه، مجاهدین در قراآغاج گرد آمدند، پیش از آن که آفتاب سر از مشرق درآورد به حمله پرداختند و دلیرانه جنگ می کردند و می گفتند یا باید به مراد خود رسیده دشمن را از پیش برداریم یا آنکه در سر مقصود خود دست از جان بشوئیم.
«من امروز یقین کردم که مشروطه پایدار خواهد بود زیرا خون چنین مرد آزاده دل بی گناهی، در پیشرفت مشروطه ایران به زمین ریخته شد.
بعداً تفنگ او را پس از آن که اسمش را بر روی لولۀ تفنگ کندند برای مادرش در آمریکا همراه یک جفت قالیچۀ نفیس که به نام باسکرویل و با عکس او بافته شده بود به آمریکا فرستادند. اینک نظری است بر زندگانی و شرح حال هوارد باسکرویل:
هوارد« باسکرویل»(Howard. C.Baskerville ) در دهم ماه آوریل 1885 میلادی در محل «نورث پلات» (North Platte ) ایالت «نبراسکا» (Nebraska ) متولد شده در کالج این ایالت تحصیلات مقدماتی خود را انجام داد و در سال 1903 داخل دانشگاه «پرینستن» (Princeton ) گشت و تحصیلات آنجا را در سال 1907 به پایان رسانید و در پائیز همان سال به موجب دعوت مدرسه امریکائی (مموریال اسکول) تبریز برای معلمی مدرسه مزبور به آذربایجان آمد و به تعلیم و تربیت پرداخت. درس عمدۀ او تاریخ عمومی بود. ولی بعداً به موجب درخواست شاگردان ارشد و بعضی از معلمین مانند مرحوم شریف زاده و میرزا عبدالحسین، با اجازه دکتر ویلسن رئیس مدرسه، کلاسی نیز برای تدریس حقوق بین المللی باز کردند و او در آنجا هم به تدریس آغاز نمود.
در مجلس یادبود وی در تبریز، خانمی از آمریکا به نام خانم (ماکداول Mack Davel ) که گذشت ایام، جوانی او را از دست گرفته و در روزگار جوانی یعنی در زمان انقلاب تبریز با جوانان آذربایجانی هم آهنگی داشته، سرود و ترانه ملی خواند. وی قطعۀ ترانه مربوط دوره انقلاب تبریز را در محل کتابخانه ملی و موزه مشروطیت تبریز که بعداً ویرانش کردند چنین خواند:
سردار می نیب آق آتی
بوینونا سالیب ساعاتی
آلله دن گلیب باراتی
یاشاسون ستارخان یاشاسون
ترجمه به فارسی:
سردار اسب سفید را سوار شده
ساعت را به گردن خود افکنده
براتش از خداوند رسیده
زنده باد ستارخان زنده باد.
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مدرسه مموریال آمریکایی ها در تبریز که باسکرویل درآن تدریس می کرد |
باسکرویل خدمت نظامی خود را در آمریکا انجام داده بود و از فنون نظامی آگاهی داشت چون دید که نوجوانان آذربایجان را عشق آزادی به سر افتاده و در میدان مشق، مشق جانفشانی می کنند، از روی صدق و صفا، همراهی ایشان را فرض ذمه خود دانست و به تعلیم و آنان کمر بست و با یک عشق مفرط مشغول به کار شد و شب و روز، همت خود را مصروف تعلیمات نظامی جوانان کرد.
