۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

آیا ما را روز بیداری فرا خواهد رسید؟

قرن پانزدهم میلادی است، مردمانی در غرب اروپا آرام آرام ازخواب قرون و اعصار بر خاسته اند. کتابی را که تکیه گاه کلیسا است و قرنها در گوش ایشان لالایی “اساطیر الاولین” را زمزمه کرده و آنها را در خواب و نخوت طولانی قرنهای تاریک فروبرده است به کناری می نهند و گوش به فریاد رسای حقیقت می سپارند که “می اندیشم پس هستم”، پس روزی که نیاندیشم، نخواهم بود. بجای باد در غبغب انداختن و سخنان گزاف بافتن، باد را در بادبان کشتی هایشان به اسارت در می آورند و سینه دریاها را می شکافند و در فراسوی اقیانوسها، در سرزمینهای دور و ناشناخته، سنگلاخ ها را به اراده فولادین می کوبند و راه خویش را به سوی آینده ای که ازان ایشان است تسطیح می کنند. گاهی بیماریهای ناشناخته آنها را از پای می اندازد، گاهی در دل آبی بیکران آبها ره به ناکجا می برند اما چون پیش از به پا خواستن بیدار شده اند هرگز از پای نمی نشینند و امپراطوری را به پا میکنند که “خورشید در آن غروب نمی کند”. امپراطوری البسه خوش بافت از منچستر تا یورکشایر، سرزمین اندیشه متعالی، از کمبریج تا آکسفورد، از توماس هابز تا آدام اسمیت، از نیوتن تا راسل، سرزمین مردمان اندیشه، مردمان کار، که “دست هر کودک شهر شاخه معرفتی است”.

در گوشه ای دیگر، معماران و مجسمه سازان، انسان را برهنه تصویر و تجسم می کنند، “برهنه از آنگونه که عشق را نماز میبرد”، و اومانیسم آغاز میشود، اندیشه ای که تلبیس انسان را بر نمی تابد و ذهن انسان را عاری از اساطیر می جوید. اندیشمندی دیگر در دیار نقاشان و پیکرتراشان، لباس زهد و اخلاق از تن سیاست بدر می آورد و سیاست را عریان می نمایاند، آنگونه که هست و باید باشد، پس نام ماکیاولی در تاریخ اندیشه و بر جریده عقل ثبت می شود که نام عقلا که “پای استدلالشان چوبین بود” در جریده عشق ثبت نمی شود.

سرزمینی دیگر، در قلب اروپا، سرزمین شکوفایی موسیقی در میان مردمان آلمانی زبان، از درسدن تا وین، سرزمین فلسفه، از ینا تا بازل، سرزمین غولهای اندیشه، از کانت تا مارکس، از هگل تا نیچه، در پاییز سال هزار و نهصد و چهارده در جنگی خانمان سوز وارد می شود که بعدا جنگ عالم گیر اول نامیده می شود، و در اواخر سال هزار و نهصد و هجده، جز خاکستر و ویرانی از آن بجا نمانده است اما اندیشه را ویرانی متصور نیست. این مردمان بجای خزیدن در دیر و خلوت گزیدن در صومعه و سخن به گزاف گفتن، بر پای می ایستند و کمر راست می کنند. در کمتر از دو دهه کشورشان را چنان قدرتمند می سازند که چند سال رو در روی همه جهان می ایستد و پشت خم نمی کند. دوباره شکست می خورند و سرزمینشان زیر پوتین سربازانی از ملیتهای دیگر می رود وستونهای دروازه براندنبیرگ میشکند اما آنها مرثیه ساز نمی کنند و نقوش ستون شکسته بر قالی و گلیم نقش نمی کنند و زنان و دخترانشان بر هر ستون نیم ساخته و یا فروشکسته به نشانه نیاز پارچه ای نمی بندد که ملل بیدار نیاز خود را از اندیشه متعالی و دستان آفریننده خویش می جویند که اگر دست آفریننده به نزد چوب و سنگ و خرسنگ دراز کنی، “کفران نعمت می شود و تباهی آغاز می یابد”.

در گوشه دیگر از جهان اما، مردمانی میزیند که خفتگان ایستاده اند، خفتگان خواب چند هزار ساله که در خواب غفلت میزیند، جهد برای زنده مانی می کنند و نه زندگانی که زندگانی خفتگان را متصور نیست و می میرند بدون آنکه بیدار شوند و “غم این خفته چند، اشک در چشم تر” معدود بیداران این قوم می شکند. در درخشانترین دوره تاریخ خود، که بدان بسیار می بالند، یکبار در سرزمین یونانیان مغلوب ایشان شده اند و یک بار در خانه شکست از یونانیان را به جان خریده اند. در دوره پادشاه دادگسترشان، به روایتی که صحت و سقم آن بر ما معلوم نیست، پادشاه عادل دست نیاز به پیش چرمینه دوزی دراز می کند و وی شرط امداد به سلطان را رخست دانش آموختن برای پسر قرار می دهد، اما سلطان عدل پرور را دانش آموختن رعیت گران می آید و سر بر این شرط فرود نمی آورد. همین پادشاه دادگر هزار هزار مزدکی و مانوی را به جرم دگراندیشی و دگرباشی از دم تیغ دادگستر خود می گزراند. سپس مغلوب اعراب می شوند و جالب اینگه شاهنشه فراریشان به دست آسیابانی از هم میهنان خود و از رعایای خود به قتل می رسد و نه به دست سرداران دشمن در هنگامه نبرد اما خیال پردازی را که مرزی نیست، “دوقرن سکوت” می کنند وآنگاه پیری از میانشان درعالم خیال سلسله در سلسله از پاکان می آفریند که شکست را در صفوف ایشان راهی نیست. “فره ایزدی” به آنها می بخشد و اسب خیال را تا بیکران می راند. ترک و تازی را دشنام می دهد تا خیال دل آرام کند از حول حقیقت. قهرمانی می آراید از سیستان که او را هرگز پشت بر زمین نیامده است و او را ملبس می کند به تن پوشی که هیچ چیزی نمی تواند در آن خلل ایجاد کند. آهسته آهسته این لالایی در گوش مردمانش خوانده می شود و آنها باور می کنند که پیروزمندانند هرچند شاهان ترک و تازی در خراسان نگین سلطانی بر انگشت دارند.

بعدها این ملت از مغول شکست می خورند، بعد از تیمور، بعدها پرتغال و …. البته خفتگان را حرجی نیست. این ملت به گوشه دیر مغان می خزند، در عصری که جهانیان فلسفه بر محور چشم و عقل بنیان می گذارند، اینان چشم عقل می بندند و چشم دل می گشایند که شهود جز با چشمان بسته و در عالم خیال متصور نیست و می سرایند
“جمله اصحاب جنت ابله اند که ز شر فیلسوفی می رهند”

و در رثای سروی که فرو افتاد به زیبایی قلم می فرسایند اما میان “چه گفتن” و “چگونه گفتن” فاصله بسیار است. و مادران و خواهرانشان دست نیاز به پیش درختی دراز می کنند و سمبل حاجات به چوبی می بندند. اشکم به “سنگ شکم درد” می سایند و در این اواخر راه رهایی از چاهی می جویند. زهی اوهام و خیال باطل! و هرکه را که از عالم بیداران سخن می گوید مرغی غیر از جنس سیمرغ می شمرند و پیامبری دروغین که سامری پیش عصا و ید موسی میکند.

آیا ما را روز بیداری فرا خواهد رسید؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر