۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

آپاردی سئللر سارامی - قمری



در روزگاران قدیم قهرمان ها و عاشق ها زندگی میکردند که افسانه لیلی و مجنون ، وامق و عذرا و شیرین فرهاد را تحت شعاع قرار داده از جمله افسانه جاودانی کور اوغلو و خان چوبان یکی از آن حقایق بیاد ماندنی می باشد که بنام"آپاردی سئللر سارامی"



اگر روستاها مالکین ثروتمند که اغلب با آنها ارباب می گفتند زمانی هم پا فراتر نهاده به آنها خان لقب داده بو دند. دهکده کوچکی در شهرستان مغان ار توابع اردبیل خانواده آ رامی زندگی می کردند که آنها نیز تحت نفوذ خان آن ده و مباشرین نیش قرار داشتند، خان ها قدرت فوق العاده ای داشتند که در تاریخ بنام فئودال نامیده شده اند تمام حاصل کارگر روستائیان بجیب خان ها سرازیر می شد، یکی از روزها که یکی از خانها با اسب خود صحرای مغان را می تازید چشمش به دختری بر میخورد که مشغول جمع آوری محصولات بوده از دختر اسمش را میپرسد دختر باشرم و خجالت میگوید من سارا هستم، از اسم پدر سوال می کند دختر پاسخ میدهد من دختر قرباتعلی می باشم، خان به دختر می گوید هر وقت پدرت از صحرا بر گشت بگو حتما پیش من بیاید، دختر باچشم گفتن مشغول کار خود شده ولی طپش دل، مشوش شدن ضربان قلب، اجازه کار کردن را از وی سلب نموده و بلافاصله راهی منزل میگردد، ماجرای ملاقات خود با خان را با مادرش در میان میگذارد، مادر هاج واج شده میگوید دخترم خان با ماکاری ندارد سهم گندم وجو وعلوفه سال گذشته را دادیم و امسال نیز هنوز حاصل جمع آوری نشده و طلبی ندارد، مادر و دختر با دلواپسی و نگرانی بانتطار پدر بودند که پدر با خستگی از کارکردن در آفتاب سوزان سوخته و عرق ریزان وارد منزل شده و ازچهره مادر و دختر میفهمد که اتفاق ناگواری در کمین قرار گرفته،آشفته و پریشان سوال می کند اتفاقی افتاده ؟ مادر سارا ماجرا و دیدن خان را به پدر بازگو می کند، قربانعلی چایی را که تازه ریخته بودند نا تمام گذاشته راهی منزل خان میشود، وقتیکه خان قرباتعلی را می بیند پس از احوالپرسی آمرانه میگوید قربانعلی نمیدانستم که دخترت ماشاالله خانم شده و اینقدر بزرگ شده که میتواند عروس شود، قربانعلی میگوید بلی حضرت خان بزودی بخانه بخت میرود چند وقت است که آداخلی(نامزد) چوپان محمدعلی شده، خان باور نمیکرد که سارا نامزد شده، خان چند بار آب دهن خود را قورت داده میگوید دختر به آن خوشگلی حیف نیست زن یک چوپان بشود، خان مگر مرده دخترت را من خوشبخت می کنم میبرم شهر با خانم های شهری زندگی می کند، قربانعلی که یارای سخن گفتن را نداشت میگوید عرض کردم که دخترم نامزد دارد و در ضمن یک خان والا با یک دهاتی هم آهنگی ندارد، ضمنا چوپان محمدعلی به عشق سارا شب و روز کار می کند که با سارا عروسی کرده و زندگی نمایید، خان باز با شیرین زبانی باز میگیوید سارا باید با تجملات شهری زندگی نماید ماندن سارا در اطاقهای گلی و تپاله ای خوب نیست برای سارا من در شهر زندگی بهتری میسازم و شما هم هر وقت دلتان خواست بدیدارش میایید تو این ده هم من ترا بنام مباشرم به اهالی ده معرفی مینایم، گفتار خان مثل وز وز کردن زنبور میماند که در گوش فرباتعلی زمزمه مینمود و هر چه خان می گفت قرباتعلی گوشش بدهکار این حرفها نبود، این بار خان عصبانی شده به قرباتعلی با عصبانیت میگوید مثل اینکه تو حرف حالیت نیست من دخترت رامیخواهم ، قرباتعلی میگوید قربانت گردم دختر کنیز تو است او نامزد دارد اگر تو بخواهی دخترم را ببری من به چوپان محمدعلی چه بگویم اینها هم دیگر را دوست دارند یکسال است که محمد علی تلاش می کند و خود را بآب وآتش می زند که با سارا عروسی کرده زندگی نمایند خان ایندفعه بر آشفته میگوید پاسخ قرباتعلی یک گلوله است که آنرا هم من ترتیبش را میدهم، قربانعلی اجازه میخواهد که بمنزل رفته این ماجرا را با مادر و دخترش در میان گذارد، خان با موافقت میگوید اگر خواستی پاسخ دهی باید جوابت بلی باشد و بس.