دیری نگذشت که بیش از یک صد نفر از جوانان بزرگ زاده و پسران دولتمندان شهر در گرد او پره زده و از تعلیمات وی بهره مند شدند. بالاخره فوجی از ایشان پدید آورد و نام آن را فوج نجات نهاد و همه شاگردان وی، او را از دل و جان دوست میداشتند و این حسن استقبال، هر روز به امیدواری و شوق و شعف او می افزود. چون منظور وی به طور روزافزون پیش می رفت، برخی از مجاهدین به چشم رقابت به فوج نجات می نگریستند و پاره ای خیالات واهی در باره فوج مزبور میکردند. در صدر تکیه آن خیالات ایشان، جز وهم و سوء ظن چیزی نبود و او ابداً بدین تصورات بیجا اعتنائی نمی کرد و با دل پاک و امیدواری به آتیه فوج، دائماً مشغول کار بود. فقط چیزی که تا اندازه ای مورد توجه بود، همین مطلب بود که اغلب افراد فوج، از فرزندان اهل ثروت بودند و پدران و مادران ایشان نمی خواستند که فرزندانشان داخل در زمره مجاهدین شده و به میدان جنگ بروند و حتی ستارخان به فوج باسکرویل اعتماد نداشت و می گفت: «که افراد این فوج اغلب از کسانی می باشند که نازپروده و متنعم هستند و غریو کوس جنگ و نعرۀ دلیران به گوش ایشان نرسیده است و عزیز پدر مادرند، می ترسم که جنگ ناکرده راه فرار پیش گیرند و رئیس خودشان را به کشتن دهند.»
به هر صورت باسکرویل در عزم خود چون کوه آهنین پابرجا بود تا آن که جنگ شام غازان پیش آمد. باسکرویل آن شب را از وجد به خواب نرفت و فوج خود را تشجیع می کرد و می گفت: بکوشید تا بر دشمن غالب شوید.
چون وضع تبریز از حیث آذوقه ساعت به ساعت وخیم تر میشد و بایستی هر چه زودتر به چاره آن پرداخت آخرین چاره در آن دیدند که از شمشیر استعانت جویند.
روز یکشنبه 27 ربیع الاول 1327 ستارخان به کلیه مجاهدین دستور داد که بامداد روز دوشنبه در محله قرا آغاج مسلحانه خاظر شوند که به شام غازان حمله کنند و نظر ستارخان بر این بود که باید نخست با تصرف شام غازان ارتباط صمدخان را از قراملک قطع و سپس به دفع صمدخان پرداخته شود و این پیش بینی مورد تصدیق عموم حاضرین واقع شد و مقرر گردید که به مستر باسکرویل نیز اطلاع داده شود که صبحگاهان در قراآغاج با فوج خود آماده جنگ باشد.
فوج نجات باسکرویل مرکب بود از جمعی اشخاص وطنخواه و علاقمند و عده این فوج هر چند متجاوز از دویست نفر بود ولی آنان که با وی عهد و پیمان بسته بودند بیش از چهل نفر نبودند.
تعدادی از اشخاصی که داخل فوج نجات باسکرویل بودند عبارتند از:
معتمد التجار، حسن علیزاده، میرزا علی خان پستخانه، میرزا احمد قزوینی، حسین آقا قنادی زاده، رضازاده شفق، علوی زاده، کربلای علی حریری، حسین خان کرمانشاهی، میرزا احمدخان مشکوه، کریم اسکندرانی، رضا پاک نیا، زین العابدین بالازاده، ابراهیم قفقایچی.
سرانجام شب دوشنبه، مجاهدین در قراآغاج گرد آمدند، پیش از آن که آفتاب سر از مشرق درآورد به حمله پرداختند و دلیرانه جنگ می کردند و می گفتند یا باید به مراد خود رسیده دشمن را از پیش برداریم یا آنکه در سر مقصود خود دست از جان بشوئیم.
تندیس باسکرویل در موزه مشروطه تبریز |
آرامگاه باسکرویل |
در آغاز جنگ اولین کسی که قدم به میدان گذاشت و فوج خود را فرمان حمله داد باسکرویل بود. و نخستین کسی که هدف تیر دشمن قرار گرفت و جان سپرد باز باسکرویل بود. چون جنازۀ این شخص فداکار در بین دو گروه جنگی مانده بود و کسی نمی توانست به نزدیک وی رود و سرانجام حسین خان کرمانشاهی، آن جوان جنگ دیده و هنرمند، قدم جلادت پیش گرفته، جنازه باسکرویل را به دوش کشیده به نزد شاگردانش آورد.