قرباتعلی در منزل ماجرا را با همسر و سارا در میان میگذارد مادر و دختر پر از یک راز و نیاز و آشفتگی و گریه وفغان یکبار دختر لب به سخن گشوده میگوید پدر به خان بگو از کشتن محمدعلی صرف نظر نموده من حاضرم زن خان شوم، پدر آشفته و پریشان شده میگوید دختر چه میگویی پاسخ چوپان را چه بدهیم دختر میگوید آن با من، فردا خان برای دریافت پاسخ بسراغ قربانعلی میرود و قربانعلی با موافقت نمودن دخترش با ازدواج خان به خان بشارت میدهد خان میگوید همین امروز وسایل را فراهم نموده سارا را به شهر میبرم پس از استقرار در منزل شما هم بلافاصله جهت عقد و عروسی دنبال ما رهسپار شوید، دختر بخان میگوید من یک دختر دهاتی هستم آداب و رسوم شهرنشینی ها را نمیدانم مرا وقتبکه شهر میبری از میان جنگل ها و رودخانه ها ببر که بتوانم آخرین دیدارم از روستایم در ذهنم باقی بماند، خان با خواسته سارا موافقت نموده پس از سوار کردن دختر به یک اسب زین شده بطرف رود آراز حرکت می کند که اقوام و اهالی ده و پدر و مادر سارا نیز بدرقه کنان در پشت سر سارا و خان حرکت مینمایند در کنار رود آراز دختر از اسب پیاده شده به قوم و خویش و اهالی ده و پدرومادرش میگوید که بیشتر از این زحمت نمیدهم شما برگردید و من هم را هم را ادامه دهم پس از روبوسی با مادر و پدرش سارا لب خود را به گوش پدر چسبانده یواشکی به پدر میگوید اگر چوپان محمدعلی آمد بگو سارا گفت من آن عهد و پیمان که با همدیگر بستیم هرگز نشکسته و وفادارم، بلافاصله خود را در مقابل دیدگان و اطرافیان به رود خروشان آراز انداخته و دور از نظرها با رود آراز هم آغوش و کسی ندانست که رود خروشان آنرا کجا برد و از همان موقع و حالا حالاها این اشعار ترکی در سازهای عاشق ها خود را جای داده اند.



گدون دیگون خان چوبانا

گلمیسین بو ایل بویانا

گلسه قالار نه هارا یا

آپاردی سئللر سارامی

بیر اوجا بویلی بالامی

آراز سویی درین اولماز

آخار سویی سرین اولماز

ساراکیمی گلین اولماز

آپاردی سئللر سارامی

بیر اوجا بویلی بالامی

آراز سویی آشدی داشدی

سیل بالامی گوتدی قاشدی

۱ نظر:

  1. این داستان رو من هزار بار شنیدم و خوندم اما نمی دونم چه رازی تو این واقعیت هست که این بار هم بعد از خوندنش نا خوداگاه مارو به گریه انداخت
    سارانین بیر توکونه لیلی و شیرینه ورمرم

    پاسخحذف