وقتی این خبر وحشت انگیز و محنت آور در تبریز منتشر شد، همۀ آزادیخواهان از این مصیبت، اندوهگین گشتند و مخصوصاً شاگردان وی فوق العاده متأثر بودند.
روز سه شنبه 29 ربیع الاول 1327 در تبریز بدون مبالغه روز ماتمی بود مردم شهر از وضیع و شریف ماتمزده بودند. آثار خون و اندوه از سیمای هرکس ظاهر بود و کلیه آزادیخواهان از پیر و جوان برای مشایعت جنازه باسکرویل حضور داشتتند. در طرفین جنازه، مجاهدین و شاگردانش، تفنگ های خود را وارونه به دوش انداخته با چشم اشکبار رهسپار بودند. آمریکائیان مقیم تبریز و ارامنه و سایرین همه، با چشم گریان جنازه را مشایعت می کردند چون به گورستان آمریکائیها رسیدند، جنازه را به خاک سپردند و روی قبر را با دسته گل زیبائی بیاراستند و چند نفر از ناطقین در سر قبر نطق های موثری ایراد کردند. یکی از آن جمله حاضران در نطق خویش گفت:وقتی این خبر وحشت انگیز و محنت آور در تبریز منتشر شد، همۀ آزادیخواهان از این مصیبت، اندوهگین گشتند و مخصوصاً شاگردان وی فوق العاده متأثر بودند.
مشروطه خواهان تبریز و قالیچه ای که به یاد باسکرویل بافته شد |
بعداً تفنگ او را پس از آن که اسمش را بر روی لولۀ تفنگ کندند برای مادرش در آمریکا همراه یک جفت قالیچۀ نفیس که به نام باسکرویل و با عکس او بافته شده بود به آمریکا فرستادند. اینک نظری است بر زندگانی و شرح حال هوارد باسکرویل:
هوارد« باسکرویل»(Howard. C.Baskerville ) در دهم ماه آوریل 1885 میلادی در محل «نورث پلات» (North Platte ) ایالت «نبراسکا» (Nebraska ) متولد شده در کالج این ایالت تحصیلات مقدماتی خود را انجام داد و در سال 1903 داخل دانشگاه «پرینستن» (Princeton ) گشت و تحصیلات آنجا را در سال 1907 به پایان رسانید و در پائیز همان سال به موجب دعوت مدرسه امریکائی (مموریال اسکول) تبریز برای معلمی مدرسه مزبور به آذربایجان آمد و به تعلیم و تربیت پرداخت. درس عمدۀ او تاریخ عمومی بود. ولی بعداً به موجب درخواست شاگردان ارشد و بعضی از معلمین مانند مرحوم شریف زاده و میرزا عبدالحسین، با اجازه دکتر ویلسن رئیس مدرسه، کلاسی نیز برای تدریس حقوق بین المللی باز کردند و او در آنجا هم به تدریس آغاز نمود.
در مجلس یادبود وی در تبریز، خانمی از آمریکا به نام خانم (ماکداول Mack Davel ) که گذشت ایام، جوانی او را از دست گرفته و در روزگار جوانی یعنی در زمان انقلاب تبریز با جوانان آذربایجانی هم آهنگی داشته، سرود و ترانه ملی خواند. وی قطعۀ ترانه مربوط دوره انقلاب تبریز را در محل کتابخانه ملی و موزه مشروطیت تبریز که بعداً ویرانش کردند چنین خواند:
سردار می نیب آق آتی
بوینونا سالیب ساعاتی
آلله دن گلیب باراتی
یاشاسون ستارخان یاشاسون
ترجمه به فارسی:
سردار اسب سفید را سوار شده
ساعت را به گردن خود افکنده
براتش از خداوند رسیده
زنده باد ستارخان زنده باد.
درود به روح پاکش، زنده باد آذربایجان قهرمان .
پاسخحذف